بای زهمین سرش را تکان داد و اخم روی صورتش عمیقتر شد زیرا فهمید که اوضاع حتی پیچیدهتر از آن چیزی است که در ابتدا بهنظر میرسید.
زمان، به دلیل اینکه اکنون دشمنان او تنها سه زامبی سطح پایین بودند که با سرعت یک لاک پشت حرکت میکردند مشکل اصلی بود. اما حتی اگر آهسته حرکت میکردند، چناچه تعداد زامبیها به قدری زیاد بود که در حالی که بای زهمین به کشتن رسیدگی میکرد، تعدادی دیگر مسیر را مسدود میکردند، آنگاه همه چیز بیمعنی میشد.
اما مشکل دیگری که بای زهمین تقریبا از آن غافل شد تمرکز بود.
در این شرایط به دلیل اینکه او نقاط ضعف و قوت دشمنی که با آن روبهرو بود را میدانست، خوب در نظر گرفته میشد. با این حال، آیا میشد چنین کاری را علیه دشمنان ناشناختهاش انجام دهد؟ پاسخی که بای زهمین پس از بررسی دقیق تمام جزئیات دریافت کرد، یک نه محکم بود.
چگونه میتوانست در حالی که سعی میکرد بدن خود را سالم نگه دارد و تا حد ممکن آسیب نبیند، حتی فرصت داشته باشد تا روی ایجاد و تصور شکل یک سلاح یا شئ تمرکز کند و سپس در حین حرکت در میدان جنگ، مانای خود را با دقت حرکت دهد؟ انجام تمام این کارها در یک آن نه تنها بسیار دشوار بود، بلکه میتوانست باعث شود او برای یک لحظه تمرکزش را روی امنیت خودش از دست بدهد و در آن لحظه، زندگیاش به پایان برسد.
در حالی که سرش را میخاراند آهی کشید. «واقعا سخته.» و به حرکت در جهت جنوب شرقی ادامه داد.
هر زمان که گروههای کوچکی از زامبیها ظاهر میشدند، بای زهمین از آنها به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده میکرد تا کنترل خود را بر مانا تمرین کند لذا میزان تمرکز مورد نیاز برای به حرکت درآوردن آن را کاهش دهد. در عین حال، او سعی میکرد بهترین راه را برای تصور شکلگیری نیزههای خونی بیابد؛ بای زهمین به جای تغییر مداوم شکل اسلحه به این نتیجه رسیده بود که بهتر است قبل از تمرکز روی شکلهای دیگر، ابتدا به یک شکل مسلط شود.
مهارت دستکاری خون مرتبه اول او در برابر دشمنان زندهای که قادر به احساس درد بودند قدرتمند به شمار میآمد. با این وجود، در حالی که امکان استفاده از آن برای شکل دادن و کنترل خون از حالت مایع به جامد وجود داشت، دشواری آن بسیار زیاد بود زیرا صد درصد به تخیل بای زهمین بستگی داشت.
در طول فرآیند تبدیل، او نیاز داشت روند ساخت سلاح را برای شکل دادن به آن تصور کند و انجام این کار در میانهی مبارزه آسان نبود. در واقع، دلیلی که او میتوانست این کار را راحتتر انجام دهد، احتمالا به لطف کارش، قبل از وقوع آخرالزمان بود وگرنه سختی چندین درجه بیشتر بود.
با پیشروی بای زهمین، گاهی اوقات گروههایی از زامبیها ظاهر میشدند که از دهها نفر تشکیل شده بودند و حتی یک گروه بزرگتر متشکل از صد زامبی که در یکی از مسیرها مانده بودند، اما وقتی حضور او را احساس میکردند به او هجوم میآوردند. در چنین مواردی، بای زهمین هنگام ورود و خروج از گروه زامبیها از شمشیر شوانیوان استفاده میکرد و سرها را از بدن آنها جدا میکرد و حوضچههای خون تشکیل میداد.
حتی پس از اینکه چندین بطری دو لیتری را با خون پر کرد، همچنان خون در همه جا جاری بود و اجساد سر بریدهی زامبیها خیلی سریع شروع به انباشتن کردند.
از سوی دیگر، در حالی که بای زهمین در تلاش برای انجام چند کار سردرد را تجربه میکرد، لیلیث که بالای یک ساختمان نشسته بود، همه چیز را از آنجا تماشا میکرد.
صورت زیبایش لبخند کوچکی داشت و چشمان تنبلش به انسانی نگاه میکردند که گهگاه با لگد به اجساد بیجان ضربه میزد تا کمی ناامیدی را از خود دور کند.
با خود زمزمه کرد: «حتی برای منم یه سال کامل طول کشید تا به وجود مانا عادت کنم ولی تو همین الانم یه ایدهی اولیه درمورد نحوهکنترلش و استفاده ازش به میل خودت داری… بازم جسارت شکایت داری؟ خواهر بزرگ وااااقعا مشتاقانه منتظر تنبیه توئه زهمین کوچولو هههه~» و در دل خندید.
* * *
در شمال سالن ورزشی، در جهتی کاملا مخالف جایی که بای زهمین و سه نفر از زیردستانش در حال حاضر قرار داشتند، سوسک سوزان با تلاش مداوم پنجاه نفر، به آرامی از پوستهی خود خارج میشد.
پوستهی سوسک به حدی سخت بود که حتی بای زهمین با شمشیرش که قادر به نفوذ در دفاع تقریبا هر موجودی زیر سطح چهل است، به زمان نیاز داشت تا از آن عبور کند. با این حال، اکنون که سوسک سوزان مرتبه اول برای چند روز مرده بود و پس از جذب مقداری از نیروی روح او توسط بای زهمین، قدرت دفاعیاش شدیدا کاهش یافته بود، پوسته دیگر مانند گذشته به گوشت نچسبیده بود.
بازماندگان با بهرهبری از سوراخ و شکافهایی که در زره این موجود امتداد داشت، که روز قبل، زمانی که بای زهمین با چکش سنگین لیانگ پنگ ضربهی محکمی زد ایجاد کرده بود، شروع به استفاده از چاقو، لولههای آهنی و هر شئ دیگری که بتوان از آن به عنوان اهرم بهره برد کردند.
پوسته را کمی بلند کردند و با استفاده از فضای کوچک ایجاد شده، بقیه به سرعت گوشت را بریدند و به این ترتیب پوسته از هم جدا شد.
روی زمین انبوهی از اجسام فلز مانند وجود داشت که از قبل، کوه کوچکی به ارتفاع حدود یک متر را تشکیل میدادند. طبیعتا این بقایای پوستهای بود که با موفقیت بیرون آورده شده بود.
در حالی که بازماندگان کار میکردند، وو ییجون، گائو مین، لی نا، شانگوان، چن هه و لیانگ پنگ که در طبقهی سوم داروخانه ایستاده بودند، به پائین نگاه میکردند. برخی از آنها با نگاههای کنجکاو، تعدادی دیگر با بیتفاوتی، و سایرین در حال بررسی محیط اطراف برای هر موردی بودند.
وو ییجون در همان حال که چشمانش را با درخشش شیطنتآمیزی ریز میکرد پرسید: «پس… میخواید از پوستهی این هیولا برای انجام کار خاصی استفاده کنید؟»
شانگوان سرش را به آرامی تکان داد و آهسته شروع به توضیح کرد: «بای زهمین موقع صبحونهی امروز بهم گفت به جای دور انداختن پوستهش نگهش دارم چون وقتی از اینجا بریم میتونه ازش استفادههای خوبی کنه. به علاوه، میتونیم ازش به عنوان صفحات فلزی برای محافظت از اتوبوسها، زمان پاکسازی جادهی خروجی استفاده کنیم.»
وو ییجون جلوی خندهاش را گرفت و با تعجب پرسید: «اوه؟ بینگ شو، یعنی تو باهاش ملاقات خصوصی داشتی؟ کی همچین اتفاقی افتاد؟»
شانگوان ابروهایش را در هم کشید و در همان حال که سرش را تکان میداد با گیجی گفت: «ملاقات خصوصی؟ نه. ما فقط قبل از اینکه هر کدوممون به راه خودمون، اون به جنوب و ما به شمال بریم، چند کلمه صحبت کردیم. ولی ییجون، چرا درموردش میپرسی؟»
چن هه ناگهان در گفتوگو دخالت کرد: «بـ.. بگذریم، اون گوشت واقعا نرم و آبدار بهنظر میرسه!» و به گوشت سوسک اشاره کرد که حتی وقتی نپخته بود هم خوشمزه بهنظر میرسید.
مردم داخل ساختمان نگاههای عجیبی به او انداختند و شانگوان نتوانست از او نپرسد: «چن هه، نمیدونستم گوشت سوسک دوست داری.»
صورت چن هه همانطور که احساس میکرد انگار همه با چشمانشان او را سوراخ میکنند، یخ زد و دیوانهوار شروع به سرخ شدن کرد، در همان حال سخنان شانگوان آخرین ضربهی خنجر را وارد کرده بود.
وو ییجون سرانجام دیگر نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. «پفتت- ها- هاهاها!» در میان اشک و خنده گفت: «چن هه، خیلی ضایعی!»
قسمت 70: اقدام به پاکسازی مسیر خروج
نه، زمان تنها مشکل نیست.
بای زهمین سرش را تکان داد و اخم روی صورتش عمیقتر شد زیرا فهمید که اوضاع حتی پیچیدهتر از آن چیزی است که در ابتدا بهنظر میرسید.
زمان، به دلیل اینکه اکنون دشمنان او تنها سه زامبی سطح پایین بودند که با سرعت یک لاک پشت حرکت میکردند مشکل اصلی بود. اما حتی اگر آهسته حرکت میکردند، چناچه تعداد زامبیها به قدری زیاد بود که در حالی که بای زهمین به کشتن رسیدگی میکرد، تعدادی دیگر مسیر را مسدود میکردند، آنگاه همه چیز بیمعنی میشد.
اما مشکل دیگری که بای زهمین تقریبا از آن غافل شد تمرکز بود.
در این شرایط به دلیل اینکه او نقاط ضعف و قوت دشمنی که با آن روبهرو بود را میدانست، خوب در نظر گرفته میشد. با این حال، آیا میشد چنین کاری را علیه دشمنان ناشناختهاش انجام دهد؟ پاسخی که بای زهمین پس از بررسی دقیق تمام جزئیات دریافت کرد، یک نه محکم بود.
چگونه میتوانست در حالی که سعی میکرد بدن خود را سالم نگه دارد و تا حد ممکن آسیب نبیند، حتی فرصت داشته باشد تا روی ایجاد و تصور شکل یک سلاح یا شئ تمرکز کند و سپس در حین حرکت در میدان جنگ، مانای خود را با دقت حرکت دهد؟ انجام تمام این کارها در یک آن نه تنها بسیار دشوار بود، بلکه میتوانست باعث شود او برای یک لحظه تمرکزش را روی امنیت خودش از دست بدهد و در آن لحظه، زندگیاش به پایان برسد.
در حالی که سرش را میخاراند آهی کشید. «واقعا سخته.» و به حرکت در جهت جنوب شرقی ادامه داد.
هر زمان که گروههای کوچکی از زامبیها ظاهر میشدند، بای زهمین از آنها به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده میکرد تا کنترل خود را بر مانا تمرین کند لذا میزان تمرکز مورد نیاز برای به حرکت درآوردن آن را کاهش دهد. در عین حال، او سعی میکرد بهترین راه را برای تصور شکلگیری نیزههای خونی بیابد؛ بای زهمین به جای تغییر مداوم شکل اسلحه به این نتیجه رسیده بود که بهتر است قبل از تمرکز روی شکلهای دیگر، ابتدا به یک شکل مسلط شود.
مهارت دستکاری خون مرتبه اول او در برابر دشمنان زندهای که قادر به احساس درد بودند قدرتمند به شمار میآمد. با این وجود، در حالی که امکان استفاده از آن برای شکل دادن و کنترل خون از حالت مایع به جامد وجود داشت، دشواری آن بسیار زیاد بود زیرا صد درصد به تخیل بای زهمین بستگی داشت.
در طول فرآیند تبدیل، او نیاز داشت روند ساخت سلاح را برای شکل دادن به آن تصور کند و انجام این کار در میانهی مبارزه آسان نبود. در واقع، دلیلی که او میتوانست این کار را راحتتر انجام دهد، احتمالا به لطف کارش، قبل از وقوع آخرالزمان بود وگرنه سختی چندین درجه بیشتر بود.
با پیشروی بای زهمین، گاهی اوقات گروههایی از زامبیها ظاهر میشدند که از دهها نفر تشکیل شده بودند و حتی یک گروه بزرگتر متشکل از صد زامبی که در یکی از مسیرها مانده بودند، اما وقتی حضور او را احساس میکردند به او هجوم میآوردند. در چنین مواردی، بای زهمین هنگام ورود و خروج از گروه زامبیها از شمشیر شوانیوان استفاده میکرد و سرها را از بدن آنها جدا میکرد و حوضچههای خون تشکیل میداد.
حتی پس از اینکه چندین بطری دو لیتری را با خون پر کرد، همچنان خون در همه جا جاری بود و اجساد سر بریدهی زامبیها خیلی سریع شروع به انباشتن کردند.
از سوی دیگر، در حالی که بای زهمین در تلاش برای انجام چند کار سردرد را تجربه میکرد، لیلیث که بالای یک ساختمان نشسته بود، همه چیز را از آنجا تماشا میکرد.
صورت زیبایش لبخند کوچکی داشت و چشمان تنبلش به انسانی نگاه میکردند که گهگاه با لگد به اجساد بیجان ضربه میزد تا کمی ناامیدی را از خود دور کند.
با خود زمزمه کرد: «حتی برای منم یه سال کامل طول کشید تا به وجود مانا عادت کنم ولی تو همین الانم یه ایدهی اولیه درمورد نحوهکنترلش و استفاده ازش به میل خودت داری… بازم جسارت شکایت داری؟ خواهر بزرگ وااااقعا مشتاقانه منتظر تنبیه توئه زهمین کوچولو هههه~» و در دل خندید.
* * *
در شمال سالن ورزشی، در جهتی کاملا مخالف جایی که بای زهمین و سه نفر از زیردستانش در حال حاضر قرار داشتند، سوسک سوزان با تلاش مداوم پنجاه نفر، به آرامی از پوستهی خود خارج میشد.
پوستهی سوسک به حدی سخت بود که حتی بای زهمین با شمشیرش که قادر به نفوذ در دفاع تقریبا هر موجودی زیر سطح چهل است، به زمان نیاز داشت تا از آن عبور کند. با این حال، اکنون که سوسک سوزان مرتبه اول برای چند روز مرده بود و پس از جذب مقداری از نیروی روح او توسط بای زهمین، قدرت دفاعیاش شدیدا کاهش یافته بود، پوسته دیگر مانند گذشته به گوشت نچسبیده بود.
بازماندگان با بهرهبری از سوراخ و شکافهایی که در زره این موجود امتداد داشت، که روز قبل، زمانی که بای زهمین با چکش سنگین لیانگ پنگ ضربهی محکمی زد ایجاد کرده بود، شروع به استفاده از چاقو، لولههای آهنی و هر شئ دیگری که بتوان از آن به عنوان اهرم بهره برد کردند.
پوسته را کمی بلند کردند و با استفاده از فضای کوچک ایجاد شده، بقیه به سرعت گوشت را بریدند و به این ترتیب پوسته از هم جدا شد.
روی زمین انبوهی از اجسام فلز مانند وجود داشت که از قبل، کوه کوچکی به ارتفاع حدود یک متر را تشکیل میدادند. طبیعتا این بقایای پوستهای بود که با موفقیت بیرون آورده شده بود.
در حالی که بازماندگان کار میکردند، وو ییجون، گائو مین، لی نا، شانگوان، چن هه و لیانگ پنگ که در طبقهی سوم داروخانه ایستاده بودند، به پائین نگاه میکردند. برخی از آنها با نگاههای کنجکاو، تعدادی دیگر با بیتفاوتی، و سایرین در حال بررسی محیط اطراف برای هر موردی بودند.
وو ییجون در همان حال که چشمانش را با درخشش شیطنتآمیزی ریز میکرد پرسید: «پس… میخواید از پوستهی این هیولا برای انجام کار خاصی استفاده کنید؟»
شانگوان سرش را به آرامی تکان داد و آهسته شروع به توضیح کرد: «بای زهمین موقع صبحونهی امروز بهم گفت به جای دور انداختن پوستهش نگهش دارم چون وقتی از اینجا بریم میتونه ازش استفادههای خوبی کنه. به علاوه، میتونیم ازش به عنوان صفحات فلزی برای محافظت از اتوبوسها، زمان پاکسازی جادهی خروجی استفاده کنیم.»
وو ییجون جلوی خندهاش را گرفت و با تعجب پرسید: «اوه؟ بینگ شو، یعنی تو باهاش ملاقات خصوصی داشتی؟ کی همچین اتفاقی افتاد؟»
شانگوان ابروهایش را در هم کشید و در همان حال که سرش را تکان میداد با گیجی گفت: «ملاقات خصوصی؟ نه. ما فقط قبل از اینکه هر کدوممون به راه خودمون، اون به جنوب و ما به شمال بریم، چند کلمه صحبت کردیم. ولی ییجون، چرا درموردش میپرسی؟»
چن هه ناگهان در گفتوگو دخالت کرد: «بـ.. بگذریم، اون گوشت واقعا نرم و آبدار بهنظر میرسه!» و به گوشت سوسک اشاره کرد که حتی وقتی نپخته بود هم خوشمزه بهنظر میرسید.
مردم داخل ساختمان نگاههای عجیبی به او انداختند و شانگوان نتوانست از او نپرسد: «چن هه، نمیدونستم گوشت سوسک دوست داری.»
صورت چن هه همانطور که احساس میکرد انگار همه با چشمانشان او را سوراخ میکنند، یخ زد و دیوانهوار شروع به سرخ شدن کرد، در همان حال سخنان شانگوان آخرین ضربهی خنجر را وارد کرده بود.
وو ییجون سرانجام دیگر نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. «پفتت- ها- هاهاها!» در میان اشک و خنده گفت: «چن هه، خیلی ضایعی!»