ورود عضویت
After infinite player – 3
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت چپتر ۳۳

یه جیا با آرامش یه قدم به عقب رفت.

 میدان دیدش بلافاصله گسترده شد.

به بالا و به سمت اون صداها نگاه کرد.

 دو شبح شفاف رو دید که یکی در بالا و اون یکی پایین روی لوستر غبارآلود نشسته بودن.  بدنشون هیچ شکل خاصی نداشت و ویژگی های صورتشون بسیار ساده بود، جوری که انگار به سختی چیزی میشد روی صورتشون دید.  پیچپیچی و کج و کوله بودن. روی هم رفته کمی ناجور به نظر می رسیدن ، انگار در هنگام خلقشون خیلی توجهی بهشون نشده بود.  دو بازوی کوچیک سفید با اندازه‌های مختلف از کناره‌های بدنشون به تزئینات لوستر نزدیکشون چسبیده بودن.

شبح کوچیکه گفت:《انگار اون مرد خوش تیپه به من نگاه کرد.》

اون یکی با بیرحمی رویای شبح کوچیکه رو بهم زد و  گفت:《با خودت چی فکر کردی؟ چجوری یه آدم می‌تونه اشباح رو ببیننه؟》

 شبح ت کوچیک با ناراحتی ساکت شد.

 شبح ترسان بزرگ گفت:《با این حال، چرا این بار نذاریم این آدم‌ها کمی بیشتر اینجا بمونن؟》

شبح کوچیکه بلافاصله روحیه گرفت و گفت:《خب، اون که به هر حال نمی‌تونه ما رو ببینه. حتی ممکنه بتونیم بهش نزدیک‌تر هم شویم! فقط باید قبل از غروب خورشید بیرونشون کنیم!》

شبح بزرگه در حالیکه هیجان زده شده بود با لبخندی رویایی گفت:《و تو می‌تونی به اون بچسبی. کمرش خیلی باریکه و خیلی خوب به نظر میرسه.  من فکر میکنم باید کمی عضله داشته باشه! بعداً می‌رم و لمسش می‌کنم!》

شبح کوچیکه که حاضر به کوتاه اومدن نبود ادامه داد:《پس من روی شونش میشینپ. هر چی به صورتش نزدیکتر، بهتر!》 سپس در حالیکه سرخی عجیبی روی صورتش ظاهر شد گفت:《اگر فقط میتونستم ببوسمش، یا اون میتونست منو ببوسه.》

 یه جیا: “……..”

 واکنش یه جیا پیچیده بود چون در سکوت به حرف‌های اون دو تا شبح بالا گوش میداد که در مورد اینکه چجوری ازش سوءاستفاده کنن صحبت میکردند.

اینها…..این دو شبح ترسان بسیار منحصر به فرد هستند.

 وقتی حرف‌هاشون تموم شد، به آرامی مثل دو ژله به سمت پایین شناور و کم‌کم به یه جیا نزدیک شدن.

چنگ کژی که انگار چیزی احساس کرده بود، عطسه کرد. شونه‌هاش رو خم کرد و گفت:《چرا یه دفعه‌ای یکن سرد شد؟》

 یه جیا برگشت و نگاهی بهش انداخت.

 اگرچه چنگ کژی دارای درجه ملایمی از بینش معنوی بود، اما کسی نبود که تحت تأثیر انرژی یین قرار گرفته باشه، برای همینم فقط میتونست اشباح درنده رو که نسبتاً قویتر هستن رو ببینه.  در مورد اشباح سرگردان که به ندرت در زندگی باهاشون مواجه می‌شیم یا اشباح کوچیکی که نقش زیادی در بازی نداشتن، چنک کژی نمی‌تونه اشباح رو ببینه و فقط در مقایسه با یک فرد عادی کمی حساس‌تره.

 شبح ترسان بزرگ دست‌های سفید کوچیکش را دراز کرد و کمر یه جیا رو آزادانه در آغوش گرفت و با خوشحالی صورت ژله‌ایش رو روی شکمش فشار داد و گفت:《چقدر لاغره…》

 یه جیا چشم‌هاش رو بست و به آرومی نفس عمیقی کشید و با خودش گفت:《 تحمل کن. تحمل کن. هنوز پنج جوانِ در انتظار مرگ اینجا هستند.》

شبح ترسان دیگه به سمت شونه‌ی یه جیا شناور شد. دستش رو دراز کرد اما درست زمانی که میخواست گردن یه جیا رو بغل کنه، ناگهان صدای غرش رعد و برق‌واری شنید که گفت:《هی، داری چیکار میکنی؟!》

 دست سیاه کوچولو از زیر یقه‌ی یه جیا ظاهر شد. با خشم تمام به شبح کوچیکی که می‌خواست جاش رو بدزده، نگاه کرد و گفت:《نمیدونی هر کی زودتر بیاد، جا رو زودتر میگیره؟》

 شبح کوچیکه که ترسیده بود، اشک ریزان گفت:《آههههه!!!》

کاملا معلوم بود که این شبح ترسان، در ترساندن دیگران تخصص داشت، اما در کمال تعجب خیلی شجاع نبود.

چنگ کژی که اون طرف وایستاده بود، فریاد دست سیاه کوچک رو شنید و یه لحظه غافلگیر شد.  برگشت و به سمت صدا نگاه کرد و پرسید:《چی شده؟》

 یه جیا که دید اوضاع در شرف بهم ریختگیه تصمیمی گرفت. شبح بزرگی رو که با یک دست به کمرش چسبیده بود رو پاره و از دست دیگش برای گرفتن شبح  کوچیکی که در هوای بالای سرش شناور بود استفاده کرد و سپس به سرعت با استفاده از انرژی شبحیش مرزی ایجاد کرد که مطمئن بشه کسی گفت گوشونو نمیشنوه.

 دو شبح ترسان ح ترسناک از اقدام ناگهانی یه جیا مات و مبهوت شدن و در حالیکه در دستان یه جیا بودن فریاد زدند:《آههههههه!》

 دست سیاه کوچولو که روی شانه یه جیا نشسته بود، به اشباح بدبختی که در مقابلش می‌لرزیدن نگاه میکرد.  به نظر می رسید که از پیشرفت فعلیش خیلی راضیه.

 شبح بزرگه با ترس و لرز و درحالیکه  کوچیک میشد گفت:《 تو، می‌تونی ما رو ببینی؟》

 یه جیا بهشون نگاهی انداخت و گفت:《بله.》

 «T-t-پس، تو….» به نظر می رسید که چهره‌ی ساده‌ی شبحه کمی مات و مبهوت شده باشه. در حالیکه سرخی عجیبی روی صورت شفافش پخش شده بود گفت:《پس تو…پس میشنیدی که ما چی می گفتیم؟》

 اگر یه جیا حق انتخاب داشت، واقعاً نمیخواست اون حرف‌ها رو بشنوه.

 با دیدن قیافه‌ی پیچیده‌ی یه جایای جوان، حتی اگر جوابی هم نمیداد، شبحه میتونست جواب رو حدس بزنه.

شبح کوچیکه هق‌هق‌کنان گفت:《وااااای.  چقدر شرم آور. ولی باعث افتخاره که چنین مرد خوش تیپی ما رو میتونه ببینه….》

 یه جیا: 《……….》

 سرخی صورت اون یکی شبح بیشتر هم شد. در حالیکه گونه‌ی سردش را به انگشت یه جیا مالید گفت:《ک..کف دستت هم خیلی نرمه. همونطوری که از یه پسر خوش تیپ انتظار میره…》

 یه جیا: 《……..》

 این دو شبح رو دیگه نمیشه نجات داد.

یه جیا به زور خودشو وادار به نادیده گرفتن حرف‌های اونا کرد و در حالیکه شقیقه‌هاش رو مالید به آرامی گفت:《در رو باز کن.》

دوتا شبح از این فرصت استفاده کردن و در حالیکه لبخندی مسخره به لب داشتن گفتن:《باشه، حتما!》

 یه جیا اجازه داد برن و اون دو تا شبح به محض رها شدن به بیرون پرواز کردند و به آرامی به سمت بالا شناور شدند.

 نقاشی روی دیوار به آرامی به حالت اولیهش برگشت و زن رنگ پریده هم ناپدید شد و نقاشی منظره‌ی تار اصلی رو آشکار کرد. چشم روی زمین هم تبدیل به دکور معمولی پله شد.  دو شبح ترسناک به سمت درب شناور شدند و لحظه‌ی بعد، دربی که در ابتدا محکم بسته شده بود، ناگهان باز شد.

پنج نفری که دم درب جمع شده بودن فوراً تعادلشون رو از دست دادند و به سرعت بیرون رفتن.

پشت درب آفتاب کم‌کم داشت غروب میکرد.  فقط یک درخشش طلایی در افق باقی مونده بود و به سختی میشد طرح کلی خورشید رو دید.

 حیاط متروکه همچنان همون حالت قبلی خودش رو داشت.  با وزش نسیم، علف‌های هرز و درختان حیاط خش‌خش میکردند.

 اما کاملا واضح بود که اون پنج نفر اصلا حال و هوای قدردانی از اون منظره رو نداشتن.  همه با عجله از ویلا بیرون رفتن، جوریکه داشتن برای نجات جانشون می دویدن.

 خدای من!

 در این دنیا……واقعا اشباح وجود دارن!!!

 اگرچه اونا دوست داشتن به دنبال هیجان باشن، اما همچنان به این موضوع باور نداشتن. وگرنه در حال کاوش در مکان‌های روح‌زده نمیبودن.

 تجربه‌ای که اینجا داشتن …. میشه گفت که دیدشون رو نسبت به جهان زیر و رو کرده بود.

 ناگهان انگار هی لیان انگار چیزی رو به یاد آورد.  در حالی که نفس نفس می زد به عقب برگشت و گفت:《پس اون دو تا چطور؟ نکنه……؟》

یکی از پسرها از اونطرف غر زد و گفت:《توی چنین وضعیتی هنوز به این موضوع اهمیت میدی؟  زود باش فرار کن!》

 اما انگار این کلمات چیزی رو به یاد گوان تیانی انداخت که باعث شد زود سر جاش بایسته. سپس برگشت و به ویلای ساکت پشت سرش نگاه کرد.  پس از فرار ناامیدانه‌ و فاصله گرفتنشون از ساختمان ترسناک، فقط می تونستن ویلا رو با درب باز و ماتی در میان علف های هرز بلند ببینن.

دختر مو کوتاه با انگشت‌های باریک و رنگ پریدش بازوی گوان تیانی رو کشید و در حالیکه صداش میلرزید گفت:《ب-بریم… برای چی اینجا ایستادی؟》

 گوان تیانی که تردید داشت، بالاخره به آرامی سرش رو تکان داد.

 گویا ذهن گوان تیانی مشغول بود. در حالیکه نفس‌نفس میزد گفت:《و..وایسید ببینم. من این خونه‌های جن‌زده رو قبلا مطالعه کردم. معمولا پس از بیرون رفتن ازشون مشکلی دیگه وجود نداره…》صورتش هنوز رنگ پریده بود و دست ها و پاهایش سرد و می لرزیدن، اما از چشماش نور ترسناکی میتابید.

 به نظر می رسید دوتا پسر دیگه آرام شده بودن. بهم دیگه نگاهی کردن و به نظر می رسید که به طور مشابه به چیزی فکر کردن.

 دندان‌هاشون رو به هم فشار دادن و با جسارت سر تکان دادند و گفتن:《اوه… باشه، پس بیاید صبر کنیم و ببینیم چی میشه.》

پنج‌تاشون با ترس و لرز بیرون منتظر موندن، اما حتی پس از مدت ها انتظار، چیزی از ویلا بیرون نیومد.

 حتما امنه.

 گوان تیانی خودشو آرام کرد و نفس راحتی کشید.  سپس گوشی‌اش رو از جیبش بیرون آورد.

 اگرچه انگشتاش هنوز می لرزیدن، اما مانع از باز کردن نرم افزار پخش زنده نشد.  دوربین جلوی گوشیش رو به سمت خودش گرفت.

 در واقع، او و دوستانش ستاره‌های نسبتاً محبوب آنلاین در یک پلت فرم رسانه‌های اجتماعی بودن.  او به‌عنوان فردی که اغلب گروهی تشکیل می‌داد و به مکان‌های جن زده‌ی معروف مختلف می‌رفت، طرفدارانی را با علایق مشابهی که رویدادهای ماوراء الطبیعه و تئوری‌های توطئه رو دوست داشتند‌ جذب کرده بود.

 دست‌ها و پاهای گوان تیانی سرد بود، اما همچنان شوری از هیجان روی گونه‌هایش بود.

این یه فرصت عالی بود!

از اونجایی که او یک ستاره‌ی رسانه‌های اجتماعی شده بود، اولین باری بود که با چنین تجربه معنوی واقعی و قطعی روبرو میشد!

 این کشف خیلی مهم بود.  اگر می تونست از این فرصت استفاده کند، ممکن بود به غوغا کنه!

 گوان تیانی دوربین رو به سمت خودش گرفت.  نفس‌هایش هنوز از ترس می لرزیدن. سپس نفس عمیقی کشید و سپس با صدایی سرکوب شده اما هیجان زده شروع به صحبت کرد:《دوستان، به شما قول می دم، کلمات بعدی که میگم همه درست هستن.》

 چند کامنت در صحنه ظاهر شد:

اینقدر زود پخش زنده شروع شود؟

میخوای یه خونه‌ی جن‌زده‌ی دیگه رو کاوش کنی؟

دوباره شروع کرد. همگی لطفا این ویدیو رو ول کنید. اگر واقعا چیزی توی این دنیا وجود داشت، تا حالا اونو با خودشون برده بودن.

 با دیدن این نظرات، گوان تیانی عصبانی نشد. بجاش آهی جدی کشید و ادامه داد:《نیازی نیست حرفم رو باور کنید، اما من تنها کسی نبودم که همین الان چنین چیزی رو تجربه کردم.》

سپس دوربین رو به سمت چهار نفر دیگه گرفت.

 شوکِ روی صورتشون به نظر نمی رسید که ساختگی باشد.  به خصوص لیان که پشت یکی از پسرها پنهان شده بود و در حالیکه در آستانه گریه کردن بود:《لطفاً فیلمبرداری رو تموم کن، بیاید بریم.  من دیگه نمی خوام اینجا بمونم.》

 تعداد کامنت‌ها روی صفحه افزایش پیدا کرد.  افراد بیشتری وارد اتاق پخش زنده شدن.

……واقعیه؟

نکنه دارن نقش بازی میکنن؟

من اون دختره رو توی ویبو دنبال میکنم، خیلی دختر آرومیه. بعید میدونم دروغ بگه!!

 گوان تیانی با دیدن اینکه پخش زندهش مخاطبان زیادی رو جذب کرد، لب هاش رو از هیجان به هم فشار داد، چرخید و زوم کرد تا مطمئن بشه که ویلای متروکه معلوم میشه. سپس ادامه داد:《اینجاس.  این ویلا در حومه‌ی شهر ام هستش، یک خانه‌ی جن زده‌ی معروف. ما اولش باور نمی‌کردیم که تسخیر شده باشه…》

 در این لحظه، گوان تیانی روی صفحه‌ی نمایش تلفنش، دو چهره رو دید که به آرامی از تاریکی پشت دربِ باز بیرون آمدند.

 شوکه شد.  پشتش خیس از عرق سرد بود.

 چهار نفر دیگه هم به وضوح ترسیده بودند.  جوریکه که می‌خواستن فریاد بزنن. لحظه‌ای که چهره‌ی اون دوتا رو دیدن، جا خوردن و فریادشون در گلوشون بسته شد.

 حالات صورت اون دو نفری که از خونه بیرون اومده بودن، عادی به نظر میرسید، انگار که اصلاً نمیترسن. یکی پس از دیگری از ویلا خارج شدن.

 انگار اصلاً هیچ حادثه‌ی ترسناکی رو تجربه نکردن.

 گوان تیانی برگشت و به دو نفر پشت سرش خیره شد.  در حالیکه گوشی در دستش هنوز داشت ضبط میکرد  با لکنت گفت:《ش-شماها…..》

 با مشاهده چنین تغییر غیرمنتظره‌ای، رگبار نظرات حتی مشتاقانه‌تر هم شدن:

یک دقیقه صبر کن ببینم، الان چی شد؟

پس دو نفری که از ویلا بیرون اومدن شبح هستن؟

هاهاهاها فکر کنم این دروغگوها توی دروغشون گیر کردن!

 اولین واکنش چنگ کژی یک نگاه متعجب بود. بعد ناگهان در حالیکه انگار متوجه چیزی شده باشه گفت:《هاه؟ اوه، ترسیدی؟》

 ؟؟؟

 هر پنج نفر مات و مبهوت به اون دو نفر نگاه کردند. انگار که همین الان معنی سوال رو متوجه نشده بودن.

 پنج دقیقه‌ی پیش، در ویلا.

 یه جیا به طور خلاصه وضعیت رو برای چنگ کژی توضیح داد.

 او این واقعیت رو که این دو شبح ترسناک از بازی اومدن رو پنهان کرده بود. فقط گفت که دو شبح به اندازه‌ای ضعیف هستن جوری که چنگ کژی متوجهشون نمیشه و اساساً بی‌آزارن و فقط دوست دارن مردم رو بترسونن.

چنگ کژی برگشت و به پشت پنج نفری که بیرون فرار کرده و مضطرب بودند نگاه کرد و گفت:《پس اینچوریه؟…اما از اونجایی که واقعاً اشباح در اینجا هستند، بوریاو قطعاً افرادی را برای ادامه‌ی تحقیقات میفرسته.  اگر اون افراد برن و خبر بدن و این ویلا را در معرض دید مردم و رسانه ها قرار دهند، خوب نیست.》

 یه جیا نگاهش رو پایین انداخت و جوابی نداد.

 ناگهان چنگ کژی به چیزی فکر کرد.  چشماش برق زد و با یه مشت گره کرده روی کف اون یکی دستش زد و گفت:《 فهمیدم!》

 بیرون ویلا.

 چنگ کژی لبخندی فریبنده زد و گفت:《 انگار مالک این ویلا، اینجا رو با هدف تبدیل کردنش به یه خانه‌ی  جن‌زده خریده، اما پس از وجود مشکلات مربوط به بودجه، این طرح رو رها کرده.  وقتی به طبقه‌ی دوم رفتیم، چیزی دیدیم که به نظر سوئیچ بود و به طور تصادفی بهش دست زدیم.  بعدش صدای جیغ بچه‌ها را شنیدیم و متوجه شدیم که باید مکانیزمی که قبلاً اینجا نصب شده بود رو فعال کرده باشیم. ترسوندیمتون؟  ببخشید. ببخشید.》

 پنج نفر مات و مبهوت موندن. با تردید به همدیگه نگاه کردن تا اینکه چنگ کژی اون چشم رو بیرون آورد.

هه لیان جیغ کوتاهی کشید و آستین پسر کنارش رو محکم گرفت.

چنگ کژی پرسید:《این الان شما رو ترسوند؟》

 یه جیا که کنارش ایستاده بود چشمانش را بالا برد و به اشباح ترسناکی که در کنارش شناور بودند نگاه کرد.

 یکی از اون‌ها مطیعانه اون چشم رو لمس کرد و چنگ کژی با همکاری یک دکمه در زیر توپ رو فشار داده. یه لحظه بعد، اون چشم ترسناک تبدیل به یک توپ چوبی شد.

چنگ کژی گفت:《ببینید، این فقط یک تکیه گاه پله‌س.》

 صورت گوان تیانی خشکش زده بود.  چشمانش سرگردان بود و مدتی به چنگ کژی و سپس به ویلای پشت سرش نگاه کرد.

 گوشی در دستش هنوز داشت ضبط می کرد.

در همین حین کامنت‌های هاهاهاها سرازیر شد.

 هاهاهاها ستاره‌ی تازه وارد معروف اینترنت ماوراء الطبیعه در پخش زنده لضایع شد!

این مثل یه سیلی توی صورت آدمه خخخخ.  به همچین چیزی چی میگن.

ولی بنظر من اون چشم خیلی واقهعی به نظر میاد. اگر من بودم واقعا میترسیدم.

التماس میکنم ای خونه‌ی جن‌زده رو افتتاح کنید!

 چندین نظر نامحسوس با رگبار نظرات مخلوط شد:

میگم… من تنها کسی هستم که متوجه شدم آخرین برادری که اومد بیرون، واقعاً خوش تیپه؟

خواهر جان! منم دیدمش! واقعا صورتی مثل ماه داره!

 گوان تیانی به محض اینکه به پایین نگاه کرد، این نظرات رو دید.

 با واکنشی جدی  پخش زنده رو متوقف کرد.

 چنگ کژی بی سر و صدا نفس راحتی کشید.  در حالی که جوان‌ها مشغول بحث با همدیگه بودند، یه جیا رو کنار کشید و گفت:《عالی شد. حالا دیگه نباید مشکلی داشته باشیم.》

 سپس تلفنش رو درآورد تا با لیو ژائوچنگ تماس بگیره:《من با رئیس تماس می‌گیرم تا کسی رو از بخش مبارزه بفرسته و اینجا رو پاکسازی کنه…》

 اگرچه دو شبح ترسانی که در هوا شناورن حواس‌پرتن ولی احمق نیستن. همدیگه رو بغل کردن و در حالیکه میلرزیدن گفتن:《پاکسازی… پاکسازی؟  منظورتون از پاکسازی چیه؟»

 شبح کوچیکه به گریه افتاد:《واهههههه من نمیخوام بمیرم!!》

بزرگه هم که اون یکی رو در آغوش داشت، در حالیکه بدنشون مثل ژله میلرزید گفت:《واهههه منم همینطور!》

 یه جیا چشماش رو بالا برد و بهشون نگاه کرد.  انگشتش رو کمی بالا آورد و یه لحظه بعد، چنگ کژی دو شبح شفاف و لجن مانند را در مقابل چشمانش دید.  دستش میلرزید و نزدیک بود گوشیش از دستش بیوفته. سپس گفت: 《این دیگه چیه؟!》

 این دو شبح ترسان قبل از اینکه متوجه بشن که اون یکی آدم هم میتونه اونا رو ببینه یه لحظه خشکشون زد.  سپس شناور شدند و به مچ دست چنگ کژی چسبیدن و با صدای بلند گریه کردند:《واهههههههه ما فقط دوست داریم مردم رو بترسونیم.》

 شبح ترسان کوچیک گریه کرد:《ترسوندن انسان‌ها خوشمزس، و-ولی ما انسان‌ها رو نمیخوریم.》

شبح بزرگه هق‌هق‌کنان گفت:《اشباح جاهای دیگه خیلی ترسناکن. م..ما میترسیدیم که خورده بشیم، برای همینم اومدیم اینجا.  فقط همسایه‌ها را میترسونیم که غذای کافی به دست بیاریم…》

 چنگ چژی ناراحت بود.  برای مدتی نمیدونست چیکار کنه. کاملا میدونست که نگرش بوریاو نسبت به موجودات ماوراء الطبیعه چیه. صرف نظر از خوب یا بد بودن، مضر بودن یا نبودن اشباح، همشون پاکسازی خواهند شد.

 در واقع، قابل درک بود، چون اگرچه اشباح سرگردان معمولی هیچ آسیبی به آدم‌ها نمیرسونن، به محض اینکه بهشون اجازه داده بشه که هر کاری که میخوان انجام بدن و اگر اتفاقی در مکانی که دارای انرژی زیاد یین باشه جمع بشن، احتمال داره که به اشباح درنده تبدیل بشن. پیشگیری بهتر از درمانه.

با اینحال چنگ کژی با دیدن این دو شبح بی‌آزار نمی‌تونست تزلزل کنه. سپس سرش رو بالا گرفت و برای کمک به یه جیا نگاه کرد.

 یه جیا بدون هیچ تغییری در صورتش، شانه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:《انگار چیزی برای گفتن با تو دارن.》

 چنگ کژی: 《…….》

دیگه همه چی تمام شد. الان بیشتر احساس تناقض می میکرد.

 شبح کوچیکه که به مچ چنگ کژی چسبیده بود فریاد زد:《تازه، هر بار که کسی میاد، سعی می کنیم قبل از غروب خورشید او را بترسونیمش…》

شبح بزرگه با ناامیدی سرشو تکون داد و گفت:《درسته، درسته! تازه ما از شما محافظت کردیم!》

 یه جیا مکث کرد.

 گفت و گوی چند لحظه قبلشون رو به یاد آورد.

 در اون زمان، دو شبح ترسناک هنوز متوجه نشده بودن که اونا میتونن حرف‌هاشونو بشنون که میگفتن:《فقط باید قبل از غروب خورشید آنها را بیرون کنیم.》

 این دومین باری بود که به این موضوع اشاره میشد.

 یه جیا چشماش رو کمی باریک کرد و ناگهان پرسید:《الان خورشید دراره غروب میکنه؟ مگه وقتی خورشید غروب کنه چی میشه؟》

 شبح ترسان کوچیک بهش نگاه کرد و طبیعی پاسخ داد:《بعد از غروب خورشید، ویلا زنده می شد.》

 حالت صورتش جوری معصومانه بود که باعث میشد کلماتی که داره بیان میکنه وحشتناکتر هم به نظر برسن.

 پشت سر همه، آفتاب بعد ظهر آرام آرام غروب کرد.  بخش بزرگی از آسمان الان آبی تیره بود و تنها گوشه کوچکی به شدت میدرخشید.

 به محض اینکه حرف شبح ترسان کوچیک تموم شد، همون نور کمی هم که بود از بین رفت و آسمون رو تاریک کرد

 کمر چنگ کژی احساس سرما کرد.  سریع برگشت و به ویلا نگاه کرد.

 در شب تیره و تار، در پشت سرشون ویلایی سه طبقه‌ی متروکه با پنجره‌های تاریکی که شبیه چشم‌های بی‌پایان بودند، وجود داشت.  فضایی سرد همه‌ی ساختمان رو دربر گرفت و در حالیکه چمن‌های بلند احاطش کرده بودن، منظره‌ای ترسناک بوجود آورده بود.

 چشمای یه جیا کمی تیره شد.

 بویی که از ویلای روبروش میومد رو حس می کرد.  کاملا متفاوت از قبل بود.

 در شهر، همیشه مکان‌هایی وجود داره که مقادیر زیادی انرژی یین در اونجا جمع می‌شه، مثل وقتی که به طور خودکار در چاله‌ای در زمینی صاف جمع می‌شود.  به این نوع مکان گودال یین می گفتن.

 در مجموع سه نفر از اونا در شهر اِم بودن و هر کدومشون از آنها به دقت توسط اداره نظارت میشن و هر چند وقت یکبار افرادی را برای پاکسازیشون فرستاده میشه.

 و این مکان بیش از حد متروکه بود، دور از جمعیت، به علاوه اینکه فقط در شب فعال میشه، طبیعی بود که تا به حال کشف نشده باشه.

 با توجه به مدت زمانی که ویلا در اینجا رها شده بود، فقط میشه تصور کرد که چقدر انرژی یین باید در سکوت در اینجا انباشته شده باشه.

 《ویلا زنده میشه》

 احتمالاً این فقط یه اغراق نیست.

 قیافه چنگ کژی هم جدی شد.

برگشت و به سرعت به سمت پنج جوان رفت. فریاد زد:《برای چی هنوز ول میچرخید؟  قرار نیست برید؟》

 یه لحظه بعد، چنگ کژی متوجه شد که نمیتونه صحبت کنه.

 یه جیا خط دید چنگ کژی رو دنبال کرد و نگاهی انداخت – دید که گروه کوچیک پنج نفره الان فقط چهار نفره.

 گوان تیانی غیبش زده بود.

 حالت صورت چنگ کژی زشت شد.  یکی از اونارو جوری محکم از بازوش کشید که انگشتاش تقریباً تماماً سفید شده بود. سپس گفت:《اون یکیتون کجاست؟》

 پسری که گرفته بود فریاد دردناک و بلندی زد. ظاهراً از بیان چنگ کژی ترسیده بود، با لکنت گفت: 《اون-اون برگشت…》

 قبل از اینکه چنگ کژی بتونه نفس راحتی بکشه، شخص دیگه‌ای حرفش رو قطع کرد: 《آره، گفت که تصادفی دستگاه تشخیص اشباحش رو که هزینه زیادی برای آن پرداخت کرده بود، جا گذاشت و برگشت تا آن را برش داره…》

 چشم چنگ چژی سیاهی رفت.  تقریباً نمیتونست نفس بکشه. طرف رو رها کرد و به نظر می رسید امیدش رو از انشان‌ها از دست داده.

 در حالی که وحشت زده بود، صدای آرام و ثابتی از پشت سرش شنید:《تو اونارو به ماشین برگردون.》

 چنگ کژی به عقب برگشت و یه جیا رو دید که نه چندان دور ایستاده و به او نگاه می کنه.

 نور مهتاب که به تدریج در حال بالا اومدن بود به سمت پایین تابید و کنار صورتش رو روشن و شانه‌هاش رو همچون برف سفید کرد.

 چهره‌ی مرد جوان فوق العاده آرام بود.  انگار هیچ گاه اثری از وحشت در چهرهش آشکار نمیشه.

 چشمان رنگ روشنش نور سرد ماه رو منعکس میکرد.  به دلایلی باعث میشد مردم نسبت بهش احساس اعتماد عجیبی داشته باشن.

 به آرومی گفت:《نیازی نیست به بوریاو اطلاع دادن بدی.  زود برمیگردم.》

 چنگ کژی حواسش سر جاش اومد.  دندان‌هاش رو به هم فشرد و با جدیت سرشو تکون داد.

  می‌دونست که این با قوانین مطابقت نداره، اما… بنا به دلایلی، فقط به حرف‌های طرف مقابلش اعتماد کرد.  همچون تاثیر نیرویی جادویی، باعث شد که چنگ کژی باور کنه که طرف مقابل راه حلی برای این موضوع داره.

 قدم های دیگران پراکنده و شتابزده بود و به سرعت در چمن های بلند ناپدید شدن.

 یه جیا  به بالا و به سمت ویلایی که جلوش بود نگاه کرد.

 چشمانش رو باریک کرد و نفس آهسته و عمیقی کشید – هوای سرد و مرطوب به سینه‌اش رخنه کرد و لرزش ملایمی را به همراه آورد.

 یه جیا میتونست حسش کنه—

 بوی فوق العاده جذاب و شیرینی از ساختمان مقابلش بلند شده بود.

بخاطر اون بوی وسوسه کننده، انرژی اشباح نهفته در بدن یه جیا آرام آرام بیدار شد و بی صدا در گوشش زمزمه کرد:《گشنمه……خیلی گشنمه.》

یه جیا نگاهش رو پس گرفت و به داخل ویلا رفت.