ورود عضویت
Gimai Seikatsu-03
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

 

قسمت ۶ ۲۷ام اوت

(پنجشنبه)

 

همین‌طور که قطار در حال حرکت منو به چپ و راست تکون می‌داد ، به آسمون آبی صافی که بین مناظر ناآشنای اطرافم وجود داشت، خیره شدم. از آخرین باری که این‌طوری سوار قطار شدم چقدر می‌گذره؟ من با این که اینجا تو شیبویا به دنیا اومدم و بزرگ شدم، بیشتر اوقاتمو توی خونه سپری می‌کنم، و به ندرت جایی سوار قطار می‌شم. از اونجایی که من این ذهنیت رو دارم که “تا زمانی که مانگا و کتاب دارم، می‌تونم به زندگی ادامه بدم”، شیبویا برام مثل بهشته. الان خیابون‌های کوچیک و کتاب‌فروشی‌های کوچیک‌ترشون ناپدید شدن، و فقط ساختمون‌های سر به فلک کشیده باقی موندن.

تو آخر هفته‌ها و تعطیلات، همیشه وقتم رو با پیاده‌روی از یه کتابفروشی به کتابفروشی دیگه می‌گذرونم، به خاطر همینم هیچوقت نیاز نداشتم به جای دوری سفر کنم. هیچوقت فکر نمی‌کردم روزی برسه که از قطار برای رفتن به استخری استفاده کنم تا با بقیه سرگرم بشم. داخل قطار خیلی شلوغ نبود. با امروز، حدود پنج روز از تعطیلات تابستونی باقی مونده بود. زمان مناسبیه که به بیشتر فعالیت‌های تابستونی‌مون پایان بدیم و آدما دارن وحشت می‌کنن چون تعطیلات تابستونی‌شون داره از جلو چشمشون می‌گذره.

گوشیمو بیرون آوردم و ساعت رو چک کردم. الان ساعت ۹:۱۸ دقیقه‌ی صبح بود. از اونجایی که قرار بود ساعت ۹:۳۰ دقیقه‌ی صبح تو گیت بلیط فروشی رو به روی ایستگاه قطار شینجوکو همدیگه رو ببینیم، هنوز وقت زیادی داشتم. با این حال، بعد از این که همدیگه رو هم دیدیم، ۳۰ دقیقه‌ی دیگه با قطار و بعدش ۳۰ دقیقه‌ی دیگه با اتوبوس راه داریم. این استخر به طور غیر قابل پیش‌بینی‌ای دوره. طولی نکشید که من در مورد تصمیمم مردد شدم.

نه. من فقط باید خودمو جمع و جور کنم. من که نمی‌‌تونم بعد از اینکه تموم تلاشمو کردم تا آیاسه سان باهامون بیاد، به خونه برگردم. همین‌طور این که، حالا که بحث آیاسه سان شد، ما تصمیم گرفتیم که تا وقتی که به مقصد برسیم تا گروه گروه بشیم، راهمون رو از هم جدا کنیم، به خاطر همینم اون ۱۵ دقیقه قبل از من از خونه بیرون اومد. از اونجایی که امروز افراد دیگه‌ای از همکلاسی‌هامون باهامون هستن، نمی‌تونیم کاری کنیم که آخر سر باعث بشه اونا در موردمون خبردار بشن.

البته اینم باید بگم که، ناراساکا سان از قبل این موضوع رو می‌دونست. من فکر کنم که حتی اگه بقیه از این موضوع خبردار بشن اون قدرا هم مهم نیست، واسه‌ی همینم ما بهش نگفتیم که در این مورد به کسی چیزی نگه. اگه بقیه متوجهش بشن، اون موقع بهشون درموردش توضیح می‌دیم. این‌طور نیست که ما کار غیرقانونی‌ای انجام بدیم. به مناظر بیرون از پنجره خیره شده بودم که از بلندگوهای قطار اطلاعیه‌ای در اومد که اسم ایستگاه بعدی رو ذکر می‌کرد.

همین‌طور که درهای قطار باز شدن و منم از قطار پیاده شدم، نسیم ملایمی بهم برخورد کرد. بعد از اینکه از گیت بلیط فروشی رد شدم، گروهی که حدوداً ده نفره بود رو دیدم. تعداد پسرا و دخترای این گروه تقریباً با هم برابر بود و همه‌شون لباس فرم دبیرستان سوئیسی های رو به تن داشتن. از اونجایی که همه‌شون کیف رو دوششون انداخته بودن، تقریباً به‌نظرمی‌رسید که اونا توی یه اردوی مدرسه‌ای هستن.

با خودم زیرلبی گفتم:«چه قدر عجیب و غریبه.»

منم لباس فرم سوئیسی های رو پوشیده بودم. درسته، ناراساکا سان تو پیامی که بعداً برام فرستاد، اشاره کرده بود که من باید حتماً لباس مدرسمو بپوشم و کیف و کارت دانش آموزیم رو با خودم بیارم. ظاهراً به خاطر تخفیف دانش آموزی استخر نیازشون داشت، اما مگه معمولاً برای تخفیف دانش‌آموزی فقط به کارت شناسایی دانش آموزی نیاز نیست؟ من شک داشتم، اما اگه همه لباس فرم پوشیده بودن، حدس  می‌زنم اونقدرا هم مشکل نباشه. من تو اطاعت از دستورالعملا کارم خوبه.

وقتی به همه‌ی آدمایی که دور هم جمع شده بودنو نگاه کردم، چندتا چهره‌ی آشنا رو بین جمعیت دیدم.

«بازم، ها…؟»

ایاسه سان رو دیدم که ازشون فاصله گرفته بود. اونم لباس فرمش رو پوشیده بود. وقتی نگاهی به سمتم انداخت و منو دید، از این که خیالش راحت شده بود آهی کشید. خب، حدس  می‌زنم ناراساکا سان تنها دوست واقعیش تو این گروهه. و اون ناراساکا سانی که الان اسمش به میون اومد، وسط گروه بود و با چند نفر داشت صحبت می‌کرد. این هیولای ارتباطی شماره یک سوئیسی هایه (البته این نظر شخصی منه). وقتی ناراساکا سان منو دید، دستش رو به سمتم تکون داد و بدنش رو مثل هاپویی که صاحبش رو می‌بینه دراز کرد. با توجه به اینکه چقدر دختر نازیه، من کاملاً می‌تونم دلیل این که چرا برای پسرا این قدر محبوبه رو ببینم.

«صبح بخیر، روز بخیر، عصر بخیر، آسامورا!»

«صبح بخ… صبر کن، یه “صبح به خیر” معمولی کافی نیست؟»

«ما تو این صنعت این جوری این کارو انجام می‌دیم.»

«تو چه صنعتی؟»

«صنعت دبیرستان سوئیسی های.»

«که این‌طور؟»

پس یعنی مدرسه‌مون یه جور صنعته. اگه از من بپرسی این حرف اصلاً معنی نداره. به هر حال، چند نفر از دانش آموزای دیگه‌ی  سوئیسی های آروم آروم از گیت بلیط فروشی وارد شدن و به گروهمون ملحق شدن و به همدیگه معرفی شدیم. معمولاً یه معرفی مختصر اون قدر زحمت ایجاد نمی‌کنه، اما هر بار که کسی اسمشو می‌گفت، ناراساکا سان یه جور معرفی نامه‌ی عجیب و غریب به اسمش اضافه می‌کرد که باعث می‌شد وقت بیشتری رو بگیره.

«اسم من آسامورا یوتاس… لطفاً ملاحظه‌مو بکنین.»

«خیله خوب، و این آساموراس! ممکنه جو آرومی دورش داشته باشه، اما یواشکی یه پسر فوق العاده محبوبه!»

یکی از بچه‌ها به این حرفش جواب داد:«بین یواشکی و محبوب یه کلمه رو برای توصیفش انتخاب کن.»

ناراساکا سان گفت:«اصولاً الان تنها شانسته که با آسامورا کنار بیای!» و بهش خندید.

حدس  می‌زنم این روش، به خصوص با گفتن یه شوخی ملیح، روش ناراساکا سان برای گرم کردن دورهمی‌مون بود.

«درسته، آسامورا!»

«حس می‌کنم تو درمورد خیلی چیزا اشتباه  می‌کنی، ولی…  می‌تونیم قضیه رو همینجا ولش کنیم.»

«از دیدنت خوشبختم، آسامورا!»

یهو، یه مرد خوش اندام و برنزه که احتمالاً عضو باشگاه راگبی بود، اومد تا ازم بخواد بهش دست بدم. من که انتظار همچین تحول ناگهانی‌ای رو از شخصی که به طور تصادفی و به تازگی ملاقاتش کرده بودم نداشتم، از تعجب سر جام خشکم زد. شاید اینا همه به لطف جوی بود که ناراساکا سان ایجادش کرده بود.

«منم همین‌طور…»

چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم، واسه‌ی همینم دستش رو گرفتم. با این حال، اون واقعاً بهم نزدیک شده بود. اون واقعاً شبیه به یه آدم درست حسابی‌ای بود که تو هر جشنواره‌ی ورزشی جوایزی رو به دست میاره. اما من به نوعی تونستم از این اولین دیدارمون عبور کنم. اگرچه جوی که ایجاد شده بود، جوی بود که واقعاً ن می‌تونستم  بهش عادت کنم. با این حال، هدف امروزم این بود که آیاسه سان لذت ببره، به خاطر همینم ن می‌تونستم  به این زودی‌ها از اونجا جیم بشم.

معرفی افراد همین‌جورادامه پیدا کرد. مثل قبل، ناراساکا سان با هر فردی که خودشو معرفی می‌کرد، یا با اسمشون شوخی می‌کرد، یا نظر خودشو بهشون اضافه می‌کرد. اوضاع انقدر خوب پیش رفت که حتی من که قصد نداشتم کسی رو از اینجا یادم بمونه، متوجه شدم که حداقل دارم با بعضیاشون ارتباط برقرار می‌کنم و احتمالاً حتی اسم بعضیاشون رو هم به خاطرم سپردم. که این‌طور. پس به همین دلیله که ناراساکا سان داره همه‌ی این کارا رو می‌کنه. ناراساکا مایا مطمئناً یه غول جهنمی‌ ارتباطیه.

«آیاسه ساکی.»

«مطمئنم که همه‌ی شما ساکی رو می‌شناسین، اما… مشکلی نیست. ممکنه یکم ترسناک به‌نظر بیاد، اما آدم بی‌آزاریه.»

«یه همچین چیزایی رو درموردش فکر می‌کردم.»

«فقط اسمشو آیاشی صدا کنین!»

این دیگه چه جور شخصیت کمدی‌ایه؟

«آیاسه صدام کنین کافیه.» آیاسه سان حتی سعی نکرد با جریان گفتگوی ناراساکا سان همراه بشه.

با این حال، احتمالاً به این دلیل که بدون اینکه واقعاً از دست ناراساکا سان عصبانی بشه، لبخند ملیحی به بقیه نشون داد، چندتا از دخترا نگاهی غیرمنتظره بهش انداختن. که این‌طور. پس اونا واقعاً فکر می‌کردن آیاسه سان یه جور آدم ترسناکیه.

یکی از پسرا در مورد موضوعی که تو تموم این مدت در موردش فکر می‌کردم صحبت کرد:«پس ناراساکا، چرا ما لباسای فرممون رو پوشیدیم؟»

«مگه تو پیام بهتون نگفتم؟ برای تخفیف محصلی گفتم لباسای فرمتون رو بپوشین~»

«کارت دانش‌آموزی برای تخفیف کافی نیست؟»

«این فقط قسمت اول حرفم بود. اگه لباس فرمتون رو بپوشین، وقتی از خونه بیرون میاین، پدر و مادرتون زیادی بهتون سخت نمی‌گیرن، درسته؟»

«این اصلاً با عقل جور در نمیاد!»

«سر خودتونو با جزئیات درد نیارین! ما فقط برای یه مدت خاصی  می‌تونیم با لباسای دبیرستانی‌مون دیوونه بازی در بیاریم، پس باید تا اونجایی که  می‌تونیم از زمانمون استفاده کنیم~»

به‌نظر نمیومد که سوالشو جواب داده شده باشه، ولی اون شخص هیچ علاقه‌ای برای پیگیری جوابش نشون نداد. با این حال، وقتی جواب ناراساکا سان رو شنیدم، متوجه شدم که کمی بیشتر درکش می‌کنم. ناراساکا سان حتی بیشتر از اون چیزی که اول کار تصورشو می‌کردم با ملاحظه‌س. احتمالاً ناراساکا سان تصور کرده بود که پدر و مادر بعضی از شرکت کننده‌ها در این مورد کاملاً سختگیرن و بهشون یه جور بهونه داد که بتونن ازش استفاده کنن و بیرون بیان و با بقیه خوش بگذرونن.

به عنوان مثال، بهانه‌ی کمک به کمیته‌ی مدرسه یا کمک به باز کردن محوطه‌ی مدرسه یا چیزای دیگه‌ای از این قبیل. از اونجایی که احتمالاً درمورد این مشکلات خبر داشت، تموم تلاشش رو کرد تا کسی رو به شکل منفی‌ای مثل شرکت نکردن از بقیه متمایز نکنه… خب، البته این فقط فرض منه.

وقتی به اطرافم نگاه کردم، نتونستم تشخیص بدم که کی به خاطر این که بهمون دستور داده شده بود که لباس فرم بپوشیم، لباسشو پوشیده، و کی برای این که با فرم مدرسه راحته اونو پوشیدش. فقط ناراساکا سان اینو می‌دونست و احتمالاً داشت سعی می‌کرد که اونو مخفی نگه داره. علاوه بر این، از اونجایی که بقیه می‌دونن که اون یه دختر سر به هواس، هر جور شرط مزخرفی که اون به ذهنش خطور می‌کرد رو می‌بخشیدن، و اصلاً خلقشون رو تنگ نمی‌کرد. ناراساکا مایا حتی بیشتر از اون چیزی که من اول تصور می‌کردم یه غول ارتباطی بزرگه، هاه؟

«باشه پس بزن بریم!»

ناراساکا سان با صدای پر انرژیش جلومون اومد و به سمت گیت بلیط فروشی رفت. و با این کارش، آخرین اتفاق بزرگ برای این که تو این تعطیلات تابستونی بتونم توش خاطره بسازم به طور جدی آغاز شد.

بعد از این که تو راه آهن خصوصی رفتم، از شینجوکو به سمت غرب حرکت کردیم. تقریباً تو نیمه‌های راه، ساختمون‌های بزرگی که اطرافمون بودن شروع به ناپدید شدن کردن و آسمون آبی پهناور از پنجره‌ی قطار پدیدار شد. حرکت به سمت غرب از مرکز شهر اساساً به این معنی بود که ما از خلیج توکیو و همین‌طور از اقیانوس دور می‌شیم. دور شدن از آب اقیانوس برای بازی کردن تو آب استخر چیز عجیبیه. شاید به همین دلیله که نزدیکی خونه‌مون هیچ استخری وجود نداره، چون  می‌تونیم به جای استخر به دریا بریم.

گروهمون از ده نفر از جمله آیاسه سان، ناراساکا سان و من تشکیل شده بود. ما یه گروهی که کاملاً بین پنج پسر و پنج دختر تقسیم شده بودیم. به عبارت دیگه، این اولین باری بود که با هفت نفرشون ملاقات می‌کردم. در حین سفر چند کلمه با هم رد و بدل کردیم و متوجه شدم که به اون اندازه‌ای که انتظارشو داشتم خسته نشدم. من از این می‌ترسیدم که نتونم تو گفتگوی بقیه شرکت کنم، و به خاطر این که درمورد یه موضوع شرکت نکردم ازشون عقب بمونم، اما این‌طور نشد. حدس  می‌زنم که غول‌های ارتباطی واقعی می‌دونستن چه طور بدون ول کردن تنهاطلب‌ها و افراد طرد شده خودشونو کنترل کنن، ها؟

«پس توی یه کتابفروشی پاره وقت کار  می‌کنی، آسامورا؟»

«آره.»

«این شغل واقعاً اون قدر سودآوره؟»

«راستش نمی‌دونم… من هیچوقت تو هیچ جای دیگه‌ای پاره وقت کار نکردم، واسه همینم نمی‌دونم.»

«اما همزمان تونستی هم سر کار بری و هم تو کلاس‌های تابستونی شرکت کنی؟ این خیلی تحسین برانگیزه!»

«آره، آره، من که فقط تموم تعطیلات تابستونی رو خواب بودم!»

«فکر نمی‌‌کنم خوابیدن تو کل تعطیلات تابستونی اونقدرا هم فکر دیوونه کننده‌ای باشه…»

حتی با وجود همه‌ی اینا، من هنوزم تو برقراری همچین گفتگوهایی عالی نبودم. وقتی موضوع گفتگومون نوبت به کتاب‌های واقعی می‌رسید،  می‌تونستم  ساعت‌ها در موردشون صحبت کنم، اما بعدش متوجه شدم که اسم “تعریف ساده‌ی کتابا” دقیقاً گفتگوی دو طرفه نیست. اگرچه من فکر می‌کنم که یه گفتگوی بدون موضوع مشترک برام خیلی سخته. در هر صورت، همین‌طور که در مورد هر چیزی صحبت می‌کردیم، ۳۰ دقیقه‌مون گذشت و بعد ازش، ۳۰ دقیقه‌ی دیگه تو اتوبوس مشغول این طرف و اون طرف‌شدن، شدیم.

بالاخره به استخر مورد نظرمون رسیدیم. بیرون، هوا به همون اندازه که انتظارش می‌رفت گرم بود و آفتاب وسط تابستون با شدت می‌تابید، به خاطر همینم وقتی از اتوبوس پیاده شدم یکم سرگیجه گرفتم. در مقایسه با هوای خنکی که داخل وسایل نقلیه بود، بیرون مثل یه شکنجه بود. خط سفیدی که روی آسفالت کشیده شده بود با نور خورشیدی که روش میتابید و منعکس می‌شد، تقریباً کور کننده شده بود.

وقتی به ساختمون غول پیکر رو به رومون نگاه کردم غر زدم:«اینجا استخره؟»

وقتی کلمه‌ی “استخر” رو شنیدم، چیزی شبیه استخری که تو مدرسه داشتیم، یا شاید استخر عمومی محلی رو تصور کردم، اما این بیشتر شبیه یه مسافرخونه همراه چشمه‌ی آب گرم بود.

ناراساکا سان گفت:«این ورودیشه. تو این طرف استخر سرپوشیده قرار داره، و اونا سقف شفاف هم دارن. از اون قسمت به بعد استخر روبازه. می‌بینین، می‌تونین بعضی از جاذبه‌ها رو اونجا ببینین، درسته؟» و من نام شیئی رو که دیدم زمزمه کردم:«آها… یه سرسره‌س، مگه نه؟»

«حداقل اسمشو سرسره‌ی آبی بذار! آسامورا، پس هیجانت کجا رفته؟!»

«هیجان من چه ربطی به این چیزا داره؟»

«هیجانت، خلق و خوت رو تغییر می‌ده. اگه اسمشو سرسره‌ی آبی بذاری بیشتر هیجان زده می‌شی. اگه بهت بگم دانش‌آموزای دبیرستانی روی سرسره بازی می‌کنن، چه فکری  می‌کنی؟»

«فقط به این فکر می‌کنم که چرا روی سرسره بازی می‌کنن.»

«…ساکی، یومی، شما دو نفر یه چیزی بگین!» ناراساکا سان به سمت آیاسه سان و دختری که کنارش وایساده بود چرخید.

«این برای یه سرسره‌ی معمولی خیلی بزرگه، به خاطر همینم اگه واقعاً می‌خوای حسشو به بقیه منتقل کنی، باید اسمشو سرسره‌ی غول‌پیکر آبی بذاری.»

آیاسه سان، تو فقط اون جمله‌ی ناراساکا سان رو به عبارت دیگه گفتی، درسته؟ شخصی که کنار آیاسه سان، تاباتا یومی (به هر حال فکر می‌کنم اسمش همین بود. ناراساکا سان گفت که اون هم اسم ایستگاه قطار تو خط یامانوته هستش)، با تعجب بهش نگاه کرد.

«پس آیاسه سان بلده جوک بگه، ها؟»

«جوک بگم… آه، آره بلدم.»

طبیعتاً آیاسه سان باهاش شوخی نکرده بود. اون اولین چیزی که به ذهنش اومده بودو گفته بود.

«اونا حتی یه پارک تفریحی هم این اطراف دارن. این اولین باریه که اومدی اینجا، آسامورا؟»

 «خب، من میگم اولین باریه که همچین جایی میام.»

این‌طور نیست که من از پارک‌های تفریحی یا باغ وحشا یا چیزهایی از این قبیل متنفرباشم اگه احساسی بهشون داشته باشم، فکر کنم دوستشون دارم. من فقط تو راه رفتن توشون و دیدن جاذبه‌هاشون با بقیه خوب نیستم. ترجیح می‌دم تنهایی قدم بزنم. اگرچه اگه اینو بلند بگم ممکنه منو بیشتر شبیه یه آدم تنهاطلب نشون بده. فقط امیدوارم که بعضیا ترجیحات بقیه رو درک کنن و قبولشون کنن. چرا همه وقتی نوبت به قضاوت بقیه می‌رسه یوسین بولت می‌شن؟

«استخر سرپوشیده قلب عملیات امروزمونه!»

«اوه آره.»

این اون چیزی بود که تو برنامه‌ای که از طریق لاین برامون ارسال کرده بود گفت. هر کدوممون یه بلیط یه روزه خریدیم و داخل رفتیم. بعدش، لباسمو تو رختکن مردونه عوض کردم و لباس شنایی رو که دیروز خریدم رو چک کردم. تقریباً شبیه پوشیدن لباسای بدنسازیم تو مدرسه بود، و اون قدرا برام خجالت آور نبود، اما وقتی قرار شد وسایلمو تو کمد بذارم کمی اضطراب داشتم. منظورم اینه که باید یه مچ‌بند که کلیدش بهش وصله رو با خودم ببرم تو استخر، و اگه از دستم به خاطر موج آب جدا بشه باید چیکار کنم؟ همین‌طور این که، بقیه چه طوری درموردش آرومن؟ نکنه من فقط دارم زیادی بهش فکر می‌کنم؟

به هر حال، بعد از این که لباسمو عوض کردم به طرف استخر راهمو کشیدم. وقتی پامو توی ساختمون اصلی استخر گذاشتم، شوکه شده بودم. اونجا مثل یه گلخونه‌ی غول‌پیکر بود. البته دیوارهای کناریش با ورقه‌های پلاستیکی ساخته نشده بود. شبیه شیشه یا صفحه‌های اکریلیک بودن. من حتی نمی‌‌تونم بگم چند نفر اینجا جاشون می‌شه، و داخل اون تأسیسات مثل یه ساحل غول‌پیکر با یه استخر کم عمقه که یک سوم کل منطقه رو به خودش اختصاص داده و سرسره‌ی متوسطی رو در اختیارمون می‌ذاره… نه، یه سرسره‌ی آبی رو در اختیارمون می‌ذاره، و همین‌طور جاذبه‌های دیگه‌ای که حتی نمی‌دونم چه طور باید ازشون استفاده کنم.

همراه با اون، رایحه‌ی آب تو هوا پخش شده بود و با بوی عجیب اقیانوس فرق داشت. در مورد تعداد بازدید کننده‌ها، تقریباً اون‌طور که انتظار داشتم پر نشده بود، که نشان از تموم شدن تعطیلات تابستونی و بازگشت زندگی عادی روزمره بود. حداقل اون قدر که می‌ترسیدم شلوغ پلوغ نیست.

در نهایت، دوباره با دخترا هم گروه شدیم. هر پنج نفرشون واضح بود که لباس‌های شنای جدید پوشیده بودن که منو یاد اون حرفی که آیاسه سان روز قبل بهم گفته بود انداخت و توضیح داد که چرا لباس شنای جدید خریده. به عنوان یه دختر، واقعاً باید مراقب چیزهای زیادی باشی. من فقط وقتی به خرید لباس‌های جدید فکر می‌کنم که دیگه لباسی نداشته باشم.

ناراساکا سان یه بیکینی پوشیده بود که خیلی از اندامش رو به نمایش گذاشته بود. رنگ زرد لیمویی، به شخصیتش خیلی میومد. با این حال، احتمالأ به خاطر اون هیکل کوچولو و یا حرکات ریزش، بیکینی به اون اندازه‌ای که فکرشو  می‌کنین بهش جذاب نبود. به جاش، تصویری که با اون بیکینی نشون می‌داد  یکم هم “کیوت” نبود.

آیاسه سان دقیقاً یه مایوی برعکس پوشیده بود: یه تانکینی که اندامش رو اون قدرا نشون نمی‌‌داد . اون مایو فقط شونه‌هاشو نشون می‌داد  و حتی قسمت بالا و پایینش هم باز بود. شاید به خاطر گرمای تابستون بود، ولی به‌نظر میومد که آیاسه سان از لباسایی که شونه‌هاشو نشون می‌دادن خوشش میومد. به‌نظر میومد که هر روز لباسایی که این کارو انجام می‌دادن میپوشید. با این حال، دیدن آیاسه سان در حالی که مایو پوشیده بود باعث شد قلبم به تپش در بیاد. ممکنه معمولاً بهش عادت کرده باشم، ولی ظاهر متفاوتش باعث شد که بیشتر برام به چشم بیاد.

 بعد از دیدن دخترا با شکوه و عظمتشون، پسرا برای یه لحظه، تشویقشون کردن، اما حتی منم که هیچ احساسی در مورد این جور مسایل نداشتم  می‌تونستم  بگم که اکثر نگاه‌هاشون به طرف آیاسه سان که وسط گروه دخترا جوری وایساده بود که انگار  می‌خواست پشتشون قایم بشه رفت. اون نسبت به بقیه سبک متفاوت و هیکل متفاوتی داشت. اون لگن بزرگتر و بالاتر، با پاهای بلند داشت و حتی با پوشیدن یه لباس شنایی که ساده بود برجسته به‌نظر میومد. حتی  می‌تونستم  از بقیه‌ی پسرا صدای آروم سوت زدنشون رو بشنوم، اما بنا به دلیلی پر از حس پیچیده‌ای شدم.

«آیاسه دیوونه‌س! هی، تو با حرفم موافقی، آسامورا!»

«منظورم اینه که، خب، فکر نکنم، این جور حرکات… کار خیلی خوبی… باشه…» تا به خودم اومدم دیدم این جوری جوابشو دادم.

در این روز و تاریخی که گفتن یه جمله آزار جنسی محسوب می‌شه، باید مراقب حرفی که  می‌زنیم باشیم. البته این تموم دلیلی نبود که این حرفو زدم. یه جور حس ناخوشایندی درونم شعله‌ور شد و این دلیل اصلی‌ای بود که اون حرفو زدم. با این حال، به‌نظر میومد بقیه‌ی پسرا ظاهراً حس منو نداشتن.

«نه نه، اگه یه پسری، پس باید نگاه کنی، درسته؟ مطمئنا باید نگاشون کنی!»

«نمی‌شه کاریش کرد، درسته؟»

اونا با هم زمزمه کردن. من شخصاً نمی‌دونستم که می‌تونم چهره‌ی ناراحتمو پنهان کنم یا نه، با این حال، درست زمانی که  می‌خواستم به حرفشون اعتراض کنم، ناراساکا سان اعتراض خودشو ابراز کرد. اون دست چپش رو به کمرش زد و دست راستشو بالا برد و انگشتاش رو به ما اشاره گرفت.

«خیله خوب، خیله خوب، شما پسرا! آسامورا درست میگه! هر کی که با چشمش بهمون خیره بشه، چشماشو بین انگشتام له می‌کنما!» همون‌طور که ناراساکا سان اینو گفت، با انگشت وسطش و اشاره‌ش حرکت چلوندن چشمامونو بهمون نشون داد.

ناراساکا سان چقدر خشن و پرخاشگره. به لطف این کارش، پسرا از زمزمه کردن دست کشیدن و یکم آروم شدن. اونا حتماً نگاه‌های سردی که از طرف گروه دخترا به سمتشون میومد رو می‌گرفتن. خوب، منم یه پسر دبیرستانی سالم هستم، پس احساساتشونو درک می‌کنم. واقعاً احساسشونو درک می‌کنم، اما بهشون پیشنهاد می‌کنم بفهمن در مقابل دختری که دارن درموردش صحبت می‌کنن چیو باید بگن و چیو نباید بگن. ولی خب، بازم حرف‌هام از دهنم خارج شده بود، به خاطر همینم نمی‌دونم چه تأثیری رو ذهنیت دخترا از خودم به جا گذاشتم.

درست وقتی که احساس کردم یه نگاهی به سمتم خیره شده، دقیقاً تو همون لحظه نگاه آیاسه سانو دیدم که از چشم تو چشم شدن با من دوری کرد. اون همین الان داشت… به من نگاه می‌کرد؟ هیچ جوابی به سوالم نگرفتم و ایاسه سان بلافاصله به حلقه‌ی گروه دخترا ملحق شد.

«حالا، اجازه بدین مهمونی‌مونو شروع کنیم!» ناراساکا سان یه بار دیگه هیجان رو به فضای ناخوشایند گروه برگردوند. اون در حالی که به سمت سرسره‌ی آبی اشاره کرده بود، گفت:«بیاین همه‌ی جاذبه‌ها رو تا وقت ناهار چک کنیم! برای شروع، بیاین ببینیم اون سرسره چطوره!»

اما تو از دست من عصبانی شدی که اون سرسره‌ی آبی رو سرسره خالی گفتم؟

طبق نقشه‌ای که ناراساکا سان درستش کرده بود و اسمشو “خلق خاطرات تابستونی زیاد” گذاشته بود، برامون برنامه چیده بود که جاذبه‌های مختلف اطراف استخر رو چک کنیم. البته اول از همه، باید سرسره‌ی آبی رو چک می‌کردیم. اگرچه اون سرسره کوچیکتر از سرسره‌های بزرگی بود که از بیرون می‌دیدیمشون، اما با این حال طولش به دو طبقه میرسید، به خاطر همینم خیلی هیجان‌انگیز بود، بعد از اون، از زیر یه چیزی که شبیه آبشار بود رد شدیم، بنا به دلایلی داخل یه هزارتو رفتیم و به قسمت‌های زیادی از جاذبه‌های گردشگری دیگه‌ای که باعث شد از حیرت نفس نفس بزنیم سر زدیم.

در حین این که این طرف و اون طرف سرگرم  می‌شدیم، یاد برنامه‌ای که ناراساکا سان برامون فرستاده بود، افتادم و دوباره احساس کردم که می‌خوام همه‌ی توجه و برنامه ریزی دقیق ناراساکا سان رو تحسین کنم. اون داره تموم جاذبه‌هایی که این مکان داره رو خیلی خوب بهمون نشون می‌ده، و اونو خیلی هیجان‌انگیز می‌کنه. مهم نیست کی توی اون جاذبه‌ها شرکت کرده یا نکرده، هر کی یه چیزی برای به دست آوردن داره.

نمی‌تونین فراموش کنین که این بار، همه‌مون دوستای صمیمی‌ای با هم نبودیم. روش ناراساکا سان برای این که گروه گروه نشیم، این بود که مطمئن بشه این اولین باریه که همه با هم ملاقات می‌کنن. ولی خب، من و آیاسه سان از قبل همدیگه رو خیلی خوب می‌شناختیم. با این حال، با وجود اینکه همه‌مون به یه مدرسه می‌رفتیم، و حتی اگه توی یه سال بودیم، تا زمانی که توی کلاس دیگه‌ای بودیم و شخصیت‌های متفاوتی داشتیم، اجازه نمی‌‌داد  با هم کنار بیاییم. چیزی که بهش نیاز داشتین، فردی با ذهن باز مثل ناراساکا سان بود که دوستای زیادی داشته باشه، و همین‌طور این که آدمی با ذهن خیلی بازی بود و به عنوان نقطه مشترک عمل می‌کرد.

بچه‌هایی از باشگاه ورزشی، باشگاه ادبیات، و حتی یه جور کمیته، باشگاه رفتن به خونه، و چیزهای دیگه بینمون بودن. به همین دلیل بود که گفتگو کردن درمورد چیزای به غیر از میانگین هزینه‌ی روزانه برامون سخت بود. هیچ موضوع مشترک یا معمولی‌ای باهم نداشتیم. اونجا بود که ناراساکا سان وارد عمل می‌شد.

اول، با بقیه بین جاذبه‌های مختلف قدم می‌زد و اونا رو به نمایش می‌گذاشت. به این ترتیب، همه می‌تونستن خوش بگذرونن، و همه می‌تونستن تو صبح بیشتر به همدیگه عادت کنن و علایق مشترک پیدا کنن و غیره. این کار باعث می‌شد که تو وقت صرف ناهار گفتگوها در مورد علایق بچه‌ها بینشون جوونه بزنه. به همین دلیل هم بود که ما به صورت انفرادی یا تو گروه‌های کوچیک نرفتیم و به جاش، باعث شد همه مجبور باشن با هم حرکت کنن. اگرچه فکر می‌کنم اون بعد از ظهر هم کارای دیگه‌ای رو ترتیب داده.

ممکنه ساده به‌نظر بیاد، اما اصلاً این‌طور نیست. به هر حال، کارایی که خودتون می‌خواین انجام بدین همیشه خیلی جالب‌تر از ول چرخیدن با بقیه‌س. اما اون می‌تونه اونو نادیده بگیره و به جلو بره. به این ترتیب، اگه گروه بیش از حد هیجان‌زده بشه، یا اگه گذر زمان رو از دست بدین، می‌تونین برنامه رو نادیده بگیرین و ازش لذت ببرین (یا حداقل برنامه‌هایی که ناراساکا سان فرستاده اینو گفته بود). اگه علایق بقیه رو به علایق خودتون ترجیح نمی‌دین، نمی‌تونین به همچین چیزی برسین.

ساعت از ۱۲ بعد از ظهر گذشت و از اونجایی که تو فودکورت چند صندلی خالی دیدیم، تصمیم گرفتیم ناهار بخوریم. دیدن همه در حالی که به خاطر رویدادهای صبح لبخند رو لبشون بود بهم نشون داد که طرح ناراساکا سان موفقیت آمیز بوده. من شخصاً خوشحال شدم که آیاسه سان رو در حالی که لبخند می‌زد و با بقیه‌ی دخترا صحبت می‌کرد دیدم. و درست همین‌طور، وقت ناهارمون هم به پایان رسید، و واسه‌ی همینم تصمیم گرفتیم تو استخر کم عمق بازی کنیم.

استخرهای مواج گاهی امواجی شبیه اقیانوس واقعی ایجاد می‌کنن، اما چون آخر تعطیلات تابستونی بود، به ندرت افرادی اونجا بودن و بهمون اجازه می‌دادن تا اونجایی که می‌خوایم بدون اینکه کسی رو اذیت کنیم، خوش بگذرونیم. بر خلاف ساحل واقعی، وقتی به استخر می‌رین نمی‌تونین والیبال ساحلی بازی کنین یا تو شن بازی کنین. به خاطر همینم ما تو کارهایی که می‌تونستیم انجامشون بدیم کمی محدود بودیم. با وجود این، ناراساکا سان ایده‌هایی رو تو برنامه‌هایی که برامون ارسال کرده بود بهمون معرفی کرده بود.

«پس حالا که حرفامون تموم شد، بیاین همه اتلو کیک بورد بازی کنیم!»

«آآآآآررره!»

همه‌مون یکپارچه جوری تشویقش کردیم، که انگار دانش آموز دبستانی بودیم. با این که آیاسه سان خیلی آروم بود، اما من حتی تونستم صداشو بشنوم که باعث شد لبخند بزنم. به جای این که “بله” بگه، بیشتر یه جوابی شبیه “حتماً” رو داد. ناراساکا سان اسم اون بازیو کیک بورد اتلو صدا کرد، اما اسم رسمیش رو نمی‌دونم. این بازی ممکنه از ذهن ناراساکا مایا نشأت گرفته باشه، اما اون یه بازی‌ای بود که قوانین ساده داشت. هر کسی کیک‌بورد مخصوص خودشو داشت، ترجیحاً کیک‌بوردی که دو طرفش کاملاً قابل تشخیص باشه. خوشبختانه، اون کیک‌بوردهایی که اینجا بودن دقیقاً همینطور بودن. بعد از اون، اونا رو طوری تقسیم کردیم که به تعداد مساوی از جلو و عقب قسمت شده باشه، خودمون هم به دو گروه تقسیم شدیم و شروع به چرخوندن تخته‌ها کردیم.

«ما گروه‌هامون رو با سنگ و کاغذ تقسیم  می‌کنیم! گروه سنگی اینجا و گروه کاغذی اون طرف می‌ره.»

این بازی، یه جور بازی پنج نفر در مقابل پنج نفر بود. گروه کاغذی، گروهی بود که جلو قرار داشت و گروه سنگی، گروهی بود که پشت بود. من و آیاسه سان به طور تصادفی توی یه گروه افتادیم و ناراساکا سان تو گروه مقابلمون قرار گرفت.

«الان زمان سنج رو تنظیم می‌کنم. محدودیت زمانی‌مون سه دقیقه‌س. گروهی که کیک‌بوردهای بیشتری رو پیش خودش چرخونده باشه، می‌بره.»

«آره.»

«باشه!»

ناراساکا سان در حالی که اون چیزی رو که توضیح داده بود رو با دست نشون داد، گفت:«هیچ کی کیک‌بوردای بقیه رو نمی‌گیره یا از کیک‌بورد بقیه دزدی نمی‌کنه، باشه؟ اونا باید رو آب شناور باشن، و فقط می‌تونین اونا رو با زدنشون به گوشه‌هاشون بچرخونید. ولی می‌تونین تا زمانی که از قوانین پیروی کنین، مانع از چرخوندن کیک بوردتون توسط گروه مقابل بشین. همه چی واضحه؟»

«آره، فهمیدیم!»

تاباتا سان گفت:«پسرا، کشیدن یا کارای خشونت آمیز دیگه‌ای نباید بکنین، باشه؟!»

 میوجین، یا اون کسی که فکر کنم اسمش میوجین بود، با لحن تلخی به تاباتا سان گله کرد و گفت:«تو اصلاً بهمون اعتماد نداری، نه؟!»

ناراساکا سان زمان سنج گوشی هوشمندش رو که توی یه قاب ضدآب محافظت می‌شد رو تنظیم کرد و شروع مسابقه رو اعلام کرد و همه‌مون وارد عمل شدیم. این در واقع خیلی سخت‌تر از اون چیزیه که انتظارشو دارین. همین‌طور این که، این بازی، چیزی نیست که توی یه استخر بدون موج باید بازیش کنین؟ حتی اگه کاری هم نکنین، کیک‌بوردها آخر سر با موج‌های آب دور می‌شن، و از اونجایی که به خاطر قوانینی که ناراساکا سان گذاشته بود، نمی‌تونستیم اونا رو بگیریم، باید یه وقتی وسط بازی پیدا می‌کردیم که بریم و کیک‌بوردای خودمونو برگردونیم.

آخرسر، قوانین بین اونایی که وظیفه‌ی اینو داشتن که کیک‌بوردا رو بیارن و اونایی که بچرخوننشون، بین گروه‌ها تقسیم شد. اینم یه نمونه‌ی دیگه‌ای از یه رویکرد موقتی زیبا بود. در نهایت، آهنگ از تلفن ناراساکا سان پخش شد و نشون داد که سه دقیقه تموم شده.

«خوب، بسه دیگه! دیگه نچرخونین!»

وقتی ناراساکا سان دستور داد، همه از حرکت ایستادن. نتیجه‌ی نهایی چهار به شیش بود و تیم من و آیاسه سان پیروز شد. برنده‌ها خوشحالی ‌کردن و بازنده‌ها مشتشون رو تو آب کوبیدن. به‌نظر میومد که همه سخت مبارزه کرده بودن. همه از جمله من. نفسم بند اومده بود.

«باشه، باشه. یه مبارزه‌ی دیگه انجام می‌دیم!» ناراساکا سان زمان دیگه‌ای رو روی زمان سنج تنظیم کرد.

هر دو گروه سرشار از انگیزه بودن. همین‌طور این که من یهویی متوجه شدم که آهنگی که ناراساکا سان به عنوان زنگ هشدار استفاده کرد… یه جور آهنگ شروع انیمه بود، درسته؟ تنها دلیلی که  می‌تونستم  تشخیصش بدم این بود که مارو منو مجبورم کرد سریال انیمه‌ا‌ی‌ وان‌کوری رو باهاش تماشا کنم. به‌نظرمی‌رسید ناراساکا سان یه چیزایی در مورد انیمه می‌دونه،‌ها؟ اون واقعاً علایق زیادی داره.

دور دوم رو ما باختیم. از اونجایی که من و ایاسه سان آدمای اهل ورزشی نیستیم، قدرت ادامه دادن مثل دور اولمون رو نداشتیم. از اونجایی که دو نفرمون تو یه گروه پنج نفره بی‌فایده بودیم، هیچ امیدی به پیروزی در مقابل اعضای باشگاه ورزشی، یا افرادی که همیشه این‌طور بازی می‌کنن، نداشتیم.

ناراساکا سان گفت:«بسیار خوب، وقت رویداد امروزمون تموم شد! بعد از یه استراحت کوتاه، وقت آزاد برای همه قرار داده شده. ما ساعت ۴ بعد از ظهر حرکت  می‌کنیم، پس تا اون موقع اینجا برگردین!» و به خاطر همینم کنار استخر نشستم.

من حتی نمی‌تونستم  دیگه از جام تکون بخورم، احتمالاً به این دلیل بود که از ماهیچه‌هایی استفاده کردم که معمولاً هیچوقت ازشون استفاده نمی‌‌کنم. فقط  می‌خواستم بخوابم. نمی‌تونستم  انرژی لازمو واسه‌ی راه افتادن دنبال بچه‌هایی که تو استخر یا جای دیگه بازی می‌کردن، پیدا کنم، تصمیم گرفتم خودم استراحت کنم که آیاسه سان بهم نزدیک شد. در واکنش به اومدنش، با عجله صاف نشستم چون از این که رقت انگیز به‌نظر برسم می‌ترسیدم. آیاسه سان صورتش رو به صورت من نزدیک کرد و نگاه تا حدودی نگران بهم انداخت.

«حالت خوبه؟»

«آره. یکم خسته‌م، اما به غیر از این، همه چی خوبه. با این حال، همه عالی هستن. استقامت خیلی زیادی دارن، و همین‌طور این که حواس ورزشی عالی‌ای دارن.»

همون‌طور که جاذبه‌های مختلف رو چک می‌کردیم، و زمانی که مینی‌گیم‌ها رو بازی می‌کردیم، اونایی که بیشترین کار رو انجام می‌دادن، پسرا و دخترای معاشرتی بودن. از اونجایی که من همیشه بیشتر از اون جور آدمای غیر معاشرتی بودم، اصلاً نمی‌تونستم  این وضع رو تحمل کنم. با این حال، این‌طور نبود که  می‌خواستم مثلشون باشم یا یه همچین چیزی.

«اما تو الان خیلی باحال بودی.»

«هاه؟» از شنیدن همچین ستایش شگفت‌انگیزی از آیاسه سان شوکه شدم.

«وقتی داشتیم اون بازی رو همین الان می‌کردیم، آسامورا، تو تموم کیک‌بوردهایی رو که از منطقه‌مون دور شده بودن رو برگردوندی، درسته؟»

«آه‌ه‌ه.»

خوب، اگه هیچکس دیگه‌ای این کار رو نمی‌کرد، این بازی دیگه حتی یه بازی درست حسابی هم نبود. وقتی بقیه متوجه این موضوع شدن، همون کاری رو که من انجام دادم کردن. وقتی من، به این موضوع اشاره کردم، ایاسه سان سرش رو تکون داد.

«اما تو اولین کسی بودی که این کار رو کردی، آسامورا. ناگفته نمونه که وقتی تخته‌ها رو برگردوندی، به بقیه اجازه دادی اونا رو برگردونن، با این که اون قرار بود سرگرم کننده‌ترین قسمت بازی باشه.»

من باز هم تعجب کردم. فکر نمی‌کردم اون متوجهش بشه. هر وقت تخته رو به تیممون برمی‌گردوندم، و اونا جلو بودن، منم تخته‌ها رو همین‌جورجلو می‌ذاشتم. اگه اتفاقاً به پشت می‌چرخیدن، باید اونا رو می‌چرخوندم، چون این تموم نکته‌ی بازی بود. با این حال، به جای انجام این کار، تخته رو به سمت یکی دیگه از اعضای تیم هل دادم و گفتم “ترتیب اینو بده” و به دنبال کیک‌بورد بعدی رفتم. تو این بین، اون عضو تیم وظیفه‌ی چرخوندن تخته رو انجام داد. داری می‌پرسی چرا؟ جوابش درست همونیه که آیاسه سان گفت. وظیفه‌ی چرخوندن تخته‌ها سرگرم کنند‌ه‌ترین قسمت بازیه. فکر نمی‌‌کنم اگه تموم تخته‌هایی رو که برمی‌گردوندم می‌چرخوندم، اون قدرا سرگرم کننده برای اون بنده خدا باشه. بالاخره قرار بود اون بازی، یه کار تیمی باشه.

«آه، خوب، من فقط نمی‌خواستم درست زمانی که تو مرکز توجه بودم، گند بزنم.»

من به هیچ وجه در این مورد دروغ نگفتم.

«واقعاً؟ خوب، دلیلت هر چی که باشه، من فقط  می‌خواستم کاملاً و از صمیم قلبم تحسینت کنم. فکر می‌کردم که واسه‌ی این که اون کار رو انجام دادی خیلی باحالی. مثل یه دستیاری بودی که سخت کار می‌کنه و پشت صحنه از مردمش حمایت می‌کنه.»

«این واقعاً چیز باحالیه؟»

«همه نظر خودشونو تو مسائل دارن، درسته؟»

«خب… اشتباه که نمی‌کنی. اما وقتی اونو این‌طور می‌گی، یکمی واسم خجالت آور می‌شه.» وقتی اینو گفتم، آیاسه سان لبخند ملیحی زد.

این لبخند یه جور چهره‌ی خشک و مجبوری‌ای که تو خونه به بابام نشون می‌داد  نبود، بلکه بیشتر… چطور بگمش؟ شبیه لبخند مهربون و معصوم ایاسه سان جوونی بود که تو عکساش که بهم نشون داده شده بود دیدم. وقتی این لبخندو دیدم، با خودم فکر کردم “آه، خیلی خوشحالم که اون قدم رو برداشتم و از حد و مرزهاش عبور کردم.”

البته این‌طور نیست که من در موردش احساس غرور کنم، یا این که فکر کنم آیاسه سان رو نجات دادم یا کار خاصی کردم. من حتی مدرک هم دارم که نشون می‌ده این‌طور نبوده. فقط اگه مثل قبل فاصله‌مو ازش حفظ کرده بودم، نمی‌تونستم  اونو ببینم که این لبخند رو به خودش گرفته. وقتی فکر کردم که این لبخند فقط مال منه و فقط به سمت من گرفته شده، احساس برتری آزاردهنده‌ای سینه‌مو پر کرد و بهم گفت که شاید واقعاً همه‌ی این کارا رو برای خودم انجام دادم.

«خب، این تموم چیزی بود که  می‌خواستم بهت بگم.» آیاسه سان با گفتن این جمله، از جاش بلند شد.

مثل یه ماهی که توی تورش گرفتار شده، نگاهم به سمت صورتش رفت.

«پس حالا.»

لباس شناش هنوز پر از آب بود و رنگش حتی پر جنب و جوش‌تر از قبل به‌نظر می‌رسید. مرواریدهای آب رو روی مقدار کمی از پوستش که توی معرض دیدم بود مشاهده کردم، که توی نوری که بهش می‌تابید می‌درخشید. قطرات آب توی موهاش ریخته شده بود.

«فکر کنم بهتره برم شنا کنم!» هر دو دستش رو بالای سرش برد و حرکات کششی سبکی رو انجام داد.

 

 

«…هاه؟»

همون لحظه‌ای که اونو دیدم، احساس کردم که یهو از چیزی بیدار شدم. تو فکرم که چرا همچین حسی داشتم. کاملاً طبیعی و در عین حال ناگهانی بود. احساس خاصی شروع به پر کردن سینه‌م کرد.

آه، من اونو دوست دارم.

این کلمات رو اول ذهنی گفتم و تنها بعد از اون بود که از احساسی که یهو درونم به وجود اومده بود شوک زده شدم. با وجود اینکه فرصت‌ها و موقعیت‌های بی‌شماری برام وجود داشت که به این احساسات دست پیدا کنم، اما اون حس به خاطر یه حرکت پیش پا افتاده به وجود اومده بود که قبلاً بارها دیده بودمش. اون به سادگی دست‌هاش رو بالای سرش گذاشت و خودشو کشید. فقط همین.

این‌طور نبود که کسی عشقشو بهم اعتراف کنه، و حتی ما از یه شرایط تهدید آمیزی که باعث به وجود اومدن حس پل معلق شده باشه عبور نکردیم. تا به حال، فقط داستان‌های عاشق شدن یا اعتراف عشق به کسی رو از منظر یه شخص بیگانه شنیده و تجربه کرده بودم، اما الان خودم تو همچین موقعیتی قرار گرفته بودم.

راستش رو بخواین، من تو برخورد با خانما بد هستم. از همون موقعی که برخورد بابام و مامانم رو با هم دیدم، به این فکر افتادم که ازدواج هیچوقت هیچ خوشبختی‌ای رو همراهش نمیاره و از همچین روابطی بدم میومد. اگه بدون حدس و گمان ساکت بمونی، ازت شکایت می‌کنن، و اگه مثل یه جنتلمن درست رفتار نکنی، تو رو به عنوان یه شخص بی‌فایده می‌بینن، اما اگه سعی کنی احساسات طرف مقابلتو در نظر بگیری، این کار رو کار مردونه‌ای تلقی نمی‌کنن و باعث می‌شی که بقیه بهشون حس ناخوشایندی دست بده. در نهایت، دوست دخترت با یه پسر دیگه که پول بیشتری داره و نسبت به تو مردونه‌تر رفتار می‌کنه، خیانت می‌کنه.

همه‌ی اینا رو به عنوان آغاز و در نهایت پایان رابطه‌ی بین زن و مرد تعبیر می‌کردم، به همین دلیل بود که هیچ تجربه‌ای تو عشق نداشتم و هیچ تلاشی هم برای جمع کردن اون جور تجربه‌ای نکردم. پس، به چه دلیلی باید از این شخص خوشم میومد؟ آخه چرا؟ چه توضیحی توش وجود داره؟

تغییری که درونم اتفاق افتاد، خیلی سریع و خیلی واقعی رخ داد و منو گیج و ویج رها کرد. من درکش نمی‌کردم. صادقانه بگم، مطمئناً این جور احساسا، چیزای شگفت‌انگیز و قابل تحسینی هستن. هیچوقت فکر نمی‌کردم به این سادگیا باشه، یه چیزی که تو یه لحظه بهم همچین آرامشی بده، و در عین حال خیلی زودگذر باشه. در حالی که رفتن ایاسه سان رو تماشا می‌کردم و آب روی بدنش بیشتر از همیشه برق می‌زد، با خودم فکر کردم.

اون خواهر کوچیک منه. اما اون آیاسه سانه. اون خواهر ناتنی کوچیک منه.

وقتی که ساعت ۴ بعد از ظهر رسید، ما خودمونو برای برگشتن حاضر کردیم. وقتی تو رختکن مردونه لباسمو داشتم عوض می‌کردم، متوجه شدم که بدنم چقدر سسته. احساس گرما می‌کردم، مثل این که در حال سوختن بودم و حس سنگینی داشتم. این جور سستی، حالتیه که بعد از کلاس‌های شنای تو مدرسه احساسش می‌کردم.

پسرا زودتر تو خروجی استخر جمع شدن. خب، از لحاظ منطقی، خشک کردن موهای دخترا و عوض کردن لباس‌هاشون بیشتر از پسرا طول میکشه، به خاطر همینم انتظار دیگه‌ای هم نداشتم. حوالی ساعت ۵ بعد از ظهر که اتوبوس رسید، با استخر خداحافظی کردیم. درست مثل تو راهمون که داشتیم به اینجا میومدیم، با اتوبوس ۳۰ دقیقه طول کشید که برگردیم و ۳۰ دقیقه‌ی دیگه هم با قطار طول کشید. در مقایسه با زمانی که تو راه استخر بودیم، خیلی بیشتر با هم صحبت کردیم، شاید به این دلیل بود که در طول روز خیلی بیشتر با هم آشنا شده بودیم. حدود ساعت ۶ عصر به شینجوکو برگشتیم.

بعد از این که از گیت بلیط فروشی عبور کردیم، آسمون صاف برامون قابل دید بود. اگرچه هنوز رنگش قرمز روشن‌تری بود، اما خورشید از قبل شروع به پایین اومدن به سمت غرب کرده بود. وقتی به ساختمون‌های بلندی که توسط آسمون غروب رنگ‌آمیزی شده بود، نگاه کردم واقعاً بهم یادآوری شد که به یه شهر بزرگ برگشتیم.

«آه‌ه‌ه، خوش گذشت!»

«به‌نظر میاد تو هنوزم زیاد از حد انرژی برات باقی مونده، مایا.»

«من اون قدر گشنمه که نمی‌‌تونم کار دیگه‌ای انجام بدم!» ناراساکا سان در جواب به جمله‌ی اون دختره به آرومی رو شکمش دست کشید و همه شروع به خندیدن کردن.

بعد از اون، مردم برای سوار شدن به اتوبوس، راه‌آهن ژاپن، راه‌آهن خصوصی و حتی دوچرخه از هم جدا شدن. من و آیاسه سان باید با قطار به ایستگاه شیبویا برگردیم و بعدش با دوچرخه که هلش می‌دم، به سمت خونه راه بریم. از اونجایی که راه برگشتمون یکیه، تصمیم گرفتیم که بهتره با هم بریم. اگه با هم به ایستگاه قطار شیبویا بریم، هیچکسی بهمون مشکوک نمی‌شه.

«پس تو رو تو مدرسه میبینم!»

 می‌خواستیم از هم جدا بشیم که…

«آه، آسامورا! یه لحزززه سبر کن!»

«این دیگه چه زبونیه که باهاش حرف می‌زنی؟»

ناراساکا سان در حالی که به سمتم می‌دوید، اسممو صدا زد.

«فقط داشتم فکر می‌کردم که  می‌تونیم شماره‌ی خطمون رو به هم دیگه بدیم یا نه. به‌نظرت اشکالی نداره؟»

وقتی این سوالو شنیدم، یه نگاهی به ایاسه سان انداختم. اون فوراً نگاهش رو برگردوند، اما فکر نمی‌‌کنم بهم چشم غره رفته باشه یا همچین چیزی، البته فکر نمی‌‌کنم. خوب، از اونجایی که ما تو مدرسه یه سال هستیم، پس نباید مشکلی وجود داشته باشه.

«حتماً.»

«ما شماره‌های خطمون رو رد و بدل کردیم، و من چیزی رو که مدتی بود گوشه‌ی ذهنم نگهش داشته بودم رو گفتم.

«به هر حال، ناراساکا سان، امروز برنامه‌ریزیت خیلی خوب بود، آفرین.»

«هومم؟ بی‌خیال بابا، می‌تونی منو ‘مایا چان’ صدا کنی!»

«ما اون قدرا به هم نزدیک نیستیم.»

«اون قدرا نزدیک نیستیم؟! ما مثل بهترین دوستای همدیگه هستیم که با هم به استخر می‌رن!»

این منطق اصلاً با عقل جور در نمیاد.

«اوه، حالا که بحثش شد، امروز برنامه‌ریزی شگفت‌انگیزی رو انجام دادی. به لطف اینکه اول همه‌ی جاذبه‌ها رو به همه نشون دادی، ما موقع شام یه حرفی برای گفتن داشتیم. اگرچه حیف شد که نتونستیم همه‌ی بازی‌هایی که بهشون فکر کرده بودی رو انجام بدیم.»

ناراساکا سان در حالی که لبخند شرمنده‌ای رو به صورتش گرفت، پشت سرش رو خاروند و گفت:«آه‌ه‌ه، امم. خوب، زمانمون محدود بود، پس نمی‌شد کاریش کرد.»

«اما به لطفش، من ترکوندم، پس ممنون.»

«اوه خدای من، حتی اگه این‌طور ازم تعریف کنی، هیچی بهت نمی‌دم، اوکی؟»

«من این کار رو نکردم که یه چیزی ازت بگیرم، فقط  می‌خواستم ازت تشکر کنم. همین.»

«خب، منم خوشحالم ~ آهاها، امیدوار نبودم که تو هم همچین احساسی رو داشته باشی، اما خوشحالم که این حس بهت دست داده و متوجهش شدی.»

«آره، خوشحال شدم.»

اگه مردم به کارهات نگاه کنن و مهربونی نیتت پشت اون کارها درک کنن، باعث می‌شه خوشحال بشی. منم نه چندان وقت قبل، همچین تجربه‌ای رو داشتم.

«پس دوباره می‌بینمت! تو هم همین‌طور ساکی! بعداً برات پیام می‌فرستم!»

«باشه باشه.»

اون دو نفر دستشون رو برای هم تکون دادن و ناراساکا سان هر چند وقت یه بار به سمتمون می‌چرخید تا بهمون لبخند بزنه.

«ببخشید که معطل شدی.»

«اشکال نداره، اون قدر زیاد معطل نشدم.»

از گیت بلیط فروشی عبور کردیم و با قطار به سمت خونه‌مون تو شیبویا حرکت کردیم. آخر سر، من و آیاسه سان تقریباً تموم مدتی که تو قطار بودیم ساکت موندیم. بعد از این که از ایستگاه قطار تو شیبویا خارج شدیم، راهمون رو به خونه‌مون که یه آپارتمان بود کشیدیم. مثل همیشه من دوچرخه‌مو که از پارکینگ برداشته بودم هل می‌دادم و همین‌طور کنار ایاسه سان راه می‌رفتم. الان تقریباً زمانی بود که آسمون نارنجی به آرومی شروع به آبی شدن کرد. اگرچه محیط اطرافمون یواش یواش داشت تاریک می‌شد، اما نور ساختمونا همه چیو به همون اندازه روشن نگه می‌داشت. انگار الان یا زمان غروب بود یا سپیده دم.۱

در عصر و روزگار مدرن، احتمالاً استفاده از کلمه‌ی “‌گرگ و میش” یا “شفق” رایج‌تره. با این حال، من شخصاً ایده‌ی استفاده از کلمه‌ی “سپیده دم” و ایده‌ی موجوداتی که زنده هستن اما زندگی نمی‌کنن و تو خیابونا راه میرن رو خیلی بیشتر دوست دارم. فکر کنم راه دیگه برای توصیفش “ساعت جادوگریه” – زمانیه که امکانش بیشتره که با ماوراء طبیعی روبرو بشین. این همون عبارتیه که شما رو نگران می‌کنه که اون فردی که کنارتونه واقعاً همون شخصیه که تصورش رو  می‌کنین و تسلطتون رو به واقعیت از دست میدین—

«تو واقعاً که به مایا خیلی نزدیک شدی، ها؟» آیاسه سان یهو صحبت کرد و ذهنم رو به واقعیت برگردوند.

«آه، خوب. به هر حال، من  می‌خواستم ازش تشکر کنم که منو دعوت کرده.»

«ممنون.»

«چی؟»

«ما با هم دوستیم، به خاطر همینم خوشحالم که ازش این‌طور تعریف کردی.»

البته اون حتماً اون چیزی که اون موقع به ناراساکا سان گفته بودم رو شنیده. این‌طور نیست که مشکلی وجود داشته باشه، اما این حرفش باعث شد که درونم کمی احساس پیچیده‌ای رو حس کنم.

«اما مهمتر از اون، تونستی بال‌هات رو یکم باز کنی؟»

ایاسه سان گفت:«به لطف تو، آره.» اون به آرومی سرش رو به طرفم پایین آورد و آروم ادامه داد:«شنا تو استخر خیلی سرگرم کننده بود.» بعدش بهم نگاه کرد. «به خاطرش الان که تونستم زیاد شنا کنم، احساس سرزندگی می‌کنم. خوشحالم که کاریو کردم که گفتی.» لبخند ملیحی روی صورتش ظاهر شد.

وقتی اون چهره رو دیدم، یاد احساسی افتادم که درونم رشد کرده بود، همون احساسی که نمی‌تونستم  با صدای بلند اسمشو بگم. این احساسی که احتمالاً می‌شه اونو به عنوان محبت عاشقانه تعریفش کرد، مثل یه دونه‌ای که تو اعماق وجودم کاشته شده، بود… حداقل، دیگه جذابیتش به عنوان یه زن رو درک کردم، که الان باعث شده بود که در مورد اینکه چی باید بهش بگم یا چیکار باید باهاش بکنم، عذاب بکشم.

این‌طور تلقی کردن ایاسه سان با شکستن اعتمادش برابر بود، واسه همینم اگه من با این احساسم روراست می‌بودم، مطمئناً فقط آخر سر اونو توی این روند اذیتش می‌کردم. با این حال، در همون حین، احساس می‌کردم که آیاسه سان بهم به طرز خوشایندی فکر می‌کنه. تصمیم درست تو این شرایط چیه؟

وقتی در بین احساساتم گم شدم، توی گفتگو با ایاسه سان کمتر صحبت کردم و این سکوت هم اونو فرا گرفت و اون کلاً دیگه حرفی نزد. صدای جیرجیر چرخ‌های دوچرخم که می‌چرخیدن و صدای موزون قدم‌هامون تنها صداهایی بودن که می‌شد بشنویم.

نمی‌تونستم  به صورتش نگاه کنم. فقط  می‌تونستم  به زمین نگاه کنم. حتی نمی‌دونستم آیاسه سان کجا رو داره نگاه می‌کنه. احساس کردم قلبم تندتر و بلندتر می‌زنه. منظورم اینه که این منطقی بود. من با یه دختر خوشکلی مثل اون، همین الان تو غروب آفتاب، با هم به خونه می‌ریم.

نه، این‌طور نیست. ماه گذشته با یومیوری سنپای رفتم که یه فیلم ببینم. اون موقع هم عصبی بودم، اما می‌تونم تفاوت این حسی که الان دارم رو با اون یکی احساس کنم. از اونجایی که خیلی وقت پیش اتفاق نیوفتاده، می‌تونم احساساتم رو در هر دو موردشون تشخیص بدم. با این حال، اگه کسی ازم بپرسه که دقیقاً چیشون با هم فرق داره… و میدونم که این یه داستان رقت انگیزیه که باعث می‌شه من بخوام صورتمو ازشون بپوشونم… اما نمی‌‌تونم اونو با کلمات بیانش کنم.

غرایزم بهم میگفتن که این حس فرق داره، اما کدوم بخش این روند با هم فرق داره سوالی بود که جواب دادنش برام خیلی سخت بود. تقریباً مثل این بود که احساساتم توی یه جعبه‌ی سیاهی بود که باز کردنش غیرممکن بود. علیرغم اینکه اونا احساسات خودم بودن، اما نمی‌تونستم  اونا رو درک کنم.

من که تو فکر غرق شده بودم، به لاستیک‌های دوچرخم که با ریتم ثابتی در امتداد آسفالت حرکت می‌کردن و به سایه‌هایی که ازشون به وجود اومده بود که هی طولانی‌تر و ضخیم‌تر می‌شدن خیره شدم. وقتی به آسمون نگاه کردم، شب فرا رسیده بود. درست زمانی که داشتم به این فکر می‌کردم که غروب چقدر کوتاهه، جمله‌ی دیگه‌ای به ذهنم رسید آه، ماه چقدر قشنگه.

«آسامورا، تو واقعاً تو پیدا کردن بخش‌های خوب آدم‌ها کارت خوبه.»

«چی؟»

وقتی ایاسه سان یهویی باهام صحبت کرد، من به سمتش نگاه کردم. اون داشت به آسمون و احتمالاً به ماه نگاه می‌کرد. اون نگاهشو به سمتم چرخوند.

«درباره‌ی مایا حرف  می‌زنم. قبلاً ازش تعریف کردی، درسته؟»

«آه، اونو میگی.»

«تو همیشه با جزئیات به اطرافیانت نگاه  می‌کنی. من فقط می‌تونم این کارتو تحسین کنم.»

«م… من زیاد مطمئن نیستم.»

«حداقل من این‌طور فکر می‌کنم. تو می‌تونی سخت‌کوشی اونا رو ببینی. اینو قبلاً تو استخر بهت گفتم، اما فکر می‌کنم این خیلی تحسین برانگیزه. فکر می‌کنم نظر لطفته»

همین که این همه تمجید و تعریف رو گرفتم، قلبم شروع به تندتر تپیدن کرد. با این حال، با شنیدن کلمات بعدیش، بلافاصله رشته‌ی افکارمو از دست دادم.

«نی سان

نفسم رو قورت دادم. نگاهم به صورت ایاسه سان افتاد و سر جام خشکم زد. با اینکه باید با ایاسه سان و حالات صورتش آشنا می‌بودم، اما یهو کاملاً به‌نظرم غریبه رسید.

نی سان.

نی سان.

نی سان.

با وجود اینکه می‌دونستم تکرار این کلمه تو ذهنم بهم کمک نمی‌کنه معنیش رو راحت‌تر بفهمم، مغزم به چیز دیگه‌ای فکر می‌کرد.

نی سان. اصولاً به معنی برادر بزرگتره. نمی‌دونم چرا ایاسه سان با وجود این که قبلاً با این کلمه مخالفت کرده بود، الان یهویی منو نی‌سان صدا زد. با این حال، چه چیزی در موردش خیلی شگفت‌انگیزه؟ ایاسه سان تنها شخص و همون کسیه که تو تموم دنیا حق داره منو این‌طوری صدا بزنه.

«اوم، من تو رو یه جورایی غافلگیر کردم؟ فقط با خودم فکر کردم که با وجود این که این همه بهم اهمیت میدی ‌و همه‌ی این کارا رو برام کردی، مثل یه برادر بزرگتر قابل اعتمادی… می‌دونی که چی می‌گم؟ عجیبه همچین فکری کنم؟»

وقتی دیدم آیاسه سان به آرومی سرش رو در حالی که لبخند زده بود کج می‌کنه، نتونستم اون چیزی رو که واقعاً احساسش می‌کردم رو دیگه حس کنم.

«نه… من خوشحال شدم، ایاسه سان.»

«…آهاها. با این حال، به‌نظر نمیاد این کلمه درست باشه.»

صادقانه بگم، این حرفش نجاتم داد. به خاطر اینکه اون یهویی منو “نی‌سان” صدا زد، بالاخره تونستم به مسیر درست برگردم. داشتم به چی فکر می‌کردم؟ این محبتی که ایاسه سان بهم نشون می‌ده و ستایشش فقط نسبت به “برادر بزرگشه”. اون این اعتماد رو بهم داره چون باور داره که من کسی هستم که می‌تونه باهاش رابطه‌ی صاف و راحت داشته باشه. اون نمی‌‌خواد کسی که داره باهاش زندگی می‌کنه انتظارات عجیب و غریب یا خواسته‌های چندش آور ازش داشته باشه، اون فقط یه رابطه‌ی راحت برای هر دو طرف می‌خواد. و با این حال، من به عنوان یه مرد داشتم این قانون رو می‌شکوندم.

«من امروز یکم خسته‌م، پس می‌شه یه شام ساده درست کنم؟»

«…آره حتماً.»

حتی این گفتگوی بیهوده هم الان داشت منو می‌ترسوند. می‌تونم دیگه باهاش یه گفتگوی منطقی داشته باشم؟ مدت کوتاهی بعد از این حرف، به آپارتمانمون رسیدیم. من گفتم دوچرخمو تو پارکینگ پارک می‌کنم، پس از آیاسه سان جلوی در ورودی جدا شدم. بعد از این که این کارو کردم و با قفل دوچرخه، قفلش کردم، به آسمون نگاه کردم.

ماه با سیلوئت بلند آپارتمانمون پوشیده شده بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو آروم کنم. آیاسه سان باهام نیست. اگه فقط هورمون‌هام داشتن فعالیت می‌کردن، در اون صورت حالا که اون اینجا نیست، بدنم باید آروم بشه و قلبم دیگه نباید تند تند بزنه. در این صورت، می‌تونم این احساس رو که شبیه حس عاشقانه هستش رو فراموش کنم و به زندگیم ادامه بدم.

«این خوب نیست…»

می‌دونستم که این بده. می‌دونستم که نباید همچین احساساتی رو درونم داشته باشم، اما هر چقدر منتظر موندم، احساساتم اون‌طور که  می‌خواستم ناپدید بشن، نشدن.

«وقتی برگشتم چطور باید باهاش صحبت کنم؟»

کسی دور و برم نبود که جوابمو بده. خوشبختانه، این سوال، سوالی بود که نباید کسی اونو بشنوه.

۱.تو اینجا یه پاراگراف کوچیک در مورد نوشتار کانجی از سپیده دم و غروب صحبت می‌کنه، که انتقالش به انگلیسی تقریباً غیرممکنه، بنابراین تصمیم گرفتم از نوشتنش صرف نظر کنم و تموم تلاشمو کردم تا قسمت بعدش قابل فهم باشه.