ورود عضویت
After infinite player – 3
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت

چپتر ۳۴:

گوان تیانی در حالی که گوشی خود رو در دست داشت، به تنهایی وارد ویلای تاریک شد.

نور خورشید در آسمان آبی تیره‌ی بیرون، به آرامی در حال ناپدید شدن از افق بود.

 او با احتیاط به جلو رفت و با نور تلفنش راهش رو روشن کرد.

 در تاریکی، حالت ویلا با قبل متفاوت به نظر می‌رسید.  هر بار که گوان تیانی نور تلفنش تمام اتاق رو فرا میگرفت، قلبش متشنج می شد.

 بنا به دلایلی ضربان قلبش خیلی سریع بود.

 قلبش بیقرار در سینه‌ش می تپید تا جایی که دنده هاش درد میگرفت. صدای تپش قلبش در گوشش طنین انداز میشد به گونه‌ای که قادر به فکر کردن نبود.

 صدای قدم هاش جذب فرش کهنه شد. گوان تیانی به جز ضربان قلبش، هیچ چیز دیگه‌ای نمی شنید.  انگار تک و تنها توی یه دنیای دیگه‌ای افتاده بود.

 متلاطم.

 گوان تیانی به آرامی نفس عمیقی کشید.  مدتی طول کشید تا متوجه بشه که نفسش کمی میلرزه.

به زور خودش رو آرام کرد.

 حتما به این دلیل تجربه‌ی الانشه که خیلی هیجان انگیز بود، که باعث شده بود که همچنان از شوک رها نشده باشه–

مگه این خونه فقط یک مکان جن زده‌ی ساخته‌ی دست بشر نبوده که هنوز مورد استفاده قرار نگرفته؟

 پ..پس چطور میتونه اینقدر ترسناک باشه؟

 به هر حال، اینا فقط به دلیل ابزارها و مکانیسم‌هایی هستن که توی این خونه به کار گرفته شدن.  او به عنوان یک ستاره‌ی رسانه‌های اجتماعی که رویدادهای ماوراء الطبیعه رو مستند میکنه، فردی با تجربه بحساب میومد.  با بازدید از این همه بیمارستان به اصطلاح متروکه، روستاهای جن زده و امثال اینها، چگونه ممکنه از این چیزها بترسه؟

 گوان تیانی به خودش دلگرمی داد و سپس گوشیش رو کمی بالاتر برد.

 نور سوسو می زد و روی زمین می چرخید.

 گوان تیانی اخمی کرد و به آرامی در این محیط ناآشنا به دنبال چیزی گشت.

 وسیله‌ای که گفته می‌شد میتونه اشباح رو تشخیص بده چیزی بود که او از یکی از دوستان نزدیکش خریده بود.

 دوستش که در بازار سیاه ارتباط داشت، ناگهان یه روز به طور مرموزی اومد پیشش و این وسیله رو بهش توصیه کرد و گفت که این دستگاه حساس و ترسناکیه. حتی یه لیست کامل از نمونه‌های ممکن رو هم بهش داد.

 زمانی که گوان تیانی به خودش اومد، 24 هزار یوان برای خرید این دستگاه خرج کرده بود.

 اما حالا به نظر میرسه که …. کاملا فریب خورده.

حالا هم ناگهان در این خانه‌ی خالی از سکنه که به طور کامل بازسازی نشده بود، ناپدید شده و همه رو در این روند ترساند.  اگر بخاطر این دستگاه لعنتی نبود، احتمالاً به این اندازه نمیترسیدن.

حتی نمیشد خاموشش کرد……معلوم نبود که چه شرکتی ساخته‌ش، اما کاملا معلوم بود که بیش از حد بدون فکر ساخته شده بود.

 اما مهم نیست که چه اتفاقی بیوفته، گوان تیانی مطمئن بود که علیه‌ش توطئه کردن.

 نور تلفنش کمی به دوردست پراکنده شد و مرز بین روشنایی و تاریکی رو محو کرد.  به نظر میرسید که چیزی غیرقابل توصیف در تاریکی کمین کرده است.

درست همون موقعی که داشت به این فکر میکرد که باید چیکار کنه و چطوری با دوستش تسویه حساب کنه—

 آسمان بیرون ناگهان تاریک شد و آخرین پرتوی نور خورشید کاملاً از بین رفت.  شب به آرامی فرارسید.

 بدون هیچگونه هشداری، صدای هشدار بلندی از جلو به صدا دراومد و گوان تیانی رو ترسومد《بیب، بیب، بیب، بیب، بیب –!!!》

او با شوک گوشی‌ش رو بالا برد، اما فقط جعبه‌ی سیاه کوچکی رو دید که روی زمین افتاده بود.  دستگاه ساده‌ای که در سالن متروکه افتاده بود و کاملاً ترسناک به نظر می رسید.

 معلوم شد که اینجاس.

 لحظه‌ای که دستگاه رو دید، گوان تیانی آهی آرام کشید.  با عجله چند قدم جلوتر رفت و دستگاه رو برداشت.

اما به طرز عجیبی، لحظه‌ای که برش برداشت، زنگ هشدار قطع شد.

دستگاه ناگهان ساکت شد.

 گوان تیانی احساس کرد که سرمایی از پشتش جاری شده. یه لحظه دمای هوای اطرافش شروع به سرد شدن کرده بود.  احساس می‌کرد که سوزن‌هایی به لای لباس‌ها و استخوان‌هاش نفوذ می‌کنن.  موهای بدنش همه سیخ شده بودن.

 این حس خیلی عجیبی بود.

 همه چیز در مقابلش در تاریکی غلیظ و غیرقابل نفوذی فرو رفته بود.  نور تلفنش به سختی میتونست بخشی از اطرافش رو روشن کنه.

 نمی‌توانست چیزی ببینه، هنوز هم می‌تونست به وضوح حسش کنه—در تاریکی روبروش، چیزی آرام آرام بهش نزدیک می‌شد.

 چهره‌ی گوان تیانی مثل گچ سفید شده بود. آب دهانش رو با دلهره قورت داد.  ناگهان ترس او رو فرا گرفت جوری که به سختی تونست یه قدم از جاش حرکت کنه.

 مردمک‌هاش منقبض شدن.  جرات پلک زدن نداشت

 گوشیش رو کم کم بالا گرفت.

 نور چراغ قوش همچنان به آرامی بالاتر میرفت و تاریکی پیش روی اون رو روشن کرد—

 《آههههههههههه!!!!!!》

با شنیدن صدای فریادی مبهم از ویلا، یه جیا وایستاد. کاملا معلوم بود که در این لحظه فقط ده یا چند متر باهاش فاصله داره، اما آن فریاد وحشتناکش جوری به نظر میرسید که انگار از هزار یا چند متر دورتر اومده باشد.

 درب جلوش کاملاً باز و داخل ویلا کاملاً تاریک بود.  شبیه دهان باز یک هیولای در انتظار طعمه‌هی جدید بود.

 یه جیا دیگه تردید نکرد و به راهش ادامه داد.

 با هر قدم، هوای اطراف بدنش تغییر می کرد.

 انرژی ضخیم و سرد اشباح در اطراف یه جیا موج میزد.  وقتی به درب رسید، دیگه اثری از بوی انسان در او نبود.

 لحظه‌ای که از درب وارد شد، جو دستخوش تغییرات عظیمی شد.  گرما و رطوبت شب تابستانی، بلافاصله با انرژی سرد و تاریک یین جایگزین شد.  تاریکی اطرافش شبیه نوعی مخاط چسبنده به نظر میرسید. انگار این ماده عقل داشت، به سمت یه جیا شتافت و دورش رو فرا گرفت.

 یه جیا در اعماق این ویلا که هیچ منبع نوری نمی‌تونست بهش نفوذ کنه، صحبت‌های وهم‌آوری میتونست بشنوه.

 این زبان متعلق به هیچ موجودی نبود، و یه جیا نمی‌تونست بفهمه که چه چیزی داره گفته میشه، اما بدخواهی و حرص رو در صداها به وضوح احساس میکرد.

ناگهان قدم های یه جیا متوقف شود.

 مجبور شد چشماش رو ببنده و آرام آرام نفس عمیقی بکشه—

 این احساس……..

 مثل این بود که کسی رو که سه روز و سه شب گرسنگی می‌کشید، در غاری پر از غذاهای لذیذ انداخته باشن.

 این ضربه‌ی ناگهانی باعث شد حتی یه جیا هم کمی از قضیه منحرف بصه.

 همه‌ی منافذ بدن یه جیا فریاد می زدن – خیلی گرسنمونه، خیلی گرسنمونه، می خوایم بخوریم، میخوایم بخوریم، می خوایم بخوریم!

 اون‌ها با حرص انرژی یین رو بلعیدند و با خوردن هر چه بیشتر انرژی یین، این طمع حتی بیشتر هم میشد. منافذ بدنش انرژی یین موجود در هوای اطرافش رو تقریباً با وسواس جذب میکردن، همچون گیاهی که رطوبت رو از خاک میمکه.

 یه جیا می‌توانست انرژی ارواح رو در خودش احساس کنه که با رضایت آهی می‌کشه. بطور خستگی ناپذیری تشویقش میکرد که به خوردن ادامه بده.

 اما الان زمان آن نبود.

 به سختی گرسنگی رو در خودش فرو نشوند و به آرامی به جلو رفت.

 انرژی یین در اطراف یه جیا بسته شد و از اطراف بدنش ناپدید شد.

اما شاید به این دلیل بود که انرژی اشباح، بسیار قویتر و تقریباً مشابه انرژی خودش بودن که ویلا بلافاصله وجود یه جیا رو پس نزد. این انرژی همچنان به بلعیدن هر طعمه‌ای که وارد دامنه‌ش میشد ادامه داد، اما بلافاصله به این متجاوز حمله نکرد.

 یه جیا با آرامش وارد ویلا شد.

 دیگه می‌تونست بفهمه که منظور اشباح ترسان از «زنده شدن ویلا» چیه.

این ساختمون کاملاً با یه 《ویلای جن زده》 متفاوت بود.

 به نظر میرسید که کل ساختمان به یک موجود زنده‌ی عظیم تبدیل شده.  تمام آجرها و کاشی‌های داخل و این دیوارها، کف‌ها، مبلمان و حتی گرد و غباری که هنوز بهشون چسبیده بود، به نظر می‌رسیدن که هوشیاری خودشون رو توسعه داده داده و انتشارشون توسط انرژی یین سریعتر شده و به نوعی موجود وحشتناک تبدیل شده‌ان. اون‌ها با بیرحمی هر مزاحمی رو که جرأت ورود به قلمروشون رو داشته باشه رو میبلعن.

 اون‌ها محیط زندگی کاملی رو برای خودشون تشکیل داده بودند، درست مانند گیاهی در معده‌ی یه هیولا. به طرز عجیبی موفق به همزیستی با همدیگه شدن.

 افکار یه جیا کمی به بیراهه رفت.

 در واقع…..این مکان باعث شد که احساس کنه دوباره به بازی برگشته.

 همچنین موجودی بزرگ و وحشتناکی هم وجود داشت که هیولاهای بیشتری رو با انرژی یینی که داشت پرورش میداد، بهشون اجازه میداد همدیگه رو بکشن، در آرامش باهم زندگی کنن و طعمه‌هایی رو که گهگاهی وارد میکنه، شکار کنن.

 اما تفاوتشون این بود که هیولاهای بازی بسیار ترسناکتر بودن و محیط درون بازی بسیار بی رحمانه‌تر بود.

 یه جیا از افکاری که کمی حواسشو پرت کرده بودن، بیرون اومد.

 کمی جلوتر، یک پیکر تاریک روی زمین افتاده بود.  انگار استخوانی در بدن گوان تیانی نبود، آرام و ساکت روی زمین دراز کشیده بود. از چراغ قوه‌ی تلفنش همچنان نور ساطع میشد و همچنین دستگاه تشخیص اشباح در کنارش بودن.  نور چهره‌ش رو تیره و رنگ پریده نشون میداد و در حالیکه وحشت‌زده بود با چشم‌های گشاد و خون‌آلود که به دوردست خیره شده بود. از صورتش بنظر میرسید که انگار عقلش رو از دست داده و در ترس کاملاً غرق شده.

 دهانش کاملا باز و بخاطر تشنجی که بهش دست داده بود، از گوشه‌ی لبش بزاق دهانش جاری شده بود.

 هنگامی که یک فرد عادی به طور تصادفی وارد یک گودال یین میشه، حتی اگر خوش شانس باشه و توسطش بلعیده نشه، از ترس وحشتناکی که بهش تحمیل میشه، دیوانه و در نتیجه صدمات جبران ناپذیری بهش وارد میشه.

 —-خوشبختانه فقط پنج دقیقه گذشته بود.

 هنوز فرصت بهبودیش وجود داشت.

 یه جیا خم شد و انگشتان سردش روی روی پیشانی طرف مقابل گذاشت.

 هوای سیاهی ظاهر و به سرعت در نوک انگشتانش ناپدید شد.

یه لحظه بعد، حالت پیچیده و دردناک گوان تیانی آرام شد. چشمانش هنوز خیره بودن اما پلک هایش به آرامی پایین اومدن، تشنجش هم کمتر و تنفسش به میزان قابل توجهی آرام شد.

 در این لحظه تمام ویلا به آرامی شروع به لرزیدن کرد.

 به نظر میرسید متوجه شده بود که این مزاحم قصد داره غذا خوردنش رو از بین ببرد.

 این کار نابخشودنیه!

 تاریکی اطراف همچون آب جوش شروع به حباب‌زدن کرد و به طرف مرد جوانی که در وسط سالن ایستاده بود بالا رفت. مانند ده‌ها هزار حشره‌ی تیره، فریاد تندی بلند کرد و به سمت یه جیا حرکت کرد!

 نور ضعیف تلفن روی زمین در یک لحظه بلعیده شد. و منبع کوچیک نور از بین رفت.

 صورت رنگ پریده‌ی مرد جوان در تاریکی فرو رفته بود.

 تنها چیزی که در سالن باقی مانده بود، غرش آرام و عصبانی ویلا بود – زمین میلرزید، پله‌ها جیرجیر میکردن، و اثاثیه‌ی پوشیده از گرد و غبار به صدا در می آمد.

 ناگهان نور درخشانی این تاریکی رو در هم شکافت و انرژی متراکم یین موجود در هوا رو قطع کرد.  روی زمین، چراغ گوشی دوباره روشن شد و بالاخره تونست فضای کوچکی رو در این ویلا روشن کنه.

 یه جیا بالاخره توانست تا حدودی وضعیت اطراف را ببینه…..

 تاریکی از همه طرف مانند طوفان سهمگینی موج میزد. سپس به سمت مرکز سالن هجوم آورد و همچون طوفانی که قادر بود هر چیزی رو در سر راهش نابود کنه، در برابر اون جوان ایستاد.

یه جیا به آرامی در میان هرج و مرج ایستاده بود، مثل فانوس دریایی تنهایی در میان دریای خروشان.

 هر چقدر هم که باران و باد وحشتناک بود، تاریکی بیحرکت سر جاش موند.

داسی بزرگ با تیغه‌ای هلالی شکل در حالی در دست یه جیا حرکت میکرد که انگار بخشی از بدنشه و بی صدا و با دقت انرژی یین اطراف رو از بین میبرد.

 ———یه دندان بود.

 انرژی یینی که پراکنده میشد مانند غذای در حال جذب بود. این انرژی‌ها خیلی سریع در بدن مرد جوان مکیده شدن.

 یه جیا چشماش رو کمی باریک کرد.

 نور از روی زمین بهش میتابید و خط فک زیباش رو مشخص میکرد و همچنین گونه‌های سفیدش رو به آرامی میبوسید.

 زیر مژه‌های ضخیم و کمی خم شده‌ی یه جیا، اون چشم‌های عسلیش به تدریج تیره شدن.  انگار قطره‌ای از جوهر سیاه به درونش ریخته شده باشه، تاریکی در اعماق چشماش پخش شد و مانند گردابی عمیق به اطراف میچرخید.

از آخرین بار خیلی وقت گذشته………هنوز کافی نیست………

یه جیا از زمانی که به جامعه بشری برگشته بود، در کنترل «گرسنگی» خودش خیلی محتاط بود.

 اما نباید…خیلی زیاد بخوره.

 رد روشنی در عمق چشمانش جرقه زد.

 یه جیا در درونش داشت با این مشکل دست و پنجه نرم میکرد. از بس داسش رو محکم گرفته بود، انگشت‌هاش به رنگ سفید دراومده بودن.

  • نباید زیاد بخوره.

 اسلحه‌اش جزئی از یه جیا بود.  تا زمانی که از داسش استفاده بشه، حتی اگر خواست خوده یه جیا هم نباشه، آخرش بخشی از قدرت حریفش رو «میخوره».

 هر چه بیشتر بخوره، قوی تر میشه.

هر چه بیشتر بخوره، انسان بودن براش سختتر میشه.

 یه جیا فقط یکبار این حس رو تجربه کرده بود… جایی که بدون محدودیت غذا میخورد. اما حتی در اون زمان هم بیش از حد نشده بود – به نظر میرسید که یه جیا مانند یک گودال بی انتها و سیری ناپذیرخه.

 او همچنین مایل به آزمایش این سقف میزان جذبش نبود.

  نمیخواست بدونه پس از سیر شدنش به چه نوع هیولایی تبدیل میشه.

 یه جیا با لرزش نفس عمیقی کشید و گرداب تاریک چشمانش رو به زور سرکوب کرد. خم شد و وسیله‌ای رو که روی زمین افتاده بود برداشت.

توی اون یکی دستش یقه‌ی گوان تیانی رو گرفت و بیرون کشیدش. طوری اون رو به سمت خودش کشید که انگار وزنی نداره.

 ویلا سعی کرد جلوش رو بگیره اما قدرت آن به طور قابل توجهی ضعیف شده بود. با اینکه کمی انرژی یین داشت، ولی برای وارد کردن آسیب واقعی به مهاجم کافی نبود.  برعکس، بیشتر شبیه به تعارف کردن غذای تازه به طرف مقابل بود.

 برای نخستین بار، انرژی یین در این گودال یین با سرعتی سریع کاهش یافت.

 بیرون دروازه‌های فلزی

 چنگ کژی روی صندلی راننده نشسته بود و چهار جوان روی صندلی‌های عقب بهمدیگه فشرده شده بودن.  این باعث شده بود که ماشین که همینجوریش چا نداشت، اصل شلوغتر هم بشه.

چنگ کژی با نگرانی ساعتش رو چک کرد و عقربه‌ی ثانیه‌گرد و دقیقه‌گرد رو که آروم آروم تکون میخوردن رو تماشا میکرد.

 دور کردن این چهار جوان از ویلا خیلی آسون بود.

 گوان تیای در اصل شجاع‌ترین فرد بود و دلیل اینکه اون‌ها پس از فرار حاضر به موندن شدن، اصرار گوان تیانی بود.

 در واقع، پس از یک روز کامل ترس و وحشت، دیگه خسته و گرسنه شده بودن.

 صرف نظر از اینکه ساختمان واقعاً تسخیر شده بود یا نه، اون‌ها نمی خواستن بعد از شب در چنین مکان وحشتناکی بمونن.

حتی نیاز نبود که چنگ کژی به اون تا چهار جوان حرفی بزنه که با پیشنهاد «اول به ماشین برگردن و اجازه بدن همکارش داخل بشه و دوستشون رو پیدا کنه» بدون هیچ تردیدی موافقت کنن.

 اما حالا که مدتی گذشته بود، حتی این چهار جوان هم احساس کرده بودن که یه چیزی درست نیست.

 در صندلی عقب، هی لیان با تردید پرسید:

 《امم… کی برمی گردن؟》

چنگ کژی با تاخیر جواب داد:《زود .. خیلی زود.》 با این حال در درونش کاملا از این بابت مطمئن نبود.

 گوشیش رو در حالی نگه داشته بود که دانه‌های ریز عرق در کف دستش شکل گرفته بودن و خیس شدن کف دستش صفحه نمایش گوشیش کمی لکه دار کرده بود.

 چنگ کژی در واقع در درونش احساس ناسازگاری میکرد.

 اگرچه او به طور ناخودآگاه به یه جیا اعتماد کرده بود، اما پس از رفتنش تردیدهایی بهش دست داده بود.

چنگ کژی نمی دونست «ویلایی که زنده میشه» چقدر قدرتمنده.  اگر…..خیلی قدرتمند باشه چی؟  اگر یه جیا اشتباه بخاطر گزارش ندادن به مافوقش اشتباه کرده باشه چی، اونوقت دوستش توی دردسر میوفته؟

شبح ترسان بزرگ شنا کرد و روی شانه‌ی چنگ کژی نشست و گفت:《نگران نباش.》

 چنگ کژی غافلگیر شد.  سریع از پشت آینه نگاهی به جوان‌های پشت سرش انداخت و دید که به نظر می‌رسه چیزی متوجه نشدن، سپش برگشت و با صدای آهسته پرسید:《برای چی این حرف رو می‌زنی؟》

روح کوچک ترسان هم اومد روی اون یکی شانه‌ش و بهش اطمینان خاطر داد:《معلومه دیگه! مردهای خوش تیپ همیشه در امانن، نگران نباش!》

 چنگ کژی:《……..》

ولی چرا چنگ کژی از شنیدن این موضوع احساس آرامش نکرد؟

 روح بزرگ ترسان قبل از اینکه نزدیکتر بشه، مخفیانه به اطراف نگاهی کرد و در گوش چنگ کژی زمزمه کرد:《من می تونم حس کنم که اون مرد خوش تیپ خیلی قویه.》

 روح کوچک ترسان هم با شوق سرش رو تکان داد و گفت:《آره، درسته!》

 چنگ چژی تعجب کرد و ناخودآگاه برگشت و به ویلای دور نگاه کرد.

 در تاریکی، ویلا توسط علف های هرز بلند احاطه شده و تنها سقف تاریکش نمایان بود.  فقط دیدن همین منظره خودش دلهره آور بود.

 ……..خیلی قویه؟

 چنگ کژی کمی تعجب کرد چون میدونست که این همکارش خیلی مرموزه و میتونه اشباح رو ببینه اما … خیلی قوی؟

 برای مدتی، چنگ کژی در ارتباط دادن این کلمه با یه جیا که معمولاً مانند یک ماهی شور می‌چرخه دچار مشکل شده بود – اما حالا که بهش فکر کرد، احساس کرد که این کلمه کاملا هم براش مناسبه……

 اما چرا یه جیا به این خاطر به بخش مبارزه نپیوست؟

 چنگ چژی احساس میکرد که حتی اگر از تک تک سلول های مغزش برای فکر کردن استفاده کنه هم نمیتونه به پاسخی برسه.  به نظر میرسید که همکار مرموز و غیرقابل پیش‌بینیش حتی دورتر هم بنظر میرسید.(یعنی به یه حالتی فتصلشو حفظ میکنه)

 در حالی که چنگ کژی در فکر فرو رفته بود، صداهایی از سمت دروازه‌ی فلزی به گوش رسید.

 سپس، یک شکل مبهم ظاهر شد.

 به نظر میرسه ….. یه جیا داره یک نفر رو روی زمین میکشه؟

 چنگ کژی چشماش رو مالید تا واضح‌تر ببینه – چهره‌ی طرف مقابل به تدریج نمایان شد.

در حالی که پشتش رو به تاریکی غلیظ بود، چهره‌ی مرد جوان همچنان آرام و تزلزل ناپذیر بود.  چشمانش کمی پایین آمده بود و با دستش داشت یک فرد بیهوش رو از میان چمن‌های بلند بیرون میکشید.

 لیان که در صندلی عقب نشسته بود، با تعجب گفت:《…….خدای من!》 سپس با عجله درب ماشین رو باز کرد و به بیرون رفت.

 بقیه از نزدیک پشت سرش اون رو دنبال کردن.

 یه جیا بدن بیهوش گوان تیانی را رها کرد که باعث شد فوراً روی زمین بیوفته. چهار جوان دور هم جمع شدن و با نگرانی به دوستشون نگاه کردند.

پسری با عصبانیت پرسید:《چ-چه اتفاقی براش افتاده؟》

یه جیا به آرومی پاسخ داد:《از اونجایی که مکانیسم‌های ویلا هنوز خاموش نشدن، از ترس بیهوش شد.》

 بقیه: 《………》

 در این لحظه دخترک مو کوتاه بینی خودش رو گرفت و اخم کرد و گفت:《 این دیگه چه بوییه…》

 همه جا خوردن و به سمت بو نگاه کردند—

 گوان تیانی…….خودش رو خیس کرده بود.

 نگاه عجیبی در چهره‌ی همه نمایان شد.

 در این لحظه چنگ چژی هم با عجله از ماشین خارج شد.  قبل از اینکه بتونه بیشتر از چند قدم برداره، یه جیا رو دید که چرخید و به سمتش نگاه کرد و با صدایی آرام بهش گفت:《با آمبولانس تماس بگیر.》

 چشمان مرد جوان در شب حتی تیره‌تر و کمی متفاوتتر از معمول به نظر میرسید.

 چنگ کژی برای لحظه‌ای مات و مبهوت شد تا اینکه بالاخره واکنشی نشان داد و گوشیش رو بیرون آورد تا شماره‌ای آشنا رو بگیره.

 بعد از اینکه گزارش وضعیت رو تمام کرد و آدرس رو داد، تلفن رو قطع و ناخودآگاه به سمت یه جیا نگاه کرد.

 مرد جوان در این لحظه نگاهش رو به سمت دیگه‌ای معطوف کرده بود و به وسیله‌ی سیاهی که در دست داشت نگاه میکرد.

 چنگ کژی سرش را خاروند.

 بنا به دلایلی، احساس کرد که ….. طرف مقابل کمی ترسناک به نظر میرسه.

 الان با بیمارستانی که با بوریاو همکاری میکرد تماس گرفته بود. اون‌ها خطی مخصوص کارکنان بوریاو ایجاد کرده بودن و علاوه بر کارکنان معمولی، افراد عادی رو هم که تحت تأثیر رویدادهای ماوراء الطبیعه قرار گرفته بودن رو پذیرش میکردن.

 اونا به خوبی در این زمیمه مسلط بودن.

 فقط مکان فعلیشون خیلی دورتر از  شهر اِم بود، بنابراین حتی اگر بیمارستان در لبه‌ی مرکز اصلی شهر بود، رسیدن آمبولانس حداقل نیم ساعت طول میکشید.

  • معلومه که بیمارستان به بوریاو اطلاع این کار رو میده.

 چند ماشین سیاه رنگ از پشت آمبولانس رو تعقیب کردن.  داخلشون همه‌ی کارکنان بوریاو بودند.

 تنها در عرض نیم ساعت، ورودی ویلای متروکه بسیار سرزنده‌تر شده بود.

علاوه بر آمبولانس بیمارستان و کارکنان بوریاو، برخی از ساکنان اطراف هم جمع شده بودن و از روی کنجکاوی گردنشون رو دراز کرده بودند.

 چنگ کژی کمی عصبی بود. اون هیچ احساسی نسبت به ویلا نداشت، اما در مورد نگرش اداره نسبت به اشباح بیخطر کاملاً پایبند بود.

 چنگ کژی دو شبح ترسان رو پشت سر خودش پنهان کرده بود.

 ژائو دونگ از ماشین پیاده شد و مستقیم به سمت یه جیا و چنگ کژی رفت.

 برگشت و به گوان تیانی که توسط کادر پزشکی با برانکارد حمل می‌شد نگاهی انداخت و آهی از روی دلسوزی کشید و گفت:《بنده خدا.  ممکنه مدتی طول بکشه تا حالش خوب بشه.》

 چنگ کژی گلوش رو صاف کرد و به طرز عجیبی سعی کرد موضوع رو تغییر بده:《درسته.  در مورد این خانه جن زده، چه برنامه ای دارید؟》

ژائو دونگ شونش رو بالا انداخت و گفت:《معلومه، ما افراد مبارزه رو برای پاکسازی اینجا میفرستیم. اما فکر میکنم این بار کمی پیچیده تر باشه.》

 《منظورتون چیه؟》

《اینجا یخ قلمروی خصوصیه.  قبل از اینکه بتونیم افراد رو به اینچا بفرستیم، اول باید با مالک تماس بگیریم.》

چنگ کژی کمی تعجب کرد و پرسید: 《این ویلا واقعا صاحب داره؟ و شما تونستید باهاش تماس بگیرید؟》

 چنگ گژی اولش فکر میکرد که این مکان یه دارایی متروکه‌س و مالکش ممکنه حتی فراموشش کرده باشه که چنین مکانی دارن. این نشون میده که چرا مالکش ویلا رو برای مدت طولانی دست نخورده رها کرده.

 《بله، همین ۱۵ روز پیش مدارکش برامون ارسال شد.》

 یک دقیقه صبر کنی…… مکانی مانند این واقعاً میشه فروخته بشه؟

 چنگ کژی حتی بیشتر تعجب کرد.

 آیا این فرد کلاهبرداری کرده؟!

 ژائو دونگ به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد:《مالکش اصرار داشت که به محل بیاد، بنابراین ما ….》

 قبل از اینکه حرفش رو تمام کنه، صدای غرش موتوری از انتهای جاده بلند شد.  چراغ‌های روشن جلوش، شب تاریک رو در هم شکافت.

 یک ماشین اسپرت در فاصله‌ی کمی از اون‌ها ایستاد.  چنگ کژی می‌تونست ماشین رو شناسایی کنه – این ماشینی بود که حتی اگر صد سال بی‌وقفه کار می‌کرد، باز هم نمی‌تونست بخرش.

دست خودش نبود، نمیتونست جلوی نگاه حسادت آمیزش به ماشین رو بگیره.

 درب ماشین باز شد و مردی ازش بیرون اومد.

 پیراهن سفید ساده، شلوار مشکی، چهار شونه، پاهای بلند، پوست رنگ پریده و چشم‌های تیره.  این شخص حال و هوای برتری از خود ساطع میکرد.

 –وای.

 چنگ کژی برای یه لحظه احساس کرد که اون هم تحت تأثیر اشباح ترسان قرار گرفته است. در درونش فقط در حال ستایش کردن طرف مقابلش بود:《خوشتیپ‌ترین پسر ممکن!》

سپس برگشت و به اشباح ترسانی که پشت سرش پنهان شده بودن نگاهی کرد تا ببینه آیا اونا چندتا جوک میسازن که بگن از این پسر خوششون اومده یا نه.

 اما لحظه‌ای که به عقب برگشت، چنگ کژی غافلگیر شد.

 پشت سرش کاملا خالی بود.

 هاه؟

پس اون دو تا شبحی که با دیدن یک پسر خوش تیپ نمیتونستن جلوی خودشون رو بگیرن کجا رفتن؟