خب، او حق دارد. او الان در وضعیتی اسفناک قرار گرفته است. پشتسر او دریاچهای با ابهایی به سردی یخ قرار داشته و رو به روی او پنج زامبی تحت فرمان او قرار دارند؛ این پنج زامبی تنها مانع بین او و ارتش گابلینی است که قصد جان او را دارد.
حالا واقعاً به این تعداد گابلین یک ارتش گفته میشود؟… رایان باورش نمیشود که در چنین موقعیتی دارد به چنین چیزی فکر میکند…!
رایان وقتی که بالاخره به خود میاید، موقعیت خود را بررسی میکند. او در مقابل تقریباً بیتس گابلین خونخوار قرار گرفته است. انهایی که جلوتر از بقیه حرکت میکنند، از بقیه هیکلی بزرگتر و قویتر داشته و چماغهایی با خود حمل میکنند. درست پشتسر انها، گابلینهایی با اندازه متوسط قرار داشته که با خود تیر و کمان حمل میکنند.
آخر اینگابلینها چطور به تیر و کمان دسترسی پیدا کردهاند؟! این جنگل، یک جنگل قارچ است، نه درخت!
رایان دوباره مشغول چنین افکاری میشود که ناگهان تیرهایی به سمت او شلیک میشوند. تیرها همگی در بدن زامبی که شمشیر بلند دارد فرو رفته و رایان در پشتسر او پناه میگیرد.
رایان سریعاً به چهار زامبی دیگر خود دستور پیشروی داده و از آنها میخواهد تا که جلوی گابلینهای بزرگتر را بگیرند. سپس او در پشتسر یکی از زامبیهای خود که نقش دیوار دفاعی برای او دارد، پناه گرفته و سپس کتاب مردگان خود را از انگشترش بیرون آورده و با شدت و تندی تمام شروع به ورق زدن آن میکند.
چهار زامبی با سرعت تمام به سمت ارتش گابلینها حملهور میشوند. هر کسی به این چهار زامبی نگاه کند، اصلاً متوجه نمیشود که آنها مردهاند، از بس که حرکات آنان سریع و روان است! پروفسورکال به رایان گفته بود که اگر هرچه سریعتر جنازهای را زنده کند، ماهیچههای او نیز روانتر بوده و حرکات بهتری از خود نشان خواهند داد.
یکیاز زامبیها به طرف یکی ازگابلینهای بزرگتر رفته و شمشیرش را بر سر او فرود میاورد. گابلین بزرگتر به راحتی ضربه شمشیر را با چماغش متوقف کرده و سپس چماغش را دو دستی نگه میداد. او فکر میکند که این مهاجم شمشیر خود را رها نخوهد کرد، اما کاملاً در اشتباه است! زامبی که متوجه میشود شمشیرش در چماغ چوبی اینگابلین گیر کرده، خیلی راحت ان را رها کروه و با چنگ و دندان به جان گابلین میافتد. گابلین گه کاملاً غافلگیر شده، وقت انجام هیچ واکنشی را نداشته و بدن او زیر دندانهای زامبی پاره پاره میشود.
در همین حین، سه زامبی دیگر نیز مشغول مبارزهاند. آنها برخلاف دوست خود، شمشیری نداشته و تنها یک خنجر ساده دارند. همین باعث شده تا که حرکاتشان سریعتر و بهتر از دوست شمشیر به دستشان باشد. آنها بدون هیچ معطلی خود را به میان دشمن انداخته و خنجرهای خود را بر بدن گابلینها فرو میبرند. تنها بدیِ داشتن یک گروهِ زامبی ان است که آنها آنقدر احمق هستند که نمیتوانند از سادهترین تاکتیکهای نبرد استفاده کنند. آنها حتی بلد نیستند ضربههایی که به سمتشان میآید را دفع کنند! آمها فقط زخمهایی که به آنان وارد میشود را نادیده گرفته و به نبرد ادامه میدهند.
حال از چهار زامبی، تنها سهتا از آنان باقی ماندهاند. یکی از انان یک پایش را از دست داده و سر دیگری نیز کاملاً خرد شده است! خوشبختانه آسیب چندانی به سر او وارد نشده و زامبی هنوز سرپا ایستاده است. زامبی سوم از همه سالمتر است! او خود را در میانه نیروهای دشمن انداخته و در میانه آنان حسابی مشغول شلوغ کاری است؛ او سعی دارد خود را به کمانداران برساند.
در همین لحظه، رایان با سرعت تمام درحال گشتن در میانه صفحات کتاب خود است. زامبی رو به روی او برایش نقش دیوار دفاعی داشته که گهگاهی برخی تیرها از بدن او عبور کرده و شنل رایان را سوراخ میکنند. رایان به دنبال افسونی است که بر روی چندین دشمن اثر میگذارد.
بعد از چند بار ورق زدن، او بالاخره جادوی مورد نظرش را پیدا میکند. حال او باید به دنبال فرصتی مناسب بگردد.
درست زمانی که تیر کمان داران مشغول آماده کردن کمانهای خود میشوند، رایان از این موقعیت استفاده کرده و سریعاً از پشت زامبی خود بیرون میآید. با گفتن کلمات جادویی، رعد و برقی به رنگ سیاه از انگشت اشاره او خارج شده و بعد از ءذر از مسیری زیگ زاگی، به اولین گابلین دشمن برخورد میکند. بدن گابلین شدیداً شروع به لرزیدن کرده و دودی سیاه از او بلند میشود. سپس این رعد و برق از بدن او به بدن دو گابلین پشتسری او منتقل شده و این پروسه را تکرار میکند.
بوی اوزون فضای میدان نبرد را پر کرده است. اجساد گابلینها یکی یکی بر روی زمین افتاده و دود از انان بلند میشود. این پروسه جان هفت گابلین را گرفته است.
برق امید در چشمان رایان میدرخشد. او فکر نمیکرد که افسون تیر سیاه بتواند چنین خرابی به بار آورد! با آنکه فقط چند دقیقه از زمان نبرد گذشته، او احساس میکند که چندیدن ساعت است که مشغول جنگیدن است.
سه زامبی دیگر او عمر چندانی نداشته و همه آنها از بین میروند. حالا رایان با تنها زامبی خود باقی مانده است.
رایان توانسته با جادوی خود و کمک چهار زامبیاش، جان پانزده گابلین را گرفته و تنها ششتا از انان را باقی بگذارد. این شش گابلین باقی مانده اصلاً تصمیم عقب نشینی ندارند. آنان به آرامی و با دقت بیشتری به رایان نزدیک میشوند و تنها فکر خوردن او را در ذهن دارند.
زایان برای بار دیگر از پشت زامبی خود بیرون آمده و انگشت خود را برای انجام افسون تیر سیاه، به طرف گابلینها نشانه میگیرد. هنوز نیمی از کلمات جادویی را نخوانده که حس خستگی غیر قابل تحمل بدن او را فرا میگیرد؛ چیزی نمانده که او از حال برود! او دچار فرسودگیِ جادویی شده است. این اتفاق بدترین اتفاق ممکن برای یک جادوگر در صحنه نبرد است. این موضوع نه تنها باعث میشود که جادوگر دیگر نتواند افسونی انجام دهد، بلکه در بیشتر اوقات قدرت فیزیکی آنان از آنها گرفنه شده و دیگر حتی نمیتوانند پا به فرار بگذارند!
حال رایان در گِل و لای زانو زده است. او همانطور که به زمین خیره شده، به همهی خدایان قسم میخورد که اگر زنده بماند، حتماً پروفسور کال را میکشد! آن مرد عوضی از همان ابتدای ورودشان به سیاهچال قصد کشتن او را داشته. او ابداً تلاش نمیکرده که به او درس جادوی سیاه بدهد، او تلاش داشته که او را به کشتن دهد! آخر این دیگر چه طرز آموزش جادو است؟!
آخرین زامبی، لنگان لنگان و با تیرهای بسیاری در بدنش شروع به پیشروی میکند. او سعی میکند با دستان خالیاش خود را به نزدیکترین گابلین برساند. شش گابلین باقی مانده بایکدیگر همکاری کرده و خیلی زود با تیر باران کردن این زامبی، از شر او خلاص میشوند. یکی از گابلینها به جلو آمده و با یک ضربهی چماغ، کار زامبی را یکسره میکند.
شاید گابلینها احمق باشند، اما آنان فرق بین گوشت گندیده و گوشت تازه را میدانند؛ به همین دلیل است که هیچکدام به سراغ خوردن بدن زامبیها نمیروند. شکار اصلی آنان، رو به رویشان قرار دارد؛ یک انسان جوانی که گوشت لذیذ و تازهای دارد.
رایان بالاخره از روی زمین بلند شده و موقعیت خود را بررسی میکند. حال که او تک و تنها باقی مانده، او سریعاً به طرف دریاچه میدود. ابلینها با دیدن تلاشهای بیفایدهی رایان برای فرار کردن، خود را به اطراف او رسانده و او را در کنار آبهای دریاچه محاصره میکنند.
رایان نفسهایی تند و تکه تکهای دارد؛ او خسته است و فرسودگی جادو باعث شده تا که سرگیجهای شدید داشته باشد. او نمیتواند روی هیچکدام از گابلینها تمرکز کند. او تنها کاری که میتواند کند آن است که به آامی عقب عقب رفته و خود را بیشتر در آب دریاچه ببرد. او میتواند حس کند که آب دارد چکمههای او را پر میکند. حال آب تا زانوهای او رسیده است.
رایان میتواند حرکت چیزی را در کنارپاهایش حس کند. او نمیتواند چیزی در این ابهای تاریک دریاچه ببیند، اما طبق حرکات آبهای اطرافش او میتواند حدس بزند که این موجود هرچه که هست، هیولایی عظیمالجثه است!
هیولا بالاخره سر از آب بیرون آورده و خود را نمایان میکند. گابلینها حمله خود را متوقف کرده و به این هیولای غولپیکر خیره میشوند.
رایان باودیدن این هویلا، مو به تنش سیخومیشود. این هیولا یک موجود کرم مانند عظیمالجثه است که بدنی به کلفتی تنه درخت دارد. بدن این موجود در مادهای سیاه و چسبناک پوشیده شده که به او شباهتی به کرمهای زمینی میدهد. کرم هیولایی با شدت تمام به خود میپیچد و آب دریاچه را به اطراف پرتاب میکند. گابلینها چند قدم به عقب برمیدارند؛ تمام غریزه آنان دارد در وجودشان فریاد میزند که باید پا به فرار بگذارند.
اولین گابلین چماغ خود را بر زمین انداخته و پا به فرار میگذارد. کرم هیولایی به سرعتی برقآسا به سمت گابلین درحال فرار رفته و بدن خود را به اطراف او میپیچد. سپس سر این موجود مانند یکگل از هم باز شده و دهانی منقار مانند را در میانه خود به نمایش میگذارد. اعضای هشتپا مانند، اطراف دهان هیولا را فرا گرفتهاند که برای این موجود حکم دست را دارند.
گابلینِ بینوا فریادی از ترس از خود سر داده و کرم ناگهان منقار خود را بر جمجمه او فرود میآورد. گابلین درجا کشته میشود.
رایان و پنج گابلین باقی مانده از ترس سرجای خود خشک شدهاند. همه آنقدر ترسیدهاند که حتی ذرهای از جای خود تکان نمیخورند، اما اینکار برای نجات جانشان بیفایده است…
هیولا بار دیگر حمله کرده و گابلین دیگری را به دام میاندازد. دستهای هشتپا مانند هیولا، گابلین را تکه تکه کرده و بدن او را به اطراف پرتاب میکند.
خون، آبهای تاریک دریاچه را به رنگ قرمز رنگ میکند. حال بقیه گابلینها یا پا بهدفرار گذاشتهاند و یا دارند به سمت هیولا تیر اندازی میکنند. شاید بدن این کرم، گوشتی و ماهیچهای به نظر بیاید، ولی در واقع پوست او از هر فلزی محکمت است. تیرهای پرتاب شده با برخوردشان به پوست هیولا از آن کمانه کرده و هیولا بدون هیچ آسیبی به قتلعام ادامه میدهد.
فریادها و زجههای گابلینها تنها چند لحظه به طول میانجامد؛ حالا هیولا در میان بدنهای تکهتکه شدهی گابلینها قرار داشته و به آرامی سر خود را به طرف رایان میگرداند. رایان تا همین لحظه سرجای خود بیحرکت ایستاده بوده. او نمیتوانست از دست گابلینها فرار کند، پس امیدی هم به فرار کردن از دست چنین موجودی ندارد. هیولا که به آرامی سرش را به سمت رایان چرخانده، با صورت او خیره مسشود. رایان هیچ چشمی در سر هیولا نمیبیند، پس این موجود چطور توانسته متوجه همه آنها شود؟
هیولا به آرامی آبهای اطراف خود را شکافته و به طرف رایان شروع به حرکت میکند. رایان چشمان خود را محکم بسته و نفس خود را در سینه حبس میکند؛ او خود را برای دردی که قرار است تجربه کند، آماده کرده است.
منقار هیولا به پهلوهای رایان فرو میرود، ولی به جای حس درد، رایان با حس عجیبی رو به رو میشود.
هشتپاهای هیولا همه قسمتهای بدن رایان را لمسکرده و و این موجود سر خود را به آرامی مانند یک سگ یا گربه به بدن رایان نوازش میدهد.
این صحنه واقعاً حال به همزن است! بدن رایان با مایع لزج مانندی پوشیده شده و این مایع لزج از بدن او به آبهای زیر پایش چکه چکه میکنند. رایان برای یک لحظه نزدیک است که بالا بیاورد!
_《مثل اینکه حسابی ازت خوشش اومده.》
رایان با شنیدن این صدا، از جایش میپرد. او به سمت ساحل دریاچه نگاه کرده و پروفسور را میبیند که با دستانی در پشتسر، درحال تماشای او است.
+《ای کثافتِ حرومزاده!》
رایان با صدایی گریان به سمت پروفسور فریاد میزند.
کرم هیولایی با شنیدن صدای رایان برای یک لحظه ترسیده و به عقب میرود، ولی خیلی زود بار دیگر به کنار رایان بازگشته و به مالید خود به او ادامه میدهد.
پروفسور شروع به قهقهه زدن میکند! همی به خاطر خشمگین بودن رایان و هم به اینخاطر که او الان در آن ماده چسبناک پوشیده شده است. خندههای پروفسور تنها رایان را خشمگینتر میکند. او شروع به شناکردن به آن سوری دریاچه میکند… کرم هیولای او نیز پشتسرش شنا میکند.
_《نمیدونم برات مهمه یا نه، ولی اینو بدون که تو قبول شدی! من واقعاً از اون افسونِ تیر سیاهت حسابی تحت تاثیر قرار گرفتم!》
روفسور کال در میانه خندههایش به سمت رایان فریاد میزند و میبیند که دستیارش همراه با حیوان خانگیاش درحال رفتن به مسیر اشتباه دریاچه هستند!
بخش29
《نمره قبولی》
+《گندش بزنن!》
رایان زیر لب بد و بیراه میگوید.
خب، او حق دارد. او الان در وضعیتی اسفناک قرار گرفته است. پشتسر او دریاچهای با ابهایی به سردی یخ قرار داشته و رو به روی او پنج زامبی تحت فرمان او قرار دارند؛ این پنج زامبی تنها مانع بین او و ارتش گابلینی است که قصد جان او را دارد.
حالا واقعاً به این تعداد گابلین یک ارتش گفته میشود؟… رایان باورش نمیشود که در چنین موقعیتی دارد به چنین چیزی فکر میکند…!
رایان وقتی که بالاخره به خود میاید، موقعیت خود را بررسی میکند. او در مقابل تقریباً بیتس گابلین خونخوار قرار گرفته است. انهایی که جلوتر از بقیه حرکت میکنند، از بقیه هیکلی بزرگتر و قویتر داشته و چماغهایی با خود حمل میکنند. درست پشتسر انها، گابلینهایی با اندازه متوسط قرار داشته که با خود تیر و کمان حمل میکنند.
آخر اینگابلینها چطور به تیر و کمان دسترسی پیدا کردهاند؟! این جنگل، یک جنگل قارچ است، نه درخت!
رایان دوباره مشغول چنین افکاری میشود که ناگهان تیرهایی به سمت او شلیک میشوند. تیرها همگی در بدن زامبی که شمشیر بلند دارد فرو رفته و رایان در پشتسر او پناه میگیرد.
رایان سریعاً به چهار زامبی دیگر خود دستور پیشروی داده و از آنها میخواهد تا که جلوی گابلینهای بزرگتر را بگیرند. سپس او در پشتسر یکی از زامبیهای خود که نقش دیوار دفاعی برای او دارد، پناه گرفته و سپس کتاب مردگان خود را از انگشترش بیرون آورده و با شدت و تندی تمام شروع به ورق زدن آن میکند.
چهار زامبی با سرعت تمام به سمت ارتش گابلینها حملهور میشوند. هر کسی به این چهار زامبی نگاه کند، اصلاً متوجه نمیشود که آنها مردهاند، از بس که حرکات آنان سریع و روان است! پروفسورکال به رایان گفته بود که اگر هرچه سریعتر جنازهای را زنده کند، ماهیچههای او نیز روانتر بوده و حرکات بهتری از خود نشان خواهند داد.
یکیاز زامبیها به طرف یکی ازگابلینهای بزرگتر رفته و شمشیرش را بر سر او فرود میاورد. گابلین بزرگتر به راحتی ضربه شمشیر را با چماغش متوقف کرده و سپس چماغش را دو دستی نگه میداد. او فکر میکند که این مهاجم شمشیر خود را رها نخوهد کرد، اما کاملاً در اشتباه است! زامبی که متوجه میشود شمشیرش در چماغ چوبی اینگابلین گیر کرده، خیلی راحت ان را رها کروه و با چنگ و دندان به جان گابلین میافتد. گابلین گه کاملاً غافلگیر شده، وقت انجام هیچ واکنشی را نداشته و بدن او زیر دندانهای زامبی پاره پاره میشود.
در همین حین، سه زامبی دیگر نیز مشغول مبارزهاند. آنها برخلاف دوست خود، شمشیری نداشته و تنها یک خنجر ساده دارند. همین باعث شده تا که حرکاتشان سریعتر و بهتر از دوست شمشیر به دستشان باشد. آنها بدون هیچ معطلی خود را به میان دشمن انداخته و خنجرهای خود را بر بدن گابلینها فرو میبرند. تنها بدیِ داشتن یک گروهِ زامبی ان است که آنها آنقدر احمق هستند که نمیتوانند از سادهترین تاکتیکهای نبرد استفاده کنند. آنها حتی بلد نیستند ضربههایی که به سمتشان میآید را دفع کنند! آمها فقط زخمهایی که به آنان وارد میشود را نادیده گرفته و به نبرد ادامه میدهند.
حال از چهار زامبی، تنها سهتا از آنان باقی ماندهاند. یکی از انان یک پایش را از دست داده و سر دیگری نیز کاملاً خرد شده است! خوشبختانه آسیب چندانی به سر او وارد نشده و زامبی هنوز سرپا ایستاده است. زامبی سوم از همه سالمتر است! او خود را در میانه نیروهای دشمن انداخته و در میانه آنان حسابی مشغول شلوغ کاری است؛ او سعی دارد خود را به کمانداران برساند.
در همین لحظه، رایان با سرعت تمام درحال گشتن در میانه صفحات کتاب خود است. زامبی رو به روی او برایش نقش دیوار دفاعی داشته که گهگاهی برخی تیرها از بدن او عبور کرده و شنل رایان را سوراخ میکنند. رایان به دنبال افسونی است که بر روی چندین دشمن اثر میگذارد.
بعد از چند بار ورق زدن، او بالاخره جادوی مورد نظرش را پیدا میکند. حال او باید به دنبال فرصتی مناسب بگردد.
درست زمانی که تیر کمان داران مشغول آماده کردن کمانهای خود میشوند، رایان از این موقعیت استفاده کرده و سریعاً از پشت زامبی خود بیرون میآید. با گفتن کلمات جادویی، رعد و برقی به رنگ سیاه از انگشت اشاره او خارج شده و بعد از ءذر از مسیری زیگ زاگی، به اولین گابلین دشمن برخورد میکند. بدن گابلین شدیداً شروع به لرزیدن کرده و دودی سیاه از او بلند میشود. سپس این رعد و برق از بدن او به بدن دو گابلین پشتسری او منتقل شده و این پروسه را تکرار میکند.
بوی اوزون فضای میدان نبرد را پر کرده است. اجساد گابلینها یکی یکی بر روی زمین افتاده و دود از انان بلند میشود. این پروسه جان هفت گابلین را گرفته است.
برق امید در چشمان رایان میدرخشد. او فکر نمیکرد که افسون تیر سیاه بتواند چنین خرابی به بار آورد! با آنکه فقط چند دقیقه از زمان نبرد گذشته، او احساس میکند که چندیدن ساعت است که مشغول جنگیدن است.
سه زامبی دیگر او عمر چندانی نداشته و همه آنها از بین میروند. حالا رایان با تنها زامبی خود باقی مانده است.
رایان توانسته با جادوی خود و کمک چهار زامبیاش، جان پانزده گابلین را گرفته و تنها ششتا از انان را باقی بگذارد. این شش گابلین باقی مانده اصلاً تصمیم عقب نشینی ندارند. آنان به آرامی و با دقت بیشتری به رایان نزدیک میشوند و تنها فکر خوردن او را در ذهن دارند.
زایان برای بار دیگر از پشت زامبی خود بیرون آمده و انگشت خود را برای انجام افسون تیر سیاه، به طرف گابلینها نشانه میگیرد. هنوز نیمی از کلمات جادویی را نخوانده که حس خستگی غیر قابل تحمل بدن او را فرا میگیرد؛ چیزی نمانده که او از حال برود! او دچار فرسودگیِ جادویی شده است. این اتفاق بدترین اتفاق ممکن برای یک جادوگر در صحنه نبرد است. این موضوع نه تنها باعث میشود که جادوگر دیگر نتواند افسونی انجام دهد، بلکه در بیشتر اوقات قدرت فیزیکی آنان از آنها گرفنه شده و دیگر حتی نمیتوانند پا به فرار بگذارند!
حال رایان در گِل و لای زانو زده است. او همانطور که به زمین خیره شده، به همهی خدایان قسم میخورد که اگر زنده بماند، حتماً پروفسور کال را میکشد! آن مرد عوضی از همان ابتدای ورودشان به سیاهچال قصد کشتن او را داشته. او ابداً تلاش نمیکرده که به او درس جادوی سیاه بدهد، او تلاش داشته که او را به کشتن دهد! آخر این دیگر چه طرز آموزش جادو است؟!
آخرین زامبی، لنگان لنگان و با تیرهای بسیاری در بدنش شروع به پیشروی میکند. او سعی میکند با دستان خالیاش خود را به نزدیکترین گابلین برساند. شش گابلین باقی مانده بایکدیگر همکاری کرده و خیلی زود با تیر باران کردن این زامبی، از شر او خلاص میشوند. یکی از گابلینها به جلو آمده و با یک ضربهی چماغ، کار زامبی را یکسره میکند.
شاید گابلینها احمق باشند، اما آنان فرق بین گوشت گندیده و گوشت تازه را میدانند؛ به همین دلیل است که هیچکدام به سراغ خوردن بدن زامبیها نمیروند. شکار اصلی آنان، رو به رویشان قرار دارد؛ یک انسان جوانی که گوشت لذیذ و تازهای دارد.
رایان بالاخره از روی زمین بلند شده و موقعیت خود را بررسی میکند. حال که او تک و تنها باقی مانده، او سریعاً به طرف دریاچه میدود. ابلینها با دیدن تلاشهای بیفایدهی رایان برای فرار کردن، خود را به اطراف او رسانده و او را در کنار آبهای دریاچه محاصره میکنند.
رایان نفسهایی تند و تکه تکهای دارد؛ او خسته است و فرسودگی جادو باعث شده تا که سرگیجهای شدید داشته باشد. او نمیتواند روی هیچکدام از گابلینها تمرکز کند. او تنها کاری که میتواند کند آن است که به آامی عقب عقب رفته و خود را بیشتر در آب دریاچه ببرد. او میتواند حس کند که آب دارد چکمههای او را پر میکند. حال آب تا زانوهای او رسیده است.
رایان میتواند حرکت چیزی را در کنارپاهایش حس کند. او نمیتواند چیزی در این ابهای تاریک دریاچه ببیند، اما طبق حرکات آبهای اطرافش او میتواند حدس بزند که این موجود هرچه که هست، هیولایی عظیمالجثه است!
هیولا بالاخره سر از آب بیرون آورده و خود را نمایان میکند. گابلینها حمله خود را متوقف کرده و به این هیولای غولپیکر خیره میشوند.
رایان باودیدن این هویلا، مو به تنش سیخومیشود. این هیولا یک موجود کرم مانند عظیمالجثه است که بدنی به کلفتی تنه درخت دارد. بدن این موجود در مادهای سیاه و چسبناک پوشیده شده که به او شباهتی به کرمهای زمینی میدهد. کرم هیولایی با شدت تمام به خود میپیچد و آب دریاچه را به اطراف پرتاب میکند. گابلینها چند قدم به عقب برمیدارند؛ تمام غریزه آنان دارد در وجودشان فریاد میزند که باید پا به فرار بگذارند.
اولین گابلین چماغ خود را بر زمین انداخته و پا به فرار میگذارد. کرم هیولایی به سرعتی برقآسا به سمت گابلین درحال فرار رفته و بدن خود را به اطراف او میپیچد. سپس سر این موجود مانند یکگل از هم باز شده و دهانی منقار مانند را در میانه خود به نمایش میگذارد. اعضای هشتپا مانند، اطراف دهان هیولا را فرا گرفتهاند که برای این موجود حکم دست را دارند.
گابلینِ بینوا فریادی از ترس از خود سر داده و کرم ناگهان منقار خود را بر جمجمه او فرود میآورد. گابلین درجا کشته میشود.
رایان و پنج گابلین باقی مانده از ترس سرجای خود خشک شدهاند. همه آنقدر ترسیدهاند که حتی ذرهای از جای خود تکان نمیخورند، اما اینکار برای نجات جانشان بیفایده است…
هیولا بار دیگر حمله کرده و گابلین دیگری را به دام میاندازد. دستهای هشتپا مانند هیولا، گابلین را تکه تکه کرده و بدن او را به اطراف پرتاب میکند.
خون، آبهای تاریک دریاچه را به رنگ قرمز رنگ میکند. حال بقیه گابلینها یا پا بهدفرار گذاشتهاند و یا دارند به سمت هیولا تیر اندازی میکنند. شاید بدن این کرم، گوشتی و ماهیچهای به نظر بیاید، ولی در واقع پوست او از هر فلزی محکمت است. تیرهای پرتاب شده با برخوردشان به پوست هیولا از آن کمانه کرده و هیولا بدون هیچ آسیبی به قتلعام ادامه میدهد.
فریادها و زجههای گابلینها تنها چند لحظه به طول میانجامد؛ حالا هیولا در میان بدنهای تکهتکه شدهی گابلینها قرار داشته و به آرامی سر خود را به طرف رایان میگرداند. رایان تا همین لحظه سرجای خود بیحرکت ایستاده بوده. او نمیتوانست از دست گابلینها فرار کند، پس امیدی هم به فرار کردن از دست چنین موجودی ندارد. هیولا که به آرامی سرش را به سمت رایان چرخانده، با صورت او خیره مسشود. رایان هیچ چشمی در سر هیولا نمیبیند، پس این موجود چطور توانسته متوجه همه آنها شود؟
هیولا به آرامی آبهای اطراف خود را شکافته و به طرف رایان شروع به حرکت میکند. رایان چشمان خود را محکم بسته و نفس خود را در سینه حبس میکند؛ او خود را برای دردی که قرار است تجربه کند، آماده کرده است.
منقار هیولا به پهلوهای رایان فرو میرود، ولی به جای حس درد، رایان با حس عجیبی رو به رو میشود.
هشتپاهای هیولا همه قسمتهای بدن رایان را لمسکرده و و این موجود سر خود را به آرامی مانند یک سگ یا گربه به بدن رایان نوازش میدهد.
این صحنه واقعاً حال به همزن است! بدن رایان با مایع لزج مانندی پوشیده شده و این مایع لزج از بدن او به آبهای زیر پایش چکه چکه میکنند. رایان برای یک لحظه نزدیک است که بالا بیاورد!
_《مثل اینکه حسابی ازت خوشش اومده.》
رایان با شنیدن این صدا، از جایش میپرد. او به سمت ساحل دریاچه نگاه کرده و پروفسور را میبیند که با دستانی در پشتسر، درحال تماشای او است.
+《ای کثافتِ حرومزاده!》
رایان با صدایی گریان به سمت پروفسور فریاد میزند.
کرم هیولایی با شنیدن صدای رایان برای یک لحظه ترسیده و به عقب میرود، ولی خیلی زود بار دیگر به کنار رایان بازگشته و به مالید خود به او ادامه میدهد.
پروفسور شروع به قهقهه زدن میکند! همی به خاطر خشمگین بودن رایان و هم به اینخاطر که او الان در آن ماده چسبناک پوشیده شده است. خندههای پروفسور تنها رایان را خشمگینتر میکند. او شروع به شناکردن به آن سوری دریاچه میکند… کرم هیولای او نیز پشتسرش شنا میکند.
_《نمیدونم برات مهمه یا نه، ولی اینو بدون که تو قبول شدی! من واقعاً از اون افسونِ تیر سیاهت حسابی تحت تاثیر قرار گرفتم!》
روفسور کال در میانه خندههایش به سمت رایان فریاد میزند و میبیند که دستیارش همراه با حیوان خانگیاش درحال رفتن به مسیر اشتباه دریاچه هستند!