ورود عضویت
Gimai Seikatsu-03
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت ۴۲۵ام اوت

(سه‌شنبه)

بعد از اینکه بیدار شدم، توی تختم موندم و با خودم فکر کردم. آیا دیروز به اوضاع گند زدم؟

«احتمالا گند زدم، ها؟»

صدام که باهاش با سقف اتاقم حرف زدم، به گوش هیچکس نرسید و دوباره به سمت خودم منعکس شد. سرم رو به اطرافم چرخوندم و ساعتو دیدم. خیلی وقت بود که ظهر شده بود، اما من هنوزم خوابالو بودم. چون اتفاقات زیادی دیروز افتاده بود و من تموم شب داشتم در موردشون فکر میکردم واسه همینم زیاد نخوابیدم. چطور می‌تونم هوشیاری سفت و پوست کلفت آیاسه‌ سانو بشکنم؟ به هر‌حال، ذهنیت آیاسه سان در عین حال که تیز و محکمه در آن واحد به همون اندازه‌ هم ضعیفه.

از شروع زندگیم با آیاسه سان دو ماهه که می‌گذره و به خاطر اینکه هردومون هر روز با هم کار می‌کنیم  چیزای زیادی درموردش یاد گرفتم. اگه بخوام حدس بزنم، روند فکری آیاسه سان احتمالا این جوریه که کودک بودن به این معنیه که چیزهایی رو مجانی بهت میدن. اساساً، بیشتر تو دورِ گرفتن هستین تا بخشیدن. وقتی آیاسه سان بچه بود، مثل بقیه‌ی بچه‌ها عادی بود و از مادرش بستنی می‌خواست یا اینکه می‌خواست اونو به استخر ببره. اون همیشه چیزیو درخواست می‌کرد که از مادرش بگیره. البته، این کاملا منطقی بود، و بایدم این‌طور باشه. با این حال، آیاسه سان همچین حسیو نداره. این چیزیه که تو این مورد خیلی مهمه.

آیاسه سان به خاطر شرایط خانوادش، روزهای کودکیشو در اوایل سال‌های ابتدایی مدرسه متوقف کرد. اون دیگه نمی‌تونست به خودش اجازه بده که یه بچه باقی بمونه. دنیا روی دو رابطه دادن و گرفتن می‌چرخه، اما اون انتخاب کرده که بیشتر رو دورِ دادن زندگی باشه. احتمالا این راه آیاسه سان برای جبران روزهای کودکیشه، همون زمانی که تو دور گرفتن زندگی می‌کرد، با این تصور اشتباه که مادرش رو با این کار داشت اذیت می‌کرد.

اون می‌خواست هر چه زودتر بزرگ بشه و زحمت مادرش رو کم کنه. دادن چیزی به صورت رایگان احتمالا اونو به یاد گذشته‌ی تاریکش تو دوران کودکیش می‌ندازه. به محض اینکه کمی خودخواه بازی دربیاره، احتمالأ به این فکر می‌کنه که داره بارِ روی دوش مادرش رو بیشتر می‌کنه. این جمله چه کنایه‌ای داره. از این گذشته، خود آکیکو سان بهم گفت که اوضاع برعکس این شرایط بود.

«من می‌خواستم اون بتونه برای مدت طولانی‌تری کودکی کنه.»

فقط با فکر کردن به این موضوع، احساس کردم سینه‌ام سنگین شده. با اینکه هر دوشون به هم اهمیت میدن، اما چیزهای اشتباهی رو برای همدیگه می‌خوان. مادر می‌خواد دخترش برای مدت طولانی‌تر بچه بمونه، در حالی که بچه می‌خواد به سرعت به یه فرد بالغ تبدیل بشه. خوشحال کردن هر دو طرف غیرممکنه. بالاخره اونا با هم تضاد دارن. حتی نمی‌تونن خودشونو به حرف همدیگه تطبیق بدن. ایاسه سان بالاخره یه بچه‌س.

شاید اگه آیاسه سان با آکیکو سان صحبت می‌کرد و سعی می‌کردن خودشونو با انتظارات یکدیگه وفق بدن، آیاسه سان می‌تونست با آکیکو سان کنار بیاد. با این حال، آیاسه سان همه این مشکلات رو قورت داد و از پله‌های بلوغ بالا رفت و به بزرگسالی رسید. اون سعی کرد هر چه زودتر بار خودشو به دوشش بکشه، که منجر به این روند فکری سرزنش کردن خودش شد. به همین دلیله که نمی‌تونه هیچ آرامشی رو به دست بیاره و نمی‌تونه با یه قلب معصوم کسی بازی کنه. اون نمی‌تونه خودشو به خاطر اینکه صادقانه دوست داره به استخر بره ببخشه.

‘ من وقت رفتن به استخرو ندارم. من واقعاً وقتشو ندارم.

چهره‌ی آیاسه سان وقتی این کلمات رو گفت، مثل همیشه خشک بود، اما از صداش به‌نظر می‌رسید که داره نقش بازی می‌کنه. اما مقصر منم که نتونستم چیزی بهش بگم. اگه من یه جور قهرمان داستان بودم و توالی دراماتیک‌تری از وقایع رو برای متقاعد کردن آیاسه سان انتخاب می‌کردم، شاید ذهنیتشو در این مورد تغییر می‌داد…

نه، این درست نیست. من نباید اینجوری از واقعیت فرار کنم. اگه می‌خوام اونو نجات بدم، پس باید برنامه‌ی محکم‌تری داشته باشم. در حالی که داشتم بهش فکر می‌کردم، زنگ ساعتم به صدا در اومد. واقعاً وقت بلند شدنم بود. بعد از اینکه زنگ ساعتمو خاموش کردم، به آرومی خودمو از روی تخت بلند کردم.

بین صبحونه و ناهار تقریباً بلند شده بودم. در حالی که فکر می‌کردم چی درست کنم، تو اتاق نشیمن ایستادم. چی باید بخورم؟ یا شاید بهتر باشه صبر کنم تا وقت ناهار برسه؟ ایاسه سان معمولا قبل از اینکه بابام برای کارش از خونه بره بیدار می‌شد تا صبحونه درست کنه، اما به‌نظر می‌رسید که هنوز خوابه. دلیل این حرفم میز ناهار خوری بود. همچین مواقعی اتفاق میوفته. به هر حال  ما همیشه نمی‌تونیم روی آیاسه سان حساب کنیم که برامون صبحونه درست کنه. حتی وقتی که تو دوره‌ی امتحانات پایان ترم بودیم، هم بابام و هم آکیکو سان اجازه نمیدادن آیاسه سان صبحونه درست کنه.

به هر حال، در مورد شکم خودم من گشنمه، شاید باید کمی نون رو تست کنم. درست موقعی که داشتم فکر می‌کردم چی کار کنم، در اتاق نشیمن باز شد.

«… آه.»

«صبح‌بخیر، آیاسه سان.»

«…صبح‌بخیر.»

اون به شدت خوابالو به‌نظر می‌رسید. حتی پلک‌هاش هم کاملا باز به‌نظر نمی‌رسیدند. حتی جو معمولی با وقارش که تو خونه به خودش می.گرفت، جای دیگه‌ای ناپدید شده بود. اون حتی لباس‌هاشو به مرتبی قبلا نپوشیده بود. هم قدرت حمله و هم قدرت دفاعیش به شدت کاهش پیدا کرده بود.

«خیلی خوابت نبرد، درسته؟»

«بعد از ساعت ۶ صبح… کمی خوابیدم.»

من فکر نمی‌کنم اسم اون کارو بشه واقعاً “خوابیدن” گذاشت. حتماً تا اون موقع بیرون روشن شده بوده. اسم این کار شب زنده‌داریه.

«چرا یکم بیشتر نخوابی؟ تا غروب که کاری نداریم.»

اون گفت:«من خوبم… الان ساعت چنده؟» و سرش رو چرخوند و به ساعت روی دیوار نگاه کرد.

چشماش خواب‌آلود به‌نظر می‌رسید، اما یهو از شوک کاملا باز شدن.

«چی…؟ این قدر دیر شده…؟» با گفتن این حرف، به میز ناهارخوری نگاه کرد.

طبیعتاً هیچی اونجا نبود.

«اوه نه، اصلا اون چیزی برای خوردن داشت؟»

«نگران نباش، به‌نظر می‌رسه که کمی نون خورده.»

یه بشقاب با خرده نون تست داخل سینک بود، هرچند به‌نظر نمی‌رسید وقت داشته باشه که اونو تو ماشین ظرفشویی بذاره. حداقل کره یا مربا یا هر چیز دیگه‌ای رو که استفاده کرده بود، دوباره تو یخچال گذاشته بود. خوب، قبل از اینکه آیاسه سان و آکیکو سان بیان اینجا زندگی کنن، صبحونه‌های ما معمولا این جوری بود. منظورم اینه که حتی اگه چیزی می‌خوردیم، اوضاعمون این‌طوری بود. واسه همینم دلیلی وجود نداره که آیاسه سان احساس گناه کنه.

 

 

سعی کردم به ایاسه سان اطمینان بدم، اما به‌نظر نمی‌رسید حرفایی که بهش می‌زدمو بشنوه. با ناراحتی از اشتباه خودش لبشو گاز گرفت.

«این اولین باره که این‌طوری بیش از حد می‌خوابم.»

«شاید خستگیت روی هم تلنبار شده؟ می‌تونی بیشترم استراحت کنی، اوضاع خوبه.»

«این… واقعاً متاسفم! تو هنوز هیچی نخوردی، آسامورا. من فوراً یه چیزی درست می‌کنم.»

آیاسه سان به وضوح داشت از کنترل خارج می‌شد. ناگفته نمونه که زیر چشماش دایره‌های سیاه معلوم بود.

با صدای بلند و محکم صداش کردم:«آیاسه سان.»

«چ…چ… چیه؟»

«من می‌خوام که صدامو بدون اینکه ازم فرار کنی بشنوی.»

«چی… آم، چیه؟»

«گوش کن. وقتی برای اولین بار اینجا اومدی، یادته چی بهم گفتی؟»

اون صدای شوک‌زده‌ای رو از خودش بروز داد. حدس میزنم هنوزم یادش باشه.

«… اگه بتونیم به این راحتی “باهاش کنار بیایم” بهمون کمک می‌شه…؟»

سرمو تکون دادم. دقیقاً همین جمله. این اولین باری بود که کارت‌هامونو به‌هم نشون دادیم. اطلاعاتمونو رد و بدل کردیم و تصمیم گرفتیم که با خواسته‌های همدیگه سازگار بشیم. به همین دلیل بود که به صحبتم ادامه دادم.

«الان، من قضاوت کردم که تو واضحه کم خوابی داری، ایاسه سان. می‌تونی ضد حرفم باهام بحث کنی و تموم تلاشتو بکنی، استدلال‌های متقابل علیه من بسازی، اما فقط تو آینه خودتو نگاه کن. من نمی‌خوام تو این حالت برام غذا درست کنی. من نگرانم که واقعاً به خودت صدمه بزنی. تو می‌تونی روی صندلی بشینی، اما من غذا رو درست می‌کنم. این نظر صادقانه‌ی منه.»

«آم… اما گفتم که غذاها رو من درست می‌کنم.»

«قانون قانونه. تو باید خودتو با شرایط وفق بدی و باهاش زندگی کنی. امروز، ماموریتت درست کردن غذا نیست، بلکه ماموریتت اینه که کمی استراحت درست حسابی کنی.»

«ا-اما…»

«منم معمولا اینو بهت نمیگم، آیاسه سان. خودت اینو گفتی، درسته؟ تا حالا اینجوری زیادی نخوابیده بودی، مگه نه؟»

«…نه.»

من گفتم:«پس این یه وضعیت نامنظمه. نیازی نیست خودتو مجبور کنی مثل همیشه کارا رو انجام بدی. بیا، فقط روی یه صندلی بشین. البته می‌تونی برگردی و کمی هم بخوابی.» و صندلی‌ای رو که آیاسه سان همیشه روش می‌نشست رو بیرون کشیدم.

کف زمین در برابر کشیده شدن صندلی، صدای جیرجیر خفیفی رو از خودش در آورد.

«من فقط یکمی خوابم کم شده، باشه؟»

«میدونم، اما ایاسه سان کم خواب حق داره روی این صندلی بشینه، پس بیا.»

«…باشه.» به‌نظر می‌رسید آیاسه سان خودشو تسلیم سرنوشتش کرده. اون روی صندلی نشست.

شاید این اولین باری باشه که ایاسه سان اینقدر ضعیف عمل می‌کنه. اما مهمتر از اون …

«یه تیکه نون تست می‌خوای؟»

اون با تکون دادن سرش بهم جواب داد، پس من یه برش برای اون و یکی دیگه برای خودم برداشتم و اونا رو داخل توستر گذاشتم. همین‌طور کره و مربا رو هم از داخل یخچال بیرون آوردم و جلوی ایاسه سان گذاشتم. البته همراه چاقوی کره و قاشق مقداری ژامبون باقی مونده رو هم دیدم و از داخل یخچال بیرونش آوردم.

«می‌خوای ژامبونو سرخ کنم؟ حس می‌کنم همیشه این کار رو می‌کنی.»

« آره، من این‌طوری دوستش دارم.»

«یکم هم دوست داری ترد باشه، درسته؟»

«…آره، من اون‌جوری دوستش دارم.»

«متوجهم. این‌طوری واقعاً خوب می‌شه.»

چون با هم توافق نظر داشتیم، ماهیتابه رو در آوردم و داخلش روغن ریختم و حرارتشو روشن کردم تا ژامبون به آرومی تفت بخوره. صدای جیلیزویلیزی بلند شد و باعث شد بیشتر احساس گرسنگی کنم. چرا صدای جیلیزویلیز ماهیتابه این حس رو می‌ده؟ نون طلایی-قهوه‌ای رو روی بشقاب گذاشتم و سر میز ناهارخوری آوردم. همین کار رو هم با ژامبونی که کارش تموم شده بود و گوشه‌هاش کمی سوخته بود انجام دادم و مقداری فلفل سیاه روش اضافه کردم. این کاریه که آیاسه سان همیشه انجام می‌ده. هاه؟ این کارو قبل از سرخ کردنش انجام می‌داد یا بعدش؟ نمی‌دونم. درست همون موقع چیز دیگه‌ای به ذهنم اومد و در یخچالو باز کردم. هنوزم کمی شیر باقی مونده بود.

«شیر داغ می‌خوای؟»

«شیر داغ تو این گرما…؟»

من گفتم:«کولر داره کار می‌کنه، واسه همینم تو این اتاق هوا خیلی خنکه، درسته؟ اگه می‌خوای دوباره چرت بزنی، نوشیدن یه چیز گرم بهت کمک می‌کنه.» و آیاسه سان در جواب ساکت شد.

«پس یکم می‌خورم.»

«باشه.»

کمی شیر داخل یه فنجون ریختم و تو مایکروویو گرم کردم و جلوش گذاشتم. برای خودم چای جو درست کردم و گذاشتمش جلوی خودم. دستامو روی هم گذاشتم.

«پس، بیا بخوریم. بعضی از سبزیجات اضافه شده به منو ممکنه بهتر باشه.»

آیاسه سان زمزمه کرد:«زیادم هست… به خاطر غذا ممنون.» اون مقداری کره رو روی نونش گذاشت و ژامبون رو روش قرار داد و گازش زد.

منم همین کارو کردم. برای مدتی دوتایی‌مون فقط به خوردن ادامه دادیم و حرفی نزدیم. با این حال، اون یه تیکه نون با سرعتی نسبتاً سریع خورده شد، واسه همینم آیاسه سان بعدش روی فنجون شیر داغش تمرکز کرد. به فنجون خالی خودم نگاه کردم و به این فکر افتادم که یه فنجون دیگه پر کنم. در حالی که به این فکر می‌کردم، آهی از بین لب‌های ایاسه سان بیرون اومد. اون فنجونشو زمین گذاشت که صدای تق آرومی داد.

اون گفت:«دارم فکر می‌کنم…» و یه جرعه‌ی دیگه‌ای از شیر داغش نوشید، جوری که انگار اون فنجون یه وسیله‌ی خاصه برای اینه که شجاعتشو برای حرف زدن بالا ببره.

«…من بدم نمیاد برم استخر.» داشتم دستمو میبردم که برای خودم یه فنجون چای جوی دیگه بریزم، اما دستم وسط راه ایستاد.

با کمی تعجب دوباره به سمت آیاسه سان چرخیدم.

«یه دفعه میلت کشید که بری؟»

همین الان، قبل از رفتن به تخت خواب، من واقعاً با این ایده مخالف بودم که بره، اما… نه، این درست نیست. من دارم مردد می‌شم.

«تا ساعت ۶ صبح؟»

«تا ساعت ۶ صبح.»

«اما الان دلت می‌خواد بری؟»

آیاسه سان سری تکون داد.

«امروز صبح که از خواب بیدار شدم… فکر کردم که شاید بد نباشه برم. اما واقعاً نمی‌تونستم اینو بگم.»

در حالی که به حرفای آیاسه سان گوش می‌کردم، احساس کردم تموم قدرتم از بدنم محو شده. نزدیک بود روی صندلیم به عروس دریایی تبدیل بشم. به هر حال نیازی به پیشرفت چشمگیری نداشتم. در نهایت آیاسه سان فقط یه شب در موردش فکر کرد و نظرش تغییر کرد. فقط یه شب براش وقت برد.

من حدس می‌زنم… این خیلی واقع‌بینانه‌تره. حداقل برای من منطقی بود. چیزی که تو واقعیت بهش نیاز دارین مردی نیست که کوه‌ها رو جابجا کنه، بلکه مردیه که صرفاً یه رویداد کوچیک مثل الانو تغییر بده. قبلا تو یه کتابی خوندم که کوچیکترین محرک می‌تونه فرآیند فکری اساسی یه فرد رو تغییر بده.

«اما یه مشکل وجود داره.»

هاه؟

«و این مشکل، یه مسئله‌ی خیلی مهمه که شامل تو هم می‌شه، آسامورا.»

«نمی‌تونی شنا کنی؟ فکر نمی‌کنم اون قدرا تو شنا خوب باشم که بهت یاد بدم.»

«نه، می‌تونم شنا کنم، باشه؟»

«فکرشو می‌کردم ~»

من تقریباً انتظار داشتم که دلیلش این نباشه. در اصل، مشکل واقعی خیلی جدی‌تر از اون چیزی بود که پیش‌بینی می‌کردم، و مطمئناً شامل من هم می‌شد.

«از اونجایی که اون روز قصد رفتن به استخرو ندارم، به جاش شیفت کاری دارم. فکر کنم تو هم اون روز شیفت کاری داری، آسامورا.»

«روز رفتن به استخر چندم می‌شه؟»

«پسفردا بیست و هفتم.»

«وای… جدی میگی؟»

«آره، کاملا جدی هستم.»

ما فردا که ۲۶امه تعطیلیم و شیفت بعدیمون ۲۷امه. این یکم برامون زحمت درست می‌کنه. درست همون موقعی که کاری کردم که ایاسه سان باهام موافقت کنه، اصلاحتی نمی‌تونیم به استخر بریم. بعد از اینکه کمی در موردش فکر کردم، چندین راه برای حل این مشکل رو برای آیاسه سان مطرح کردم.

«از اونجایی که واقعاً می‌خوای بری، بیا یه کاری واسش بکنیم.»

«می‌تونیم کاری واسش انجام بدیم؟»

«خب، این اتفاق خیلی میوفته، پس اوضاعمون باید خوب باشه.»

«پس این اتفاق خیلی میوفته…»

«آره، فقط باید ازشون درخواست کنیم تو شیفتمون تغییر بدن. ساده‌س، درسته؟» یه جوری این جمله رو گفتمش که قرار بود منو با اعتماد به نفس نشون بده.

اگرچه این یه ایده‌ی ساده بود، اما عملی کردنش تو واقعیت خیلی دشوار بود و منم از این موضوع کاملا آگاه بودم.

وقت روز به ساعتی رسیده بود که گرمای جوشان و سوزان خورشید شروع به خنک شدن کرده بود. دقیق‌تر بگم، تقریباً ساعت ۴ بعدازظهر تو شیبویا بود. بوی سوختگی از آسفالت به سمت بالا می‌پیچید و من و ایاسه سان کنار هم راه می‌رفتیم که به سمت محل کارمون بریم. تصمیم گرفتیم زودتر سرکار بریم تا بتونیم از مدیر درخواست تغییر شیفتمون رو بکنیم.

قبلا به این موضوع اشاره کردم، اما وقتی نوبت به راه رفتنمون با هم می‌رسید، باید یا با دوچرخه یا پیاده با یکدیگه هماهنگ می‌شدیم. طبیعتاً نه من و نه ایاسه سان از این ملاحظه لذت نمی‌‌بردیم، اما حالا دلیل مناسبی براش داشتیم. اگرچه من هیچوقت انتظار نداشتم که به خاطر همچین دلیلی با هم به سر کار بریم.

ایاسه سان در حالی که با خودش زیر لبی می‌گفت:«هوا ابری‌تر شده، ها؟ خدا رو شکر.» به آسمون نگاه کرد.

همونطور که گفته بود نیمی از آسمون پوشیده از ابر بود. ولی خب، هنوز آسمون آبی قابل مشاهده بود، بنابراین نسبتاً هوا تاریک و خنک‌تر شده بود به لطف اون ابرها، بیرون کمی قابل تحمل‌ بود. بعد از اینکه ایاسه سان در حالی که نصفی از صورتش رو با دستش پوشانده بود به آسمان نگاه کرد، کیفی رو که روی شونه‌ش گذاشته بود، رو تنظیم کرد. اون کیف، یه کیف نسبتاً بزرگ بود، اما داخلش لباس فرمی بود که هر روز با خودش به خونه می‌برد.

امروز آیاسه سان در مقایسه با همیشه حالت متفاوتی رو از خودش نشون می‌داد. اون، یه تاپ رنگ روشن پوشیده بود که هم آستین و هم یقه‌ش بهش وصل شده بود و اصلا اون قدرا پوستش رو نشون نمیداد. تو قسمت جایی که کراوات پوشیده می‌شه، اون یه چیزی شبیه به یه روبان کوچک داشت. به تعبیر آیاسه سان، این ربان اون قدرا قدرت حمله‌ی بالایی نداره ولی حداقل مقدار زیادی قدرت دفاعی داره. الان که موقع مذاکره‌مونه باید به آداب معاشرتمون توجه کنیم. شاید به خاطر این جمله‌ای که من گفتم این لباس‌ها رو پوشیده.

خب، اون این تصور رو برای بقیه ایجاد می‌کرد که قابل اعتماد و سخت کوشه. با این حال، اون همچنان گوشواره‌هاشو تو گوشش نگه داشته و تقریباً آدمو یاد نیش زنبور عسل میندازه که به هر کسی که جرأت حمله داره هشدار میده، این کار دقیقاً شبیه کاریه که آیاسه سان انجام میده. همین طور اینکه، احساس می‌کنم لباس‌هاش برای الان واقعاً دارن گرم و داغ می‌شن.

«اینجوری لباس پوشیدی گرمت نشده؟ گرمازده که نمی‌شی، درسته؟»

«هوا ابری‌تر شده، پس من خوبم.»

«یکمی بیشتر خوابیدی؟»

«آره بیشتر خوابیدم… دو ساعت کامل خوابم برد.»

من احساس می‌کنم که دو ساعت کامل هنوزم زمان کافی‌ای نیست، اما اگه بیشتر بهش در مورد این موضوع اصرار کنم هیچ فایده‌ای برام نداره و به‌نظر می‌رسه که با آیاسه‌ سان مثل یه بچه دارم رفتار می‌کنم. من نمی‌خوام اون به هر دلیلی به کودکیش برگرده. همونطور که به این موضوع فکر می‌کردم، گفتگومون به پایان رسید و دیگه حرفی برای گفتن به هم نداشتیم، به خاطر همینم هر دومون بدون اینکه حرفی به هم بزنیم کنار هم به راه افتادیم.

با سر و صدای ماشین‌هایی که تو ترافیک گیر کرده بودن، و کامیون‌هایی که تو شهر می‌چرخیدن و تبلیغات رو با صدای بلند پخش می‌کردن یه بار دیگه به خودم اومدم و متوجه شدم که این شهر واقعاً شهر شیبویاس. مثل اینکه ایاسه سان منتظر مونده بود که جو تغییر کنه، که یهو گفت.

«بابت دیروز متأسفم.»

«در مورد موضوع استخر میگی؟»

«بابت این هم متأسفم، اما در اصل منظورم یه چیز دیگه بود. وقتی با یومیوری سنپای سر کار اومدی، ممکنه یه چیز بی‌ادبانه گفته باشم.»

«آه…»

اون مکالمه‌ی اون روز کمی عجیب به‌نظر می‌رسید. اون اشاره کرد که به عنوان یه خونواده، اگه من با یومیوری سنپای تا این حد صمیمی باشم، خیالش راحت می‌شه، و اگرچه اون شخص مورد نظر اون جمله رو به شوخی گرفت و خندید، اما من واقعاً احساس کردم که این طرز حرف، دقیقاً سبک معمول آیاسه سان نیست. وقتی یه زن و مرد با هم بیرون راه می‌رن، معمولا به عنوان یه زوج در نظر گرفته می‌شن. این نوع کلیشه ممکنه تو ذهنتون پدیدار بشه، اما این، واقعاً جمله‌ای نیست که به دیگران گفته بشه، چرا که احتمالا رشته‌ی فکری آیاسه سان بوده.

«این برخلاف قولمون بود که هر کدوم از این احساسا رو پنهان کنیم، درسته؟ خوبه، مطمئناً می‌تونم اون موضوع رو حلش کنم.» آیاسه سان تقریباً جوری به‌نظر می‌رسید که انگار داره این حرفو به خودش می‌قبولونه و با لحنی ناراحت ادامه داد:«اگه اتفاقی پیش بیاد، من ازت می‌خوام که اگه به سر قرار رفتی باهام صادق باشی و بهم بگی.»

«که این‌طور. اون وقت چرا ازم می‌خوای بهت بگم؟»

«نمیدونم… بذار همینجا دیگه حرفمونو بس کنیم.»

به‌نظرم عجیب بود. مثل این بود که انگار یه چیزیو میدونست، اما نمی‌تونست بهم جواب بده. اولش که تو رابطه‌ی من با یومیوری سنپای فضولی می‌کنه و الانم حتی به چشمام نگاه نمی‌کنه. هر دوی این‌ها انقدر معنی عمیقی داشتن که متوجه شدم قلبم طوری می‌تپه که انگار منتظر یه چیزی هستم.

منتظر چیزی هستی؟ خودتو جمع و جور کن، آسامورا یوتا.

 قلبمو که می‌خواست به جلو بپره، وادار کردم که آروم بشه و با احتیاط منتظر شدم تا آیاسه سان اون چیزی که بعدش می‌خواست بگه رو بگه.

«بعد از اینکه باهاش کار کردیم، متوجه شدم که اون چقدر آدم خوبیه.»

«اره حق با توئه.»

«اون مهربون، با ملاحظه و زیباس. اون باهوشه و تقریباً همه چیزو می‌دونه و حتی از صحبت کردن باهاش خسته نمی‌شی چون شوخ‌طبعی منحصر به فردی داره.»

«اگرچه، با وجود همه‌ی این حرفا یکم هم تنبله. و نمی‌تونی شوخی‌های کثیفشو فراموش کنی.»

«اینکه عیب نیست، به این کار جذابیت میگن، باشه؟…خب، شاید من هنوزم اون قدرا باهاش آشنا نیستم .به هر حال، تو خیلی بیشتر از من باهاش کار کردی. چرا دارم در مورد یومیوری سان برات سخنرانی می‌کنم؟» آیاسه سان لبخند بی‌جونی زد.

می‌خواستم همینو ازش بپرسم. اون چی می‌خواد بگه؟

«من فقط فکر می‌کردم که به عنوان یه “خواهر بزرگتر” خیلی هم آدم بدی نیست، می‌دونی که چی میگم. من واقعاً نباید چیزی می‌گفتم که آزادی عملت رو محدود کنه، واسه‌ی همینم متأسفم.» آیاسه سان برای اینکه واکنش عجیب دیروزش رو توضیح بده همین جور ادامه داد.

تقریباً مثل این بود که از قبل اون چیزهایی که می‌خواست درموردشون حرف بزنه رو نوشته بود، تهیه کرده بود و فقط کلمه به کلمه اونا رو از حافظه‌ای که داخل مغزش بود می‌خوند. هی، اینا احساسات واقعیت هستن؟ شک و تردید ذهنمو پر کرد اما من بهش بی‌توجهی کردم. اون بهم گفته بود که درست حسابی اون احساسات نامطمئن و مبهمش رو برام توضیح می‌ده و دستش رو برام رو می‌کنه. اگه قرار بود به هیچ کدوم از این حرفاش شک نکنم و فرض کنم که داره دروغ به خوردم میده، این کار کل هویت رابطه‌مونو از بین میبره. پس تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بود که فقط سرمو به حرفاش تکون بدم.

«باشه، خوبه. دیگه نیازی نیست ازم عذرخواهی کنی.»

«باشه.»

بسه دیگه. ما این حادثه رو فراموش می‌کنیم و پشت سرش می‌ذاریم. این رابطه‌ی ماست، رابطه‌ای که هم برای آیاسه سان و هم برای من راحت‌تره. با این حال، بنا به دلایلی که نمی‌تونم توضیحش بدم، احساس می‌کردم چیزی تو گلوم گیر کرده و طعم تلخ و احساس ناراحتی به‌جا گذاشته به‌طوری که نمی‌تونستم توصیفش کنم.

همین طور که به ایستگاه قطار نزدیک می‌شدیم، تعداد افرادی که اطرافمون بودن، افزایش پیدا می‌کردن. حتی با وجود اینکه هنوز وقتش نرسیده بود که کارمندا از سر کار بیرون بیان اما مردایی بودند که کراوات و کت و شلوار پوشیده بودن و صدای تق تق کفش‌های پاشنه بلند خانما همه جا شنیده می‌شد. حتی چند تا دانش آموز هم تو این جمع بودن. وقتی دوچرخمو تو پارکینگ پارک کردم متوجه چیزی شدم. نوچ بلندی کردم و آیاسه سان با تعجب بهم نگاه کرد.

«مشکل چیه؟»

«بگو ایاسه سان.»

«چیو بگم؟»

«اگه ما با هم قرار بود به خونه بریم، چرا دوچرخمو با خودم آوردم؟»

یعنی اگه با هم می‌رفتیم سر کار و با هم از سر کار به خونه میومدیم، نمی‌تونستم اونو تو خونه بذارم؟

«عه؟» آیاسه سان طوری بهم نگاه کرد که انگار چیز عجیبی گفتم. «چون دلیلی برای انجام این کار داشتی انجامش دادی، درسته؟»

«نه، اصلا این‌طور نیست. این کارو فقط از روی عادت انجام دادم.»

«خ-خب، هر از چند گاهی این اتفاق میوفته دیگه … پوففف.»

«عادت‌ها چیزهای وحشتناکی هستن، مگه نه؟»

«توصیفش رو به عهده‌ی تو می‌ذارم.»

چشماش داشتن لبخند می‌زدن. اون شکست منو داشت مسخره می‌کرد. خب… اخیراً، اون همیشه کمی متشنج بود، واسه‌ی همینم من ترجیح میدم به خاطر احمق‌بازی من لبخند بزنه تا اینکه اصلا لبخند نزنه. در هر صورت، دوچرخمو تو پارکینگ پارک کردم و به جایی که آیاسه سان منتظرم وایساده بود برگشتم و وارد محوطه کارمندها شدیم. اونجا ما با یه کارمند ارشد برخورد کردیم و ازش پرسیدیم مدیر فروشگاه کجاست. وقتی در دفتر رو باز کردیم، مدیر فروشگاه کنار پنجره‌ی اتاق، پشت تعدادی میز که جزیره‌ای رو تشکیل میدادن، نشسته بود.

«اوه… آساموراها… آه، نه، فامیلت آیاسه سان بود، درسته؟ سلام به شما دوتا.»

نمی‌تونم به خاطر گفتن فامیل اشتباه سرزنشش کنم. تو ثبت نام خونوادگیمون و روی کاغذ، فامیل واقعی آیاسه سان الان آسامورا ساکی بود. والدینمون ازدواج معمولی نداشتن، بلکه فقط اسم و فامیلشون رو تو فهرست خونواده قرار دادن، به همین دلیله که همه‌ی اعضای خونواده‌مون الان فامیل آسامورا رو دارن. با این حال، تو مدرسه یا محل کار، جایی که راحتی ایجاب می‌کنه، آیاسه سان با فامیل قدیمی‌ش صدا زده می‌شه. همین‌طور اینکه این‌طور نیست که فامیل خونواده‌مون فامیل خاصی باشه، با ازدواج‌های اخیر، ثبت نام، نام خونوادگی و حتی حساب‌های ایمیل استفاده شده بزرگسالا برای راحتی کار بدون تغییر باقی میمونه، یا حداقل من این‌طور شنیدم.

برای آیاسه سان، این کار مکانی بود با روابط جدید که شکلشون بده، برای همینم به این فکر افتاد که خودشو “آسامورا ساکی” صدا بزنه، اما ظاهراً نمی‌خواست چون خواهر کوچیک‌تر منه، براش ملاحظه کنن. آخر سر، با اسم “آیاسه” شروع به کار کرد. از اونجایی که من همیشه اونو “آیاسه سان” صدا می‌کنم، هیچ کدوم از بقیه‌ی کارمندای دیگه متوجهش نشدن.

«سلام مدیر مغازه. می‌خواستم یه لحظه وقتتونو بگیرم…»

«هوم؟»

مدیر فروشگاه که متوجه شد فقط با یه سلام و احوالپرسی صحبتمونو تموم نکردیم، سرشو بلند کرد. با اینکه سنش به زور به اواخر سی‌سالگیش می‌رسید، اما موفق شده بود مدیر فروشگاه بشه، که این موضوع نشون دهنده‌ی مهارتشه که پشت مهربونیش پنهان شده.

«چه خبرا؟»

«متاسفم که یهوهی این موضوعو مطرح می‌کنم… ما دو نفر، منو آیاسه سان، فردا ۲۶ام روز تعطیل داریم و پس فردا تو ۲۷ام شیفت کاری داریم، اما تو فکر بودیم که می‌تونیم این شیفتا رو تغییر بدیم یا نه.»

«شیفت‌هاتونو عوض کنین…؟ واقعاً که یهویی می‌خواین انجامش بدین. اتفاقی افتاده؟»

«امم.»

اگه یه دروغ نیمه کاره‌ای بهش بگیم، ممکنه همه چی به خطر بیوفته و من واقعاً نمی‌خواستم این شغلمو از دست بدم. اون چیزی که مهمه اینه که دروغ نگیم، اما اون چیزی رو که اصلا ضرورتی برای توضیحش نیست رو نباید توضیح بدیم. به همین خاطر بود که این جمله‌ی بعد رو گفتم.

«یکی از دوستامون یهویی ما رو به جایی دعوت کرده.»

مدیر فروشگاه می‌دونه که من و آیاسه سان توی یه مدرسه درس می‌خونیم. به همین خاطر بود که بهش گفتیم که یکی از دوستای مشترکمون، ما رو دعوت کرده. شاید ناراساکا سان به آیاسه سان نزدیک‌تر باشه، اما با من هم تا حدودی مثل یه دوست رفتار می‌کنه، یا حداقل این احساسیه که از تعاملمون با هم بهم دست می‌ده. آیاسه سان ادامه داد:«دیروز دوستمون از سفر برگشت.»

اینم دروغ نبود. دیروز ناراساکا سان از سفر برگشت. همین‌طور اینکه این موضوع دلیل تماس نگرفتنش با منو تا الان توضیح میده. منطقیه، وقتی بیرونه و از تعطیلاتش لذت می‌بره، نمیاد با مردی مثل من که تصادفی باهاش آشنا شده، تماس بگیره. اما به آیاسه سان در موردش گفته بود. با این حال، این واقعیت که “یهویی” شده بود، کاملا درست نبود. آیاسه سان مدتی از این موضوع خبر داشت، اما من نمیدونستم. به همین خاطر بود که من به این یکی موضوع اشاره کردم، در حالی که آیاسه سان درباره موضوع مسافرتش اظهار نظر کرد.

حتی بدون دروغ هم می‌شه یه جوری حقیقت رو پنهان کرد. اگرچه استفاده از این روش مذاکره اون قدرا راحت نیست. اینجاست که همه چی مهم می‌شه، به خاطر همینم ما باید تموم تلاشمونو براش بکنیم.

«من می‌دونم که داریم خودخواه بازی در میاریم، اما می‌شه شیفتمونو تغییر بدیم؟» من عمیقاً تعظیم کردم و ایاسه سان هم همین کارو کرد.

مدیر فروشگاه در حال تایپ کردن با کامپیوترش گفت:«هوم، یه لحظه بهم فرصت بدین.»

اون حتماً الان داره به برنامه‌ی شیفتمون نگاه می‌کنه.

«برای هر دوتون، ها…؟»

همونطور که این کارو کرد، نگاهی به چهره‌ی ایاسه سان انداختم که پر از نگرانی بود. حالا، از اینجا به بعد اوضاع چه‌طور پیش می‌ره؟ اگه درخواستمونو رد کنه، بعدش باید به فکر دیگه‌ای بیوفتیم. البته نمی‌تونیم فقط با حرفش مخالفت کنیم، یا سر کار حاضر نشیم، ولی من اینم نمی‌خوام که به زور باهاش مذاکره کنم و رابطه‌ی خوبی که با هم داریمو خراب کنم.

مدیر فروشگاه گفت:«بیست و هفتم پنجشنبه‌س، درسته؟» بعدش، گوشی رو برداشت و به یه نفر زنگ زد.

حتماً یکی دیگه از کارکنا می‌خواسته شیفتش رو با ما عوض کنه. بعد از رد و بدل شدن چند کلمه، تلفن رو قطع کرد. دو بار این کارو انجام داد.

«الان دیگه باید اوضاع خوب باشه. هر دو نفری که فردا کار می‌کنن کهنه کار هستن و مشکلی برای تغییر شیفتشون با شما دونفر ندارن، پس تغییر شیفتتون انجام شده.»‌

«واقعا!؟»

«آره.» مدیر فروشگاه با پوزخند ادامه داد. «پس واسه خاطر همین دلیل، من ازتون انتظار دارم که فردا خیلی کار کنین.»

این کار یه نمونه‌ی کامل از فریب دادن و بیگاری کشیدن بود. خب، هیچ راهی وجود نداره که یه دانش‌آموز دبیرستانی بتونه در برابر یه بزرگسال پیروز بشه. شاید بتونه بلافاصله دستمونو رو کنه. با این حال، تا زمانی که بتونیم اون روز به استخر بریم، این مهم نیست. این موفقیت برامون کافیه. فعلأ از مدیر فروشگاه تشکر کردیم.

«بله، ما تموم سعیمونو می‌کنیم!»

«ب- بله، ما تموم سعیمونو می‌کنیم!»

هر دومون عمیقاً سرمون رو پایین انداختیم و از دفتر بیرون اومدیم. بعد از اینکه درو بستیم، آیاسه سان آهی کشید.

«خدا رو شکر.»

«خوشحالی که همه چی درست شد، مگه نه؟»

«فکر کنم الان عصبی‌ترین حالتی که تو تموم زندگیم گذروندم رو تو اون دفتر سپری کردم.»

«جدی میگی؟ من به این حرفت شک دارم.»

لباسای فرممونو پوشیدیم و شیفتمونو شروع کردیم. امروز کارمون این بود که کتاب‌های تازه تحویل داده شده رو تو قفسه‌ی کتاب بذاریم. با چرخ دستی‌ای که به جلو هلش می‌دادیم، تو انبوه قفسه‌های کتاب قدم زدیم.

«آیاسه سان، کتاب بعدی… اونجاس. این یه کتاب فنیه.»

از اونجایی که هل دادن چرخ دستی فقط وقت تلف کردنه، چند کتاب رو از جعبه مقوایی روی چرخ دستی بیرون آورد و جلوتر به سمت قفسه بعدی رفت، و در همین حال گفت:«فهمیدم، آسامورا سان.»

اون کتاب‌ها رو تو فضای خالی قفسه‌ی کتاب گذاشت و من یه لحظه بعد، چرخ دستی رو دنبالش کشیدم. بعد از اون، بهش کمک کردم.

«صرفه جویی تو زمان مثل الان عالیه.»

«تو حتی بیشتر از این شگفت‌انگیزی، آسامورا سان. دونستن مکان‌های قفسه‌ها واقعاً به کارایی کلیمون کمک زیادی می‌کنه.»

«این‌طور نیست که جای همه چیو به یاد داشته باشم.»

کتابای تازه تحویل داده شده‌ی امروز بیشتر از ژانرهایی بودن که من بهشون علاقه داشتم، به همین دلیل بود که تو نگاه اول میدونستم اونا متعلق به کدوم قفسه هستن. امروز فقط شانس آوردم، نه بیشتر. آخر سر، جعبه‌ی مقوایی ۱۵ دقیقه زودتر از چیزی که انتظارشو داشتیم خالی شد.

«خیله خب، پس بیا یکم استراحت کنیم.»

«آره.»

ما چرخ دستی رو به انبار عقب برگردوندیم و بعدش با هم به سمت اتاق استراحت حرکت کردیم. داخل دوتا لیوان پلاستیکی کمی چای سرد ریختیم و نشستیم.

آیاسه سان یهو باهام صحبت کرد:«بهم بگو، آسامورا.»

از اونجایی که فقط ما دو نفر تو اتاق استراحت بودیم، اون دوباره منو همون‌طور که تو خونه صدام می‌زد، صدا کرد. بعد از اینکه محتویات فنجونش رو قورت داد، ایستاد تا دوباره پرش کنه. اون آهی کشید و ادامه داد:«این‌طور نیست که هیچ دوستی نداشته باشی، بلکه سعی نمی‌کنی دوستی پیدا کنی، درسته؟»

«من از عمد از دوست پیدا کردن طفره نمی‌رم، یا همچین چیزی.»

«اما از این واقعیت خبر داری؟»

«آره، من اون قدرا بهش اهمیتی نمیدم.»

«که این‌طور.»

«خب اشتباه نمی‌کنی. این‌طور نیست که من ناامیدانه بخوام دوست پیدا کنم.»

این‌طور نیست که نخوام دوستی داشته باشم، فقط نمی‌خوام همواره براش اطرافمو جستجو کنم.

«اگه بخوام کاملا صادقانه بگم، هیچوقت فکرشو نمی‌کردم که بتونیم به این راحتی شیفت‌هامونو تغییر بدیم… نه، منظورم این نبود. من فقط از مذاکره برای تغییر شیفتمون می‌ترسیدم. از اونجایی که نمی‌خواستم در موردش مذاکره کنم، به‌طور ناخودآگاه به خودم قبولوندم که این کار غیرممکنه.»

«من که بهش عادت کردم. قبلا چندین بار شیفتمو عوض کردم.»

«این نشون نمیده که نسبت به من تجربه‌ی بیشتری تو ارتباط برقرار کردن داری؟»

هیچوقت این‌طوری بهش فکر نکرده بودم.

«… فکر کنم که می‌تونی بهش این‌طور فکر کنی.»

«امروز وقتی وارد کتاب‌فروشی شدیم، از یکی از ارشدها پرسیدی مدیر فروشگاه کجاس و حتی وقتی که در حال مذاکره باهاش بودیم، تو مصمم و با اعتماد به نفس بودی و دقیقاً همون چیزی رو که می‌خواستی و باید می‌گفتی رو گفتی… به خاطر همینم من فکر نمی‌کنم که به‌نظر کسی باشی که تو برقراری ارتباط با بقیه مشکل داره.»

«تو فقط داری منو دست بالا می‌گیری.»

من اونقدرا هم ماهر نیستم. موضوع اینه که من فقط به اندازه‌ی کافی اینجا کار کردم که بتونم به راحتی با همه صحبت کنم.

«برای من، صحبت کردن تو مواقعی که جدیت میطلبه خیلی راحت‌تره. به همین دلیله که فکر می‌کنی این جور مهارت ارتباطی دیوونه‌کننده‌ای رو دارم.»

«من که نمی‌تونم تو همچین مواقعی این کار رو انجام بدم.»

«می‌تونی. وقتی به این جور کارها عادت کردی، می‌تونی. همین طور اینکه، در حال حاضر کارهای زیادی از همین قبیل رو انجام میدی. از نقطه نظر من، داشتن دوستی‌هایی که توشون قوانین مشخص و مشترک وجود نداره خیلی سخت‌تره. من… من اصلا تو این جور روابط دوستانه خوب نیستم. به خاطر همینم برای من، تو توی برقراری ارتباط خیلی ماهرتر از من هستی.»

«…این‌طور نیست…»

البته که درسته. اون ممکنه این حرفو با صدای بلند نگفته باشه، اما دلیل اینکه تونست به راحتی تو خونواده‌مون جا پیدا کنه اینه که اون از همون اولشم در مورد قوانین رابطه‌مون باهام تصمیم گرفت. حالا که اون بالاخره برای رفتن به استخر انگیزه داره، قطعاً نمی‌تونم این حرفو بهش بگم، اما من اون کسی هستم که الان خیلی مضطرب‌تره. به هر حال، ما داریم استخر می‌ریم. اونم با همدیگه. راستش رو بخواین، احتمالا می‌تونم با آیاسه سان، و شاید ناراساکا سان، گفتگوی مناسبی رو داشته باشم، اما مطمئن نیستم که بتونم با همکلاسی‌های دیگه‌مون که اطرافمون هستن، خوش بگذرونم. حتی با وجود اینکه روزی که این کارو باید بکنیم به سرعت نزدیک می‌شه، باز هم درموردش مطمئن نیستم.