ورود عضویت
Professor kal – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

بخش4

《کالسیفِر》

خوورَگ به دنبال آن دو مرد در خیابان‌های گلی شهر به راه افتاد. در هر کوچه و خیابان، چشمی نیست که از ترس به او خیره نشده باشد.

خبر آمدن یک جادوگر، سریعاً در شهر پراکنده شده. از وقتی که او قدرتش را در میان چنان جمعیتی در میدان شهر به نمایش گذاشت، کسی نیست که از وجود او بی‌خبر باشد.

بیشتر مردم عادی تا به حال جادوگری را به چشم ندیده‌اند؛ آن‌ها تنها داستان‌هایی از ترانه‌سرایان و نقالان شنیده‌اند. چیزی که آنان از جادوگران تصور دارند، گستاخی، سرکشی‌و زیاده‌خواهی‌شان است. اگر بدی به آنان شود، آن را هرگز فراموش نمی‌کنند و عاشق آن هستند که قدرتشان را به رخ همگان بکشند.

صد البته در واقعیت، همه جادوگران اینگونه نبودند؛ فقط بدترینِ بدترین آن‌ها چنین خصوصیاتی داشتند. خب، مثل اینکه در اینباره تروخشک باهم می‌سوزند!

درحال حاضر بیشتر جادوگران و افسونگران یا در برج‌های سر به فلک کشیده‌ی خود به سر می‌برند و یا در آکادمی‌های جادوگری مشغول به تحصیل هستند.

چیزی نمی‌گذرد که خیابان‌های گلی جای خود را به سنگ فرش‌های تمیز می‌دهند. یکی از این خیابان‌ها به عمارت شهردار منتهی می‌شود. عمارتی که بهترین و مستحکم‌ترین ساختمان و خیابان را دارد.

عابران این محل هم شرایط خیلی بهتری نسبت به محله‌های قبلی دارند. آن‌ها برخلاف آدم‌های مست و گلی، با لباس‌هایی فاخر در حال قدم زدن هستند.

گروه سه نفره خوورَگ(از جمله کوگانگ) بالاخره به مقصد خود می‌رسند. محل اقامت شهردار تنها ساختمان شهر است که از سنگ درست شده. از صدوپنجاه کیلومتری، مرمر‌های سفید و سخت ساختمان عمارت در تضاد با کلبه‌های چوبی شهر، نمایان می‌باشد.

_«بالاخره، یک بنایی که ردی از تمدن در اون دیده میشه! این یکی خیلی بهتر از کلبه‌های رعیتی هستش که تا حالا دیدم.»

خوورَگ از ساختار عمارت قدردانی می‌کند.

دو همسفر او زبان خود را گاز می‌گیرند تا جواب توهینی که به شهرشان شده را ندهند. آن‌ها درب عمارت را باز و مهمان خود را به داخل تعارف می‌کنند.

روبه‌روی او مردی کوتاه و گرد با لباس‌های گران ایستاده. مرد دستمالی را از جیب پیراهن خود در آورده و خیسی پیشانی برّاق خود را پاک می‌کند. با دیدن مهمان خود، با قدم‌هایی کوتاه اما سریع به طرف او رفته و دست خود را به قصد خوش‌آمدگویی دراز می‌کند.

با دیدن مرد چاقِ کوتاه قد، خوورَگ  دست دراز شده او را نادیده گرفته و می‌پرسد:

_«تو باید شهردار باشی، درسته؟»

+«کاملا درسته، جناب آقای جادوگر. بنده آنتونی بلام‌فیلد هستم، شهردار سورکین.»

مرد با سپر کردن سینه خود و جلو دادن شکم خمره مانندش، جمله‌اش را تمام می‌کند.

+«اگر لطف کنید و به اتاق مطالعه من بیاید، می‌تونیم صحبت‌هامون رو در اونجا ادامه بدیم.»

آخر راهرو، بعد از گذر از دو در و دو سالن، اتاق مطالعه شهردار به روی آنان باز شده و آماده پذیرایی از مهمانان می‌شود. یک میز مطالعه بزرگ از جنس چوب بلوط، مقتدرانه در وسط اتاق خودنمایی می‌کند؛ قفسه‌های کتاب، چپ و راست میز را محاصره کرده‌اند. یک میز کوچک نیز درست زیر پنجره اتاق قرار داشته که انواع مختلفی از شیشه‌های نوشیدنی را در خود جای داده است.

شهردار خود را به کنار میز نوشیدنی رسانده و برای خود یک بند انگشت بِرَندی می‌ریزد.

+«شما نوشیدنی میل دارید، جناب جادوگر؟ اگر برندی باب میلتون نیست، میتونم یکی از پیشخدمت‌ها رو به سرداب بفرستم تا که یکی از بهترین شراب‌ها رو برامون بیاره!»

خوورَگ همین الانش هم غرق در مطالعه یکی از کتاب‌هایی است که از قفسه برداشته. او بدون اینکه سرش را از کتاب بالا بیاورد می‌گوید:

_«شراب… آره آره… شراب خوبه…»

+«شریل! سریعاً به انبار برو و بهترین شراب رو برای مهمان عزیزمون بیار.»

شهردار به آرامی در گوش پیشخدمتی که در کنار ایستاده بود زمزمه کرده و قبل از اینکه او از اتاق خارج شود، دستی هم بر پشت او می‌کشد.

+«خیلی خب جناب جادوگر، حالا که ما منتظر اومدن شراب هستیم، چطوره دلیل اومدنتون به این شهر دور افتاده ما رو هم بگید!»

شهردار نفس خود را در سینه حبس کرده و آماده شنیدن جواب می‌شود‌.

آنتونی کسی نیست که شما بخواهید او را شهردار و منجی مردم بنامید. او شدیداً مردی فاسد است؛ کسی که به همکاران خانم خود تعرض می‌کند، از دادن مالیات طفره می‌رود، بیت‌المال شهر را به تاراج می‌برد، رشوه می‌گیرد و… او هر فسادی را که تصور کنید مرتکب شده!

برای یک جادوگر هیچ دلیلی جهت سر زدن به این شهر دور افتاده وجود ندارد. تنها محصول این شهر، الوار بوده که از جنگل‌های اطراف به دست می‌آید.

به نظر شهردار، تنها دلیلی که یک جادوگر به شهر او سر زده آن است که برای تحقیقات و بازجویی کردن او به اینجا آمده باشد…

بعد از گذشت یک دقیقه سکوت، آنتونی هنوز منتظر جوابی از طرف جادوگر است.

+«آم، جناب جادوگر؟»

آنتونی در عین حال که سعی دارد جوابی از او بگیرد، می‌خواهد ادب را هم رعایت کند.

_«هان؟؟ آهان، بله بله، من فقط داشتم از این شهر رد می‌شدم، فقط همین…»

خوورَگ بدون برداشتن چشمش از کتاب، جواب شهردار را می‌دهد.

آنتونی نفس راحتی کشیده و باز دوباره با دستمالش پیشانی خیس خود را پاک می‌کند. حالا او تنها کاری که باید بکند این است که تا جای ممکن جادوگر را تحمل کرده و از او پذیرایی کند تا که بالاخره او شهر را ترک کند. همممم، او حتی شاید بتواند این جادوگر را برای برطرف کردن بعضی از مشکلات شهر استخدام کند!…

+«آقای جادوگر، میشه بفرمایید من اسمتون رو چی صدا کنم؟»

قبل از پرسیدن هر سوالی، آنتونی باید اسم جادوگر را بداند.

برای اولین‌بار در طول این‌مکالمه، خوورَگ سرش را از کتاب بالا آورده و به دور دست خیره می‌شود.

_«اسم من؟ اسم من؟ همممممم… چی بودش؟! می‌دونم که با 《ر》 شروع می‌شد، نه نه، با《 ک》 شروع می‌شد! مطمئنم با 《ک》 شروع می‌شد!! بزار یکم فکر کنم…»

خوورَک کمی مکث کرده و غرق در فکر، چانه خود را با انگشتش می‌مالد.

_«کِوین! نه این نیست. کارل؟ نه اینم نیست. کِشمیر؟ نه این که اسم یه شهره… به نظرت کالسیفِر چطوره؟ می‌تونی کال صدام کنی.»

کال سرش را به نشانه رضایت تکان می‌دهد. او اصلا متوجه نگاه‌های عجیبی که شهردار آنتونی به او ‌می‌کند نیست!

پیداست که این مرد تعادل ذهنی ندارد! داشتن هرگونه درخواستی از این مرد، کاری است بس احمقانه! حالا او تنها نقشه‌ای‌که دارد آن است که مرد جادوگر را بدون آنکه عصبانی کند، از عمارتش و در نهایت از شهرش بیرون کند.

اصلا معلوم نیست از این جادوگر دیوانه چه کارهایی ساخته است…

آنتونی به کال اجازه استفاده از کلکسیون کتابش را می‌دهد و بدون اینکه مزاحم مطالعه او شود، آن را به حال خود رها می‌کند.

بعد از گذشت طولانی‌ترین پنج دقیقه عمر آنتونی، پیشخدمت با شیشه‌ای شراب در دست به اتاق مطالعه بازمی‌گردد.

آنتونی لیوانی را تا لب به لب از شراب پر کرده و آن را به دستان کال می‌سپارد.

کال بدون آنکه به خود زحمت تکان خوردن دهد، دست خود را باز کرده و منتظر دریافت جام شراب می‌شود. به محض اینکه آنتونی جام را در بین انگشتان کال قرار می‌دهد، او جام را یکباره بالا برده‌و آن را با ولع سر‌می‌کشد.

مزه این نوشیدنی خیلی بهتر از آن به اصطلاح آبجویی هست که در میخانه نوشیده. این شراب شیرین است، اما نه آنقدر که دل را بزند. طعم میوه‌ای آن در دهان می‌ماند و تندی الکل آن بسیار کم گلو را می‌سوزاند.

_«این یکی خیلی بهتر از نوشیدنی قبلیه که روحم رو باهاش عذاب دادم!»

کال لیوان دومش را هم پر می‌کند.

+«اگر دوست داشته باشید، می‌تونم یکی از شیشه‌های باز نشده رو بهتون هدیه بدم!»

شهردار با گفتن این حرف، با بشکن به پیشخدمت فرمان می‌دهد‌.

پیشخدمت بار دیگر به سرداب رفته و با یک بطری باز نشده شراب به اتاق باز می‌گردد. شهردار بطری را از او گرفته و با احترام آن را به کال تقدیم می‌کند.

کال شیشه را گرفته و بدون هیچ تشکری، آن را در انگشتر خود مخفی ‌می‌کند.

+«خیلی خب جادوگر کال، بگید ببینم تا چه مدت قصد دارید در شهر بمونید؟»

شهردار درحالی که نوشیدنی خود را به اتمام می‌رساند، صحبت می‌کند.

_«زیاد نمی‌مونم.»

کال در حالی که کتاب در دستش را دوباره در قفسه‌اش می‌گذارد، آهی می‌کشد.

_«کلکسیون شما ناقصه. من اصلا نتونستم اون چیزی رو که می‌خواستم پیدا کنم…»

او دنبال اطلاعاتی درباره جنگی بود که خیلی وقت پیش رخ داده. درباره جنگ و یا اینکه چطور به پایان رسیده. کتب تاریخی شهردار فقط تاریخ چند صد سال گذشته را در خود دارند. اگرچه دانستن تاریخ کشورهای جدیدی که در طول چند سال گذشته در نقشه ظاهر شده‌اند مهم است، ولی در حال حاضر آنان برای کال هیچ اهمیتی ندارند.

سوال دیگه کال درباره جادو بود؛ اینکه چرا اینقدر تعداد موجودات جادویی در جنگل کم شده… شاید شهردار از این موضوع اطلاعی داشته باشد.

_«شما که هیچ اطلاعی از طومارهای جادویی ندارید؟»

کال بدون اینکه امیدی به جواب مثبت داشته باشد، سوال خود را مطرح می‌کند.

+«نه آقای کال، من نه از جادو سر در میارم و نه اطلاعی از طومارهای جادویی دارم.»

شهردار درحالی که جام خود را بار دیگر پر می‌کند، جواب می‌دهد.

_«فکرش رو می‌کردم… درباره هیولاهای داخل جنگل چطور؟ چرا تعداد اون‌ها اینقدر کم شده؟»

کال همینطور که پیپش را از انگشتر خارج می‌کند  سوال می‌پرسد.

+«مطمئنم که دارید شوخی می‌کنید. این جنگل خیلی وقته که دیگه عاری از هیولا شده. اگر خبری از وجود هیولایی به دستمون برسه، سریعاً اتحادیه‌ماجراجویان رو مطلع می‌کنیم… اون‌ها خیلی سریع و بی‌دردسر کار هیولاها رو یکسره می‌کنند!»

شهردار به سمت پنجره رفته و با باز کردن آن، دود غلیظ جمع شده در اتاق را خارج می‌کند.

کال پشت‌سرهم از دهان خود دود غلیظ بیرون می‌دهد. شهردار سعی می‌کند از خود واکنشی نشان ندهد، ولی این دود بد بو دارد کم‌کم گلوی او را می‌سوزاند!

شهردار با چند سرفه، سعی در آرام کردن سوزش گلوی خود دارد.

_«ماجراجوها؟ اون‌ها دیگه کی هستن؟!»

کال با کنجکاوی این سوال را مطرح می‌کند. هرچه باشد، این اولین‌باری است که چنین اسمی به گوش او می‌خورد.

+«خب، اون‌ها بیشتر از جنگجو‌ها و افراد ماهری تشکیل شدند که معمولا به سراغ دخمه‌ها و سیاه‌چال‌ها رفته و از فرار هیولاها جلوگیری می‌کنند. هر از چندگاهی در سال، گروهی از اون‌ها این جنگل رو بررسی می‌کنند و هر هیولاها و یا حیوان خطرناکی رو که ببینند، از سر راه برمی‌دارند.»

_«دخمه‌ها؟ سیاه‌چال‌ها؟ اون‌ها دیگه چی‌اند؟!»

+«اون‌ها محل‌های ظاهر شدن هیولاها هستند. این موجودات جادویی از این دالان‌های تاریک سرچشمه می‌گیرند. اگر کسی جمعیت اون‌ها رو کنترل نکنه، چیزی طول نمی‌کشه که بر سطح زمین سرازیر می‌شند و کلی کشتار و خرابی به بار میارند…»

کال باردیگر پیپ خود را مخفی می‌کند. بسیاری از اصطلاحاتی که شهردار به کار برده، برای او جدید و بی‌معنی هستند. دو هزار سال پیش هیچ‌خبری از ماجراجوها و سیاه‌چاله‌های پر از هیولا نبود! هیولاها خیلی راحت و بدون مشکل روی زمین زندگی می‌کردند، نه اینکه در دخمه‌ها شکاری برای انسان‌ها باشند!

کال با با شنیدن حرف‌های شهردار، حسابی هیجان‌زده شده؛ او مشتاق تحقیق بر روی این سیاه‌چاله‌هایی است که هیولاها را در خود زندانی کرده است.

شهردار آنتونی صبر به خرج داده تا که کال از افکار خود بیرون آید. تاحالا هر سوالی که جادوگر از او پرسیده، چیزهایی بوده که همه از آن باخبرند. تا جایی که همه به یاد دارند همینطور بوده، برای هزاران سال…

با گذشت هر دقیقه، آنتونی آشفته‌تر می‌شود. با چشم دوختن به ساعت کلاسیک تکیه داده به دیوار، گذر ثانیه‌ها را تماشا می‌کند.

_«خیلی خب! تصمیم گرفته شد!! بگو ببینم، نزدیک‌ترین سیاه‌چاله کجاست؟»

کال ناگهان از روی صندلی خود برخاسته و با صدای بلند خود، شهردار را آنچنان می‌ترساند که جام شراب از دستان او بر زمین می‌افتد.

شهردار بدون اهمیت به جام شراب شکسته شده و فرش قرمز شده، از جای خود پریده و شکمش در این راه مثل ژله تکان می‌خورد.

+«آاامممم… خب، بیشتر اون‌ها توی جنوب قرار دارند، درست نزدیک پایتخت!»

_«خوبه، خیلی خوبه؛ پس من همین الان راهی می‌شم…»

کال بدون آنکه به شهردار نگاهی کند، به سمت در حرکت می‌کند.

بعد از چند قدم بلند، ناگهان کال در سر جای خود مکث کرده و سرش را به شهردار که هنوز در کنار پنجره ایستاده، برمی‌گرداند.

_«آمم، گفتی چطوری میشه به پایتخت رفت؟!»

کال با تن صدای آرام از آنتونی سوال می‌کند.

شهردار بار دیگر پیشانی خود را پاک کرده و می‌گوید:

+«شما اول باید وارد جاده‌ی جنوبی بشید. بعد از یک سفر سه هفته‌ای با اسب و گذر از دو روستا، به پایتخت می‌رسید.»

+«بهترین کار اینه که با یک کاروان بازرگانی سفرتون رو شروع کنید؛ اما متاسفانه باید بگم شما یک روز دیر به شهر اومدید! آخرین کاروان دقیقاً دیروز از شهر خارج شد. حالا باید یک ماه صبر کنید تا که کاروان بعدی از پایتخت از راه برسه…»

شهردار اصلا دوست ندارد جادوگر را بیشتر از این در شهر نگه دارد، ولی از طرفی هم او خوب می‌داند نباید به او دروغ بگوید.

_«آخه کدوم آدم عاقلی می‌خواد یک ماه توی این شهر کپک‌زده بمونه! اینجا هیچ چیزی برای جلب کردن من نداره، پس من همین الان راهی می‌شم… دیدار به قیامت!»

کال همینطور که با قدم‌های راسخ به سمت خروجی می‌رود، به شهردار این حرف‌ها را فریاد می‌زند.

شهردار آنتونی چندین دقیقه طولانی منتظر می‌ماند تا که از خروج کال مطمئن شود. وقتی که بالاخره پیشخدمتش به او اطمینان می‌دهد که جادوگر عمارت را ترک کرده، او بار دیگر برای خود نوشیدنی می‌ریزد.

او با جادوگران و افسونگران غریب نیست؛ او وقتی‌که هنوز عضو نمایندگان مجلس پایتخت بود، با جادوگران رفت و آمد داشت، ولی تا به حال با جادوگری مانند کال برخورد نکرده بود!!

شهردار خوشحال است که کال هیچ خرابی و یا دردسر خاصی در شهرش درست نکرده. حالا با رفتن جادوگر، شهردار می‌تواند بار دیگر به زندگی روزمره و فاسد خود بازگردد.