ورود عضویت
Gimai Seikatsu-03
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت ۳ ۲۴ام ماه اوت

(دوشنبه)

وقتی صبح زود از خواب بیدار شدم هیچ کس تو اتاق نشیمن نبود. میدونستم که بابا و آکیکو-سان اینجا قرار نیست باشن. بابا سر کار بود و آکیکو-سان هنوز از سر کار به خونه نیومده بود. اون باهامون تماس گرفت و گفت که دیر برمیگرده. (یا در این مورد حدس میزنم صبح زود به خونه میاد؟).

با این حال، حتی آیاسه-سان، که معمولاً الانا بیداره، دور و بر خونه نبود. شاید تو اتاقشه؟ لازم نبود تو اتاقش باشه، چون اتاق نشیمن دمای کاملاً خوبی داشت… وایسا، دمای خوب؟ همون لحظه بود که متوجه شدم کولر اتاق نشیمن هوای خنکی رو بیرون میده. پس درست شده، ها؟ از اونجایی که خیلی دیر به خونه رسیدم و تقریباً بدون این که شام بخورم تو اتاقم موندم، اصلا متوجهش نشدم. احتمالا بابا کسی رو پیدا کرد که بتونه تعمیرش کنه. شاید تعمیر کولر رو به خریدشون اولویت داده.

از اونجایی که داشت کار میکرد، احتمالاً میدونست که من بعد از مدت کمی که بره من از خواب بیدار میشم. به میز ناهارخوری نگاه کردم و دیدم صبحونه رو برام آماده گذاشته. یهو یه حسی بهم دست داد و پیام‌هام رو چک کردم و یه پیام از آیاسه-سان پیدا کردم.

“من صبحونه رو آماده کردم، هر وقت خواستی بخورش. من قبلاً صبحونه خوردم.”

پس حتماً آیاسه-سان قبل من بیدار شده. شاید تو اتاقش نشسته، درس میخونه، تمیز کاری میکنه یا کار دیگهای انجام میده. از لاین براش پیام تشکر فرستادم و پشت میز ناهارخوری نشستم.

«امروز غذامون به سبک ژاپنیه، هاه؟»

توی بشقاب آبی کمرنگ، ماهی قزل آلای کبابی، تربچه‌هایی که به شکل کوه کوچیکی تو گوشه بشقاب بریده شده بودن، و آلوهای ژاپنی کوچیک گذاشته شده بودن. تو بشقاب کناریش یه دسته جلبک دریایی چاشنی شده بود و سالاد توی بشقاب بزرگ دیگه‌ای بود. مثل صبحونه‌هایی بود که تو مسافرخونه‌ها می‌بینی. به نظر میرسید برای غذا، خیلی زحمت کشیده.

بعد از این که دیدم غذایی که باهاش ​​سر و کار داشتم چیه، ظرف خالی برنج و کاسه‌ی سوپ میسوم رو برداشتم و بلند شدم. در حین گرم کردن سوپ میسو، مقداری برنج تو کاسه‌م ریختم و بعد از پر کردنش با سوپ میسو، به صندلی خودم برگشتم.

«وقت حمله‌ست!» بعد از اینکه دستام رو به نشونه‌ی قدردانی از غذا روی هم گذاشتم، شروع به خوردن صبحونه‌ی گرانبهایی که آیاسه-سان برام حاضر کرده بود، کردم.

مقداری سس سویا روی تربچه ریختم تا خیس بخوره و اونو روی ماهی قزل آلا گذاشتم و تیکه‌های ماهی قزل آلا رو همراه تربچه خوردم. شیرینی ماهی و تلخی تربچه رو زبونم با هم تلفیق شد. ماهی هم به همون اندازه خوشمزه‌س، طعمش با گوشت متفاوته. به لطف تربچه، طعم بعد از خوردنش دیگه وجود نداشت و متوجه شدم که بعدش چندین بار کاسه‌ی برنجم‌ رو پر کردم.

در حالی که این واقعیت رو تحسین میکردم که همچین صبحونه‌ی سادهای هنوزم میتونه خیلی خوشمزه باشه، سراغ سوپ میسو رفتم. پایهی سوپ میسوی امروز صبح قارچ نامه‌کو بود. نوشیدنش آسون بود و درست تو گلوم فرو میرفت. مثل همیشه، سوپ میسوی آیاسه-سان بهتر از این نمیشد. واقعاً دلم میخواست یه پیام لاین دیگه براش بفرستم و دقیقاً همینا رو بهش بگم، اما نمیخواستم اذیتش کنم، و این تقریباً تموم چیزی بود که میتونم بهش بگم. واسه‌ی همینم فقط براش یه پیام خیالی تشکر فرستادم. مثل همیشه، بابت سوپ میسوی خوشمزه‌ ازت ممنونم.

بعد از اینکه صبحونه‌م رو تموم کردم، ظرف‌ها رو شستم و چون تا موقعی که کار پاره‌وقتم شروع بشه فرصت بیشتری داشتم، همه چیز رو با آرامش بیشتری تمیز کردم. در حالی که فکر میکردم تا اون موقع چیکار کنم، تصمیم گرفتم اتاق نشیمن رو کمی تمیز کنم. روی میز ناهارخوری رومیزی نازکی گذاشته بودیم تا گرد و خاک نگیره. فکر کردم شاید باید یخچال رو تمیز کنم و از اونجایی که آکیکو-سان باید زود به خونه برسه، به این فکر کردم که شاید ترجیح میده ماهی کبابیش خیلی سرد نباشه. اگه نخواست بخورتش، میتونم بعدا بزارمش تو یخچال.

از بالا به پایین رو تمیز تمیز کردم، چون گرد و خاک به پایینترین سطح خونه می‌ریزه. هر چیزی رو که میتونستم پاک کردم و بعد از جارو کردن زمین، طی کشیدمش. هر وقت کاری رو انجام میدم که نسبتاً بهش عادت کردم، واقعاً به مغزم فرصت میده تا تو این بین به چیز دیگه‌ای فکر کنم. به عنوان مثال، آیاسه-سان اخیراً داره عجیب رفتار میکنه. فکر میکنم در اصل از دو روز پیش این رفتارش شروع شد.

“اگه داری در مورد مایا فکر میکنی، بهتره نگران نباشی. ما اونقدر صمیمی نیستیم که تو تعطیلات تابستونی با هم وقت بگذرونیم. فقط میخواستم بهت اطلاع بدم.”

مهم نیست که چقدر بهش فکر کردم، نتونستم برای این که چرا فقط برای گفتن این حرف به اتاقم اومده دلیلی پیدا کنم. وقتی که این فکر رو میکنم که این رفتار، برخلاف رفتار معمولشه، بیشتر این حس بهم دست میده.

«هوم…»

دستم وسط تمیز کردن متوقف شد، و در حالی که چونه‌م رو روی دسته‌ی چوبی تی گذاشته بودم، آهی کشیدم. اوه آره یاد یه چیز دیگه هم افتادم. بر اساس اون چیزی که مارو گفته بود، کل نقشه‌ی استخری که ناراساکا-سان برنامه‌ش رو ریخته بود، قرار بود شامل منم بشه. اما من چیزی در موردش نشنیده بودم. البته، کاملاً منطقیه، چون ناراساکا-سان آدرس لاین‌م یا راه دیگه‌ای برای تماس برقرار کردن باهام رو نمیدونه.

اگه این طور باشه، ناراساکا-سان چیکار میخواد بکنه؟ به احتمال زیاد از آیاسه-سان میخواد که دعوتش رو بهم برسونه. البته، اگه آیاسه-سان خودش نمیخواد بره، تصمیم خودشه. با این حال، این قابل توضیح و طبیعی نیست که چرا اون در مورد دعوتی که از من شده، ساکت مونده.

اگه به جای آیاسه-سان بودم چیکار میکردم؟ مثلاً اگه به ذهن مارو یه برنامه‌ی استخر مثل این خطور میکرد و ازم میخواست از آیاسه-سان هم بخوام که بیاد چیکار میکردم؟ خب، احتمالاً به آیاسه-سان میگفتم، حتی اگه خودم قصد رفتن نداشتم. یه چیزی تو مایه‌های “مارو بهم گفت دعوتت کنم” رو بهش میگفتم. اگه اینو بهش نگم، اساساً فرصتی که میتونه بهش خوش بگذره رو دارم ازش میدزدم. از اونجایی که ما در مورد منصف بودن تو رابطهمون کاملاً واضحیم، اگه اینو نگیم یعنی خلاف قوانین عمل کردیم.

پس چرا آیاسه-سان ساکت موند؟ یه چیزی عجیبه. اما وقتی به این فکر رسیدم، متوجه شدم که تمیز کاری رو کلاً کنار گذاشتم.

«خوب نیست، اصلاً خوب نیست.»

تلاشمو برای نظافت تو اتاق نشیمن دو برابر کردم، اما کارای نامنظم آیاسه-سان از ذهنم بیرون نمیرفت. تمیز کردن زمین رو تموم کردم که در ورودی باز شد و آکیکو-سان با حالتی متزلزل و خواب آلود به سمتم اومد.

«آههه… یوتا… صبح به خیر…»

«خوش اومدین، و صبحتون بخیر. میخواین چیزی بخورین؟»

اون با چشمای نیمه بسته گفت:«آره… یه بستنی میخورم، بعد میخوابم.»

در یخچال رو باز کردم و یه بستنی بیرون آوردم. چوبی با طعم توت‌فرنگی، بستنی مورد علاقه‌ی آکیکو-سان بود، واسه‌ی همینم بابا همیشه یخچال رو ازش پر میکرد.

«اوه آره، دیروز کولر گازی رو درست کردین، مگه نه؟»

«مم… آه، درسته. تایچی سان به یه تکنسین زنگ زد بیاد درستش کنه…» حتماً زیادی خوابش میاد. کلماتش به آرامی و با مکثهای زیادی بینشون بیان شدن.

طبق چیزی که بعد از اینکه آکیکو-سان روی صندلی نشست و شروع به لیس زدن بستنیش کرد فهمیدم، دلیل خرابی کولرمون گرد و خاک تو فیلتر بود و بابام که سعی میکرد خودش همه چیز رو درست کنه، ظاهراً اوضاع رو بدتر کرده بود. ولی خب، فکر کنم خیلی دوست داشت به آکیکو-سان پز بده.

آکیکو-سان گفت:«تا دیروز کاملاً خوب و خنک کار میکرد و بعدش یهو خراب شد. دستگاه‌ها واقعاً که عجیبن.»

با شنیدن این کلمات قلبم از شدت شوک به تپش افتاد. بدون این که مشکلی داشته باشه خنک میکرد… و بعدش یهو خراب شد. این حرفا منو یاد اون چیزی که یومیوری-سان در مورد فرد سخت کوشی که یهو از استرس و فشار شکسته شده بود گفت، انداخت. شاید آدما از این نظر تقریباً شبیه ماشین‌ها هستن.

اگه زیادی سخت کوش باشن باعث میشه نتونن دست از کار بکشن.

یه روز ممکنه دلشون بشکنه. اگه کسی رو ببینم که باید دست از کار بکشه، با گفتن این حرف بهشون مجبورشون میکنم… با این حال، اون واقعاً این حرفو قبول میکنه؟

«هی، آیاسه-سان از افرادی که دیگران رو مجبور میکنن با خواسته‌هاشون صادق باشن متنفره؟»

برای شروع، باید شخصیت آیاسه-سان رو بیشتر درک کنم. با در نظر گرفتن این موضوع، تصمیم گرفتم از مادر آیاسه-سان، آکیکو-سان، در موردش سوال بپرسم. آکیکو-سان با شنیدن سوالم از لیس زدن بستنی دست کشید و به سقف خیره شد.

«هوم؟ میپرسی اون از افرادی که عقاید خودشونو بهش تحمیل میکنن بدش میاد یا نه؟»

«تحم- تحمیل…»

خب، حدس میزنم یه همچین چیزی پرسیدم. با این حال، احساس میکنم تفاوت‌های ظریفی تو صحبت‌های اون با اون چیزی که اول پرسیدم وجود داره.

«بیشتر منظورم این بود که برنامه‌هایی داشته باشم و اونو با خودم همراه کنم.»

«پس داری میپرسی که اون از کسی که به زور جایی ببرش بدش میاد یا نه؟ بذار فکر کنم… اگه از روی شخصیتش بخوام قضاوت کنم، احتمالاً خوشش نمیاد. اما اگه واقعاً برنامه‌ای باهاش تنظیم کنی، ممکنه اوضاع فرق کنه.»

«پس بدش میاد… فکرشو میکردم.»

حتی تا اونجایی که من میتونستم بگم، شخصیت آیاسه-سان تقریباً به توصیفی که آکیکو-سان ازش کرد نزدیک بود. اگه این طور باشه، برای این که جلوشو بگیرم چیکار میتونم انجام بدم…؟

«هوم، میخوای دعوتش کنی با هم بیرون برید؟ بهم بگو یوتا… نکنه عاشقش شدی؟»

این اظهار نظر ناگهانی آکیکو-سان روند فکری منو کاملاً مختل کرد. چی؟ اوم، الان چی گفت؟ دیوانه‌وار سعی کردم مکالمه‌ای که به این جمله منتهی شد رو به خاطر بیارم. نکنه آکیکو-سان واقعاً دچار سوءتفاهم وحشتناکی شده؟

 

 

«ن-نه، البته که نه! من منظورم اون جوری نبود. فقط احساس میکردم آیاسه-سان این جور شخصیتی داره که گاهی اوقات زیادهروی میکنه.»

من باید شرایط رو درست توضیح میدادم، به خاطر همینم به آکیکو-سان دربارهی گفتگوی دیروزم با یومیوری-سنپای گفتم. در نتیجه، آکیکو-سان لبخندی زد که انگار بالاخره متوجه حرفم شده، که خیالمو راحت کرد و باعث شد آه بکشم.

«پس منظورت این بود. من فکر کردم ساکی رو به عنوان یه دختر دوست داری.»

«این اتفاق-»

اون اتفاق نمیوفته. به هر حال، آیاسه-سان خواهر کوچیکمه. اصلاً غیر ممکنه. جایز نیست همچین اتفاقی بیفته.

«ولی درست میگی، ساکی واقعاً میتونه همچین آدمی باشه.» وقتی آکیکو-سان اینو گفت، احساس تنش بیشتری کردم. «ساکی تقریباً از زمانی که رفت راهنمایی و من مشغول کار شدم، خیلی سریع شروع به بزرگ شدن کرد و تموم تلاشش رو کرد که مراقبم باشه و کارم رو بیشتر نکنه. اون خیلی بالغ‌تر از همسن و سالاش بود.»

«میتونم… تصورشو بکنم.»

«دقیقاً. و ممکنه به نظر چیز خوبی بیاد، اما با توجه به اینکه همه‌ی این اتفاقا به این خاطر افتاده که من کنارش نبودم… میدونی. من به این مسائل و به این واقعیت که نمیتونستم اونو همون طور که لیاقتشه لوسش کنم همیشه فکر میکنم. میخوام اون بتونه کمی خودخواهتر باشه، میدونی میخواستم بهش اجازه بدم برای مدت بیشتری کودکی کنه.» حرفای آکیکو-سان به قلبم خنجر زد.

تو تصویری که بهم نشون داده شد، یاد آیاسه-سان افتادم. همون آیاسه-سانی که برای بستنی به مامانش التماس میکرد یا برای رفتن به استخری که درموردش بهم گفته بود خواهش میکرد. با این حال، آیاسه-سان خودشو مجبور کرد که مثل یه بچه رفتار نکنه و تصمیم گرفت بیشتر از بقیه مستقل زندگی کنه. در ابتدا، احتمالاً فقط میخواست مقداری از زحمت رو از روی دوش مادرش کم کنه، اما احتمالاً الان دیگه برای این دلیل این کارو نمیکنه.

«یوتا.» آکیکو-سان منو صدا زد. سرمو بلند کردم و دیدم که با جدیت بهم خیره شده. «میدونم که این چیزی نیست که باید از پسرخوندم بخوام، اما من ازت میخوام بهش کمک کنی و مطمئن بشی که اون خیلی به خودش فشار نمیاره. اگه بگه که نمیخواد به حرفت گوش کنه، پس فکر کنم باید بیشتر در این مورد بهش فشار بیاری، درست مثل همون جوری که ازم این سوال رو کردی.»

من یه لحظه دو دل شدم، اما چون با درخواست آکیکو-سان موافق بودم، سرمو تکون دادم. تا حالا زندگیم رو بدون این که تو کار دیگران از حد خودم فراتر برم گذروندم. من نه مسئولیت زندگی بقیه رو به عهده میگیرم و نه میخوام که به عهده بگیرم. به هر حال، خوشم نمیاد که مردم تو کارم دخالت کنن. تحمل بارهای بقیه به نظر زحمت بیهوده‌ایه که نمیتونم خودم رو درگیرش کنم. یاد اون حرفی که آیاسه-سان تو اولین ملاقاتمون بهم گفت افتادم…

«من هیچ انتظاری ازت ندارم. پس ازت میخوام که از منم انتظاری نداشته باشی.»

این حرفا بهم آرامش و اطمینان خاطر زیادی دادن. واضحه که این بهترین راه برای پیش بردن اوضاع برای ایجاد رابطه‌ایه که خیلی هر دومون رو به زحمت نندازه. با این حال، نمیتونم این واقعیتو نادیده بگیرم که آیاسه-سان ممکنه در آینده‌ی نزدیک از پا بیوفته… حتی اگه به خاطر قلدر بازیم ازم متنفر بشه.

«خوبه. حتی اگه اون به خاطرش ازت بدش بیاد، یه چیزی که اون واقعاً دوستش داره رو بهت میگم.»

«چیو دوست داره، هان؟ منظورت چیزیه که خوشحالش میکنه؟»

«البته!» آکیکو-سان با لبخند درخشانی بهم نگاه کرد.

طبیعتاً کمی شک داشتم که همچین چیزی وجود داشته باشه، اما همچنان از آکیکو-سان خواستم که در صورت نیاز بهم کمک کنه. واقعاً دلم نمیخواد آیاسه-سان ازم متنفر بشه. به هر حال، ما با هم زندگی میکنیم و اون خواهر کوچیک منه.

صدای ضعیف کار کردن کولر اتاق نشیمن رو پر کرد.

آکیکو-سان در حالی که چوب بستنی رو توی گوشه‌ی مثلثی سینک انداخت، گفت:«ممنونم.»

موقع برگشتن به اتاقش تلو تلو می‌خورد، حتماً خیلی خسته شده. فقط امیدوارم زمین نخوره. آکیکو-سان امشب کارت خوب بود و شبت بخیر. پس حالا، برم سر کار خودم… ماهی کبابی رو دوباره داخل یخچال گذاشتم و به سمت اتاق آیاسه-سان رفتم و درو زدم.

«بله؟»

در کمی باز شد و تونستم میز کار آیاسه-سان رو ببینم. روی میز چند تا کتاب تمرین و کلی یادداشت‌ گذاشته بود و هدفون همیشگیش رو تو دستاش گرفته بود. این بار به جای هندزفری، هدفون بزرگ رو گوش‌هاش گذاشته بود. شاید در حین مطالعه داره به موسیقی لوفای [1]گوش میده. کولر روشن بود و فضای خنک‌تری رو داخل اتاق ایجاد کرده بود. فکر کنم آکیکو-سان اشاره کرده بود که آیاسه-سان تحملش نسبت به گرما ضعیفه.

«ببین، در مورد ماجرای استخر با ناراساکا-سان.»

«من نمیرم.»

بهم فرصتی نداد تا جملم رو تموم کنم. قیافه‌ی شوکه‌م رو که دید سریع یه بهونه جور کرد.

«به هر حال، وقت برای تلف کردن تو استخر ندارم.»

این دقیقاً همون چیزیه که نگرانشم. این طور نیست که آیاسه-سان قصد داره منو عصبانی کنه یا یه همچین چیزی. اون هنوز این طرز فکر رو داره که از هر زمانی که صرف بازی یا سرگرمی بشه باید مثل طاعون دوری کنه. اون به این فکر نمیکنه که باید برای استراحت و تمرکز روی چیز دیگه‌ای زمان بذاره. قلبش مثل درخت بامبوی سبزه که بی‌وقفه رشد میکنه، اما رشدش مستقیم به سمت بالاست. یک ضرب المثل قدیمی یادمه همچین چیزی میگفت. شروع به نقشه کشیدن کردم. اگه سعی کنم از حرفش پیروی کنم، فقط لجبازتر میشه.

«خیله خوب، من فقط داشتم به این فکر میکردم که شاید دلم میخواد برم. پس میتونی شماره‌ی ناراساکا-سان رو بهم بگی؟»

خودم رو علاقه‌مند به برنامه‌ی ناراسکا-سان نشون دادم، درنتیجه به آیاسه-سان فرصت می‌دم خودشو آروم کنه و شاید تو انتخابش تجدید نظر کنه. بعدش آیاسه-سان به چشمام نگاه کرد.

«نمیدم.»

«عه؟…ام، چی؟» اگه بخوام احساسم رو از این حرفش بگم… حداقل شوکه شده بودم.

به هر حال، من انتظار نداشتم که درخواستم رو انقدر رک و مستقیم رد کنه. آیاسه-سان از این که بر اساس احساسات و بدون هیچ منطقی رفتار کنه بیزاره. فقط به این خاطر که شماره‌ی ناراساکا-سانو خواستم، انتظار نداشتم همچین جواب عبوسی بهم بده. ناگفته نمونه که ناراساکا-سان احتمالاً در وهله‌ی اول قصد داشته باهام تماس بگیره. همین طور این که، با وجود اینکه آیاسه-سان گفت شماره‌شو نمیده، به نظر میرسید که از حرف خودش شوکه شده.

«آم، صبر کن، نه. به هر حال دادن شماره‌ی بقیه به این و اون… کار بدیه.»

«آه…»

منطقیه. این حرف واکنشش رو توضیح میده. بالاخره باید از اطلاعات شخصی بقیه محافظت کنیم. این کار خیلی شبیه شخصیت آیاسه-سانه. آره.

«اجازه بده از مایا بپرسم. اگه جوابی گرفتم بهت خبر میدم.»

«باشه.»

حدس میزنم، حتماً از لاین یا ایمیل استفاده میکنه. اگه این طور باشه، انتظار نداشتم که زمان زیادی ببره. و از اونجایی که گفته بود میخواد بیشتر درس بخونه، تنهاش گذاشتم. از اونجایی که ما بعداً همدیگه رو برای شیفت کاریمون توی کتاب‌فروشی میبینیم، میتونم صبر کنم. درو بستم و به اتاقم برگشتم. مشکل اینه که فکر نمیکنم حتی بتونم آیاسه-سان رو دنبال خودم به استخر بکشم. در حال حاضر، آیاسه-سان مثل کوه غیرقابل حرکتیه که فقط روی مطالعه‌ی زیاد و کار پاره وقت متمرکز شده. با توجه به این موضوع، اون باید تحت فشار روحی زیادی باشه.

وادار کردنش برای رفتن به استخر مشکلی نیست. من فقط میخوام قبل اینکه کاملاً از کار بیوفته، یه نفسی بکشه. این تموم چیزیه که بهش فکر میکردم و آرزو داشتم اتفاق بیوفته. بنابراین تصمیم گرفتم بعداً در حین کار پاره‌وقت‌مون ازش در این مورد سوال بپرسم.

بعدازظهر، از خونه خارج شدم. با دوچرخه از دل آسفالتی که به شکل دیوانه‌واری داغ شده بود پدال زدم. تو جاده‌ی بالای تپه چندین بار استراحت کردم و چندتا بطری آب رو توی کیسه‌ی داخل سبد دوچرخم گذاشته بودم، که در برابر گرمازدگی احتمالی از خودم محافظت کنم. حس کردم عرقم روی بدنم داره میریزه، اما جلوی خودم رو از این که بایستم و پاکش کنم گرفتم. به هرحال این‌طوری نیست که از ورزش بدم بیاد.

وسط اوموتساندو، جایی که میشه رفت و اومد دانشجوهای دانشگاه رو تماشا کرد، یه ساختمون رسمی پیدا کردم که به نظر برای اون مکان مناسب نبود، یه کلاس تقویتی معروف که هدفش افرادی هستن که سعی دارن تو امتحانات ورودی تودایی ۱ قبول بشن. هر وقت دوچرخم رو متوقف میکردم و وارد این ساختمون میشدم، احساس آرامش میکردم. این مکان به جای این که پر از افراد معمولی و خوش گذرون شیبویا باشه، مملوء از دانش‌آموزای سختکوشه که بهم احساس آرامش بیشتری میده. نزدیک کلاس تقویتی هم بوتیک‌های معروف و یه شیرینی‌فروشی‌ هست که توی اینستاگرام پرطرفدار بود و دانشجوهای دختر زیادی رو مشتری خودش کرده.

وارد کلاس شدم و گوشه‌ی اتاق نشستم. برخلاف مدرسه، صندلی‌ها تو کلاس تقویتی مختص به فرد خاصی نیستن، اما فکر میکنم این تو ذاتمه که دنبال یه صندلی خالی بگردم. در ضمن، من که دانش آموز دبستان یا همچین چیزی نیستم، فقط برای کلاسای ویژه‌ی تابستونی اینجام. خیلی از دانش آموزای دوروبرم هم مثل من بودن و حتی زیاد هم با هم صحبت نمیکردن و صرفاً روی کتاب تمرینشون و سؤال‌هایی که توش بود تمرکز میکردن.

اگرچه سیسی به عنوان یه مدرسه‌ی سطح بالا شناخته میشه، اما اینطور نیست که همه‌ی دانش آموزایی که توش هستن سخت کوشن، بنابراین تفاوت جو بین سختکوش‌ها و آروم‌ها بر اساس نمرات یا شخصیتشون نیست، بلکه براساس روابط انسانی داخل کلاس درسه. حالا که بحث دانش‌آموزها شد، اونا معمولاً موهای مشکی دارن، از لوازم جانبی یا آرایش پر زرق و برق استفاده نمیکنن، و سعی نمیکنن به روش‌های عجیب و غریب نسبت به بقیه برجسته به نظر بیان. اینجا، افراد از یه دیدگاه کلی کوشا در نظر گرفته میشن. اونا با دانش‌آموزای مدرسه فرق دارن، مخصوصاً توی نگاه کردن مداومشون به کتاب‌های تمرینی با هم متفاوتن.

اونا حداقل به نظر من، بیشتر شبیه آیاسه-سان هستن. مدش، رنگ موش و ظاهرش کاملاً با این موضوع در تضاده، اما طبیعت سخت کوش و جدیتش خیلی شبیه‌شونه. اون با تموم قدرت به زندگی ادامه میده و به نظر میرسه وقتی برای استراحت نداره. اون با کسی مثل من که فقط سعی میکنه تا حدی نمرات خوب بگیره که وارد دانشگاهی بشه که قابل قبوله، متفاوته. اون چشم‌های یه جنگ‌جو رو داره.

با این حال، روش آیاسه-سان برای فشار آوردن به خودش بازم با آدمای اینجا کاملاً متفاوته. به هر حال، اون موفقیت مالی می‌خواد و می‌خواد روی پای خودش بایسته، به همین دلیله که حتی تو کلاس‌های تقویتی تابستونی شرکت نمیکنه، چون میخواد هزینه‌ش رو خودش بده. اگر دانش‌آموزهای معمولی سعی میکردن به خودآموزی بسنده کنن، اونا رو مسخره میکردن و بهشون میگفتن متکبر یا سرخود، ولی وقتی می‌بینید آیاسه-سان بالاترین نمره رو تقریباً تو هر درسی میگیره و هر چیزی که مربوط بهشون میشه حفظ میکنه، فقط با یه لبخند کج ساکت میشین.

حتی ضعفش تو درس زبان ژاپنی مدرن از ماه قبل کم شده، و کم کم به یه دانش آموز ممتحن عالی تبدیل میشه… خوب، برای منی که دیوونه‌ی تلاش نیستم، آروم آروم اما پیوسته دانش رو بالا بردن کافیه. این بهترین چیزیه که میتونم آرزوش رو بکنم. مهمه که مهارت‌های خودتون رو بشناسین.

«آم…»

«عه؟ آه، بله؟»

صدای ضعیفی یهو صدام زد و با توجه به این که این اولین باره که یه دانش آموز دیگه‌ تو کلاس تقویتی باهام صحبت میکرد، یه ثانیه طول کشید تا متوجهش بشم و با یکم تأخیر جوابش رو دادم. صدا مال دختری که کنارم نشسته بود. مدت زیادی پیشم نبوده، اما احساس میکنم قبلاً چند باری دیدم کنارم نشسته. ظاهر و مد لباسش اونو از بقیه متمایز نمیکرد و حتی ممکنه ظاهرشو ساده در نظر بگیرین، اما یه چیزی بود که واقعاً باعث شد جا بخورم… قدش.

حدس میزنم قدش حدود ۱۸۰ سانتی متر باشه. یه دختر که بلندتر از منه داره باهام صحبت میکنه و من بنا به دلایلی فشار عجیبی رو احساس میکنم، ولی با این حال صداش هیچ اعتماد به نفسی نداشت.

«یه چیزی رو انداختی.»

«آ-آه، خیلی ممنون.» حتما وقتی کتاب تمرینم رو باز کردم بوک‌مارکم رو روی زمین انداختم.

از اون دختره تشکر کردم و برش داشتم، بعدش دوباره چشمم به چشمش خورد.

«این بوک‌مارک نمایشگاه تابستونیه، درسته؟ همونی که از کتاب‌فروشی نزدیک ایستگاه قطار میشه خریدش.»

«آ- آره، درسته.»

نمیتونستم بهش بگم که پاره وقت اونجا کار میکنم. یه چیزی تو درونم باعث میشه که اطلاعات شخصیم رو به افرادی که به طور تصادفی میبینم‌شون نگم.

«اغلب از اونجا عبور میکنم. چه تصادفی.»

«به هر حال اونجا تقریباً تنها جاییه که میشه تو این منطقه ازش کتاب خرید.»

«درسته، هاها.» اون دختر قد بلند خندهی ملایمی کرد.

گفتگومون همونجا تموم شد. این طور نبود که لزوماً میخواست با من صحبت کنه یا یه همچین چیزی، بلکه به خاطر بوک‌مارکم باهام صحبت کرد و برای یه لحظه‌ی کوتاه موضوع مشترکی برای گفتگو پیدا کردیم. این یه جور مکالمه‌ی معمولیه که معنی خاصی نمیده. یه نگاه به دختره که به سمت میزش برگشته بود انداختم، اما بعدش حس کردم یه چیزی عجیبه.

…اون تا حالا به کتابفروشی اومده؟ از اونجایی که ما هردومون دبیرستانی هستیم، زندگی روزمره‌مون هم باید تقریباً یکسان باشه، اما من هیچوقت اونو تو صندوق پول کتابفروشی ندیدم. فکر نمیکنم کسی رو که قد و قامت مدلی مثل اون داشته باشه رو فراموش کنم. خب، اینطور نیست که من بیست‌و‌چهار ساعته تو کتاب‌فروشی کار کنم، و ممکنه اونم یه مشتری وفادار نباشه. ممکنه فقط به هم دیگه برنخورده باشیم. با این فکر به سمت میز خودم چرخیدم.

این تنها رویداد قابل توجه در مقایسه با کلاس‌های تقویتی دیگه‌م بود. با دختره حرف دیگه‌ای رد و بدل نکردم، فقط وقتم رو مثل همیشه گذروندم.

از بعدازظهر تا غروب روی درس‌های امتحانیم تمرکز کردم. بعد از این که درسم تموم شد و ساعتو نگاه کردم، هنوز حدود ۴۰ دقیقه تا شروع شیفتم فرصت داشتم. اگه با دوچرخه برم کتابفروشی حدود ده دقیقه فاصله هست. طبیعتاً این چیزیه که وقتی این کلاس تقویتی رو انتخاب کردم در نظر داشتم.

دفترچه‌های تمرینم رو داخل کیفم گذاشتم و سریع از کلاس بیرون زدم. دوچرخم رو برداشتم و راه افتادم که برم. از اونجایی که این کارها رو تو تعطیلات تابستونی تکرار میکردم، برام به روتین تبدیل شده بود و مغزم این کارا رو به طور خودکار انجام میداد. با این حال، امروز اتفاق متفاوت افتاد.

«هاه؟»

من که گیج شده بودم، ناخودآگاه پلک زدم. درست لحظه‌ای که پام رو روی پدال دوچرخه گذاشتم،، فردی رو دیدم که روی صندلی پشت پنجره‌ی مغازه‌ی شیرینی‌فروشی‌ای که درست روبروی کلاس تقویتی بود، نشسته بود. موهای بلند مشکیش با یه هدبند کاتیوشا مرتب بسته شده بود، و دامن کوتاه شیکی پوشیده بود. البته، این فردی که حس و حال یه خانم جوون ساده و شایسته رو بروز میداد، کسی جز ارشد سر کارم، یومیوری-سنپای نبود.

افرادی که باهاش بودن احتمالاً از دوستان دانشگاهشن. اونا دور یه میز چهار نفره تو مغازه نشسته بودن و در حین خوردن پنکیک‌شون با هم بحث جدی‌ای میکردن. از اونجایی که من نسبتاً بهشون نزدیک بودم و اونا هم با صدای خیلی بلندی با هم صحبت میکردن، میتونستم بخش‌هایی از حرفشونو تشخیص بدم. دو نفرشون به نظر هم‌سن یومیوری-سنپای بودن و احتمالاً دانشجو بودن، اما زن سومی حال و هوای متفاوتی داشت که تو گرما واضح بود.

به هر حال، در مقایسه با بقیه‌ی دخترایی که لباسای مناسب هوای گرم تابستون رو پوشیده بودن، اون ژاکت کش باف پشمی آستین بلند پوشیده بود و به صورت یومیوری-سنپای و دو نفر دیگه خیره شده بود.

«حالا، کی میتونه مخالفت کنه؟ تحقیقات علوم انسانی ما با بقیه‌ی علوم طبیعی مقایسه میشه و اسمش علم نرمه، چون به جامعه کمک نمیکنه. ما داریم حتی موجودیت خودمون رو زیر سوال میبریم. الان، همه تحقیقات‌تون و اعتبارش غیرقابل قبوله.»

ظاهرا دانشجوها نمی‌تونستن در مقابل این جمله‌ی تند چیزی بگن. اونا که داشتن به هم نگاه‌های درمونده میکردن، سر جاشون به خودشون جمع شدن. در همون زمان، زن دانا جوری که انگار هیچ هم و غمی تو دنیا نداره لبخند زد و یه تیکه‌ی دیگه از پنکیک رو برداشت و به سمت دهنش برد. مهم نبود چطور به این وضعیت نگاه کنی، این جور صحبتی رو نباید توی یه مغازه شیرینی‌فروشی معروف کرد، اما بقیه‌ی مشتری‌هایی که کنارشون بودن یا هیچ ایدهای نداشتن که اونا دارن از چی حرف میزنن، و واسه‌ی همینم دخالت نمیکردن، یا اینکه فقط بهش به عنوان یه جور صدای پس زمینه‌ی دیگه نگاه میکردن و نادیدش میگرفتن. بین این جو سنگین، بالاخره یه نفر لبش رو از هم باز کرد. اون شخص یومیوری-سنپای بود.

«اگه بخوایم علوم طبیعی رو با عمل اثبات تکرارپذیری قوانین از طریق آزمایش تعریف کنیم، تا اونجایی که اختراعات به دست اومده از علوم طبیعی بهمون نشون میده، اونا به وضوح سهم بیشتری تو جامعه‌ی بشری دارن. تا زمانی که این یه واقعیت پذیرفته شده‌ی عمومی باشه، هیچ جایی برای انکار علوم طبیعی از نظرمون وجود نداره.»

«حرفت هوشمندانه‌ست. به نظر میرسه که این واقعیت رو قبول کردی که تحریف حقیقت برای مخالفت با یه بیانیه فقط یه بازی مسخرس.»

«درسته، و من میگم که پشت تحقیقات علوم انسانی معنایی وجود داره.»

«مثلاً چه معنیای داره؟ تحقیق درمورد ادبیات یا حقایق تاریخی فقط یک کار احمقانه‌ست. من با این ایده که خونواده‌ی سلطنتی منابعی رو برای تحقیقاتی که هیچ فایدهای برامون نداره ارائه میدن مخالفم.»

«کشف حقایق پشت تاریخ اجدادمون یه سوال اولیه و اساسی در مورد نحوه‌ی رفتار انسان‌هاست.»

«که این طور؟ ادبیات و تاریخ چیزی جز خاطراتی که از مردم گذشته به امروز منتقل شده نیستن. حتی اگر مفهومش رو درک کنین، تمایلات یه انسان مدرن و متوسط ​​رو نمیتونین درک کنین.»

«گذشته رو بشناسی، آینده رو میشناسی. به نظرت ما نباید گذشته رو بگردیم تا نکاتی برای حل مشکلات مدرن‌مون پیدا کنیم؟»

«داری میگی تاریخ تکرار میشه؟»

«آره. میتونیم دلایلی برای درگیری‌های اجتماعی‌ای رو ببینیم که بارها و بارها تو گذشته تکرار شدن. پس منصفانه نیست که بگیم یادگیری از گذشته مسیری رو برای پیدا کردن جواب در زمان حال باز میکنه؟»

«آهه، این کاملاً غیر منطقیه، یومیوری.»

«چی؟»

«این اصل که تاریخ تکرار میشه چیزی جز برداشتی از یه نفری که تو گذشته زندگی میکرده نیست. بدون این که داده‌ی قابل توجهی از گذشته داشته باشیم که اینو نشون بده، هر چقدر هم که درموردش تحقیق کنی غیرممکنه تکرارپذیری تاریخ رو ثابت کنی.»

 «اَه…»

با این حرفش یومیوری-سنپای انگار رسما با چاقو ضربه خورده بود و در نتیجه نتونست بهش جواب بده. زن دانا یک تیکه پنکیک روی چنگالش گرفت و چرخوندش.

«تو عصرحاضر مشاهده‌ی داده‌ها از هر رویدادی رو که میتونی تصورش رو کنی امکان‌پذیره. بدست آوردن و جمع‌آوری اون داده‌ها به راحتی انجام شده، و این کار، حقایق افرادی رو که ظاهراً قادر به اثباتش نبودن رو نمایش میده. چه مردم آینده بتونن چیزهای زیادی رو از گذشته یاد بگیرن، چه نتونن، امروز برای ما زمان حاله. اگه کسی میخواد نکاتی رو از گذشته برای حل مشکلش پیدا کنه، باید اولویت‌تون این باشه که با کمک علوم طبیعی انجامش بدین، درسته؟ با حرفم مخالفین؟» اون زن در حالی که اینو پرسید، چونه‌ش رو تکون داد و یومیوری-سنپای بلافاصله بهش جواب داد.

«آره، دارم. ارزش‌های مردم در عصرحاضر ناگسستنی باقی مونده و مهمتر از فرهنگمونه. با یاد گرفتن ادبیات، گذشته، دین و آدابش رو یاد میگیرین، و این کار مشاهده‌ی دقیق و سازگاری در مورد اینکه چطور به این چیزی که الان هستیم رسیدیم در اختیارمون میذاره. مثلاً، هنرمند یه کشور یه موزیک ویدئو میسازه که توش به دین کشور دیگه‌ای با چشم حقارت نگاه می‌کنه، که باعث انفجار خشم شهروندان اون کشور میشه. هیچ راه علمی‌ای برای اثبات دلیل این عصبانیت وجود داره؟ میتونیم با استفاده از تخمین یا فرمول، خشمشون رو از بین ببریم؟ ولی یه محقق علوم انسانی مطمئناً می‌تونه چند نظریه آزمایشی مختلف برای کم کردن خشمشون ارائه بده.»

«هوم، مخالفتت زیادی تهاجمیه، اما دلیلت اشتباه نیست.»

در واقع، کارش نشون داد که یه استدلال کاملاً باید قوی باشه. برای اولین بار، زن بازی با چنگالشو متوقف کرد و به چیزی که یومیوری-سنپای گفته بود فکر کرد. با این حال، فقط چند ثانیه طول کشید تا دوباره صحبت کنه.

«اصلاً چطور میتونی ثابت کنی که علت این خشم ریشه توی تاریخ و مذهب کشورشون داره و ازش سرچشمه میگیره؟»

«چی؟»

«این خشم صرفاً به این دلیل به وجود اومده که به فرهنگشون توهین شده؟ شاید موسیقیه باعث ناراحتی شهروندان اون کشور شده و فرمت اون ویدیو به این خشم دامن زده؟»

«این با تحقیقات کامل و آزمایش‌های اجتماعی روی افرادی که درگیرش بودن مشخص میشه.»

«من که میگم کیش و ماتت کردم.»

«چی؟…آه.»

 

 

یومیوری-سنپای سرجاش خشکش زد و زن با یه لبخند خبیث تیکه‌ای از پنکیک سنپای رو دزدید، بعد با حالتی که مناسب سن و دانشش نبود، مثل یه بچه‌ی بیگناه شروع به جویدن برش پنکیک دزدی کرد.

«نمیتونی در برابر این جمله از خودت دفاع کنی. در اصل، خودت هم اعتراف کردی که خوندن ادبیات گذشته بی‌معنیه، و باید روی تحقیق در مورد اون چیزی که در حال حاضر داره رخ میده تمرکز کنیم. حیف شد، دفعه‌ی بعد دلیل بهتری برای حرفت آماده داشته باش، یومیوری.»

«ایش…» یومیوری-سنپای سرشو با ناامیدی و از روی شکستی که خورده بود، پایین نگه داشت. بعد، چنگالش رو تو پنکیک فرو کرد و اونو تو لپش فرو کرد. وقتی با حالت تهاجمی و لب و لوچه‌ی آویزون پنکیک می‌جوید به نظرم خیلی مثل بچه‌ها به نظر میومد، که راستشو بگم منو غافلگیر کرد. کل طرح پرسش و پاسخ، و حتی الان دیدنش، کاملاً متفاوت از وقتیه که سرکار بود. از اونجایی که اون همیشه سر کار جلوی من راحت و زرنگتره، دیدنش در حالی که نمی‌تونه جوابی پیدا کنه و یه گوشه جاگیر شده به طرز عجیبی یه منظره‌ی تازه‌ای بود.

یومیوری-سنپای پرسید:«کودو-سنسی، چطور میتونین این همه با طرف مقابل مخالفت کنین؟ خودتون هم بخشی از دانشکده علوم انسانی هستین.»

 ظاهرا اسم زن دانا کودوئه. با توجه به این که یومیوری-سنپای بهش گفت “سنسی”، حتماً اون یه استاد یا بهتر بگم یه دانشیاره. من یه بار توی یه کتابی خوندم که بدون داشتن سن خاصی نمیشه استاد دانشگاه شد و اون زن هم اون قدرا مسن به نظر نمیرسید.

«واقعاً ساده‌ست. من میفهمم که احساسات واقعی و زبانی دو چیز متفاوت از همدیگه هستن.»

«که این‌طور… خب پس، اگه شما جای من بودین، چه دلایلی رو برای طرف مقابل می‌آوردین، سنسی؟»

«من با این سوال شروع میکردم که “علم نرم مشکلش چیه؟»

«…چی؟»

«درسته که علوم انسانی جزو علوم نرم دسته بندی میشه، اما هنوزم میشه با این فرض که هیچ کمکی به بشریت نداره مخالفت کرد. درسته که تحقیقات و پیشرفت علوم طبیعی مستقیماً روی رفاه کل بشریت تأثیر میذاره، اما متأسفانه خوشحالی آدما چیزی نیست که رابطه‌ی مستقیمی باهاش داشته باشه. متأسفانه عدالت و خوشبختی هیچ گرایش مشترکی با هم تو کل بشریت ندارن. مثلاً، من شخصاً وقتی که پنکیک‌های شیرین و خوشمزه میخورم اون موقع رو بزرگترین خوشبختی خودم میدونم، اما چند درصد از مردم دنیا باهام موافقن؟»

«به نظرتون بچهدار شدن توی این دنیا به طور کل برای همهی آدما خوشحالی مشترک به حساب نمیاد؟»

«پس داری میگی کسایی که نمیخوان بچه‌دار بشن، هیچوقت نمیتونن واقعاً خوشبخت بشن؟»

«…سوالی که پرسیدی، سوال خوبیه. در عصر امروز افراد خیلی بیشتری هستن که بچه نمیخوان.»

«دقیقاً. اون طور که از اوضاع مشخصه، خوشبختی بشریت -یا این که بشریت چطور باید به وجودش ادامه بده- خیلی مبهمه. حتی نتایج و اختراعات علوم طبیعی هم فقط میتونن به چیزهایی دست پیدا کنن که سطحی هستن. دقیقاً چون ما جزء علوم نرم و عملی هستیم، اگر نمیخواین جامعه و دنیا تباه بشن، باید دانشمون رو قبول کنیم. احتمالاً این جواب من به توئه.»

«آه، حالا که از این جنبه بهش فکر میکنم…»

«وقتی تو حرفت به ارتباط با کشورهای دیگه اشاره کردی، تلاشت بد نبود. اگه این واقعیت رو قبول میکردی که ما جزو علم نرم هستیم، اما بعدش ارزشی رو که ما ارائه کردیمو نشون میدادی، تلاشت بهتر هم میشد.»

«خیلی جالب بود… خیلی ممنون، کودو-سنسی.» یومیوری-سنپای سرشو کمی به طرف اون زن خم کرد و آهی کشید. «اوه، پسر. من واقعاً نمیتونم شکستت بدم.»

«نه بابا. تو فوقالعاده‌ای، یومیوری-سنپای، من از همون اولش هم نتونستم پا به پات پیش برم.»

«درسته، راست میگی-»

«هی، شما دوتا. جوری رفتار نکنین که انگار به شماها ربطی نداره. من دارم شماها رو به پنکیک گرون قیمت دعوت میکنم، پس باید منو سرگرم کنین. حالا برای موضوع بحث بعدیمون…»

«اوه، اصلاً امکان نداره در مقابل یومیوری-سان پیروز بشیم!»

دخترهای دانشجو از روی ناامیدی ناله سر دادن. یومیوری-سنپای هم درست وقتی که موضوع جدید گفتگو مطرح شد، نگاهشو از دوستاش جابه‌جا کرد، حتماً چون میخواست ناامیدیش رو از اونا پنهان کنه. با این کار، تصادفی به جایی که من ایستاده بودم نگاه کرد… یا شاید با توجه به شرایط اون قدرها تصادفی نبوده. بعدش در حالی که در کنار خیابون ایستاده بودم باهام چشم تو چشم شد. لعنتی.

ممکنه تصادفی قسمتایی از مکالمه‌شون رو شنیده باشم، اما اگه به طور عینی بهش فکر کنی، تقریباً فالگوش وایساده بودم. واقعاً نمیتونم بگم که اونجا داشتم کار فوق العادهای انجام میدادم. با این حال، یومیوری-سنپای بلافاصله نگاهشو ازم منحرف کرد و به ساعت مچیش نگاه انداخت.

«ببخشید، کودو-سنسی، باید برم سر کارم.»

«باشه، برو. نگران پول پنکیک‌ها نباش.»

«خیلی ممنون که دعوتم کردی.» یومیوری-سنپای مودبانه تعظیم کرد، کیفشو روی شونه‌ش گذاشت و فروشگاه رو ترک کرد.

وقتی از کنارم رد شد، نگاهی ضعیف بهم انداخت که بیشتر از هر چیزی شبیه رسوندن یه پیام بود، به خاطر همینم دنبالش رفتم. چند دقیقه بعد، وقتی دیگه مغازه‌ی شیرینی‌فروشی دیده نمیشد، با یومیوری-سنپای صحبت کردم.

«به خاطر اتفاقی که افتاد متاسفم.»

«از اونجایی که عذرخواهی کردی، اساساً داری به گناهت اعتراف میکنی، درسته؟»

«اوکی، یه لحظه دست نگه دار. سوء تفاهم پیش اومده. من از عمد این کارو نکردم.»

«پس تو جنایتکاری هستی که نمیدونه کی باید تسلیم بشه…که این طور، خب فکر نمیکنم درحال تعقیب کردنم بوده باشی.»

«خوشحالم که بهم اعتماد داری.»

«از اونجایی که خیلی باهوشی، احتمالاً اگه میخواستی کسی رو تعقیب کنی، از یه روش حتی بیمارگونه‌تر استفاده میکردی.»

«من واقعاً همچین اعتمادی منظورم نبود، اوکی؟» در دفاع از خودم دربرابر انتقادهای تندی که توی صورتم کوبیده می‌شدن، کیفمو باز کردم و کتاب‌های مرجعم رو بهش نشون دادم. «من تازه از کلاس‌های تقویتی‌ای که همین نزدیکی‌هاست خلاص شدم.»

«آه. که این طور، دوست من.»

«واو! اعتماد تو کلمات عجیب غریبی که برای گفتن انتخاب کردی موج میزنه.»

«پس یعنی در اصل، فقط منتظرم نبودی، بلکه به حرفامون هم گوش میدادی؟»

«من…»

اون از حرفم علیه خودم استفاده کرد. من مستقیم به سؤالش هدایت شدم و نتونستم در مقابلش چیزی بهش بگم. با دیدن این وضع، یومیوری-سنپای از خنده منفجر شد.

«شوخی کردم. فقط داشتم کمی تنبیهت می‌کردم، چون منو تو همچین وضعیت شرم آوری دیدی. بیا دیگه، بزن بریم.»

«آه، باشه.»

با عجله از دوچرخه پیاده شدم و همون طور که دوچرخمو هل میدادم، کنار یومیوری-سنپای راه رفتم. نگاه کوتاهی بهش انداختم. با موهای زیبای مشکی و لباس‌های زیبا و مناسبش، در حالی که توی نور سفید آفتاب غرق شده بود، مثل یه بانوی اشراف ‌زاده شده بود. با اینکه نزدیک به عصر بود، هوا مثل ظهر روشن و آفتابی به نظر میرسید. شب ماه گذشته بود که به سینما رفتیم، اما این لباس‌ها اون رو حتی مرتب‌تر و آراسته‌تر از همیشه نشون میداد.

«فکر نمیکردم منو درحالی ببینی که منطقم خرد و خاکشیر میشه. غرورم به عنوان یه سنپای به شدت ضربه دیده.»

«نه، این طور نیست…»

من اصلاً هیچوقت برات احترامی قائل نبودم، قبل از اینکه این کلماتو بگم، خودمو مجبور به خفه شدن کردم. با این حال، به نظر میرسید که نکات ظریفی که توی چیزهایی که قبلاً گفته بودم وجود داشت، بهش منتقل شده بود، چون یومیوری-سنپای با اخم بهم خیره شد. من که حس میکردم انگار میلیون‌ها سوزن بهم داره ضربه میزنه، سریع موضوع رو عوض کردم.

«به هر حال، اون شخص کی بود؟»

«در مورد کودو-سنسی حرف میزنی؟»

«آره، همون.»

«اینم یه سوال دیگه از تو. تو در برابر سه دانشجوی جوون دانشگاه بودی، ولی در عوض راجب اون زن بالغ می‌پرسی.»

«تو بی‌ادبی نمیکنی که در مورد سنش حرف میزنی؟»

«اگه بین خانوم‌ها باشه مجازه، تازه‌کار جون.»

من تو فکرم که اون این حرفو هم از کودو-سنسی یاد گرفته یا نه. البته که، جرأت نکردم ازش بپرسم. امروز بیشتر از وعده‌ی روزانه دردسر درست کردم دلم نمیخواد بیشترش کنم.

«کودو-سنسی دانشیار دانشگاهمه. فکر میکنم باید از سنش حدس زده باشی، درسته ؟»

«آره، اما حدسم مبهم بود. اما مگه فعلأ تو تعطیلات تابستونی نیستی؟ همیشه با استاداتون پنکیک میخورین؟»

«اون بعضی وقتا ما رو دعوت میکنه. خب، در واقع افراد زیادی بهش ملحق نمیشن.»

«پس یعنی با هم فرق دارین. منظورت همین بود، آقای همه چی دون؟»

«برای اون جمله ۵۰ امتیاز گرفتی.»

«الان ناراحت شدی؟ معمولاً همیشه اینطور منو اذیت میکردی.»

«حداقل منو خانم همه چی دون صدا کن. بالاخره من یه زنم.»

«این چیزیه که ازش ناراحت شدی؟»

ظاهراً هیچ شکایتی از اینکه بهش همه چی دون گفتم نداره.

«در واقع تو دانشگاه من تو گروه افراد کوشا هستم. از اونجایی که کنارت یه شخص کاملاً متفاوتم شک دارم حتی تصورشو بکنی که چطور باید باشم.»

«میدونم که تو باهوشی، پس اون قدرا هم جا نخوردم… من فقط تحت تأثیر قرار گرفتم که همیشه یه نفر باهوش‌تر وجود داره، ها.»

«به نظر میاد کودو-سنسی تو دنیای دیگه‌ای زندگی میکنه، آره.»

«واقعاً نمیتونم چیز زیادی رو فقط با اون صحنه‌ای که دیدم بگم.»

«اون تقریباً همیشه همینطوره. اون یه آدم بی‌انتهاست. به سختی میشه گفت به چی فکر میکنه ~»

«خب تو در نظر من این طوری به نظر میای، یومیوری-سنپای.»

اون دختر بزرگتر از منه و به نظر میرسه همیشه یه برگ برندهای تو آستینش داره و بهم اجازه نمیده چیزی رو ازش درک کنم. با وجود اینکه مشخصه چقدر باهوشه، همیشه این احساس رو بهم میده که انگار کاری میکنه که به سازش برقصم. شاید فاصله‌ی سنی بینمون اون چیزیه که من به طور ناخودآگاه متوجهش شدم و باعث میشه همچین واکنشی رو نشون بدم. شاید این کاملاً رایج باشه. اگر قرار باشه روی همون صحنه‌ای که یومیوری-سنپای روشه بایستم، میتونم اونو کاملاً درک کنم؟ در حالی که به این موضوع فکر میکردم، یومیوری-سنپای صریحاً بیان کرد:«عه، من اینو نمیخوام.»

«دقیقاً چی رو نمیخوای؟»

«تو داری به این فکر میکنی که چطور یه روز از من پیشی بگیری، درسته؟»

«هاه؟»

من که از درک چیزی که بهم گفته شده بود، ناتوان مونده بودم، از خودم صدای مبهوتی بیرون دادم.

«اگه دانش و هوشت کم باشه خسته کننده میشه، باشه؟ یه روز بهت میگم.»

«ببینم آموزش همیشه همچین نبردی بوده؟»

«من این طوری ازش لذت میبرم. انتظارشو نداشتی؟»

«نه، ولی کاملاً منطقیه.»

تنها از روی قیافه‌ش، متوجه شدم که اون یه کتابخون خوب و درست و یه دختر ادبیه که سعی میکنه با خوندن کتاب دانش کسب کنه. با این حال، اون قلب سرکش یه دختر جوون رو هم داره. یومیوری شیوری این جور آدمیه.

«اما برگزاری همچین مناظره‌ی طولانی و جدیای باید خسته کننده باشه، درسته؟»

«البته که اینطوره. برای این که دلیلت از هم نپاشه باید گوش به زنگ باشی و همین طور این که نمیتونی آروم باشی. ناگفته نمونه که کودو-سنسی از اون جور آدماییه که هر نوع شکاف یا تناقضی رو تو دلیلت پیدا کنه فوراً از هم متلاشیش میکنه. اون قدر استرس‌زا و طاقت‌فرساست که واقعاً دلم نمیخواد قبل از کار همچین چیزی رو پشت سر بذارم.»

«با این وجود، کاملاً فعال بودی.»

«اگه کاری رو انجام بدم، با کل قدرتم انجامش میدم. با این که آزاردهنده‌ست ولی با قدرت پیش میرم. خوب، اگه خسته شدم، میتونم انرژیم رو با روش دیگه‌ای برگردونم.»

«از چه روشی استفاده میکنی؟»

«با اذیت کردنت انرژی زیادی میگیرم و جونم برمیگرده. آه، صحبت کردن باهات خیلی آرامش بخشه، تازه‌کار جون.»

«تو از معصومیت بقیه سوءاستفاده نمیکنی؟»

یه دستش رو روی سبد دوچرخم گذاشت و تظاهر به تلو تلو خوردن کرد و با صدایی شبیه صدای یه خانم مسن گفت:«ممنون که تکیه‌گاه صندلیم بودی، پسر~»

«اوم.» میخواستم ازش بخوام که ازم به عنوان عصا استفاده نکنه، اما جلوی خودمو گرفتم.

که این طور. این بزرگترین تفاوت بین آیاسه-سان و یومیوری-سنپایه.

بعد از این که از راهی که کوچه‌ی کوچیکی بود گذشتیم و به خیابون اصلی رسیدیم، در حالی که کنار هم راه میرفتیم، کتابفروشی درست مقابلمون بود. یوموری سنپای نمیتونست دعوت کودو-سنسی رو با این که براش خیلی زحمت داشت، رد کنه و هنوزم تو بحثشون شرکت کرد. البته احتمالاً به اندازه‌ی کافی براش فایده داشته که زحمتشو به جون بخره، اما معمولاً آدما از خستگی ذهنی و بدنی تا اونجایی که بتونن فاصله میگیرن. با این حال، یومیوری-سنپای تونست هر دو جبهه رو متعادل نگه داره که کار خیلی شگفت انگیزی انجام داد.

در رابطه با من، این موضوع باعث میشه که من بخوام برای هر کاری که واسه‌ی راحتی خودش انجام میده ببخشمش. حتی اگه بعضی وقتا دلیل مزخرفی به ذهنش خطور کنه، اون گفتگو زیادی برام لذت بخشه که بخوام بهش بی‌محلی کنم. وقتی کسی‌ رو دارین که میتونین کنارش راحت باشین و از راحتیتون استفاده‌ی خوبی ببرین، میتونین بخش پشت کار و تنبلی وجود خودتون رو متعادل کنین. شاید اگه آیاسه-سان یه همچین کسی رو داشت، همه چی حل میشد.

«آه…»

همونطور که در موردش فکر میکردم، من و یومیوری-سنپای به داخل کتابفروشی رفتیم، به آیاسه-سان که به نظر میرسید تازه به کتابفروشی رسیده برخوردیم. حس کردم که انگار یه تصادف دیگه اتفاق افتاده، اما خب، همه‌مون توی یه شیفت کار میکردیم، پس هیچ اتفاق غیر عادی‌ای نیوفتاده بود.

«یوهو، ساکی-چان!»

«هوم. آه، بله، سلام. شما دو نفر پیش هم بودین؟»

به نظر میرسید که این برخورد کاملاً برای آیاسه-سان غیرمنتظره بود و اون یه واکنش آرومی رو درست مشابه اون واکنشی که تو خونه نشون میده داد، اما به سرعت لبخند دوستانه‌ای زد. تنها کسی که متوجه نشد که یه چیزی درمورد آیاسه عجیبه، یومیوری-سنپای بود.

«اتفاقی شد که نزدیک کلاس تقویتی همدیگه رو دیدیم، درسته تازه‌کار؟»

«آم… آره، آره درسته.» جوابم کمی دیرتر از دهنم بیرون اومد.

چه تصادفی بوده باشه چه نباشه، با وجود آیاسه-سان که روبروم بود احساس ناخوشایندی بهم دست داد. شاید به این دلیل بود که مدام در موردش فکر میکردم. با این که هیچ کار اشتباهی نکردم، ولی احساس رقت‌انگیزی داشتم.

«اتفاقی همدیگه رو دیدین؟ که این طور.» آیاسه-سان آهسته‌ حرف یومیوری-سنپای رو تکرار کرد جوری که انگار داشت کلمات رو میجوید، و بعدش لبخندی زد و گفت:«خب، حتی اگه به اندازهای به هم نزدیک باشین که بیرون از کار با هم ملاقات کنین، من به عنوان خونواده‌ی آسامورا، خیالم راحت میشه که بدونم اون با یه شخص شگفت انگیزی مثل یومیوری-سنپای بیرون میره.»

«عهههه؟ ساکی-چان، خیلی خوب ما رو دست میندازی.»

 

 

«من فقط از راهنماییهای خوب شما یاد گرفتم سنپای، هههه.» همین طور که آیاسه-سان میخندید، شونه‌هاش به آرومی بالا و پایین میشد.

حدس میزنم این طرز رفتار از سازگاری بالای آیاسه-سان انتظار میره. به نظر میرسه که تونسته تو حرف زدن با یومیوری-سنپای استاد بشه. با این حال، یه چیزی برام عجیب بود. آیاسه-سان تا حالا هیچوقت همچین کاری رو انجام داده؟ یعنی، تا حالا با کسی که اون قدرا بهش نزدیک نیست، در مورد روابط اجتماعیش حرف زده؟

این فکر و گفتگویی که درمورد استخر داشتیم ذهنم رو مشغول کرده بودن و یه کوه از چیزهایی داشتم که میخواستم با آیاسه-سان، درموردشون حرف بزنم، به خاطر همینم تصمیم گرفتم اونا رو در طول کار به میون بیارم. با این حال، همونطور که قبلاً هم پیش رفت، زمان بندی امروز به صورت باور نکردنی افتضاح بود.

درست همون موقعی که کمی وقت اضافی گیر آوردم، آیاسه-سان تو صندوق مشغول بود، و وقتی که داشتم چندتا جلد کتاب رو برای بعداً تامیکردم، آیاسه-سان ظاهراً برای بررسی وضعیت قفسه‌های کتاب، صندوق پرداخت رو ترک کرد. حتی وقتی که موقع استراحتمون شد و پرسیدم “ناراساکا-سان بهت جواب داد؟” آیاسه-سان فقط سرش رو تکون داد و برای خرید چندتا نوشیدنی بیرون رفت. به نظر میومد که داره ازم دوری میکنه.

زمان گذشت تا وقتی که شیفتمون تموم شد. من آماده‌ی رفتن شدم و مثل همیشه منتظر اومدن آیاسه-سان شدم. اما، فقط یومیوری-سنپای از رختکن بیرون اومد.

«آه، تازه‌کار. ساکی-چان ازم خواست که بهت یه چیزی بگم. ظاهراً اون میخواست یه جایی بره، پس باید بدون اون خونه بری.»

«چی؟» من که گیج شده بودم، پلک زدم.

ولی، به من که همچین چیزی رو نگفته بود؟ من وحشت‌زده به موبایلم نگاه کردم، ولی هیچ پیام یا ایمیلی ازش نگرفته بودم. درست همون موقعی که گیج و منگ مونده بودم، موبایلم لرزید. من ترسیدم و به صفحه‌ش نگاه کردم، و یه جمله رو روی موبایلم دیدم.

“من میرم یه چیزی بخرم، پس میتونی بدون من بری خونه.”

این تنها جملهای بود که توی لاین دریافتش کرده بودم. بهش جواب دادم: “فهمیدم”. این طور نیست که هیچ مغازهای بعد از ۱۰شب باز نیست. شاید میخواد یه چیزی بخره که اگه من کنارش باشم بهش حس خوبی نمیده؟ ناگفته نمونه، که این زیادی یهویی شد که من فقط میتونستم درموردش کنجکاو باشم.

با این حال، دوباره احساس کردم که داره ازم دوری میکنه. نه، نه، نه، امکان نداره، درسته؟

در حالی که داشتم به این موضوع فکر میکردم، پدال زدم و به سرعت به آپارتمانمون رسیدم. بازم دوباره بهم یادآوری شد که اگه خودم دوچرخه میزدم چقدر زودتر به خونه میرسیدم. با این حال، وقتی که از خودم پرسیدم که واقعاً دلم میخواد اون قدر زود به خونه برگردم، جواب این سوالم به طور واضح نه بود. به نظر میومد که تو این چند هفته عادت کرده بودم با آیاسه-سان به خونه برگردم.

من دوچرخه‌م رو تو قسمتی از پارکینگ که مربوط به آپارتمان مون بود، پارک کردم و به سمت آپارتمانمون رفتم. امروز دوشنبه بود و بابا خونه بود، به خاطر همین امکان داشت واسه اینکه فردا صبح باید زود بیدار بشه، خوابیده باشه. و آکیکو-سان هم حتماً الان داره کار میکنه. واسه اینکه بابا رو بیدار نکنم زیرلبی گفتم ‘من برگشتم خونه’ و به سمت اتاق نشیمن رفتم. معمولاً آیاسه-سان الان برامون شام درست میکنه، ولی… همیشه نمیتونم بهش متکی باشم، هاه؟

در یخچالو باز کردم و توش یکم سالاد و یه قابلمه که با روکش پلاستیکی پوشیده شده بود پیدا کردم.

«سوپ میسو، هاه؟»

من که فکر میکردم که آیاسه-سان هم زود به خونه میرسه، دو کاسه سوپ میسو آماده کردم و دو کاسه‌ی دیگه برای برنج گذاشتم. در حالی که داشتم فکر میکردم برای غذای اصلیمون چی باید درست کنم، سالاد رو درآوردم. وقتی داخل فریزر و یخچال رو نگاه کردم، چندتا بسته‌ی پلاستیکی توش پیدا کردم.

«اینا دیگه چین؟»

به نظر میومد برنج پخته شد با مواد اضافی باشه، اما منجمد بودن. یه برنج قهوه‌ای شکل از مواد داخل سوپ بینشون بود، به همراه قارچ شیتاکه‌ی برش خورده، هویج و مواد دیگه‌ای که قاطیشون شده بود.

«من برگشتم خونه.»

من چرخیدم و آیاسه-سان رو دیدم که از در اصلی وارد شد.

اون گفت:«چی؟ آه، شام… ببخشید، فوراً میرم درستش کنم.»

«آه، نه، ولش کن. داشتم فکر میکردم که بهتره امروز خودم درستش کنم. به هر حال، باید با این چیکار کنم؟» ظرف پلاستیکی برنج پخته شده رو بهش نشون دادم.

از اونجایی که بیشتر عمرم رو بدون پختن برنج گذرونده بودم، هیچوقت به فکر گذاشتن برنج پخته تو فریزر فکر نکرده بودم.

«آه، خوب. من اینو از قبل درست کرده بودم، پس فقط باید اونو تو مایکروویو گرم کنی.»

«…چند دقیقه باید گرمش کنم؟»

«روی مایکروویو نوشته.»

وقتی اینو گفت، من واقعاً نمیدونستم منظورش چیه، واسه همینم مایکروویو رو نگاه کردم. روش، زمان‌های توصیه‌شده‌ی متفاوتی برای پختن انواع مختلفی از چیزهایی که میخواین درست کنین وجود داشت.

«آه، منظورت اینه؟»

تصویری با برنج داخل کاسه وجود داشت که روش نوشته شده بود “گرم کردن”. پنج سالی میشه که ما از این مایکروویو استفاده میکنیم و من هیچوقت متوجه این آیکن نشده بودم. محفظه‌ی فریز شده رو داخل مایکروویو گذاشتم و رفتم که دکمه شروع رو فشار بدم.

«آه، صبر کن. درش رو بردار.»

من گیج شدم. «واسه چی؟»

«اگه درشو بذاری، یخ داخلش آب میشه و برنج کاملاً چسبنده میشه. من این جوریشو دوست ندارم.»

«که این طور؟»

من در واقع اصلاً نمیدونستم که داره در مورد چی صحبت میکنه، اما اگه این کار بهترش میکنه، تصمیم گرفتم که باید به حرفش گوش کنم. در حالی که داشتم برنج پخته شده رو گرم میکردم، آیاسه-سان ترتیب درست کردن سوپ میسویی که از یخچال بیرونش آورده بود رو داد.

در کنار برنج مخصوص، سوپ میسوی توفو و سالاد هم داشتیم. آیاسه-سان چندتا گوجه فرنگی از یخچال بیرون آورد و به قطعات کوچیک برش داد و روی سالاد گذاشتشون. کاهوی سبز، کلم و تربچه و رنگ سفید سالاد که با گوجه فرنگی‌های قرمز مخلوط شده بود، خیلی مجلل به نظر میومد.

«به نظر واقعاً خوب میاد.»

«وقتی یه غذای با تم ژاپنی برای یه خونواده درست میکنی، همیشه رنگ غذاها کمی قهوه‌ای به نظر میرسه، به خاطر همینم اگه گوجه فرنگی یا پاپریکا بهشون اضافه کنی، کمی رنگ بیشتری به غذا میده.»

پاپریکا اساساً فلفل دلمه‌ی رنگیه که به انواع رنگ‌های قرمز، نارنجی و حتی زرد یا سبز وجود داره. یه بار اونا رو آنلاین سرچ کردم. همین طور این که، اونا به تلخی فلفل دلمهای معمولی نیستن، واسهی همینم بعد از این که کمی بشورینشون، حتی میتونین اونا رو به صورت خام هم مصرف کنین. از زمانی که آیاسه-سان مسئول پخت و پز خانواده‌مون شد، غذاهای عجیب و غریب و ایده‌های بیشتری برای آشپزی به وجود اومدن. یا شاید دانش آشپزی من و بابام زیادی قدیمیه، اما اگه کلم بروکلی یا گل کلم رو کنار بذاریم، فکر نمیکنم معمولاً با چیزهایی مثل رومانسکو یا بقیه‌ی سبزیجات عجیب و غریب برخورد کنیم.

«اختراعات زیادی داره انجام میشه، ها؟» من واسه‌ی این که همیشه همه چیو میخوردم و هیچوقت بهش فکر نمیکردم داشتم احساس شرمندگی میکردم.

«اگه از من بپرسی اونقدرا هم کار بزرگی انجام ندادم.»

«نه نه، من همیشه ازت ممنونم. واقعاً میگم. من قبلاً از جستجو برای شغل پاره وقتی که درآمدش زیاد باشه منصرف شدم، پس فقط احساس گناه میکنم که همیشه بقیه بهم خوبی میکنن.»

«من از اینکه برام دنبال اپلیکیشن مطالعه محور بودی قدردانی میکنم. پس با هم برابر شدیم.» آیاسه-سان لبخند آرومی بهم زد.

فقط تو اون لحظه بود که حس کردم فضای ناخوشایند چند روز گذشته از بین رفته. بعدش، آیاسه-سان مقداری برگ چای رو تو قوری کوچیکی ریخت. بعد از اینکه دیدم این کارو کرد دو فنجون چای رو از قفسه ظروف بیرون آوردم و رو جلوی آیاسه-سان گذاشتمشون. فنجون‌ها  رو با چای دم شده پر کرد تا همراه شاممون چیزی هم برای نوشیدن داشته باشیم.

برنج گرم شده کاملاً به مایه‌ی سوپ میخورد و خوشمزه بود. ناگفته نمونه که همونطور که آیاسه-سان گفته بود، برنج اون قدر زیاد به هم نچسبیده بود و همین بهترش می‌کرد.

«اگه این قدر برنج کافی نیست، میتونی یه بسته‌ی دیگه رو گرم کنی.»

«نه، دیگه خیلی دیر شده. همینم کافیه.»

به ساعت روی دیوار نگاه کردم، ساعت نزدیک یازده شب بود. حالا که غذام رو خوردم باید برم حموم و بعدش برم بخوابم. ناگفته نمونه که آیاسه-سان همیشه بعد من حموم میکنه، پس هر چی بیشتر طولش بدم، اونم باید بیشتر بیدار بمونه. با این حال، شام امشب، یه شام راحت بود. الان تردید دارم. تقریباً احساس میکردم میخوام روزم رو بدون از بین بردن چیزایی که امروز بعد از ظهر پشت سر گذاشتیم تموم کنم. با کشیدن آهی، دوباره خودم رو وادار کردم باهاش حرف بزنم.

«خب… در مورد قضیه‌ی استخر با ناراساکا-سان.»

«هنوزم داریم در موردش صحبت میکنیم؟»

«منظورم اینه که هنوزم شماره‌شو نگرفتم. اگه اون منتظر جوابمه، فکر کردم که بی‌ادبیه که منتظرش بذارم .»

«… خیله خب، بهت میدمش.» آیاسه-سان کمی عصبانی به نظر میرسید. اون تلفنش رو از روی میز ناهارخوری برداشت و شروع به جستجوی شماره‌ی ناراساکا-سان کرد.

«صبر کن.» کف دستمو بالا گرفتم و بهش اشاره کردم که بس کنه.

آیاسه-سان تا حدودی بهم با چهره‌ی تعجب زده نگاه کرد.

«در واقع من اصلاً به شمارهی ناراساکا-سان اهمیتی نمیدم.»

«…چی؟»

«به عبارت دیگه، من اصلاً علاقه‌ای به رفتن به استخر با ناراساکا-سان ندارم.»

چهره‌ی آیاسه-سان که تا حدودی مشکوک بود، الان به حالت سردرگمی تبدیل شده بود. اون چهره‌ای رو به خودش گرفته بود که اساساً داشت داد میزد “اون داره در مورد چی صحبت میکنه؟” یا شاید من داشتم چیزی میگفتم که انتظارش رو نداشت؟ اشتباه هم نمیکرد، چون تصمیم داشتم چیزی بگم که با همه‌ی پیش‌بینی‌هاش فرق میکرد.

من به این که آیاسه-سان نمیخواد بره استخر اهمیتی نمیدم. و اگه بخوام به آزادی انتخابش احترام بذارم، باید منتظر باشم تا خودش نظرش رو عوض کنه. افرادی که عمداً نظر دیگران رو نادیده میگیرن، فقط خودخواه هستن که با داستان‌های خودشون فریب خوردن. واقعیت یه افسانه نیست، به همین دلیله که این کار سمیه، این کار فقط باعث صدمه دیدن دیگران میشه. من اینو میدونم، اما این به این معنی نیست که اجازه ندارم نگران کسی باشم.

«آیاسه-سان، من میخوام با تو استخر برم.»

«من متوجه نمیشم.» آیاسه-سان جوری به نظر میومد که انگار یه موجود فضایی رو دیده -اینم بگم که من هیچوقت هیچ موجود فضایی‌ای رو ندیدم، واسه همینم نمیدونم مردم موقع دیدن اونا چه شکلی هستن- اما آیاسه-سان همچین نگاهی رو بهم کرد.

من واکنشش رو نادیده گرفتم و ادامه دادم.

دلیل اینکه گفتم میخوام برم به خاطر اینه که فکر میکردم شاید خودت دلت بخواد بری. دلیل اینکه میخواستم شماره‌ی ناراساکا-سان رو بدونم این بود که امیدوار بودم که شاید بهم حسادت میکنی که من تنها کسی هستم که داره بهش خوش میگذره.»

«من؟»

«تو.»

«چرا باید حسودی کنم؟» آیاسه-سان جوری به نظر میرسید که انگار محتوای گفتگوی الانمون رو از دست داده.

اگه این با احساساتی که اون هنوز متوجهش نشده بود همپوشانی داشت، ممکن بود کمی آرامش بیشتری داشته باشم.

«تو میخوای بری استخر، درسته؟»

دهن آیاسه-سان بسته شد طوری که به نظر میرسید که عمداً لبهاش رو بسته تا هیچ کلمه‌ای ازشون بیرون نیاد.

«من از آکیکو-سان شنیدم. نسبت به گرما طاقتت کمه، به خاطر همینم همیشه ازش بستنی میخواستی یا وقتی کوچیک بودی، بهش التماس میکردی که باهاش به استخر بری، درسته؟ و حتی الان هم نمیتونی گرما رو خوب تحمل کنی، درسته؟»

«این…»

«حقیقت داره، مگه نه؟ منظورم اینه که وقتی کولر خراب شد، بلافاصله خودت رو تو اتاقت حبس کردی. حالا که اوضاع از این قراره، حداقل یکم میخوای با دوست‌هات استخر بری، درسته؟»

«چرا انقدر مشتاقی که منو به استخر بفرستی؟»

«یادته بابا چی گفت؟ وقتی که ما دانش آموز سال سوم شدیم، باید روی امتحانات ورودی دانشگاه تمرکز کنیم، پس تا اونجایی که میتونیم باید کمی هم خوش بگذرونیم.»

«آره، اون اینو گفت…»

«میفهمم که میخوای تا حد امکان زود مستقل بشی. اما اگه هر روز این طوری به خودت فشار بیاری و استرس وارد کنی، حتی قبل از اینکه به هدفت برسی از پا در میای. من نگران این موضوع هستم، باشه؟»

«نگرانی…؟»

«درسته. میخوام یه قدم به عقب برگردی آیاسه-سان. فکر میکنم بهتره بال‌هاتو ببندی و کمی استراحت کنی.»

من هر چیو که میخواستم، بهش گفتم، پس تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که منتظر جواب آیاسه-سان باشم.

«نمیتونی… با اطمینان اینو بگی.» نگاه آیاسه-سان به سمت میز افتاد و ابروهاش به سمت پایین کشیده شد. «من برای رفتن به استخر وقت ندارم. واقعاً ندارم.»

«آیاسه-سان…»

در حالی که لبهاش رو محکم به هم میفشرد، دستش رو به سمت برگه‌های یادداشت چسبی که روی میز بودن برد و چیزی رو از تلفنش روی برگه خط خطی کرد و اونو با چنان قدرتی جلوی من گذاشتش که حس کردم داره روی میز میکوبونش.

اون گفت:«الان میرم درس بخونم.» ظرف‌هاش رو داخل سینک گذاشت و به اتاقش رفت.

«کارم خوب نبود، هاه…؟» آهی کشیدم و نگاهمو به سمت برگه یادداشت چسبی انداختم.

یه شماره‌ی تلفن بود، با نوشته‌ی نه چندان منظمی که می‌گفت این شماره متعلق به ناراساکا-سانه.

«چرا من تنهایی باید برم اونجا…؟» با شونه‌هایی که به خاطر شکستم پایین‌ افتاده بودن ظرف‌ها رو شستم و به اتاقم برگشتم.

۱.دانشگاه توکیو، احتمالاً یکی از سخت ترین دانشگاه‌ها برای پذیرشه

[1] به مجموعه موسیقی‌های بی‌کلام گفته می‌شود.