قسمت ۹۱: دیوانهِخون – بای زهمین مرتبه اول و مهارت جدید(بخش ۱)
شانگوان به سرعت پشت یک درخت غول پیکر در نزدیکیاش پنهان شد و در حالی که با تعجب و دقت به صحنه مقابلش نگاه میکرد مقداری خم شد.
در مرکزِ چیزی که به نظر می رسید یک تکه علف است، یک دریاچه کوچک از آب شفاف قرار داشت. دریاچه ای که اگر درست به خاطر بیاورد فقط یک زمین کوچک بود که در آن باغی کوچک از گل رز و لاله ساخته بودند.
در کنار دریاچه، حداقل سی یا چهل جانور از همه نوع گونهای وجود داشت. برخی از آنها چند پا داشتند، برخی دیگر روی دو پا ایستاده بودند و برخی دیگر روی زمین می خزیدند.
مارهایی با ظاهری عجیب که بدنشان تا تقریباً پانزده متر طول داشت، سوسک-فیلهای غولپیکر، زنبورهای چاق بیش از سی سانتی متر، سگ ها، گربه ها، انواع و اقسام موجودات، بدون ذرهای درگیری و نزاع در آنجا دور هم بودند.
با وجود اینکه گهگاه با میل مبارزه به یکدیگر نگاه میکردند و چشمانشان پر از نیت برای شکار بود، هیچ یک از آنها مبارزه را شروع نمیکردند. بنابراین، مکان در سکوتی آرام بود، صدای غرغر گهگاهی یا موج آب دریاچه تنها چیزی بود که همراه با وزش باد از لابه لای درختان شنیده می شد.
ناگهان موجودی عجیب که توسط چندین موجود دیگر احاطه شده بود به آرامی از موقعیت خود به سمت ساحل دریاچه خزید. دیگر موجودات مرتبه اول با احتیاط شروع به حرکت کردند و اجازه دادند موجود عجیب و غریب عبور کند، اما چشمان همه موجودات به او به گونهای بود که انگار نگهبانان و یا اسیرکنندگان آن موجود هستند و می ترسیدند که از جلوی چشمشان خارج شود.
شانگوان هم بالاخره با دیدن موجودی که دیروز چنهه توصیفش کرده بود، نتوانست جلوی انزجار خودش را بگیرد.
این موجود در واقع یک کرم بزرگ بود. بدن بیش از سه متری آن که در مسیر خزیدنش، ردی از مایع چسبناک و منزجر کننده بر جای می گذاشت. معدهاش نیز به شکلی عجیب حرکت میکرد که انگار میلیونها جسم زنده در داخل آن حرکت میکردند.
برای یک لحظه با خودش فکر کرد که شاید این کرم بزرگ حامله است و احتمالاً در شرف زایمان. با این حال، او به زودی متوجه شد که قضیه از این قرار نیست.
این کرم غول پیکر بسیار کند بود، بنابراین با وجود نزدیک بودنش به ساحل، چند ثانیه طول کشید تا به آب برسد و شروع به نوشیدن کند. پس از چند قلپ، کرم غول پیکر ناگهان حرکات خود را متوقف کرد و دهانش کاملاً باز شد و مجموعه ای از دندان های ترسناکش را نمایان کرد.
کرم ناگهان فریادی عظیم از خودش سر داد که باعث شد امواجی را در دریاچه آرام ایجاد شود. جنگلی که قبلا آرام بود، ناگهان آشفته شد و شانگوان فکر کرد که احتمالا محل اختفایش کشف شده است.
با این حال، پس از چند لحظه همه چیز دوباره آرام شد و آنچه بعد اتفاق افتاد چیزی بود که او هرگز نمی توانست فراموش کند.
معده پف کرده کرم غول پیکر با سرعتی که با چشم غیرمسلح نیز قابل مشاهده بود، شروع به کوچک شدن کرد و ابر غلیظی از هوای سبز رنگ از دهانش خارج شد. هوای سبز پس از کمی پخش شدن در محیط، شروع به ترکیب شدن با جنگل کرد.
درختان شروع به زنده شدن کردند، گیاهان شروع به رشد دوباره. حیوانات و حشرات نیز شروع به مکیدن عمیق آن هوا کردند.
این مانا بود! چشمان شانگوان روشن شد و او بالاخره همه چیز را فهمید و معمایی را حل کرد که هیچ یک از آنها قبلاً نمی توانستند حل کنند.
چرا این همه موجودات مرتبه اول در این مکان وجود داشتند؟ چطور ممکن بود باغ کوچک جلویی دانشگاه ناگهان تبدیل به جنگلی شود که شبیه چیزی از یک فیلم ماقبل تاریخ است؟ چرا همه این هیولاها برای تکامل با یکدیگر نمی جنگیدند؟
درواقع همه این موارد توسط آن کرم غول پیکر ایجاد شده بود!
ظاهراً این کرم غول پیکر توانایی ایجاد و تولید مانا را در داخل بدن خود برای تکامل داشته. با این حال، مقدار آن به حدی بوده که ناچار شده بخشی از آن را رهاسازی کند تا جانش را نبازد. جانوران دیگر نیز به سادگی از موقعیت استفاده کرده و دور او شروع به زندگی و رشد کردند!
شانگوان ناگهان احساس بدی کرد و با عجله چرخید. اما با دیدن صدها زالوی ریز که به سمت او در حال خزیده بودند و آرامآرام احاطهاش کردند، سر جایش یخ زد.
اگر او به طور عادی با زالوها می جنگید، می توانست همه آنها را به راحتی بکشد. با این حال ممکن بود که توجه موجودات دیگر را به خود جلب کرده و این دقیقاً بخشی از نقشه نبود.
«ولی من چارهدیگهای ندارم.»
دندانهایش را به هم فشار داد و از مخفیگاهش شروع به شلیک نیزههایش کرد. سرعت حملهی او فوراً بالا رفت و از تمام چابکیاش استفاده کرد و در مدت کوتاهی فاصله بین او و دریاچه را کاملاً منجمد شد.
با این حال، موجودات مرتبه اول متوجه حضور او شدند و در حالی که به شدت فریاد میزدند، شروع به حرکت کردند. غرشهای همزمان دهها موجود مرتبه اول آنقدر وحشتناک بود که حتی یک موج صوتی غیرطبیعی نزدیک بود که از آن نقطه به عقب پرتابش کند!
از آنجا که شانگوان روی رسیدن به هدف خود متمرکز شده بود، نمی توانست برای دفاع از خود یا اجتناب از حمله متوقف شود، زیرا اگر این کار را انجام می داد میدانست که کل نقشهای که قبلا طراحی کرده بودند شکست می خورد. بنابراین، او فقط میتوانست به طور مستقل به حرکتش ادامه دهد.
«آهه…»
صورتش کمی رنگ پریده و قدمهایش برای لحظه ای سست شد که ظاهری ضعیف و رقتانگیز به او میداد. اما سرگیجهای را تحمل کرد و لب هایش را به شدت گاز گرفت. چشمان سردش نگاهی مصمم داشت و به حرکت رو به جلو ادامه داد.
ناگهان موج قدرتمندی از کنار شانگوان عبور کرد، ضربه به قدری سریع بود که هوا را هم با خودش به دو نیم تقسیم کرد. با این حال، او آن حمله را نادیده گرفت و بدون توقف به جلو رفتن ادامه داد.
موجود که این ضربه را از پشت سرش انجام داد، ماری بود که تقریباً بیست متر طول داشت و در حال حاضر دم سنگینش را به سمت او می چرخاند! اگر او مستقیماً توسط آن حمله مورد اصابت قرار می گرفت، حتی اگر زنده می ماند، بعید بود که بتواند برای مدت طولانی از جایش بلند شود!
با این حال، درست زمانی که نزدیک بود ضربهی مار به سرش بخورد کند، یک زنگ کوچک برنزی با ظاهری کهنه از جیب ردای رزمی او بیرون آمد و بالای سرش شناور شد و درخشش زردی را آزاد کرد که تمام بدنش را احاطه کرد.
دم مار به شدت به دیوار زرد رنگ برخورد و انفجار صاعقهمانندی را ایجاد کرد که در سراسر جنگل طنین انداز شد.
زنگوله کمی لرزید و درخشش کمرنگ شد. با این حال، مبارزه تمام بود. شانگوان بدون اینکه به هیچ وجه آسیبی ببیند به حرکت خود ادامه داد و به زودی مار را که سریعترین موجود نزدیک به او بود پشت سر گذاشت.
این زنگ کوچک دقیقاً همان وسیلهای بود که بای زمین درست قبل از ورود به جنگل به او داده بود. این یک گنج جادویی بود که وقتی بای زهمین اولین هیولای مرتبه اول خود را کشت، بهدستش آورد. حالا این زنگوله زندگی او را نجات داده و مانع از فروپاشی نقشه و خطرناکشدن وضعیت برای همه شده بود!
با توجه به سرعت و سبکی خود، شانگوان چند متر را بالای آب دریاچه با سرعت دوید و درست قبل از شروع به غوطهور شدن در آب زیر پایش، زیر آخرین قدمهای او یخهای کوچکی ایجاد شد.
اما او ناگهان گامهایش را متوقف کرد و در حالی که یک چرخش کامل 360 درجه انجام میداد، لگد محکمی به سمت عقب زد.
در نتیجه موجی از آب به ارتفاع چند متر بالا آمد و قبل از اینکه موج آب بر روی کرم غول پیکر بریزد، شانگوان عصای جادویی خود را بیرون کشید و فریاد زد: «یخ بزن!»
سپس ابری از سرما از نوک عصایش بیرون آمد و او با مانای خودش به آن انرژی بخشید. هنگامی که موج سرما آب را لمس کرد، آن را به طور کامل منجمد و یک مجسمه یخی زیبا به ارتفاع تقریبا بیست متر ایجاد کرد.
علاوه بر این، چشمگیرترین چیز این بود که جدا از زیبایی موج یخ، جهت ایجاد شدن یخ دقیقا مثل یک فلش به سمت کرم غول پیکرد بود..
در این مرحله، او تمام تلاش خود را برای مشخص کردن هدف اصلی که باید از بین میرفت، انجام داده بود و بدین ترتیب نقش اصلی خود را در کل این ماموریت به انجام رساند.
«حالا نوبت توئه که کارت رو انجام بدی بای زهمین.»
شانگوان در حالی که در جهت مخالف می دوید و ماری که قبلاً به او حمله کرد، اکنون در حال خزیدن در آب بود. در حالی که با زبانش خشخش می کرد و به شدت به او خیره بود و با تمام توان تعقیبش میکرد.
اما شانگوان نترسید و برعکس، با استفاده از آب دریاچه، شانگوان ده ها نیزهي یخی درست کرد و در همزمان با عقبنشینی به حمله به مار کرد.
قسمت ۹۱: دیوانهِخون – بای زهمین مرتبه اول و مهارت جدید(بخش ۱)
شانگوان به سرعت پشت یک درخت غول پیکر در نزدیکیاش پنهان شد و در حالی که با تعجب و دقت به صحنه مقابلش نگاه میکرد مقداری خم شد.
در مرکزِ چیزی که به نظر می رسید یک تکه علف است، یک دریاچه کوچک از آب شفاف قرار داشت. دریاچه ای که اگر درست به خاطر بیاورد فقط یک زمین کوچک بود که در آن باغی کوچک از گل رز و لاله ساخته بودند.
در کنار دریاچه، حداقل سی یا چهل جانور از همه نوع گونهای وجود داشت. برخی از آنها چند پا داشتند، برخی دیگر روی دو پا ایستاده بودند و برخی دیگر روی زمین می خزیدند.
مارهایی با ظاهری عجیب که بدنشان تا تقریباً پانزده متر طول داشت، سوسک-فیلهای غولپیکر، زنبورهای چاق بیش از سی سانتی متر، سگ ها، گربه ها، انواع و اقسام موجودات، بدون ذرهای درگیری و نزاع در آنجا دور هم بودند.
با وجود اینکه گهگاه با میل مبارزه به یکدیگر نگاه میکردند و چشمانشان پر از نیت برای شکار بود، هیچ یک از آنها مبارزه را شروع نمیکردند. بنابراین، مکان در سکوتی آرام بود، صدای غرغر گهگاهی یا موج آب دریاچه تنها چیزی بود که همراه با وزش باد از لابه لای درختان شنیده می شد.
ناگهان موجودی عجیب که توسط چندین موجود دیگر احاطه شده بود به آرامی از موقعیت خود به سمت ساحل دریاچه خزید. دیگر موجودات مرتبه اول با احتیاط شروع به حرکت کردند و اجازه دادند موجود عجیب و غریب عبور کند، اما چشمان همه موجودات به او به گونهای بود که انگار نگهبانان و یا اسیرکنندگان آن موجود هستند و می ترسیدند که از جلوی چشمشان خارج شود.
شانگوان هم بالاخره با دیدن موجودی که دیروز چنهه توصیفش کرده بود، نتوانست جلوی انزجار خودش را بگیرد.
این موجود در واقع یک کرم بزرگ بود. بدن بیش از سه متری آن که در مسیر خزیدنش، ردی از مایع چسبناک و منزجر کننده بر جای می گذاشت. معدهاش نیز به شکلی عجیب حرکت میکرد که انگار میلیونها جسم زنده در داخل آن حرکت میکردند.
برای یک لحظه با خودش فکر کرد که شاید این کرم بزرگ حامله است و احتمالاً در شرف زایمان. با این حال، او به زودی متوجه شد که قضیه از این قرار نیست.
این کرم غول پیکر بسیار کند بود، بنابراین با وجود نزدیک بودنش به ساحل، چند ثانیه طول کشید تا به آب برسد و شروع به نوشیدن کند. پس از چند قلپ، کرم غول پیکر ناگهان حرکات خود را متوقف کرد و دهانش کاملاً باز شد و مجموعه ای از دندان های ترسناکش را نمایان کرد.
کرم ناگهان فریادی عظیم از خودش سر داد که باعث شد امواجی را در دریاچه آرام ایجاد شود. جنگلی که قبلا آرام بود، ناگهان آشفته شد و شانگوان فکر کرد که احتمالا محل اختفایش کشف شده است.
با این حال، پس از چند لحظه همه چیز دوباره آرام شد و آنچه بعد اتفاق افتاد چیزی بود که او هرگز نمی توانست فراموش کند.
معده پف کرده کرم غول پیکر با سرعتی که با چشم غیرمسلح نیز قابل مشاهده بود، شروع به کوچک شدن کرد و ابر غلیظی از هوای سبز رنگ از دهانش خارج شد. هوای سبز پس از کمی پخش شدن در محیط، شروع به ترکیب شدن با جنگل کرد.
درختان شروع به زنده شدن کردند، گیاهان شروع به رشد دوباره. حیوانات و حشرات نیز شروع به مکیدن عمیق آن هوا کردند.
این مانا بود! چشمان شانگوان روشن شد و او بالاخره همه چیز را فهمید و معمایی را حل کرد که هیچ یک از آنها قبلاً نمی توانستند حل کنند.
چرا این همه موجودات مرتبه اول در این مکان وجود داشتند؟ چطور ممکن بود باغ کوچک جلویی دانشگاه ناگهان تبدیل به جنگلی شود که شبیه چیزی از یک فیلم ماقبل تاریخ است؟ چرا همه این هیولاها برای تکامل با یکدیگر نمی جنگیدند؟
درواقع همه این موارد توسط آن کرم غول پیکر ایجاد شده بود!
ظاهراً این کرم غول پیکر توانایی ایجاد و تولید مانا را در داخل بدن خود برای تکامل داشته. با این حال، مقدار آن به حدی بوده که ناچار شده بخشی از آن را رهاسازی کند تا جانش را نبازد. جانوران دیگر نیز به سادگی از موقعیت استفاده کرده و دور او شروع به زندگی و رشد کردند!
شانگوان ناگهان احساس بدی کرد و با عجله چرخید. اما با دیدن صدها زالوی ریز که به سمت او در حال خزیده بودند و آرامآرام احاطهاش کردند، سر جایش یخ زد.
اگر او به طور عادی با زالوها می جنگید، می توانست همه آنها را به راحتی بکشد. با این حال ممکن بود که توجه موجودات دیگر را به خود جلب کرده و این دقیقاً بخشی از نقشه نبود.
«ولی من چارهدیگهای ندارم.»
دندانهایش را به هم فشار داد و از مخفیگاهش شروع به شلیک نیزههایش کرد. سرعت حملهی او فوراً بالا رفت و از تمام چابکیاش استفاده کرد و در مدت کوتاهی فاصله بین او و دریاچه را کاملاً منجمد شد.
با این حال، موجودات مرتبه اول متوجه حضور او شدند و در حالی که به شدت فریاد میزدند، شروع به حرکت کردند. غرشهای همزمان دهها موجود مرتبه اول آنقدر وحشتناک بود که حتی یک موج صوتی غیرطبیعی نزدیک بود که از آن نقطه به عقب پرتابش کند!
از آنجا که شانگوان روی رسیدن به هدف خود متمرکز شده بود، نمی توانست برای دفاع از خود یا اجتناب از حمله متوقف شود، زیرا اگر این کار را انجام می داد میدانست که کل نقشهای که قبلا طراحی کرده بودند شکست می خورد. بنابراین، او فقط میتوانست به طور مستقل به حرکتش ادامه دهد.
«آهه…»
صورتش کمی رنگ پریده و قدمهایش برای لحظه ای سست شد که ظاهری ضعیف و رقتانگیز به او میداد. اما سرگیجهای را تحمل کرد و لب هایش را به شدت گاز گرفت. چشمان سردش نگاهی مصمم داشت و به حرکت رو به جلو ادامه داد.
ناگهان موج قدرتمندی از کنار شانگوان عبور کرد، ضربه به قدری سریع بود که هوا را هم با خودش به دو نیم تقسیم کرد. با این حال، او آن حمله را نادیده گرفت و بدون توقف به جلو رفتن ادامه داد.
موجود که این ضربه را از پشت سرش انجام داد، ماری بود که تقریباً بیست متر طول داشت و در حال حاضر دم سنگینش را به سمت او می چرخاند! اگر او مستقیماً توسط آن حمله مورد اصابت قرار می گرفت، حتی اگر زنده می ماند، بعید بود که بتواند برای مدت طولانی از جایش بلند شود!
با این حال، درست زمانی که نزدیک بود ضربهی مار به سرش بخورد کند، یک زنگ کوچک برنزی با ظاهری کهنه از جیب ردای رزمی او بیرون آمد و بالای سرش شناور شد و درخشش زردی را آزاد کرد که تمام بدنش را احاطه کرد.
دم مار به شدت به دیوار زرد رنگ برخورد و انفجار صاعقهمانندی را ایجاد کرد که در سراسر جنگل طنین انداز شد.
زنگوله کمی لرزید و درخشش کمرنگ شد. با این حال، مبارزه تمام بود. شانگوان بدون اینکه به هیچ وجه آسیبی ببیند به حرکت خود ادامه داد و به زودی مار را که سریعترین موجود نزدیک به او بود پشت سر گذاشت.
این زنگ کوچک دقیقاً همان وسیلهای بود که بای زمین درست قبل از ورود به جنگل به او داده بود. این یک گنج جادویی بود که وقتی بای زهمین اولین هیولای مرتبه اول خود را کشت، بهدستش آورد. حالا این زنگوله زندگی او را نجات داده و مانع از فروپاشی نقشه و خطرناکشدن وضعیت برای همه شده بود!
با توجه به سرعت و سبکی خود، شانگوان چند متر را بالای آب دریاچه با سرعت دوید و درست قبل از شروع به غوطهور شدن در آب زیر پایش، زیر آخرین قدمهای او یخهای کوچکی ایجاد شد.
اما او ناگهان گامهایش را متوقف کرد و در حالی که یک چرخش کامل 360 درجه انجام میداد، لگد محکمی به سمت عقب زد.
در نتیجه موجی از آب به ارتفاع چند متر بالا آمد و قبل از اینکه موج آب بر روی کرم غول پیکر بریزد، شانگوان عصای جادویی خود را بیرون کشید و فریاد زد: «یخ بزن!»
سپس ابری از سرما از نوک عصایش بیرون آمد و او با مانای خودش به آن انرژی بخشید. هنگامی که موج سرما آب را لمس کرد، آن را به طور کامل منجمد و یک مجسمه یخی زیبا به ارتفاع تقریبا بیست متر ایجاد کرد.
علاوه بر این، چشمگیرترین چیز این بود که جدا از زیبایی موج یخ، جهت ایجاد شدن یخ دقیقا مثل یک فلش به سمت کرم غول پیکرد بود..
در این مرحله، او تمام تلاش خود را برای مشخص کردن هدف اصلی که باید از بین میرفت، انجام داده بود و بدین ترتیب نقش اصلی خود را در کل این ماموریت به انجام رساند.
«حالا نوبت توئه که کارت رو انجام بدی بای زهمین.»
شانگوان در حالی که در جهت مخالف می دوید و ماری که قبلاً به او حمله کرد، اکنون در حال خزیدن در آب بود. در حالی که با زبانش خشخش می کرد و به شدت به او خیره بود و با تمام توان تعقیبش میکرد.
اما شانگوان نترسید و برعکس، با استفاده از آب دریاچه، شانگوان ده ها نیزهي یخی درست کرد و در همزمان با عقبنشینی به حمله به مار کرد.