ورود عضویت
Gimai Seikatsu-03
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت ۷ ۲۸ام اوت

(جمعه)

«گند زدم…»

 از آخرین باری که این‌جوری بیش از حد خوابیدم چند وقت می‌گذره؟ وقتی از خواب بیدار شدم، خیلی وقت بود که از ظهر گذشته بود، و حتی برای وقت شروع کلاس تابستونیم هم خواب موندم. چون می‌دونستم بابام برای پرداخت شهریه‌ی این‌ کلاس‌ها خیلی زحمت کشیده، این‌طوری غیبت کردن توشون باعث شد احساس کنم به اعتمادش دارم خیانت می‌کنم و طعم بدی رو تو دهنم ایجاد کرد.

دیشب اصلاً نتونستم بخوابم. اگرچه من و آیاسه سان دیروز با هم سر میز ناهار خوری شام خوردیم، اما جوش یه جورایی ناخوشایند بود، و سکوت زیادی بین تیکه‌های صحبتمون بود. حتی بعد از اینکه روی تختم افتادم، وقایع امروز و خاطرات آیاسه سان مدام تو ذهنم و پشت پلک‌هام سوسو میزد و بی‌قرارم می‌کرد. جدی می‌گم، دارم چیکار می‌کنم؟

گلوم خشک شده بود، برای همینم تصمیم گرفتم یه چیزی بنوشم. در حالی که حتی از شستن صورتم ناراحت بودم، سعی کردم موهای رقت انگیزم که از دراز کشیدن ژولیده شده بود رو با یه دست درست کنم. به سمت اتاق نشیمن رفتم که صدای “اوه” زنی شاد رو شنیدم.

«یوتا، صبح‌بخیر.»

«اوه، آکیکو سان؟…و بابا هم این‌جاس؟»

«هی، خوابالو.»

بابام انگار داشت روی تبلتش روزنامه می‌خوند. سرش رو بلند کرد تا با تکون دادن دستش به طور مختصر بهم سلام کنه. اون و آکیکو سان در حالی که فنجون‌های آیس کافیشون جلوشون بود، پشت میز ناهار خوری روبه‎روی هم نشسته بودن. تلویزیون روشن بود و یه فیلم درام محبوب خارجی توش پخش می‌شد. صحنه‌ی آرومی‌ بود که انتظارش رو نداشتم.

«یوتا؟»

«آه… ببخشید. صبح‌بخیر.» همین‌طور که واسه‌ی یه لحظه تو خودم رفتم، آکیکو سان یه نگاه نگرانی بهم انداخت، به خاطر همینم با عجله بهش جواب سلامش رو دادم.

انگار جوری که می‌خواستم از این‌ وضعیت فرار کنم، وارد آشپزخونه شدم و چای جوی سرد رو از یخچال بیرون آوردم. اونو توی یه فنجون ریختم و مثل کسی که یه قطره آب تو بیابون پیدا کرده، قورتش دادم. هوای خنک داخل اتاق و نوشیدنی سردی که بدنم رو پر کرده بود، باعث شد یکم آروم بشم. افکار داخل سرم یکم واضح‌تر شد.

«شما دو نفر چرا تو خونه‌این‌؟»

«من در این‌ مورد با آکیکو سان صحبت کردم و هر دومون تصمیم گرفتیم یه تعطیلات کوچیک توی روزهای جمعه، دوشنبه و سه‌شنبه داشته باشیم.»

«آه، که این‌طور. من چیزی ازش نشنیده بودم.»

«اگه زیاد مرخصی بگیرم، مافوقم از دستم عصبانی می‌شه و معمولاً این‌ موقع هیچ مرخصی‌ای نمی‌گیرم، اما چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم.»

«ببخشید که این‌قدر خودخواهم، تایچی سان. حس می‌‌کردم امروز می‌‌تونیم چهار نفرمون با هم وقت بگذرونیم.»

«چهار نفرمون…»

«از ساکی شنیدم که دیروز و امروز کار نداری، مگه نه؟»

درسته. الان که فردای مسافرتمون به استخر باشه، اولش روزی بود که هیچ کدوممون کار نداشتیم. جمعه‌ها شلوغ‌ترین روز برای کتابفروشی‌هاس، به خاطر همینم به چالش کشیدنش توی وضعیت پر از خستگی خیلی به خودکشی نزدیکه. از خودم که بگذریم، واقعاً دلم نمی‌‌خواست آیاسه سان بعد از اینکه تموم انرژیش رو برای لذت بردن از استخر مصرف کرده بود، بیشتر از این‌ خودشو خسته کنه.

«تو این‌ وقت از روز، احتمالاً از کلاس‌های تابستونیت جا موندی، ها؟ هاها.»

«اینو می‌دونستی و از عمد بیدارم نکردی؟»

«تو خیلی تو درست سخت کوشی، پس اگه به چندتا از کلاسات نرسی به جایی برنمی‌خوره، درسته؟»

«خب، اینو که درست می‌گی…»

«هه‌هه. خوشحالم که با خودخواهی‌مون مشکلی نداری.»

به نظر میومد که بابام نه تنها اهمیتی نمی‌‌داد، بلکه حتی آکیکو سان هم نظرش نسبت بهش بی‌تفاوت بود.

آکیکو سان گفت:«من برات صبحونه درست می‌کنم.» و به آشپزخونه رفت.

صدای جیلیز ویلیز روغن رو تو ماهیتابه شنیدم و آکیکو سان یهو به سمتم چرخید.

«ممنون، یوتا.»

«چی؟»

«تو ساکی رو به استخر بردی، درسته؟»

«آه… نه، اونی که دعوتش کرده دوستش بوده.»

«اما اگه اونو متقاعد نمی‌کردی، احتمالاً نمی‌رفت، درسته؟»

«…امکانش هست.»

«به همین دلیل می‌‌خواستم ازت تشکر کنم. خیالم راحته که اون برادری مثل تو داره.»

با شنیدن این‌ حرف سرجام خشکم زد. مطمئنم آکیکو سان قصد نداشت این‌طور برخوردی رو نسبت به حرفش داشته باشم، اما با گفتن حرف “برادری مثل تو” به نظرم اومد که اون داره منو به خاطر این‌ حس اشتباهم سرزنش می‌کنه.

«به هر حال، تو حتی دو سال هم تا فارغ التحصیلت باقی نمونده… به زور دو سال تا وقتی مونده که اون از خونه بره. وقتی به این‌ فکر می‌کنم که شانس بیشتری برای این‌ که کنار هم یه خونواده باشیم نداریم، احساس غم و تنهایی می‌کنم.» آکیکو سان لبخند مبهمی‌ زد که باعث شد نفسم رو قورت بدم.

او گفت: “کنار هم یه خونواده باشیم.” اگه بهش فکر می‌کردین، براتون یه آرزوی بی‌اهمیت می‌بود، اما من می‌دونستم که چقدر برای آکیکو سان حیاتی و مهمه. و احتمالاً برای بابام هم همینطوره. هر دوشون یه زندگی زناشویی جهنمی‌ رو پشت سر گذاشتن و فرصتی برای خوشحال بودن نداشتن. حالا که شانس ازدواج دیگه‌ای رو پیدا کردن که ادامه‌ش بدن، حتی روزهای عادی‌ای مثل این‌ براشون مثل یه گنج گرانبهاس.

اگه اونا بفهمن که من نسبت به ایاسه سان احساسات عاشقانه دارم و اونو یه زن می‌بینم، چه فکری می‌کنن؟ بعد از همه‌ی چیزهایی که پشت سر گذاشته بودن، بعد از اون همه رنجی که کشیده بودن، بالاخره به جای کوچیکی رسیدن که توش خوشبخت باشن. واقعاً می‌تونم این‌ آرامش رو با احساسات خودخواهانه و غیرعادی خودم به هم بزنم؟

آره، اصلاً نمی‌تونم همچین کاری رو بکنم.

چهره‌ی مامان واقعیم به ذهنم خطور کرد. در حالی که بابام شب و روز کار می‌کرد که پول لازم برای زندگیمون رو به دست بیاره، مامانم مدام اونو با خواسته‌های خودخواهانه‌ش بمبارون می‌کرد و در نهایت مرد دیگه‌ای رو پیدا کرد تا باهاش فرار کنه. قبلاً، من اون زن رو به عنوان میمونی که نمی‌دونست منطق و عقل سلیم چیه، حساب می‌کردم.

این‌طور نیست که من عشق و احترام بی‌پایان به بابام داشته باشم، اما اون هیچوقت سزاوار همچین رفتاری نبود. اون کاری انجام نداده بود که به خاطر خواسته‌های بقیه، مدام اونو کنارش بزنن.

اگه از من بپرسین که می‌تونم فوراً روی این‌ احساسات رو به رشد سرپوش بذارم، و اگه جواب بدم آره یعنی دارم بهتون دروغ می‌گم. با این‌ حال، اگه این‌ احساس رو تو اعماق وجودم قفل کنم و بذارم برای مدت طولانی آروم بگیره، از بین می‌ره… واقعاً ممکنه این‌طور بشه؟ واقعاً می‌تونم ازش دست بکشم؟ کسی که زن خیلی جذابیه، و همچین آدم شگفت‌انگیزیه؟

«اوه آره، آیاسه سان کجاست؟ اون هنوزم تو اتاقشه؟»

«فکر کنم حتماً خیلی زود برمی‌گرده.»

«اون رفته بیرون؟ اصلاً انتظارشو نداشتم.»

«دقیقاً. تو فکرم چند ماه شده…؟ آه، انگار موشو آتیش زدیم.»

صدای باز شدن در ورودی همراه با قدم‌هایی که نزدیک می‌شد رو شنیدم.

«چی چند ماه شده؟ دارین درمورد چی…»

صحبت می‌کنین— این‌ سوالی بود که می‌خواستم بپرسم، اما وسط کار، جمله‌مو رها کردم. به هر حال، جواب درست جلوی من ظاهر شد، بدون اینکه نیازی باشه در موردش بپرسم.

«من برگشتم، مامان، پدر.» صدایی  به شفافیت آب از اتاق نشیمن شنیده شد.

این‌ صدا البته متعلق به کسی نبود جز آیاسه ساکی- یا حداقل باید متعلق بهش می‌بود. دلیل اینکه نمی‌تونستم با اطمینان اینو بگم این‌ بود که این‌ ایاسه ساکی‌ای نبود که من بهش عادت داشتم.

«خوش اومدی ساکی. اوه خدای من، چه ظاهر تر و تازه‌ای داری.»

«ساکی چان! اوه، واقعاً که بلدی این‌ جو رو تغییر بدی.»

بابا و مامانمون به اتفاق از آیاسه سان تعریف کردن. و در واقع، اون به طور قطع تغییر کرده بود.

نماد تسلیحات آیاسه ساکی، یعنی موهای بلند طلاییش که مثل گندم زار می‌درخشید، با مدل موی خاصی کوتاه شده بود. قبلاً که تا پایین کمرش می‌رسید، حالا تا شونه‌هاش بود. یه چیزی شبیه مدل موی متوسط ​​بود.

حالا که موهاش دیگه سوراخ‌های گوشش رو پنهان نمی‌‌کنن، گوشواره‌هاش بیشتر از قبل خودنمایی می‌‌کردن و شبیه مارهایی بودن که نیش‌های خطرناک اما به همون اندازه جذابش رو بیرون می‌‌کشیدن. یادم افتاد که تقریباً به زور سه ماه می‌شه که همدیگه رو می‌شناسیم. وقتی یه زندگی عادی دارین، منطقیه که در نهایت موهاتون رو کوتاه کنین، یا حتی تغییرات دیگه‌ای مثل تغییرات بدنی یا استفاده از آرایش مختلف رو تجربه کنین. با این‌ حال، یکی مثل من، که فقط یه جور ظاهرش رو دیده بودم، نمی‌تونستم با این‌ تغییر مقابله کنم.

تو تموم داستان‌هایی که خونده بودم، همچین تصمیم بزرگ یا تغییر ظاهری معمولاً نتیجه‌ی یه رویداد بزرگ تو زندگی اون شخص بود، به همین دلیل بود که وقتی که اینو دیدم نمی‌‌تونستم جلوی خودمو از پرسیدن “چرا حالا؟” بگیرم. مطمئنم که اصلاً معنی خاصی پشت این‌ تصمیم وجود نداشت، و با این‌ وجود، احساس می‌‌کردم که چیزی عجیبه و توی این‌ روند غرق شده بودم. و آخر تموم تردید و تفکرم، بهترین چیزی که می‌تونست به ذهنم بیاد، جمله‌ی معمولی‌ای بود که همیشه ازش استفاده می‌کردم.

«خوش اومدی… ایاسه سان.»

«من برگشتم خونه، نی سان.»

اون بدون هیچ تردیدی جلوی پدر و مادرمون منو “نی سان” صدا زد.

«ساکی… تو الان اسمشو…؟»

«ساکی چان…!»

صدای شاد پدر و مادرمون با هم در اومد، اما به نظر از جای دوری به صدا درمیومدن و اصلاً بهم مربوط نمی‌شدن. اونا نگران این‌ بودن که ما از هم فاصله داشته باشیم، و با هم یه رابطه‌ی خشک داشته باشیم و به هم تکیه نکنیم، بنابراین‌ این‌ یه دونه کلمه‌ی ایاسه سان احتمالاً باعث شده بود اونا احساس کنن همه‌مون یه قدم به جلو رفتیم.

چرا یهو موهاشو کوتاه کرد؟ چرا یهو منو “نیسان” صدا می‌کنه؟ بدون این‌ که هیچ کلمه‌ای برای گفتن داشته باشم، فقط می‌تونستم استنباط و فرضیات خودمو در مورد این‌ تغییر ناگهانی تو رفتارش حساب کنم. اگه بخوام حدس بزنم، اون داره بهم هشدار می‌ده و می‌گه که ما خواهر و برادریم و هیچوقت نمی‌تونیم چیز دیگه‌ای بشیم.

این‌ یه داستان کنایه آمیزه. وقتی که همچین مشکلی وجود داره، خیلی راحت‌تره اگه بتونیم دست خودمونو به همدیگه رو کنیم و مثل همیشه خودمونو با شخص دیگه‌ای سازگار کنیم. و با این‌ حال، از درک این‌ موضوع راحت شدم که می‌‌تونم با فاش نکردن احساساتم با کل این‌ موقعیت کنار بیام و در عوض اونو مثل یه راز نگه دارم.

درست همون موقع فقط به زمان نیاز داشتم تا به این‌ فکر کنم که چه طور می‌تونم با احساساتم کنار بیام. من می‌خواستم اون احساسات عاشقانه رو خلاص کنم، که این‌ کار بهمون اجازه می‌ده یه رابطه‌ی سالم رو در حالی که فقط خواهر و برادر همدیگه باشیم حفظ کنیم. در حالی که آیاسه سان نمی‌دونه من چه حسی دارم، باید راه‌هایی رو برای پاک کردن این‌ احساسات پیدا کنم.

در حالی که بهش نشون ندادم جذب این‌ مدل موهای جدیدش شدم، تو سکوت عزمم رو ثابت کردم.

پایانخاطرات آیاسه ساکی؟

—این‌ها همه خاطرات هفته گذشتمه.

باید چیکار کنم؟

در حالی که به سقف نگاه می‌کردم، مدتیه که تو فکر فرو رفتم.

الان… ساعت ۴:۳۶ صبحه.

از اونجایی که آخرای ماه اوته و به ساعت ۵ صبح نزدیک می‌شیم، هوا هنوز تاریکه.

شاید اگه می‌خواستم می‌تونستم یه ساعت و نیم دیگه بخوابم. از اونجایی که به خاطر این‌ که خستم سریع خوابم می‌بره، زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم.

تو گوشه‌ی دیدم، پرده‌های جلوی پنجره رو می‌دیدم که تاب می‌خوردن. کولر رو طوری تنظیم کردم که تو خواب روی من باد نزنه و بسته به گرما می‌تونم اونو کم یا زیاد کنم.

از بین پرده‌ها، درست قبل از تموم شدن شب، می‌تونستم آسمون سفید شب شیبویا رو از نزدیک ببینم.

بعد از این‌ که آسمون شب پاک شد، مطمئناً هوا دوباره گرم می‌شه.

شروع کردم به فکر کردن.

یه ماهه- برای یه ماه کامله، که یه جورایی تونستم تحملش کنم، هرچند به سختی.

فقط از اینکه فکر می‌‌کردم بدون من داره یه جایی با بقیه خاطره می‌‌سازه، احساس ناامیدی می‌‌کردم. از این‌ فکر که ممکنه یه کسی بیشتر از اون چیزی که من ازش می‌دونم در موردش چیزایی بدونه، آزرده خاطر می‌شدم.

نه، من حتی از ناراحتی خودم هم خبر نداشتم. تنها چیزی که احساسش می‌کردم یه حس غم انگیز و مبهم تو سینم بود، اما فقط همین حس بود.

این‌ حس چیه؟

من حدود یه ماه پیش متوجه این‌ احساس مرموز شدم و اسمی‌ هم براش گذاشتم.

حسادت.

اینو تو دفتر خاطراتم نوشتم.

وقتی نوشتمش، متوجه یه چیزی شدم.

اون همیشه با بقیه صاف و صادقه.

به همین دلیله که حاضره حتی به من عادت کنه، در حالی که من همچین شخصیت آزاردهنده‌ای دارم. اون بدون تعصب بهم نگاه می‌کنه. اون زحمات و تلاش‌های منو که هیچوقت به هیچ کس نشونشون نمی‌دم، می‌پذیره و تحسینش می‌کنه. اون منو درک می‌کنه.

من می‌خوام در موردش چیزای بیشتری بدونم. من می‌خوام اونو بیشتر درک کنم.

 آسامورا یوتا.

من جذبش شدم.

اما وقتی مامان و پدر رو با هم اون‌قدر خوشحال می‌‌بینم، نمی‌‌تونم این‌ خوشبختی رو از بین ببرم، و مطمئنم که آسامورا اگه این‌ احساساتمو بدونه ازم ناراحت می‌شه.

من مطمئنم که ازم ناراحت می‌شه.

این‌ چیزی بود که فکرشو می‌کردم، به همین دلیل تصمیم گرفتم باهاش مثل یه غریبه تو محل کارم رفتار کنم.

«آسامورا سان.»

هر بار که اونو مثل غریبه‌ای که تازه ملاقاتش کرده بودم صدا میزدم، احساس می‌‌کردم که از هم دورتر می‌شیم، اما اگه این‌ کارو نمی‌کردم، احتمالاً حریص‌تر می‌‌شدم.

من کل ماه رو این‌طوری پشت سر گذاشتم.

فکر می‌کنم از اون موقع به بعد همه چی شروع به خراب شدن کرد.

مثل هر صبح دیگه‌ای، مامانم داشت آسامورا رو یه جورایی متقاعد می‌کرد. مامانم ممکنه اون جور آدمی‌ به نظر نیاد، اما کارش تو گیج کردن و گمراه کردن مردم واقعاً خوبه.

خوب، اصلاً مشکلی نیست. این‌طور نیست که آسامورا همیشه تو اوجش باقی می‌مونه. اگرچه من فکر می‌کنم اون معمولاً یکم منطقی‌تر بود.

اما حرفای پدر بلافاصله بعد از اون مثل یه حمله‌ی غافلگیرکننده برام بود. ناگفته نمونه که مامان هم بهمون ملحق شد و درباره‌ی اینکه ما هنوز همدیگه رو با فامیلمون صدا می‌زنیم صحبت کرد. منظورت از “داداش یوتا” چیه، ها؟

فقط یه ثانیه صبر کن.

هیچ راهی نیست که بتونم اونو “یوتا” صدا کنم. غیرممکنه. اما صدا کردن اسم برای خواهر و برادر طبیعیه؟ واقعاً؟ همه‌ی خواهرای کوچیک‌تر تو این‌ دنیا برادرای بزرگترشونو به اسم کوچیکشون صدا می‌زنن؟ راستش رو بگم، باورش برام سخته.

و پدر هم بهش ملحق شد. اون گفت که قبل از شروع قرار گذاشتنشون مامانمو “آیاسه سان” صدا می‌کرد. چرا باید این‌ حرف رو می‌زد؟

از این‌ به بعد، هر وقت آسامورا منو “آیاسه سان” صدا می‌زنه، یاد این‌ موضوع میوفتم. “قبل از این‌ که با هم سر قرار برن”، می‌دونین که منظورم چیه.

قرار. قرار… قرار جاییه که با هم بیرون می‌رین و سرگرم می‌شین، درسته؟ درست همون موقعی که داشتم بهش فکر می‌کردم، آسامورا از من در مورد برنامه‌هام برای تابستون پرسید.

به صورت دور برگردون. ازم پرسید که با دوستام کاری انجام می‌دم، یا نه؟

من به طور غیر ارادی‌ “نه” گفتم، اما در واقع مایا منو به استخر دعوت کرده بود. ناگفته نمونه که بهم گفته بود که ‘آسامورا رو با خودم’ بیارم. استخر فکر خوبی‌به نظر میاد. و اگه آسامورا باهام می‌بود حتی فکر بهتری هم بود. این‌ چیزی بود که بهش فکر کردم.

از وقتی که مایا منو دعوت کرد، این‌ قدر مشغول فکر کردن در موردش بودم که نتونستم تو مطالعات امتحانی خودم پیشرفتی بکنم. حتی نصفی از کاری رو که قرار بود انجام بدم رو تموم نکردم.

یه چیز دیگه هم هست که متوجهش شدم. وقتی به آسامورا فکر می‌کنم، دیگه نمی‌تونم فکر نکنم. این‌ موضوع باعث شده درسم به طور کامل متوقف بشه.

من همیشه دوست داشتم تا جایی که ممکنه مستقل بشم تا دیگه زحمت مامانم رو بیشتر نکنم. برای این‌ که بتونم این‌ کارو بکنم، نمراتم تا حد امکان باید بالا بمونه. از اونجایی که من به اندازه آسامورا باهوش نیستم، باید با تلاش محض بهش برسم.

به همین دلیل بود که اولش تصمیم گرفتم دعوتش رو رد کنم.

حتی به اتاقش رفتم تا اینو بهش بگم.

بهش اطمینان دادم که من و مایا اون قدرا با هم صمیمی‌ نیستیم که تو تعطیلات تابستونی همدیگه رو ببینیم. خوشحالم که حداقل حرفم رو باور کرد. مطمئن نبودم اگه در این‌ مورد بهم فشار بیاره، چیکار می‌کنم.

اما من همچنان نگران بودم که شاید متوجه دروغم شده باشه. که شاید بفهمه من وحشت زده شدم. به هر حال ، آسامورا خیلی آدم تیزیه. اون بلافاصله متوجه این‌ جور چیزا می‌شه.

به هر حال، او تونست کتابی‌رو که ده دقیقه داشتم دنبالش می‌گشتم، رو تو چند ثانیه پیدا کنه.

اون واقعاً شگفت‌انگیزه. اون روز، اون خانم رو واقعاً خوشحال کرد.

اما اگه یه شخص دیگه‌ای بود، حتی سریعتر پیداش کرده بود، حداقل این‌ چیزیه که اون بهم گفت.

اون شخص— یومیوری شیوری سانه.

من واقعاً از خودم متنفرم که این‌قدر آدم پستی هستم، چون نمی‌خواستم دیگه درباره‌ی یومیوری سان تعریف و تمجید بشنوم.

اما تو راه خونه، متوجه شدم که حتی برای آسامورا هم مسائلی هست که ازشون آگاه نیست.

سرگرم کننده بود.

روز بعد، کولر اتاق نشیمن‌مون خراب شد.

از اونجایی که من تحملم نسبت به گرما کمه، تقریباً تموم روز رو تو اتاقم موندم، حداقل تا وقتی که مجبور شدم برای کار بیرون از خونه برم.

کولر اتاقم رو روشن گذاشتم، موسیقی هیپ هاپ مورد علاقه‌ام رو در حالی که هدفون سرم بود پخش کردم و سعی کردم به درس خوندنم برسم.

اما نتونستم پیشرفتی کنم.

وقتی گرما به اوجش رسید، از خونه اومدم بیرون و قبل از اینکه نوبتم برسه به کافه‌ای تو همون نزدیکی رفتم.

من یه کوپن پنجاه درصد تخفیف برای یه فراپوچینوی مشهور داشتم، به خاطر همینم تصمیم گرفتم اونو بخرم و یکم درس بخونم. به خصوص، همون کتابی‌رو بخونم که آسامورا بهم توصیه کرده بود. بعد از این‌ که مدتی گذشت، و تصمیم گرفتم که باید به سر کار برم، اتفاقی آسامورا رو دیدم که تو همون کافه نشسته بود.

از روی هوس، صداش زدم.

وقتی به میزش نگاه کردم، دو نوشیدنی جداگونه دیدم، به خاطر همینم فهمیدم که اون با یه نفر دیگه این‌جاس، اما…

بعد از یه مکالمه‌ی کوتاه، پسری رو دیدم که عینک زده بود و از گوشه‌ی چشمم به سمتمون میومد. از اونجایی که یونیفورم سوئیسی رو پوشیده بود، و چون می‌‌دونستم که اون نسبتاً به آسامورا نزدیکه، تصمیم گرفتم گفتگوم رو باهاش اونجا پایان بدم و از اونجا دور بشم.

از اونجایی که ما تو مدرسه مثل غریبه‌ها با هم رفتار می‌‌کنیم، اگه مچمون همونجا رو می‌شد احمقانه بود.

ولی دیدم اونی که اونجا بود یه پسر دیگه بود.

خیالم راحت شد.

و در مورد شیفت بعدش، فقط آسامورا، یومیوری سان، و من… و همین‌طور یه کارمند تموم وقت اونجا بودیم.

هر وقت یومیوری سان رو می‌دیدم ازم تعریف می‌کرد. در مورد سرعتم تو یادگیری شغلم، در مورد اینکه چقدر استعداد دارم. برام دردسر ساز بود چون می‌دونستم جدیه. به هر حال، اون ارشد خوبیه.

اون خیلی بالغه، اون واقعاً زیباس، و به راحتی می‌شه باهاش حرف زد، و می‌دونه که چطور از بقیه باید مراقبت کنه.

وقتی به این‌ موضوع فکر می‌کنم که اون همیشه با آسامورا بوده…

اون شب، تو راه خونه، آسامورا ازم یه سوالی پرسید.

اون ازم پرسید که مایا ما رو به استخر دعوت کرده یا نه؟

قلبم از شوک به تپش افتاد.

آسامورا چطوری اینو می‌دونه؟

واقعاً جوابی‌رو که اون موقع بهش دادم به خاطر نمیارم.

واضح بود که بهش مشکوک شده بودم.

برای یه لحظه فکر کردم که شاید مایا مستقیماً با آسامورا تماس گرفته، اگرچه این‌ امکان وجود نداشت چون اگه با منطق بهش فکر می‌کردی متوجه می‌شدی اونا اصلاً علایق مشترکی با هم نداشتن.

اون می‌خواد به استخر بره؟

اگه می‌دونست که حتی بدون اینکه ازش بپرسم ردش کردم، ممکنه از دست من عصبانی بشه. منظورم اینه که، خودم می‌خوام برم استخر. سالها بود که استخر نرفتم.

اما… چون تو درس‌هام پیشرفتی نداشتم، نمی‌تونستم به خودم اجازه بدم برم.

«که این‌طور. پس مجبور نیستی خودت رو مجبور کنی که بری، درسته؟» (چون من نمی‌تونم برم بیرون خوش بگذرونم).

«من نمی‌رم.» (من نمی‌تونم برم)

خودم می‌دونستم که صدام به شدت سرده، اما اون چیزی که واقعاً بهش فکر می‌کردم کاملاً متفاوت بود.

فکر می‌کنم قلبم دیگه داشت لبریز می‌شد.

صبح روز بعد، نمی‌خواستم آسامورا رو ببینم، به خاطر همینم زود بیدار شدم. قبل از اینکه بیدار بشه صبحونه درست کردم و بلافاصله خودم رو تو اتاقم حبس کردم. تا زمانی که بهش بگم صبحونه آماده‌س، مشکلی پیش نمیاد.

با لاین‌ ازم تشکر کرد. بدون این‌ که هیچ ایموجی‌ای اضافه کنه، چون منم از اونا استفاده نمی‌کنم. اون داره بهم عادت می‌کنه، حتی با کوچیکترین چیزا.

اما من تو فکرم که اون واقعاً می‌خواد چیکار کنه؟ شاید در واقع ایموجی‌های زیادی رو به افراد دیگه ارسال می‌کنه؟ اگر این‌طور باشه، پس شاید نمی‌خواد با من خودشو به زحمت بندازه؟

با افراد دیگه… شاید یومیوری شیوری سان؟

احتمالاً چون تو فکر فرو رفته بودم، یه ثانیه طول کشید تا صدای در زدنش رو بشنوم.

با وحشت هدفونم رو در آوردم و با احتیاط در رو بازش کردم.

همون‌طور که انتظارشو داشتم، آسامورا اون طرف در ایستاده بود و یه بار دیگه ازم در مورد استخر پرسید.

دلیل اینکه قبلاً خیلی بهش تند شدم و ازش دوری کردم این‌ بود که نمی‌خواستم بیشتر در مورد این‌ موضوع بشنوم. و با این‌ حال، بنا به دلایلی، آسامورا اون روز به طرز عجیبی‌در موردش اصرار می‌‌کرد.

اون ازم شماره‌ی مایا رو خواست.

چرا این‌طوری جوابشو دادم؟

چرا این‌ چیزایی که انقدر سرد و باور نکردنی بود رو بهش گفتم؟

من نمی‌خوام شماره رو بهت بدم.

مثل بچه‌ها اینو گفتم.

وقتی حالت شوک زده‌ی آسامورا رو دیدم، احساس کردم خون از بدنم خارج شد. فهمیدم که حق ندارم این‌طور رفتار کنم.

دیوانه‌وار سعی کردم خودم رو آروم کنم.

این‌ که اون از من شماره رو بخواد بیش از حد اوکیه. به هر حال، مایا اونو هم دعوت کرده بود. این‌طور نیست که من به جاش می‌تونم ردش کنم. البته این‌ رو هم بگم که، منم احساس راحتی نمی‌کردم که شماره‌ی دوستم رو بدون رضایتش بهش بدم. اینو بهش گفتم و اون این‌ بهونه رو قبول کرد.

باید از مایا بپرسم که می‌تونم شماره‌شو به آسامورا بدم.

اما اون هنوز مسافرته.

حدس میزنم اگه وسط سرگرمی‌‌های خودش بهش پیامی‌ بفرستم، اونو اذیت می‌کنم.

البته، من الان تقریباً فقط دارم بهونه میارم.

اون روز واقعاً بدترین روز بود. مطمئنم آسامورا از روی عمد این‌ کار رو نکرد، اما اون مدام قلبم رو از ترس و بی‌اطمینانی می‌لرزوند. به هر حال، اون با یومیوری سنپای سر کار اومد.

من از این‌ که بهش فکر می‌کردم متنفر شده بودم و از خودم متنفر شدم که حتی تو وهله‌ی اول بهش فکر می‌کردم.

حتی اگه این‌ آزادی خودشه که کی رو ببینه و چیکار کنه.

اون موهای قهوه‌ای مایل به مشکی خوشکلی داره و به لطف جو آروم و پخته‌ش، حتی منم نمی‌تونستم اونو تحسین نکنم و این‌ واقعیت رو قبول کنم که اون برای آسامورا شخص مناسبی‌بود.

شاید آسامورا موهای بلند و خوشکل رو دوست داره؟

منظورم اینه که من خودم موهای نسبتاً بلندی دارم.

…من اصلاً به چی دارم فکر می‌کنم؟ حس می‌کنم یه احمقم.

از برخورد با آسامورا احساس ترس می‌کردم، به خاطر همینم گفتم می‌‌خوام بعد از کار یه چیزی بخرم و اونو بدون خودم به خونه فرستادم.

بعد از اینکه خریدم رو تموم کردم و به خونه رسیدم، آسامورا تو آشپزخونه ایستاده بود.

فهمیدم که بدون اینکه شامی‌ درست کنم رفتم.

از پشت سر، به دلایلی یکم افسرده به نظر می‌رسید. و وقتی برگشت، بنا به دلایلی برنج پخته‌ی یخ زده رو تو دستش گرفته بود و حالت گیجی رو بهم می‌داد.

نمی‌‌دونم چرا، اما ظاهرش باعث شد بخندم.

دانش آسامورا تو غذا کمه و گاهی اوقات به سختی می‌تونم اونو باور کنم.

این‌ احتمالاً به خاطر مادر واقعیشه.

بر اساس اون چیزی که از آسامورا شنیدم، بعد از این‌ که پدرش مجرد شد، اون به طور کلی آشپزی خونگی رو کنار گذاشت. بیشتر از اینکه چیزی رو به خاطر نیاره، یا نتونه آشپزی کنه، فقط از همه چی دوری می‌کرد. تو این‌ سن و سال، می‌تونی بدون این‌ که آشپزی کنی از پس زندگی بر بیای.

و با این‌ حال در حال حاضر، آسامورا تموم تلاششو برای یادگیری می‌کرد. درست کردن شام با هم سرگرم کنندس. کمک آسامورا بهم سرگرم کنندس. این‌ حس رو بهم می‌داد که با هم داریم آشپزی می‌کنیم.

اما وقتی شام تموم شد، دوباره ازم پرسید.

بعد از این‌ که یه آه کشید، در مورد استخر ازم پرسید.

این‌ آهه دیگه واسه چی بود؟ احساس می‌‌کردم که پریشون شدم.

دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گوشی هوشمندم رو بیرون آوردم تا دنبال شماره‌ی مایا بگردم.

با اینکه حتی خودم هم از مایا اجازه نگرفته بودم.

اما بعدش آسامورا جلومو گرفت. اون گفت که در واقع اصلاً به مایا اهمیتی نمی‌ده.

اگه به چیزی اهمیت می‌ده، اون چیز اینه که اون می‌خواست که من تو استخر خوش بگذرونم.

این‌ اصلاً با عقل جور در نمیومد.

چرا باید همچین کاریو بکنه؟

همین رو ازش پرسیدم.

اون گفت که نگران منه. گفت باید کمی‌ استراحت کنم و بیشتر خوش بگذرونم.

ولی من باید درس بخونم. نمی‌تونم فقط وقتمو تلف کنم.

اگه درس نخونم… در نهایت من به یه شخص بد تبدیل می‌شم.

اون روز، حتی بعد از این‌ که ساعت از یک صبح گذشت، و از ۲ صبح گذشت، نتونستم پیشرفتی تو درسم بکنم. حتی بعد از این‌ که تو تختم دراز کشیدم فقط به آسامورا و اون چیزی که گفته بود فکر می‌کردم.

تعجب کردم که چرا آسامورا همچین حرفی می‌زنه.

الان دو ماهه که با مامان این‌جا اومدم. همه اتفاقاتی که افتاده رو به یاد میارم، بهش فکر می‌کنم و یه بار دیگه اون چیزی که گفته بود رو به خاطرم آوردم.

بعد از اینکه چراغ‌های اتاق رو خاموش کردم، تموم افکار و احساساتم مثل سراب تو هوا چرخیدن.

وقتی آسمون پشت پرده‌ها سفید شد، بالاخره خوابم برد.

چیزی که از پشت پلکام نمایان شد، صورت آسامورا بود که آهی کشید.

بعدش صورت مامانم به جای صورت اون اومد.

آه. من اون صورت رو می‌شناسم. یه بار وقتی تو مدرسه راهنمایی بودم، مامان منو به ساحل دعوت کرد. وقتی به وضعیت مالی‌مون اون موقع فکر کردم، به نظر نمی‌رسید که توان مالیش رو داشته باشیم، و نمی‌خواستم وقت گرانبهاش رو هدر بده، به خاطر همینم قبول نکردم و گفتم که باید درس بخونم.

چهره‌ای که اون موقع به خودش گرفت به نظر میومد که انگار ناراحت شده.

سعی می‌‌کردم به خاطر مامانم جلوی خودمو بگیرم، اما با وجود اینکه حتی نمی‌‌دونستم این‌ صورتی که به خودش گرفته واسه‌ی چیه،  اما تقریباً احساس می‌‌کردم بهش صدمه زدم.

انقدر خسته بودم که تقریباً از حال رفتم.

چشمام باز شد و کاملاً از خواب بیدار شدم.

با حالتی که یه جورایی مات و مبهوت بود، لباسمو عوض کردم و متوجه شدم که افکارم کاملاً متوقف شده.

صبر کن، من به چی فکر می‌کردم؟

آهه… خوب، حالا هر چی.

بدون اینکه به چیزی فکر کنم، لباسمو عوض کردم و وقتی وارد اتاق نشیمن شدم، آسامورا از قبل بیدار شده بود. با خودم فکر کردم، به ندرت پیش میاد که اونو زود بیدار ببینم،اما وقتی ساعت رو دیدم، خیلی دیر شده بود.

می‌‌خواستم عجله کنم و صبحونه درست کنم، اما آسامورا جلومو گرفت و من رو از درست کردن غذا منع کرد.

من نمی‌تونم بهش اجازه بدم.

این‌ اشتباه منه. من نتونستم به قولی که به هم داده بودیم عمل کنم چون بیش از حد خوابیده بودم.

با این‌ حال، آسامورا با من جوری بحث کرد، که انگار من یه کودک خردسال بودم.

از اونجایی که هنوز خواب‌آلود بودم و زیاد چرت می‌زدم، اصلاً نمی‌‌تونستم خوب بحث کنم، واسه همینم همون کاری رو که بهم گفت، انجام دادم و روی صندلی نشستم. نون تست با کره و کمی‌ ژامبون سرخ شده بهم داد.

وقتی عطر نون و گوشت به مشامم برخورد کرد، غار و غور ضعیفی از شکمم بیرون اومد. وحشت کردم و نگران بودم که شاید اونو شنیده باشه. فقط همون موقع بود که متوجه شدم واقعاً گشنمه.

در حالی که منتظر بودم آسامورا خودش بشینه، یهو ازم یه سوالی پرسید.

اون ازم پرسید که شیر داغ می‌خوام یا نه؟ چه سوال عجیبی.

اون تو این‌ فصل گرم تابستون ازم پرسید که می‌خوام شیر گرم بخورم یا نه؟

گفت این‌ بهم کمک می‌کنه سریعتر بخوابم. که این‌طور.

به خاطر همینم این‌ شیر رو فقط برای من گرم کرد.

در حالی که داشتم نون تست می‌خوردم، بدنم کم کم از خواب بیدار شد.

بعد از این‌ که غذامون تموم شد، به شیر داغی که آسامورا برام درست کرده بود نگاه کردم و یه قلوپ ازش خوردم.

آه، خیلی گرمه.

هوای کولر خنک بود، اما شیر از درون بهم حس گرما رو داد.

آهی کشیدم و احساس کردم همه چی سبک‌تر شده. هم بدنم هم سرم.

«داشتم فکر می‌کردم…»

 خوب، هر چه بادا باد.

«…من بدم نمیاد برم استخر.»

وقتی اون چیزی رو که فکر می‌کردم به زبون آوردم، احساس کردم وزنه‌ای از روی سینه‌م بلند شد.

فقط یه مشکل وجود داشت.

روز بازدید از استخر که مایا در موردش صحبت کرده بود، با روزی که من و آسامورا شیفت کاری داشتیم تداخل داشت.

بعد از اینکه حدود دو ساعت خوابیدم، به محل کارمون رفتیم.

آسامورا می‌‌خواست با مدیر فروشگاه مذاکره کنه، به این‌ امید که بتونیم شیفت‌هامونو تغییر بدیم، و منم البته می‌‌خواستم بهش بپیوندم. در این‌ صورت، آسامورا بهم پیشنهاد کرد که می‌‌تونیم با هم به سر کار بریم، واسه همینم در حالی که دوچرخه‌اش رو هل می‌‌داد کنار من به راه افتاد.

کمک کردن به مامانم تو خونه تقریباً تموم تجربیات زندگی اجتماعی منه، به خاطر همینم واضحه که نگران بودم که واقعاً می‌تونیم شیفت‌هامونو به این‌ راحتی تغییر بدیم یا نه.

آسامورا نکات و ترفندهایی براش رو بهم یاد داد.

شاید به همین دلیله که همه چی به خوبی‌پیش رفت. مدیر فروشگاه درخواستمون رو قبول کرد و من و آسامورا ازش تشکر کردیم.

باز هم متوجه شدم که آسامورا چقدر شگفت‌انگیزه.

من هیچوقت نمی‌تونستم این‌ کار رو انجام بدم.

اون احتمالاً توی مکالمات بیشتر از اون چیزی که خودش فکر می‌کنه ماهره.

وقتی اینو بهش گفتم، فکر کرد که دارم اونو دست بالا می‌گیرم. اون گفت که اونا انتظار یه رفتار جدی رو داشتن و همین امر کار رو براش آسون کرد. به همین دلیله که این‌ ارتباط براش آسون بود.

وقتی اینو بهم گفت، همه چی با عقلم جور در اومد.

این‌ تقریباً یک راه دیگه برای “عادت کردنه”.

وقتی این‌ فکر به ذهنم رسید، خیالم راحت شد. مذاکره صرفاً تحمیل خواسته‌های خودت به بقیه نیست. بلکه باید شرایط هر دو نفر رو در نظر بگیرین و خودتون رو با طرف مقابل وفق بدین.

اگه می‌خوای یه کاری برای راحتی خودت بکنی، باید به خواسته‌های بقیه هم گوش بدی. مثل تنظیم کردن وزنه‌ها روی ترازوئه، که باید سعی کنی تعادل رو پیدا کنی.

از اونجایی که من این‌ عادت رو دارم که به طرف مقابل چیز بیشتری بدم، هیچوقت تا حالا باهاش مشکلی نداشتم.

من همیشه توی رابطه‌ی دادن و گرفتن به طرف دادن متمایل می‌شم. این‌ چیزیه که همیشه فکر می‌کردم. اساساً من هیچ مشکلی با دادن بیشتر به طرف مقابل ندارم.

اگه این‌ تموم چیزیه که لازم بود، شاید بتونم کارهایی مثل آسامورا رو هم انجام بدم.

وقتی تغییر شیفت‌مون پذیرفته شد، مدیر فروشگاه بهمون گفت که تو اون روز بهترین کار رو انجام بدیم.

اگه این‌ تموم چیزی بود که می‌خواست، پس مطمئن بودم که می‌تونم انجامش بدم.

بلافاصله بعد از این‌ که این‌ نتایج رو گرفتیم، با مایا تماس گرفتم و بهش گفتم که من و آسامورا میایم.

زیاد طول نکشید که مایا ‘هورا!’ رو با شکلک گربه‌ای بامزه بهم فرستاد که داشت مشتش رو به هوا می‌کوبید. من لبخند کجی زدم، و بعدش یه پیام طولانی دیگه بهم داده شد.

عنوانش یه همچین چیزی بود:

‘خلق خاطرات تابستونی زیاد’

مایا وقتی تو مسافرت بوده یه همچین چیزی رو ساخته؟ خوب، حالا هر چی.

صبح روز بعد… یا دقیق‌تر بگم دیروز صبح.

آسامورا گفت که فقط یه لباس شنا که از کلاس‌های تربیت بدنی مدرسه داره براش باقی مونده، به خاطر همینم به وضوح مردد بود که بپوشه. همین شد که گفت که بعد از شیفتمون می‌خواد یه دونه بخره.

باید چیکار کنم؟ من در واقع یه لباس شنا داشتم. وقتی برای درس‌های مدرسه سوئیسی های لباس می‌‌خریدم، یه لباس شنای بامزه پیدا کردم، پس همونو خریدم.

وقتی تو دبیرستان ثبت نام کردم، وضعیت مالی‌مون تا حدودی تثبیت شده بود (وگرنه احتمالاً نمی‌تونستم حتی به سوئیسی های برم)، اما نمی‌خواستم زیاد هزینه کنم.

از اونجایی که تو تابستون سال اول خریدم، یه سال کامل از اون موقع می‌گذره.

اما… از اون موقع تا حالا اونو نپوشیده بودم.

روز قبل که پیام مایا رو گرفتم، امتحانش کردم، اما یکم تنگ شده بود و واقعاً با سبک الانم جور در نمیومد.

پس لباسای شنا رو به صورت آنلاین‌ سرچ کردم تا این‌ که موقع کار فرا رسید. از اونجایی که از کارم درآمد داشتم، می‌تونستم لباس شنا بخرم.

بعد از این‌ که شیفتمون تموم شد، از آسامورا پرسیدم که از کجا می‌خواد لباس شنا بخره.

از اونجایی که فروشگاه بزرگی که اون برای دیدن انتخاب کرده بود، مارکی رو که من می‌خواستم بخرمش رو داشت، تصمیم گرفتم دنبالش راه بیوفتم.

وقتی به محل مورد نظر رسیدیم، یهو کنجکاو شدم که آسامورا چه لباس شنایی می‌خواد بخره، اما سریع سرم رو تکون دادم و مانع ورود اون تصاویر به ذهنم شدم.

همچین افکاری چه فایده‌ای داره؟ این‌طور نیست که توی خریدش بتونم دنبالش برم.

اصلاً امکان نداشت بتونم این‌ کار رو بکنم.

به خاطر همینم پیشنهاد دادم اونجا از هم جدا بشیم. اگرچه شک دارم که متوجه شده باشه من یکم وحشت کردم. فکر می‌کردم این‌ انصاف نیست که من این‌قدر عصبی‌هستم و اون با وجود همه‌ی این‌ چیزا این‌ قدر آروم بود.

و حالا، امروز.

سرگرم کننده بود! خیلی سرگرم کننده بود! زیادی باحال و سرگرم کننده بود!

خیلی وقت بود که به استخر نرفتم و تقریباً فراموش کردم استخر چطوریه!

جاذبه‌های زیادی بود که بتونیم چکشون کنیم و من تونستم زیاد شنا کنم!

من حتی با بقیه‌ی افرادی که اونجا بودن، یکم صحبت کردم و اسم بعضیاشون رو به خاطر سپردم، اما واقعاً تو این‌طوری دوست پیدا کردن زیاد خوب نیستم.

اگه تو کاری بد باشم، تو فهمیدن وضعیت و خلق وخوی آدما بدم و دوست ندارم برای این‌ کار تلاش کنم.

اما امروز همه چی به خوبی‌پیش رفت.

فکر می‌کنم اینا همه به لطف حضور آسامورا هم هست.

اونم مثل من با شوخی‌های مزخرف مایا کنار نمیومد، اما تو برخورد با افراد دیگه خیلی بهتر از منه. اگر بخواد کاری کنه، می‌تونه.

 اما اون به وضوح اون چیزی که دوست نداره رو بیان می‌کنه.

مطمئناً، این‌ یه بخشی از وجودشه که من بهش جذب شدم.

تو ایستگاه قطار شینجوکو از هم جدا شدیم.

درست همون موقعی که می‌خواستیم دور بشیم، مایا اونو صدا زد.

اون می‌خواست آیدی لاین‌ش رو رد و بدل کنه و بنا به دلایلی آسامورا نگاهی به من انداخت.

ناخودآگاه نگاهم رو ازش برگردوندم.

چرا به من نگاه کرد؟ او می‌تونه هر کاری که بخواد رو انجام بده.

بالاخره این‌ آزادی انتخاب اونه.

وقتی به عقب نگاه کردم، اونا قبلاً کارشونو تموم کرده بودن و آسامورا داشت از مایا تشکر می‌کرد.

وقتی این‌ جمله رو شنیدم، متوجه شدم که برنامه‌ی امروزش چقدر خوب بود.

ناراساکا مایا واقعاً فردیه که قلب بزرگی برای اطرافیانش داره، اگرچه خودش کوچیکه.

من یه بار دیگه متوجه شدم که اون مردم رو دوست داره.

اون دوستای زیادی داره و خیلیا اونو دوست دارن.

من اصلاً به اندازه کافی خوب نیستم. دوست داشتن و دوست نداشتن من خیلی سخت‌گیرانه‌س. اگه فکر کنم “اینو نمی‌‌خوام”، فقط یه دکمه رو می‌زنم و هر جور ارتباطی رو قطع می‌‌کنم.

علاوه بر این‌، وقتی دوباره به وقت گذروندن با اون افراد فکر می‌‌کنم، واقعاً از خودم متنفرم که خیلی بهشون علاقه‌مند نیستم. صادقانه بگم من آدمی‌ نیستم که بیش از حد تحمل کنم.

ناگفته نمونه که می‌ترسم مردم متوجه بشن که من واقعاً دوست ندارم به این‌ طرف و اون طرف کشیده بشم.

من نمی‌خوام روحیه‌ی بقیه رو خراب کنم. این‌ اصلاً منصفانه نیست. این‌طور نیست که طرف مقابل کار اشتباهی کرده باشه. فقط نمی‌تونم قبولش کنم.

به همین دلیله که نمی‌تونم آسامورا رو تحسین نکنم.

وقتی توی بازی‌هایی که مایا آماده‌شون کرده بود، بازی می‌‌کرد، بیشتر از اینکه سعی کنه خودشو بالا ببره، روی تفریح ​​بقیه تمرکز می‌‌کرد. اون کار سختی که بقیه انجام می‌دن رو درک می‌کنه.

اون خیلی باحاله.

اگرچه به نظر میاد هیچ کس این‌ واقعیت رو درک نکرده.

من تنها کسی هستم که این‌ واقعیت رو درک کردم؟ حالا به این‌ موضوع یکم احساس غرور می‌کنم.

اما من ترسیدم.

تو راه خونه، من و آسامورا کنار هم راه افتادیم.

خورشید از قبل غروب کرده بود و دیدن حالت صورتش سخت‌تر بود.

مطمئنم که اونم به صورت من نگاه نمی‌کنه.

فکر کردم، الان وقتشه که بهش بگم.

از نظر من، اون خیلی خیره کننده به نظر می‌رسید. خیلی باحال و قابل تحسین.

پس…

نی سان.

تا اونجایی که می‌تونستم با صدای واضحی بهش گفتم.

ضربان تند قلبم متوقف نمی‌شد.

فقط امیدوارم متوجه نشده باشه که نوک انگشتام می‌لرزن.

درسته، باید به خودم بگم. ما خواهر و برادریم.

با این‌ حال، اگه یه جور فاصله‌ی ضعیف بینمون بذارم، ممکنه صدمه ببینه. اون داره سعی می‌کنه برام یه برادر بزرگتر قابل اعتماد باشه، پس این‌ تصمیم من برای کمک به حفظ فاصله کافی بینمون بود.

رسیدیم به اتاق نشیمن خونه.

همین‌طور که آسامورا رو در حال خوردن شامی‌ که درست کردم تماشا کردم، متوجه شدم که چرا مامان همیشه از درست کردن غذا برای من لذت می‌‌برد.

وقتی اون شیر داغ رو برام آماده کرد، همچین حالتی به خودم گرفتم؟

اما این‌ فقط خوشحالی خواهر ناتنیشه. این‌ چیزی بود که به خودم گفتم. کلمات بعدیم رو با دقت انتخاب کردم تا متوجه آشفتگی درونیم نشه.

«یه کاسه‌ی دیگه سوپ میسو می‌خوای؟»

آسامورا در جواب گفت:«نه کافیه. خیلی خوشمزه بود… ممنون، آیاسه سان.»

وقتی اینو گفت، احساس کردم نگاه شدیدی از سمتش به طرفم میاد و برای یه لحظه گیج شدم و به این‌ فکر کردم که نکنه گند زدم.

اون در مورد طعم سوپ میسو صحبت نمی‌کرد.

ممکنه یکم بیش از حد درکش کرده باشم. یا ممکنه یه آرزو باشه که باعث شده من از این‌ مسیر فکری عبور کنم.

با این‌ حال، تو نگاه آسامورا، تقریباً احساس کردم که یه حس عجیبی‌رو دیدم، انگار جوری بهم نگاه می‌کرد که خواهر کوچیکش نیستم، بلکه فقط یه دختر دیگه هستم.

…ببخشید، آسامورا. این‌ مطمئناً فقط یه توهم ساختگی تو ذهن منه، و در واقع از اون دسته افرادی نیستی که مرتکب همچین اشتباهی بشی.

با این‌ حال، اگر این‌طور باشه چی؟

اگه آسامورا واقعاً منو این‌ شکلی دوست داشته باشه، و اگه در مورد این‌ احساسا باهام حرف بزنه، چه اتفاقی برام میوفته؟

می‌تونم عادل بمونم و اونو رد کنم؟

من می‌ترسم.

اگه این‌ فقط در مورد شکستن یک طرفه‌ی منه، پس می‌تونم این‌ احساسات غم‌انگیز رو قورت بدم و تا وقتی که ناپدید می‌شن طوری رفتار کنم که انگار وجود ندارن.

با این‌ حال، اگر اون اولین قدم رو برمی‌داشت، احتمالاً نمی‌تونستم تحملش کنم.

تحت فشار کاملاً شکسته می‌شدم.

روز بعد زنگ گوشیم از کنار بالشتم به صدا در اومد.

وقت بلند شدنم بود.

مامان و بابا قبلاً توی اتاق نشیمن بودن.

به نظر می‌رسید هر دوشون امروز رو مرخصی گرفته بودن تا بتونیم به عنوان یه خونواده کنار هم وقت بگذرونیم یا همچین چیزی.

وقتی دیدم مامان در حال گفتن این‌ جمله لبخند می‌زنه، متوجه شدم که این‌ احتمالاً شادترین لحظه‌ای بود که برای مدت طولانی داشته.

 خوش به حالش. من نمی‌خوام که اون هیچوقت دوباره با همچین چیزی روبرو بشه. من می‌خوام اون تموم شادی‌هایی رو که قبلاً نمی‌تونست تجربه‌شون کنه به دست بیاره.

به خاطر… همینه.

من— احساسات خودمو قفل می‌کنم و یه جای دور می‌ا‌ندازم.

من نمی‌خوام خوشحالی الانشون رو از بین ببرم. من نمی‌‌خوام آسامورا رو هم به دردسر بندازم.

فقط می‌تونم دعا کنم که از این‌ احساساتم هیچوقت خبردار نشن.

من باید موهام رو کوتاه کنم.

با این‌ فکر، بلافاصله تصمیم گرفتم که اقدام کنم.

موهای بلند و زیبای یومیوری شیوری سان یکی از بخش‌های مهم زنانگیشه و من مطمئنم که آسامورا باید یه جورایی جذبش شده باشه.

من می‌دونم که هیچ مشکلی از این‌ یه دونه کار حل نمی‌شه. ولی اگه یکم هم بهم کمک کنه که رابطه‌مون رو سالم نگه دارم، باید هر چی تو توانم هست رو انجام بدم که این‌ کار انجام بشه.

اگه بخوام صادقانه بگم، خنده داره.

همه‌ی این‌ زنانگی‌ای که من انکارش کردم، و الان خودم توی این‌ چیزا گیر کردم.

یه مدل موی جدید برای خودم درست کردم و اومدم خونه.

دفترچه‌ی خاطراتمو از کشو بیرون آوردم و هر چیزی که نوشته بودم رو دوباره خوندم.

متوجه شدم که همه چیز رو با صداقت تقریباً زیادی نوشته بودم.

تک تک کلمات، هر جمله.

این‌ فقط…

احساس من در مورد جذب شدن بهش توی همه‌ی چیزایی که نوشتم خیلی واضحه.

اما، تموم این‌ خاطراتم توی یه هفته‌ی گذشته تو هیچ جا نوشته نشده.

درسته، اونا توی یه دفتر خاطراتی نوشته شدن که فقط تو ذهنمه.

چرا؟ جوابش ساده‌س.

من نمی‌تونم خطر کنم و کاری کنم آسامورا هر چیزی رو که تو هفته‌ی گذشته احساسش کردم بخونه.

متوجه شدم خطر بزرگیه که توی دفترم، خاطراتم رو با احساسات صادقانم بنویسم. اگه مدرک کتبی‌رو پشت سرم بذارم، ممکنه اونو پیدا کنه.

من باید از شرش خلاص بشم و مطمئن بشم که هیچ مدرک مکتوب دیگه‌ای از احساساتم رو پشت سر نذارم. فقط خاطراتم رو تو ذهنم مرور می‌کنم.

من باید احساساتم رو به عنوان یه دختر مجرد که نسبت به یه پسر مجرد دارم پنهان کنم. اون کسی که باید باشم، زندگی‌ای که باید داشته باشم این‌ نیست که به عنوان یه دختر باهاش رفتار کنم، بلکه اینه که به عنوان یه خواهر کوچیک باهاش رفتار کنم. من باید به عنوان یه خواهر ناتنی باهاش ارتباط برقرار کنم.

این‌ روزا به عنوان یه خواهر ناتنی دیگه نیازی به دفتر خاطرات ندارم.۱

۱.گیمای سیکاتسو

سخنان پسین

از این‌ که جلد سوم نسخه رمان “گیمای سیکاتسو” رو خریدین خیلی ممنونم. من خالق اصلی نسخه‌ی یوتیوب و همچنین نویسنده رمان: میکاوا گوست هستم.

این‌ جلد درباره‌ی آسامورا یوتا و آیاسه ساکی بود که هر دوشون به سختی تلاش می‌‌کردن تا فاصله‌ی محکم بینشون رو حفظ کنن، همین‌طور که تغییرات شدیدی درونشون رخ می‌داد. سردبیر و کارکنان یوتیوبم از این‌ جلد به عنوان “جلد الهی!” یاد می‌کنن، و امیدوارم شما هم همین احساسو داشته باشین. اگه از خوانندگان عزیزم هم همچین تعریفی بگیرم، بزرگترین خوشحالیمه.

حالا پس، برای افرادی که جلد رو تا آخرش خوندن، احتمالاً قبلاً متوجه شدین، اما معنی دیگه‌ای پشت عنوان این‌ رمان گیمای سیکاتسو وجود داره. از این‌جا به بعد، لحن داستان به شدت تغییر می‌کنه. البته سبک روز به روزی که تا الان حفظش کردیم، همین‌طور باقی می‌مونه، اما رابطه‌شون دیگه نمی‌تونه به اون شکل باقی بمونه… این‌ تو آخرین جمله نشون داده شده.

کاراکترهای جدیدی که توی این‌ جلد اومدن، در اینده هم میان، پس امیدوارم که مشتاقانه منتظر مطالعه‌ی بیشترش باشین. خوشحال می‌شم که این‌ دو نفر رو تماشا کنین و مراقب نحوه‌ی پیشرفت رابطه‌شون باشین.

بریم به قسمت تشکر برسیم.

اول از تصویرگرم هیتن سان. خیلی ممنونم برای تصاویر فوق العاده‌ای که خلق کردی. هیچ کلمه‌ای برای قدردانی از دیدن این‌ صحنه‌های مهم داخل رمان که به این‌ شکل زنده می‌شن ندارم. تصویر کاور این‌ جلد رو خیلی دوست داشتم. دیدن اونا در حال راه رفتن تو خیابون شب، احساس عجیبی‌از نوستالژی برام ایجاد کرد. البته همچین منظره‌ی جوونی تو هیچ کجای خاطرات شخصیم وجود نداره، اما با دیدن همین تصویر، مغزم فقط این‌ خاطرات رو ساخت. این‌ واقعاً اهمیت صحنه‌های دیگه‌ی رمان رو نشون می‌ده و اون رو کاملاً ارائه می‌ده. امیدوارم در اینده باهات همکاری رو ادامه بدم.

به ناکاشیما یوکی سان به عنوان صدای آیاسه ساکی، آماساکی کوهی سان به عنوان صدای آسامورا یوتا، سوزوکی آیو سان به عنوان صدای ناراساکا مایا سان، هامانو دایکی سان به عنوان صدای مارو توموکازو و سوزوکی می‌نوری سان به عنوان صدای یومیوری شیوری، از اینکه صدای خودتون رو به پروژه‌ی یوتیوب قرض دادین خیلی متشکرم. از اونجایی که شما به همه‌ی این‌ شخصیت‌ها زندگی بخشیدین، بهم این‌ امکان رو دادین که اونا رو خیلی واقعی‌تر و زنده‌تر تصور کنم، و نوشتنشون واسم خیلی آسون‌تر شد.

البته همین هم در مورد کارگردان ویدیوی اوچیای یوسوکه سان و بقیه‌ی کارکنان یوتیوب و همچنین بقیه‌ی افرادی که شاملش هستن صدق می‌کنه. ازتون برای همه چی خیلی سپاسگزارم. به لطف شماها، می‌تونیم مطالب بیشتری رو برای خوانندگان و بینندگان «گیمای سیکاتسو» به ارمغان بیاریم. همه اینا به لطف کار سخت و متعهدانه شماس. واقعاً خیلی ممنون.

در نهایت، مهم نیست که چقدر طفره برم، باید از خوانندگان و بینندگان تشکر کنم. از اینکه ما رو حمایت کردین و این‌ فرصت رو به ما دادین خیلی ممنونیم. من مثل همیشه تموم تلاشمو می‌کنم تا بهترین محتوا رو براتون ارائه بدم ، بنابراین‌ امیدوارم که همچنان از “گیمای سیکاتسو” حمایت کنید.

این‌جانب میکاوا گوستم.