قسمت 86: چن هه مکتشف چیز تکاندهندهای است (بخش دوم – آخرین)
پس از رفع مشکل قبلی، بازماندگان، اجساد را به دستور مستقیم خود بای زهمین به کناری منتقل کردند؛ حتی آنهایی که از خون بیزار بودند یا نسبت به آن ترس داشتند و از دیدن اجساد بیجان میترسیدند، این بار مجبور به انجام کار شدند.
از آنجایی که همه میدانستند حال و هوای این خدای جدید مرگ در این لحظه خوب نیست، تمامشان مطیعانه شکایتهایشان را قورت دادند و اجساد را دسته دسته به اعماق زیرزمین کشاندند تا دیگر موجودات را جذب نکنند.
بای زهمین با مقداری حسرت به اجساد نگاه کرد. در واقع، او میخواست از یکی از آن افراد به عنوان نمونهی آزمایشی برای آزمایش با گیاه جهشیافته استفاده کند تا مطمئن شود یک گنجینهی واقعی است نه یک بمب ساعتی؛ با این حال، در نهایت تصمیم گرفت این کار را انجام ندهد.
دلیلش هم ساده بود: او نمیخواست شانگوان و دیگران در مورد وجود این گیاه باخبر شوند؛ حداقل هنوز نه. در صورتی که آن زمان گیاه را بیرون آورد، راز فاش میشود و اگر یکی از سوژهها را به سمتی میکشید، مشکوک بود. از اینرو تا آنجا که به این موضوع مربوط میشد، دستانش موقتا بسته شد.
…
بای زهمین پس از دور شدن از سایر بازماندگان که هیچگونه توانایی رزمی نداشتند، به چن هه نگاه کرد و چشمانش را تنگ کرد.
«پس میشه توضیح بدی چی شده؟ امیدوارم دلیل خوبی برای تنهایی بیرون رفته باشی وگرنه…»
تمام آشوب پیش از این، از یک نقطه نظر خاص، ارتباط نزدیکی با چن هه داشت. بنابراین، اگر نمیتوانست توضیح خوبی بدهد، به احتمال زیاد بای زهمین نمیتوانست خودش را مهار کند و کم کمش او را بهخاطر بیمسئولیتی کتک میزد.
چن هه میخواست با شانگوان راجع به اتفاقی که تازگی رخ داده است حرف بزند، اما همچنین میتوانست فشار شدیدی که از بدن بای زهمین میآمد را احساس کند، پس عاقلانه تصمیم گرفت موضوع را به زمان دیگری موکول کند .
نفس عمیقی کشید و برای اولین بار در زندگیاش احساس کرد کوچک است. گویی توله سگ کوچکی میباشد که یک شیر گرسنه و وحشی به او مینگرد.
چن هه با دقت توضیح داد: «رفتم تا جاده رو پیدا کنم. با اینکه چند روز گذشته در تلاش بودیم بیشتر موجودات قوی اطراف رو نابود کنیم، ولی اگه یه نفر دزدکی بیاد این اطراف، ممکنه باعث تلفات بشه و آشوبی که در پی داره مرگباره.»
بای زهمین بعد از یک لحظه سکوت، کمی شل شد و سرش را تکان داد. اگر این محرک بود، پس کاملاً منطقی به شمار میآید؛ به هر حال، یک زامبی خطری را نشان نمیدهد، اما یک گربه یا سگ جهشیافته به خاطر سرعت حرکت سریعش، نشان دهندهی خطری شدید است.
اگر حتی یکی از آن موجودات موفق میشد مخفیانه در میان بازماندگان نفوذ کند، حتی خود بای زهمین نیز برای جلوگیری از مرگ انسانها در مضیقه بود. هرچقدر هم قوی باشد، آخرش فقط یک نفر است و نمیتواند از نزدیک مراقبت پانصد نفر باشد. حتی با اضافه شدن سایر افراد تکاملیافته در گروه، اگر نگوییم غیرممکن، کاری فوقالعاده سخت خواهد بود.
بای زهمین بهطور معمولی پرسید: «خب؟ چطور میتونم یه سفر اکتشافی رو در حالی که یه مامور چهار متری کتکت میزنه تموم کنم؟»
چن هه کمی سرخ شد و نتوانست جوابش را ندهد. «کتکم نزد، حتی دستشم بهم نخورد!»
«هرچی که شد.» بای زهمین دستش را تکان داد و چشمانش را چرخاند. در دل اندیشید: میمون غولپیکر کتکت نزد، ولی مطمئنا باعث شد مثل یه مرغ داخل انباری همه جا بدویی.
چن هه سرفه کرد و نگاه کوچکی به شانگوان انداخت و سپس ادامه داد: «بگذریم.» قیافهاش شدیدا جدی شد و حتی در چشمانش ته دل ترسی وجود داشت که گفت: «اولش مشکلی وجود نداشت. فقط چند زامبی معمولی که داخل تعدادی ساختمون گیر کرده بودن و یه مواردی شبیهش… ولی بعد از گذشت تقریبا دو ساعت، همین که داشتم نزدیک در خروجی میشدم، حس کردم محیط داره تغییر میکنه.»
شانگوان با نامطمئنی اظهار نظر کرد: «محیط… داشت عوض میشد؟» و به دوست دوران کودکیاش نگاه عجیبی انداخت.
بای زهمین نیز اخم کرد و برای لحظهای به این فکر رفت که شاید سر چن هه واقعا توسط میمون غولپیکر ضربه خورده است. با این حال، به زودی متوجه شد چنین نیست.
چهرهی چن هه بهطرز وحشتناکی جدی بود و قاطعانه گفت: «نه تنها حال و هوا یه دفعه خیلی سنگینتر شده بود، بلکه حتی محیط اطراف هم دیگه مثل قبل نبود! ساختمونهای قبلی رو چمنهای بلند گرفته بودن و تقریبا به زانوهام میرسید، به نظر میرسید درختها حداقل دو یا سه برابر اندازهی طبیعی رشد کردن…»
هرچه بیشتر گوش میدادند، بای زهمین و بقیه بیشتر تعجب میکردند.
بهنظر میرسید هر آنچه چن هه نام میبرد چیزی خارج از یک فیلم فانتزی یا علمی تخیلی باشد و اگر گذشته بود، کسی با آن به عنوان یک شوخی برخورد میکرد.
اما چه چیزی در این دنیا ممکن نیست؟ هر فرد حتی یک پنجرهی وضعیت دارد که میتواند در آن آمارهای شخصیاش را ببیند و حتی با شکست دادن موجودات دیگر و یادگیری مهارتهای جادویی، بسیار قدرتمند شود. صحبت کردن دربارهی عقل سلیم در این دنیای جدید لزوما کار هوشمندانهای به شمار نمیآید.
چن هه نتیجهگیری کرد: «تازه، فکر میکنم شاید منبعی رو پیدا کرده باشم که تمام اون حشرات کوفتی و هیولاهای جهشیافتهی عجیب از اون سرچشمه میگیرن.» و در آخر نتوانست زیر لب فحش ندهد.
چهرهی بای زمین بالاخره تغییر کرد و با عجله یک قدم به جلو برداشت. «چی دیدی؟»
بای زهمین همیشه احساس میکرد مشکلی در این مکان وجود دارد.
از زمان ظهور سوسک سوزان، متوجه شده بود موجودات مرتبهی اول موجوداتی نیستند که بشر بتواند سهلانگارانه با آنها روبهرو شود. برای شکست دادن هیولاهایی نظیر آنهایی که مهارتهای عجیب و غریب دارند، احتمالا فقط یک ارتش کاملا مسلح قادر به شکستشان است.
اما تنها در این مکان، بای زهمین و گروهش پیش از این با چهار موجود از این دست مواجه شدهاند
اگر مانتیس سریعی که در حال تکامل بود را بشماریم، پنجتا میشود.
اگر دانشگاه به تنهایی اکنون اینگونه است، آیا دنیای بیرون در وضعیت فاجعه بار بدتری قرار ندارد؟ اما از صحبتهای چن هه، بهنظر میرسد این وضعیت دارای یک توضیح و دلیل منطقی است.
چن هه به آرامی توضیح داد و اتفاقاتی که چند ساعت پیش رخ داد را روایت کرد. «از روی کنجکاوی و برای کسب اطلاعات، کمی به عمق جنگل رفتم. اولش تعجب کردم که هیچ خطری وجود نداره… ولی وقتی به جایی رسیدم که فکر میکنم باید مرکز اون مکان باشه، تعداد زیادی هیولای وحشتناک رو کنار یه… موجود عجیب که به نظرم شبیه کرم ابریشمه دیدم. طبق حدسم کرم ابریشم مشکل اصلی اینجاست، چون انگار همه ازش محافظت میکنن.»
هیولاهای وحشتناک؟ موجودی شبیه کرم ابریشم؟ بای زمین به بقیه نگاه کرد و متوجهی همان سردرگمی و شوک و ترس شد.
«چن هه. اون هیولاهای وحشتناکی که ازشون صحبت میکنی، ممکنه اون…» شانگوان نگران چیزی بهنظر می رسید و حتی سوالش را به درستی تمام نکرد. با این حال همه منظورش را فهمیدند.
در کمال وحشت بسیاری از افراد، چن هه سرش را محکم تکان داد و به آرامی گفت: «هموناان. فقط با توجه به خود هالهشون، قطعا مرتبهی اولن. همهشون!»
قسمت 86: چن هه مکتشف چیز تکاندهندهای است (بخش دوم – آخرین)
پس از رفع مشکل قبلی، بازماندگان، اجساد را به دستور مستقیم خود بای زهمین به کناری منتقل کردند؛ حتی آنهایی که از خون بیزار بودند یا نسبت به آن ترس داشتند و از دیدن اجساد بیجان میترسیدند، این بار مجبور به انجام کار شدند.
از آنجایی که همه میدانستند حال و هوای این خدای جدید مرگ در این لحظه خوب نیست، تمامشان مطیعانه شکایتهایشان را قورت دادند و اجساد را دسته دسته به اعماق زیرزمین کشاندند تا دیگر موجودات را جذب نکنند.
بای زهمین با مقداری حسرت به اجساد نگاه کرد. در واقع، او میخواست از یکی از آن افراد به عنوان نمونهی آزمایشی برای آزمایش با گیاه جهشیافته استفاده کند تا مطمئن شود یک گنجینهی واقعی است نه یک بمب ساعتی؛ با این حال، در نهایت تصمیم گرفت این کار را انجام ندهد.
دلیلش هم ساده بود: او نمیخواست شانگوان و دیگران در مورد وجود این گیاه باخبر شوند؛ حداقل هنوز نه. در صورتی که آن زمان گیاه را بیرون آورد، راز فاش میشود و اگر یکی از سوژهها را به سمتی میکشید، مشکوک بود. از اینرو تا آنجا که به این موضوع مربوط میشد، دستانش موقتا بسته شد.
…
بای زهمین پس از دور شدن از سایر بازماندگان که هیچگونه توانایی رزمی نداشتند، به چن هه نگاه کرد و چشمانش را تنگ کرد.
«پس میشه توضیح بدی چی شده؟ امیدوارم دلیل خوبی برای تنهایی بیرون رفته باشی وگرنه…»
تمام آشوب پیش از این، از یک نقطه نظر خاص، ارتباط نزدیکی با چن هه داشت. بنابراین، اگر نمیتوانست توضیح خوبی بدهد، به احتمال زیاد بای زهمین نمیتوانست خودش را مهار کند و کم کمش او را بهخاطر بیمسئولیتی کتک میزد.
چن هه میخواست با شانگوان راجع به اتفاقی که تازگی رخ داده است حرف بزند، اما همچنین میتوانست فشار شدیدی که از بدن بای زهمین میآمد را احساس کند، پس عاقلانه تصمیم گرفت موضوع را به زمان دیگری موکول کند .
نفس عمیقی کشید و برای اولین بار در زندگیاش احساس کرد کوچک است. گویی توله سگ کوچکی میباشد که یک شیر گرسنه و وحشی به او مینگرد.
چن هه با دقت توضیح داد: «رفتم تا جاده رو پیدا کنم. با اینکه چند روز گذشته در تلاش بودیم بیشتر موجودات قوی اطراف رو نابود کنیم، ولی اگه یه نفر دزدکی بیاد این اطراف، ممکنه باعث تلفات بشه و آشوبی که در پی داره مرگباره.»
بای زهمین بعد از یک لحظه سکوت، کمی شل شد و سرش را تکان داد. اگر این محرک بود، پس کاملاً منطقی به شمار میآید؛ به هر حال، یک زامبی خطری را نشان نمیدهد، اما یک گربه یا سگ جهشیافته به خاطر سرعت حرکت سریعش، نشان دهندهی خطری شدید است.
اگر حتی یکی از آن موجودات موفق میشد مخفیانه در میان بازماندگان نفوذ کند، حتی خود بای زهمین نیز برای جلوگیری از مرگ انسانها در مضیقه بود. هرچقدر هم قوی باشد، آخرش فقط یک نفر است و نمیتواند از نزدیک مراقبت پانصد نفر باشد. حتی با اضافه شدن سایر افراد تکاملیافته در گروه، اگر نگوییم غیرممکن، کاری فوقالعاده سخت خواهد بود.
بای زهمین بهطور معمولی پرسید: «خب؟ چطور میتونم یه سفر اکتشافی رو در حالی که یه مامور چهار متری کتکت میزنه تموم کنم؟»
چن هه کمی سرخ شد و نتوانست جوابش را ندهد. «کتکم نزد، حتی دستشم بهم نخورد!»
«هرچی که شد.» بای زهمین دستش را تکان داد و چشمانش را چرخاند. در دل اندیشید: میمون غولپیکر کتکت نزد، ولی مطمئنا باعث شد مثل یه مرغ داخل انباری همه جا بدویی.
چن هه سرفه کرد و نگاه کوچکی به شانگوان انداخت و سپس ادامه داد: «بگذریم.» قیافهاش شدیدا جدی شد و حتی در چشمانش ته دل ترسی وجود داشت که گفت: «اولش مشکلی وجود نداشت. فقط چند زامبی معمولی که داخل تعدادی ساختمون گیر کرده بودن و یه مواردی شبیهش… ولی بعد از گذشت تقریبا دو ساعت، همین که داشتم نزدیک در خروجی میشدم، حس کردم محیط داره تغییر میکنه.»
شانگوان با نامطمئنی اظهار نظر کرد: «محیط… داشت عوض میشد؟» و به دوست دوران کودکیاش نگاه عجیبی انداخت.
بای زهمین نیز اخم کرد و برای لحظهای به این فکر رفت که شاید سر چن هه واقعا توسط میمون غولپیکر ضربه خورده است. با این حال، به زودی متوجه شد چنین نیست.
چهرهی چن هه بهطرز وحشتناکی جدی بود و قاطعانه گفت: «نه تنها حال و هوا یه دفعه خیلی سنگینتر شده بود، بلکه حتی محیط اطراف هم دیگه مثل قبل نبود! ساختمونهای قبلی رو چمنهای بلند گرفته بودن و تقریبا به زانوهام میرسید، به نظر میرسید درختها حداقل دو یا سه برابر اندازهی طبیعی رشد کردن…»
هرچه بیشتر گوش میدادند، بای زهمین و بقیه بیشتر تعجب میکردند.
بهنظر میرسید هر آنچه چن هه نام میبرد چیزی خارج از یک فیلم فانتزی یا علمی تخیلی باشد و اگر گذشته بود، کسی با آن به عنوان یک شوخی برخورد میکرد.
اما چه چیزی در این دنیا ممکن نیست؟ هر فرد حتی یک پنجرهی وضعیت دارد که میتواند در آن آمارهای شخصیاش را ببیند و حتی با شکست دادن موجودات دیگر و یادگیری مهارتهای جادویی، بسیار قدرتمند شود. صحبت کردن دربارهی عقل سلیم در این دنیای جدید لزوما کار هوشمندانهای به شمار نمیآید.
چن هه نتیجهگیری کرد: «تازه، فکر میکنم شاید منبعی رو پیدا کرده باشم که تمام اون حشرات کوفتی و هیولاهای جهشیافتهی عجیب از اون سرچشمه میگیرن.» و در آخر نتوانست زیر لب فحش ندهد.
چهرهی بای زمین بالاخره تغییر کرد و با عجله یک قدم به جلو برداشت. «چی دیدی؟»
بای زهمین همیشه احساس میکرد مشکلی در این مکان وجود دارد.
از زمان ظهور سوسک سوزان، متوجه شده بود موجودات مرتبهی اول موجوداتی نیستند که بشر بتواند سهلانگارانه با آنها روبهرو شود. برای شکست دادن هیولاهایی نظیر آنهایی که مهارتهای عجیب و غریب دارند، احتمالا فقط یک ارتش کاملا مسلح قادر به شکستشان است.
اما تنها در این مکان، بای زهمین و گروهش پیش از این با چهار موجود از این دست مواجه شدهاند
اگر مانتیس سریعی که در حال تکامل بود را بشماریم، پنجتا میشود.
اگر دانشگاه به تنهایی اکنون اینگونه است، آیا دنیای بیرون در وضعیت فاجعه بار بدتری قرار ندارد؟ اما از صحبتهای چن هه، بهنظر میرسد این وضعیت دارای یک توضیح و دلیل منطقی است.
چن هه به آرامی توضیح داد و اتفاقاتی که چند ساعت پیش رخ داد را روایت کرد. «از روی کنجکاوی و برای کسب اطلاعات، کمی به عمق جنگل رفتم. اولش تعجب کردم که هیچ خطری وجود نداره… ولی وقتی به جایی رسیدم که فکر میکنم باید مرکز اون مکان باشه، تعداد زیادی هیولای وحشتناک رو کنار یه… موجود عجیب که به نظرم شبیه کرم ابریشمه دیدم. طبق حدسم کرم ابریشم مشکل اصلی اینجاست، چون انگار همه ازش محافظت میکنن.»
هیولاهای وحشتناک؟ موجودی شبیه کرم ابریشم؟ بای زمین به بقیه نگاه کرد و متوجهی همان سردرگمی و شوک و ترس شد.
«چن هه. اون هیولاهای وحشتناکی که ازشون صحبت میکنی، ممکنه اون…» شانگوان نگران چیزی بهنظر می رسید و حتی سوالش را به درستی تمام نکرد. با این حال همه منظورش را فهمیدند.
در کمال وحشت بسیاری از افراد، چن هه سرش را محکم تکان داد و به آرامی گفت: «هموناان. فقط با توجه به خود هالهشون، قطعا مرتبهی اولن. همهشون!»