شهر دیگر در دید راس نیست. وقتی که کال مطمئن شد کسی در اطراف او نیست، از کوگانگ پیاده شده و زین را از پشت او برمیدارد. کال اصلاً دلش نمیخواهد سه هفته از وقتش را صرف سفری بیهوده کند؛ او میخواهد با مرکبی پرنده، مسیر را سریعاً طی کند.
«اینجا جاییه که ما دوتا از هم جدا میشیم…» کال در حالی که گردن اسب را نوازش میکند، این حرف را میزند. «از الان به بعد دیگه آزادی… برو دیگه! برو، کسی جلوت رو نمیگیره…»
دوگانگ چند قدمی از جاده اصلی دور شده و شروع به چریدن میکند. زمینهای اطراف پر شده از چمنهای سبز و تازه. الان در میانه تابستان است و گیاهان بیشتر از هر موقع دیگری شاداب و سرزندهاند. در زمینی که قرار دارند، فقط چند درخت سر از زمین در آوردهاند، چرا که جنگل اصلی در شمال شهر قرار دارد.
کال برای لحظهای در فکر فرو میرود… چه مرکبی برای سفرش مناسبتر است؟ کال در طول زندگیاش هر موقع که مشغول انجام آزمایش و تحقیقاتش نبود، به مطالعه جادوهای احضاری میپرداخت. کال همیشه عاشق این بوده که برای هر موقعیت و مشکلی، یک هیولای احضاری مخصوص در کنار خود داشته باشد؛ هرچه نباشد، او همیشه سعی میکرده برای هر موقعیتی آماده باشد!
کال بالاخره تصمیم خود را میگیرد. او دست خود را به جلو دراز کرده و کلمات جادویی را در ذهن خود تلاوت میکند. دستی بزرگ و از جنس سنگ از زمین خاکی به بالا آمده و با پنجههایی به تیزی خنجر بر زمین چنگ میزند. چند لحظه بعد، دستی دیگر از زمین خارج شده و هیولایی بزرگ و عجیبی را از زیر زمین به بالا میآورد. هیولایی به طول سه متر با بالهایی عظیم و از جنس سنگ؛ در واقع کل بدن این هیولا از سنگ تشکیل شده! این موجود عجیب سر از زمین درآورده و با بدن عظیم خود بر کال سایه میاندازد. بعد از چند بار تکان دادن خود و پرتاب خاک و گل به اطراف، گارگویل¹ آماده فرمانبرداری از کال میشود.
گارگویل (Gargoyle)، پرندهای است افسانهای با خویی شیطانی که بدنی تماماً از جنس سنگ دارد. این موجودات معمولاً به عنوان نگهبان، از مقبرهها و عمارات جادوگران محافظت میکنند.
کال یک گارگویل را برای سفر انتخاب کرده، چرا که مانند او، این موجود از استقامتی تمامنشدنی برخوردار است. شاید این هیولا سریعترین موجود پرنده نباشد، ولی چیزی که الان برای کال اهمیت دارد، خستگیناپذیر بودن این موجود است.
کال شروع به راه رفتن اطراف گارگویل کرده و این موجود احضاری را شروع به بررسی میکند. جادوی کال خیلی خیلی قویتر از قبل شده؛ مثل اینکه این قدرت او هم به موجود احضاریاش منتقل شده، چرا که چشمان سرد و تقریباً سیاه گارگویل، الان به رنگ قرمز سوزان میدرخشد!
«خیلی خب، راه بیوفت.» کال به گارگویل فرمان حرکت میدهد.
گارگویل، کال را مانند عروس در آغوش گرفته و بالهای سنگین خود را برهم میزند. چند لحظه بعد، بعد از برخورد چند تکه گل و خاک بر صورت کال، هردوی آنها به آسمان بلند میشوند. دوگانگ به ارباب خود مینگرد که در آسمان به نقطهای کوچک تبدیل شده، نقطهای که بعد از گذشت چند لحظه در درخشندگی خورشید محو میشود. دوگانگ به چریدن ادامه میدهد…
…
بعد پرواز بیوقفه دو روزه، کال شهر بزرگی را میبیند که از دور نمایان میشود. طبق مطالعاتی که کال در اتاق مطالعه شهردار آنتونی داشته، کشوری که بر آزمایشگاه او بنا شده، آمین نام داشته و پایتختی به نام لِنووا دارد. طبق چیزی که او خوانده، نام اولین پادشاه کشور بر روی این شهر گذاشته شده. کال هیچ پادشاهی به این اسم را به یاد ندارد؛ حتماً او کسی است که چندین سال بعد از انزوای کال به سلطنت رسیده.
در طول دو روز پرواز، کال هر از چندگاهی، جادوی ردیابی زندگی را انجام میداد تا که از میزان پویایی این کشور سر در بیاورد. در طول این دو روز، او در کنار انسانها، اِلف و دورفهایی را هم شناسایی کرده؛ البته تعداد آنها بسیار کمتر از انسانهاست. حال با نزدیک شدن به پایتخت، کال بار دیگر این جادو را انجام میدهد. تعداد اِلفها و دورفها در این منطقه بسیار بیشتر از مناطق پیشین است. البته تعجبی هم ندارد. قبل از جنگ، این سه نژاد، هرکدام سرزمینهای خود را داشتند و به ندرت با یکدیگر تبانی میکردند؛ حالا اینطور که پیداست، بین آنها تلفیقهایی رخ داده. مثل اینکه جنگ با مردگان فایدهای هم داشته!
یک فرمان در ذهن کال کافی است تا گارگویل به دنبال زمینی برای فرود بگردد. هنوز چند مایلی با شهر فاصله است، اما کال خوب میداند پرواز به شهر آن هم با یک گارگویل، کار چندان عاقلانهای نیست. بعد از پیدا کردن یک زمین خالی برای فرود، گارگویل بر روی زمین نشسته و کال را محکم بر زمین میگذارد؛ هرچه باشد این موجودات به ظرافت معروف نیستند!
سرزمین اطراف پایتخت زیباست. رودخانههای کوچک و آبشارهایی در هر طرف دیده میشوند. گلها شکفته و زنبورها از گلی به گل دیگر پرواز کرده و در ازای کمک به گردهافشانی آنها، از شیره گلها سیراب میشوند. آهویی در آن نزدیکی که شاهد فرود آمدن هیولای پرنده بوده، به محض آنکه کال با تکان دادن دست خود گارگویل را مرخص میکند، پا به فرار میگذارد. گارگویل دوباره به زیر زمین بازمیگردد.
بعد از پیادهروی در جنگل و وارد شدن به جاده اصلی، کال به دیوارهای شهر نزدیک و نزدیکتر میشود. چیزی نمیگذرد که او خود را در انتهای صفی مییابد که به دروازههای شهر منتهی میشود. برخلاف شهر سورکین، پایتخت، ورودی شلوغ و پرجمعیتی دارد. ازدحام مردم، گاریها و کالاسکهها، همه منتظر بازرسیاند تا که کسی چیزی را وارد شهر نکند که در معرض خطر قرارش دهد.
کال در انتهای صف، بیصبرانه به انتظار میایستد. برخلاف کال، نگهبانان دروازه، هیچ عجلهای در کار خود ندارند. آنها به آرامی و با دقت به بازرسیهای خود مشغولاند. کال میداند که چند ساعت طول خواهد کشید تا که نوبت او فرا برسد. با آنکه او تا آخرالزمان وقت دارد، ولی وقتی مشغول تحقیق و بررسی میشود، نمیخواهد حتی یک ثانیه از وقتش را هم تلف کند.
او در ابتدا نقشه میکشد با نامرئی کردن خود، از صف جلو زده و پنهانی وارد شهر شود، ولی این نقشه یک مشکلی دارد… در ورودی دروازه، به هر نفری که وارد شهر میشود، برگه تاییدیه داده میشود؛ برگهای که به بقیه نگهبانان شهر نشان میدهد شخص بازرسی شده و ناخواسته وارد شهر نشده است. اگر قرار باشد او از صف جلو بزند، پس باید یکی از این برگهها را هم بدزدد. کاری که برای او بسیار ساده و شدنی است، اما مشکل اینجاست که زمان لازم برای این کار، درست به اندازه بودن در صف است!
بعد از کمی مکث و فکر کردن، لبخندی خبیثانه بر لبهایکال مینشیند. او دقیقاً میداند باید چکار کند…
کال به طور مخفیانه و نامحسوس، طوماری را از انگشتر جادوئی خود خارج میکند. او هزاران هزار جادو را در ذهن از بر دارد، اما بعد از گذشت چندین قرن استفاده نکردن از بعضی از جادوهای خاص و پیچیده، بعضی از کلمات آنها از ذهن پاک میشود؛ امری اجتناب ناپذیر که هر کدام از اربابان مردگان با آن روبهرو شدهاند.
بعد از یک دور خواندن طومار و تازه کردن حافظهاش، آن را به انگشترش بازگردانده و شروع به بر زبان آوردن کلمات جادوئی میکند. در انجام جادوهای این چنین پیچیده، همیشه بهتر است که کلمات جادویی بر زبان جاری شود. با اینکه کال قدرتش از قبل چند برابر شده، ولی با این حال ماهیت این جادو این چنین است. گفتن کلمات جادوئی نه تنها باعث میشود جادو سریعتر انجام شود، بلکه جزئیات جادو هم رعایت میشود. هر کلمه جادوئی مانند کدی است که برنامهای را به راه میاندازد؛ اگر یکی از این کلمات گفته نشود و یا اشتباه گفته شود، کل برنامه برهم میریزد. اگر کلمات گفته نشود، ممکن است افسون به کل انجام نشود و یا در میانههای راه از کار بیفتد.
افسونی که کال در حال آماده کردن است، یک افسونِ توهم است…
درست در افق آسمان در پشت جنگل سرسبز، نقطهای به رنگ قرمز در حال نزدیک شدن است. نقطهای که هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشود. هیچ کس متوجه آن نیست، تا اینکه غرشی سهمگین همه نگاههای وحشتزده را به خود خیره میکند. همه افراد حاضر در صف، ناباورانه به آسمان خیره میشوند.
«اژدها! اون یه اژدهاست!!!»
هیچ کس نمیتواند چشمان خود را باور کند. درست بالای سرشان، اژدهایی سرخ با بالهایی به طول صد متر و پولکهایی به بزرگی بشقاب غذاخوری و دهانی که میتواند کالاسکهای را به راحتی در خود جای دهد، قرار گرفته. دو شاخ فِر خورده و دندانهای نیزه مانند این هیولا، قلب همه افراد حاضر در صحنه را از سینههایشان دریده است!
اژدها بار دیگر غرش میکند. اینبار غرش او در تمام شهر پیچیده و دیوارهای شهر را به لرزه در میآورد. جمعیت بیرون از شهر، وحشتزده و هراسان، با داد و فریاد نگهبانان را کنار زده و سعی در گذشتن از دروازههای شهر را دارند. نگهبانان تلاش در کنترل جمعیت دارند اما در برابر این مردم وحشتزده، عاجزند. کال به راحتی خود را در بین جمعیت جا زده و در بین راه، یکی از برگههای ورودی را هم از روی دسته برگههای ورودی پشت سر نگهبانان برمیدارد.
به محض آنکه همه مردم بالاخره وارد شهر شدند، دروازههای شهر بسته و کمانداران آمادهباش بر روی دیوارها، کمانهای خود را آماده میکنند. در همین حال، چندین جادوگر از دیوارها بالا رفته و شروع به گفتن وردهای جادوئی میکنند. چیزی نمیگذرد که کل شهر در گنبدی طلایی محفوظ میشود؛ گنبدی جادویی که جلوی هر نوع حملهای را میگیرد؛ چه فیزیکی و چه جادویی. صدای سربازان از پشت دیوارهای شهر شنیده میشود که همگی در حال موقعیتگیری و آمادگی برای نبرد میشوند.
کال که به خواسته خود رسیده، جریان جادویی که به تصویر اژدها اجازه تشکیل شدن میداد را قطع میکند. اژدهایی که تا الان موجب وحشت کل پایتخت شده بود، به بارانی از نور تبدیل شده و در یک چشم برهم زدن ناپدید میشود! انگار نه انگار که اصلاً اتفاقی افتاده است.
چند لحظه بعد از ناپدید شدن اژدها، فریادها و فرمانهایی از طرف جادوگران حاضر در صحنه به گوش میرسد. آنها متوجه شدهاند که این اژدها یک توهم و تصویری بیش نبوده؛ حالا باید کسی که این جادوی پیچیده را انجام داده و نظم شهر را برهم زده را بیابند…
این جادو کار هر جادوگری نیست. آنها خوب میدانند فقط یک جادوگر قدرتمند و توانا قادر است چنین افسونی به این پیچیدگی که نیاز به قدرت جادویی بسیار دارد را انجام دهد. آنان مطمئن نیستند که آیا کشور همسایه در این کار دست داشته و یا شخص ثالثی قصد خرابکاری در شهر را دارد. آنها باید هرچه زودتر فرد مسئول را پیدا و از این ماجرا سر در بیاورند.
در میان این شلوغیها، کال خود را وارد یکی از کوچههای تاریک شهر کرده و از همهمه دروازه شهر فاصله میگیرد. با اینکه اژدها از بین رفته، اما مردم هنوز در خانههایشان پنهان شدهاند و در ساختمانها پناه گرفتهاند. صدای چکمههای سربازان بر روی سنگ فرشهای شهر به راحتی به گوش میرسد. حال شهر در سکوت و آرامش عجیبی فرو رفته است.
چند بلوک بالاتر، شهر بالاخره به هیاهو و زندگی بازمیگردد. مردها، زنها و بچهها، همگی سر خود را از پنجره خانههایشان بیرون آورده و به آسمان خیره میشوند. آنها نمیدانند که اژدهای سرخی که تا همین مدتی پیش خودنمایی میکرده، توهمی بیش نبوده! تنها میدانند که اژدهایی خوفناک به دروازههای شهر نزدیک و ناگهان در بارانی از نور ناپدید شده. وقتی که بالاخره از امن بودن شهرشان اطمینان حاصل کردند، از ساختمانها خارج شده و به کارهای روزمره خود بازمیگردند؛ البته با یک چشم به زمین و یک چشم به آسمان!
کال الان مدتی است که در خیابانهای شهر در حال گشتزنی است. فعلاً هیچ نشانهای از چیزی که بتواند او را درباره اتحادیه ماجراجویان و یا سیاهچالهها راهنمایی کند، پیدا نکرده. خیابانهای شهر بار دیگر از مردم و عابران پر شده؛ کال مجبور است زیگزاگ از مابین مردم، در خیابانهای شلوغ به جستوجوی خود ادامه دهد. پس از آنکه از یکی از خیابانهای بزرگ و خوشساخت شهر خارج میشود، چیزی چشم او را میگیرد.
در انتهای یکی از خیابانها که سنگ فرشهایش از مرمری کمیاب درست شده، دروازههای بزرگی قرار دارند. دروازهها از فلز ساخته شدهاند که خورشید را به نور نقرهای منعکس میکنند. دروازهها باز هستند و کسی جلوی ورود هیچ عابر یا کالسکهای را نمیگیرد. درست پشت دروازهها، دیوارهایی به طول پنج متر قرار دارند که حیاط دانشکدهای را از ساختمانهای اطراف جدا میکنند.
درست در وسط این حیاط، حوضی زیبا با فوارهای آبی به روشنی کریستال قرار دارد. آب فوران شده از این فواره، به آسمان رفته و در راه برگشت، رنگین کمانی زیبا درست میکند. در اطراف این حوض، افرادی نشستهاند؛ بعضی از آنان در سکوت در حال مطالعهاند و یا با یکدیگر گرم صحبتاند. همه آنها یونیفرمی یکسان بر تن دارند. جلیقهای به رنگ قرمز تیره بر روی پیراهنی مشکی با آستینهای بلند و شلواری مشکی. بر روی سمت چپ جلیقه همه آنها نشانهای دوخته شده؛ درست همان نشانهای که بر روی دروازههای ورودی این دانشکده حک شده؛ یک ستاره پنج پر که توسط چندین ستاره کوچک محاصره شده است.
کال از دروازهها عبور میکند. چند نگهبان که در بالای دیوارهای دانشکده مستقر شدهاند، متوجه ورود او میشوند، اما کاری به کار او نداشته و او را به حال خود رها میکنند. کال به راه خود ادامه داده تا آنکه به فواره میرسد. او کمی جلوتر رفته و به پلاکارتی که بر روی سینه اژدهای سنگی که در میان فواره قرار دارد خیره میشود: «اَسکووک، اژدهای آبی. یادبودی از آکادمی راز و جادو، در حدود سال 1504.»
خاطرات نوستالژیک در ذهن کال تداعی میشود. با آنکه ذهن او مانند انباری بیانتها از خاطرات و اطلاعات درهم ریخته است، ولی با این حال، او شکستهای از خاطرات را به یاد میآورد… خاطره یک میز چوبی از جنس بلوط سیاه در اتاق مدیر… خاطره یک کلاس درس پر از دانشآموزان مشتاق با یونیفرمهایی که خیلی با لباسهای دانشآموزان این دانشکده فرق دارد…
بخش5
«اژدهای سرخ»
شهر دیگر در دید راس نیست. وقتی که کال مطمئن شد کسی در اطراف او نیست، از کوگانگ پیاده شده و زین را از پشت او برمیدارد. کال اصلاً دلش نمیخواهد سه هفته از وقتش را صرف سفری بیهوده کند؛ او میخواهد با مرکبی پرنده، مسیر را سریعاً طی کند.
«اینجا جاییه که ما دوتا از هم جدا میشیم…» کال در حالی که گردن اسب را نوازش میکند، این حرف را میزند. «از الان به بعد دیگه آزادی… برو دیگه! برو، کسی جلوت رو نمیگیره…»
دوگانگ چند قدمی از جاده اصلی دور شده و شروع به چریدن میکند. زمینهای اطراف پر شده از چمنهای سبز و تازه. الان در میانه تابستان است و گیاهان بیشتر از هر موقع دیگری شاداب و سرزندهاند. در زمینی که قرار دارند، فقط چند درخت سر از زمین در آوردهاند، چرا که جنگل اصلی در شمال شهر قرار دارد.
کال برای لحظهای در فکر فرو میرود… چه مرکبی برای سفرش مناسبتر است؟ کال در طول زندگیاش هر موقع که مشغول انجام آزمایش و تحقیقاتش نبود، به مطالعه جادوهای احضاری میپرداخت. کال همیشه عاشق این بوده که برای هر موقعیت و مشکلی، یک هیولای احضاری مخصوص در کنار خود داشته باشد؛ هرچه نباشد، او همیشه سعی میکرده برای هر موقعیتی آماده باشد!
کال بالاخره تصمیم خود را میگیرد. او دست خود را به جلو دراز کرده و کلمات جادویی را در ذهن خود تلاوت میکند. دستی بزرگ و از جنس سنگ از زمین خاکی به بالا آمده و با پنجههایی به تیزی خنجر بر زمین چنگ میزند. چند لحظه بعد، دستی دیگر از زمین خارج شده و هیولایی بزرگ و عجیبی را از زیر زمین به بالا میآورد. هیولایی به طول سه متر با بالهایی عظیم و از جنس سنگ؛ در واقع کل بدن این هیولا از سنگ تشکیل شده! این موجود عجیب سر از زمین درآورده و با بدن عظیم خود بر کال سایه میاندازد. بعد از چند بار تکان دادن خود و پرتاب خاک و گل به اطراف، گارگویل¹ آماده فرمانبرداری از کال میشود.
کال یک گارگویل را برای سفر انتخاب کرده، چرا که مانند او، این موجود از استقامتی تمامنشدنی برخوردار است. شاید این هیولا سریعترین موجود پرنده نباشد، ولی چیزی که الان برای کال اهمیت دارد، خستگیناپذیر بودن این موجود است.
کال شروع به راه رفتن اطراف گارگویل کرده و این موجود احضاری را شروع به بررسی میکند. جادوی کال خیلی خیلی قویتر از قبل شده؛ مثل اینکه این قدرت او هم به موجود احضاریاش منتقل شده، چرا که چشمان سرد و تقریباً سیاه گارگویل، الان به رنگ قرمز سوزان میدرخشد!
«خیلی خب، راه بیوفت.» کال به گارگویل فرمان حرکت میدهد.
گارگویل، کال را مانند عروس در آغوش گرفته و بالهای سنگین خود را برهم میزند. چند لحظه بعد، بعد از برخورد چند تکه گل و خاک بر صورت کال، هردوی آنها به آسمان بلند میشوند. دوگانگ به ارباب خود مینگرد که در آسمان به نقطهای کوچک تبدیل شده، نقطهای که بعد از گذشت چند لحظه در درخشندگی خورشید محو میشود. دوگانگ به چریدن ادامه میدهد…
…
بعد پرواز بیوقفه دو روزه، کال شهر بزرگی را میبیند که از دور نمایان میشود. طبق مطالعاتی که کال در اتاق مطالعه شهردار آنتونی داشته، کشوری که بر آزمایشگاه او بنا شده، آمین نام داشته و پایتختی به نام لِنووا دارد. طبق چیزی که او خوانده، نام اولین پادشاه کشور بر روی این شهر گذاشته شده. کال هیچ پادشاهی به این اسم را به یاد ندارد؛ حتماً او کسی است که چندین سال بعد از انزوای کال به سلطنت رسیده.
در طول دو روز پرواز، کال هر از چندگاهی، جادوی ردیابی زندگی را انجام میداد تا که از میزان پویایی این کشور سر در بیاورد. در طول این دو روز، او در کنار انسانها، اِلف و دورفهایی را هم شناسایی کرده؛ البته تعداد آنها بسیار کمتر از انسانهاست. حال با نزدیک شدن به پایتخت، کال بار دیگر این جادو را انجام میدهد. تعداد اِلفها و دورفها در این منطقه بسیار بیشتر از مناطق پیشین است. البته تعجبی هم ندارد. قبل از جنگ، این سه نژاد، هرکدام سرزمینهای خود را داشتند و به ندرت با یکدیگر تبانی میکردند؛ حالا اینطور که پیداست، بین آنها تلفیقهایی رخ داده. مثل اینکه جنگ با مردگان فایدهای هم داشته!
یک فرمان در ذهن کال کافی است تا گارگویل به دنبال زمینی برای فرود بگردد. هنوز چند مایلی با شهر فاصله است، اما کال خوب میداند پرواز به شهر آن هم با یک گارگویل، کار چندان عاقلانهای نیست. بعد از پیدا کردن یک زمین خالی برای فرود، گارگویل بر روی زمین نشسته و کال را محکم بر زمین میگذارد؛ هرچه باشد این موجودات به ظرافت معروف نیستند!
سرزمین اطراف پایتخت زیباست. رودخانههای کوچک و آبشارهایی در هر طرف دیده میشوند. گلها شکفته و زنبورها از گلی به گل دیگر پرواز کرده و در ازای کمک به گردهافشانی آنها، از شیره گلها سیراب میشوند. آهویی در آن نزدیکی که شاهد فرود آمدن هیولای پرنده بوده، به محض آنکه کال با تکان دادن دست خود گارگویل را مرخص میکند، پا به فرار میگذارد. گارگویل دوباره به زیر زمین بازمیگردد.
بعد از پیادهروی در جنگل و وارد شدن به جاده اصلی، کال به دیوارهای شهر نزدیک و نزدیکتر میشود. چیزی نمیگذرد که او خود را در انتهای صفی مییابد که به دروازههای شهر منتهی میشود. برخلاف شهر سورکین، پایتخت، ورودی شلوغ و پرجمعیتی دارد. ازدحام مردم، گاریها و کالاسکهها، همه منتظر بازرسیاند تا که کسی چیزی را وارد شهر نکند که در معرض خطر قرارش دهد.
کال در انتهای صف، بیصبرانه به انتظار میایستد. برخلاف کال، نگهبانان دروازه، هیچ عجلهای در کار خود ندارند. آنها به آرامی و با دقت به بازرسیهای خود مشغولاند. کال میداند که چند ساعت طول خواهد کشید تا که نوبت او فرا برسد. با آنکه او تا آخرالزمان وقت دارد، ولی وقتی مشغول تحقیق و بررسی میشود، نمیخواهد حتی یک ثانیه از وقتش را هم تلف کند.
او در ابتدا نقشه میکشد با نامرئی کردن خود، از صف جلو زده و پنهانی وارد شهر شود، ولی این نقشه یک مشکلی دارد… در ورودی دروازه، به هر نفری که وارد شهر میشود، برگه تاییدیه داده میشود؛ برگهای که به بقیه نگهبانان شهر نشان میدهد شخص بازرسی شده و ناخواسته وارد شهر نشده است. اگر قرار باشد او از صف جلو بزند، پس باید یکی از این برگهها را هم بدزدد. کاری که برای او بسیار ساده و شدنی است، اما مشکل اینجاست که زمان لازم برای این کار، درست به اندازه بودن در صف است!
بعد از کمی مکث و فکر کردن، لبخندی خبیثانه بر لبهایکال مینشیند. او دقیقاً میداند باید چکار کند…
کال به طور مخفیانه و نامحسوس، طوماری را از انگشتر جادوئی خود خارج میکند. او هزاران هزار جادو را در ذهن از بر دارد، اما بعد از گذشت چندین قرن استفاده نکردن از بعضی از جادوهای خاص و پیچیده، بعضی از کلمات آنها از ذهن پاک میشود؛ امری اجتناب ناپذیر که هر کدام از اربابان مردگان با آن روبهرو شدهاند.
بعد از یک دور خواندن طومار و تازه کردن حافظهاش، آن را به انگشترش بازگردانده و شروع به بر زبان آوردن کلمات جادوئی میکند. در انجام جادوهای این چنین پیچیده، همیشه بهتر است که کلمات جادویی بر زبان جاری شود. با اینکه کال قدرتش از قبل چند برابر شده، ولی با این حال ماهیت این جادو این چنین است. گفتن کلمات جادوئی نه تنها باعث میشود جادو سریعتر انجام شود، بلکه جزئیات جادو هم رعایت میشود. هر کلمه جادوئی مانند کدی است که برنامهای را به راه میاندازد؛ اگر یکی از این کلمات گفته نشود و یا اشتباه گفته شود، کل برنامه برهم میریزد. اگر کلمات گفته نشود، ممکن است افسون به کل انجام نشود و یا در میانههای راه از کار بیفتد.
افسونی که کال در حال آماده کردن است، یک افسونِ توهم است…
درست در افق آسمان در پشت جنگل سرسبز، نقطهای به رنگ قرمز در حال نزدیک شدن است. نقطهای که هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشود. هیچ کس متوجه آن نیست، تا اینکه غرشی سهمگین همه نگاههای وحشتزده را به خود خیره میکند. همه افراد حاضر در صف، ناباورانه به آسمان خیره میشوند.
«اژدها! اون یه اژدهاست!!!»
هیچ کس نمیتواند چشمان خود را باور کند. درست بالای سرشان، اژدهایی سرخ با بالهایی به طول صد متر و پولکهایی به بزرگی بشقاب غذاخوری و دهانی که میتواند کالاسکهای را به راحتی در خود جای دهد، قرار گرفته. دو شاخ فِر خورده و دندانهای نیزه مانند این هیولا، قلب همه افراد حاضر در صحنه را از سینههایشان دریده است!
اژدها بار دیگر غرش میکند. اینبار غرش او در تمام شهر پیچیده و دیوارهای شهر را به لرزه در میآورد. جمعیت بیرون از شهر، وحشتزده و هراسان، با داد و فریاد نگهبانان را کنار زده و سعی در گذشتن از دروازههای شهر را دارند. نگهبانان تلاش در کنترل جمعیت دارند اما در برابر این مردم وحشتزده، عاجزند. کال به راحتی خود را در بین جمعیت جا زده و در بین راه، یکی از برگههای ورودی را هم از روی دسته برگههای ورودی پشت سر نگهبانان برمیدارد.
به محض آنکه همه مردم بالاخره وارد شهر شدند، دروازههای شهر بسته و کمانداران آمادهباش بر روی دیوارها، کمانهای خود را آماده میکنند. در همین حال، چندین جادوگر از دیوارها بالا رفته و شروع به گفتن وردهای جادوئی میکنند. چیزی نمیگذرد که کل شهر در گنبدی طلایی محفوظ میشود؛ گنبدی جادویی که جلوی هر نوع حملهای را میگیرد؛ چه فیزیکی و چه جادویی. صدای سربازان از پشت دیوارهای شهر شنیده میشود که همگی در حال موقعیتگیری و آمادگی برای نبرد میشوند.
کال که به خواسته خود رسیده، جریان جادویی که به تصویر اژدها اجازه تشکیل شدن میداد را قطع میکند. اژدهایی که تا الان موجب وحشت کل پایتخت شده بود، به بارانی از نور تبدیل شده و در یک چشم برهم زدن ناپدید میشود! انگار نه انگار که اصلاً اتفاقی افتاده است.
چند لحظه بعد از ناپدید شدن اژدها، فریادها و فرمانهایی از طرف جادوگران حاضر در صحنه به گوش میرسد. آنها متوجه شدهاند که این اژدها یک توهم و تصویری بیش نبوده؛ حالا باید کسی که این جادوی پیچیده را انجام داده و نظم شهر را برهم زده را بیابند…
این جادو کار هر جادوگری نیست. آنها خوب میدانند فقط یک جادوگر قدرتمند و توانا قادر است چنین افسونی به این پیچیدگی که نیاز به قدرت جادویی بسیار دارد را انجام دهد. آنان مطمئن نیستند که آیا کشور همسایه در این کار دست داشته و یا شخص ثالثی قصد خرابکاری در شهر را دارد. آنها باید هرچه زودتر فرد مسئول را پیدا و از این ماجرا سر در بیاورند.
در میان این شلوغیها، کال خود را وارد یکی از کوچههای تاریک شهر کرده و از همهمه دروازه شهر فاصله میگیرد. با اینکه اژدها از بین رفته، اما مردم هنوز در خانههایشان پنهان شدهاند و در ساختمانها پناه گرفتهاند. صدای چکمههای سربازان بر روی سنگ فرشهای شهر به راحتی به گوش میرسد. حال شهر در سکوت و آرامش عجیبی فرو رفته است.
چند بلوک بالاتر، شهر بالاخره به هیاهو و زندگی بازمیگردد. مردها، زنها و بچهها، همگی سر خود را از پنجره خانههایشان بیرون آورده و به آسمان خیره میشوند. آنها نمیدانند که اژدهای سرخی که تا همین مدتی پیش خودنمایی میکرده، توهمی بیش نبوده! تنها میدانند که اژدهایی خوفناک به دروازههای شهر نزدیک و ناگهان در بارانی از نور ناپدید شده. وقتی که بالاخره از امن بودن شهرشان اطمینان حاصل کردند، از ساختمانها خارج شده و به کارهای روزمره خود بازمیگردند؛ البته با یک چشم به زمین و یک چشم به آسمان!
کال الان مدتی است که در خیابانهای شهر در حال گشتزنی است. فعلاً هیچ نشانهای از چیزی که بتواند او را درباره اتحادیه ماجراجویان و یا سیاهچالهها راهنمایی کند، پیدا نکرده. خیابانهای شهر بار دیگر از مردم و عابران پر شده؛ کال مجبور است زیگزاگ از مابین مردم، در خیابانهای شلوغ به جستوجوی خود ادامه دهد. پس از آنکه از یکی از خیابانهای بزرگ و خوشساخت شهر خارج میشود، چیزی چشم او را میگیرد.
در انتهای یکی از خیابانها که سنگ فرشهایش از مرمری کمیاب درست شده، دروازههای بزرگی قرار دارند. دروازهها از فلز ساخته شدهاند که خورشید را به نور نقرهای منعکس میکنند. دروازهها باز هستند و کسی جلوی ورود هیچ عابر یا کالسکهای را نمیگیرد. درست پشت دروازهها، دیوارهایی به طول پنج متر قرار دارند که حیاط دانشکدهای را از ساختمانهای اطراف جدا میکنند.
درست در وسط این حیاط، حوضی زیبا با فوارهای آبی به روشنی کریستال قرار دارد. آب فوران شده از این فواره، به آسمان رفته و در راه برگشت، رنگین کمانی زیبا درست میکند. در اطراف این حوض، افرادی نشستهاند؛ بعضی از آنان در سکوت در حال مطالعهاند و یا با یکدیگر گرم صحبتاند. همه آنها یونیفرمی یکسان بر تن دارند. جلیقهای به رنگ قرمز تیره بر روی پیراهنی مشکی با آستینهای بلند و شلواری مشکی. بر روی سمت چپ جلیقه همه آنها نشانهای دوخته شده؛ درست همان نشانهای که بر روی دروازههای ورودی این دانشکده حک شده؛ یک ستاره پنج پر که توسط چندین ستاره کوچک محاصره شده است.
کال از دروازهها عبور میکند. چند نگهبان که در بالای دیوارهای دانشکده مستقر شدهاند، متوجه ورود او میشوند، اما کاری به کار او نداشته و او را به حال خود رها میکنند. کال به راه خود ادامه داده تا آنکه به فواره میرسد. او کمی جلوتر رفته و به پلاکارتی که بر روی سینه اژدهای سنگی که در میان فواره قرار دارد خیره میشود: «اَسکووک، اژدهای آبی. یادبودی از آکادمی راز و جادو، در حدود سال 1504.»
خاطرات نوستالژیک در ذهن کال تداعی میشود. با آنکه ذهن او مانند انباری بیانتها از خاطرات و اطلاعات درهم ریخته است، ولی با این حال، او شکستهای از خاطرات را به یاد میآورد… خاطره یک میز چوبی از جنس بلوط سیاه در اتاق مدیر… خاطره یک کلاس درس پر از دانشآموزان مشتاق با یونیفرمهایی که خیلی با لباسهای دانشآموزان این دانشکده فرق دارد…