ورود عضویت
After infinite player – 3
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:

چپتر ۳۹:

شهر ام نزدیک به کوه و دریا بود.

 شب داشت تاریک می شد.  بیشتر چراغ های شهر خاموش بودن و تنها چند نقطه‌ی نورانی باقی مونده در اطراف پراکنده بودند.

 طرف دیگه، دریا آرام، هوا کاملا تاریک و بدون منبعی نور بود.  فقط می شد به طور ضعیف صدای برخورد امواج رو شنید.

 ماشینی کنار اسکله متوقف شد.

 در کنار اسکله انبارهای زیادی وجود داشتن.  در تاریکی، کمی ترسناک به نظر می رسیدن.

 درب ماشین باز شد و مرد میانسالی که کت و شلوارک پوشیده بود بیرون اومد.  چونه‌ی ته‌ریش دارش رو خاروند و رو به فرد دیگری که در ماشین بود، گفت: 《یک دقیقه صبر کن.  من اول با اون‌ها صحبت میکنم.》

 مرد جوان در ماشین، سری تکان داد و گفت: 《باشه.》

 مرد میانسال در شکاف تاریک بین انبارها ناپدید شد، بدنش فوراً توسط تاریکی بلعیده شد.

 یه جیا درب ماشین رو باز کرد و به همین ترتیب پیاده شد.

 دمای اینجا کمی سردتر از شهر بود.

 نسیم دریای پر از نمک موهاش رو به هم ریخت.

یه جیا چشمانش رو بالا برد و نگاه متفکرانه‌ش به انبارها افتاد.  آسمان تاریک بالای سرش در عمق چشمانش منعکس شده بود.

 جلوتر…….هیچی.

 اما این 《هیچ》 کاملاً متفاوتتر از اون چیزی بود که قبلاً از اون مرد احساس می‌کرد – چون هیچ انرژی یین باقی‌مونده‌ای یا اثری از وسایل استفاده شده نداشت و فقط بوی یک انسان معمولی رو میداد.  اما این مکان متفاوت بود.

 یه جیا اصلا نمیتونست چیزی حس کنه.

 هیچ انرژی یینی، هیچ نشانه‌ای از زندگی یا حتی رطوبت هوای دریا وجود نداشت. کاملا عاری از انرژی بود.

 انگار این مکان به خاطر چیزی از بقیه‌ی دنیا جدا شده بود.‌

 ….یعنی اونجا مکانی برای فرار بوده؟

 یه جیا با آرامش در درونش داشت تجزیه و تحلیل میکرد.

 اگر حدسش درست باشه، پس این کار طرف مقابل در استفاده از اون مکان به این معنی بود که اونا خیلی محتاط هستن یا از قبل می دونستن که دستگیر شدن.

 با این حال، در مورد اینکه آیا حدس اولیش درست بود یا دومی، این چیزی بود که یه جیا فعلا نمی تونست در موردش مطمئن باشه.

یه جیا چشمانش رو کمی باریک کرد و به نظر می رسید که در فکر فرو رفته.

 دست سیاه کوچولو رو از جیبش بیرون آورد و گفت: 《بو کن.》

 دست سیاه کوچولو: 《…..ها؟  چی رو بک کنم؟》

  یه جیا ابرویی بالا انداخت و به تاریکی جلوش اشاره کرد و گفت:《نمیتونی حسش کنی؟ فکر نمی کنی اینجا کمی عجیبه؟》

 دست سیاه کوچولو با تردید گفت: 《ن-نه؟》

یه جیا سری تکون داد و دست سیاه کوچولو رو توی جیبش فرو کرد و گفت: 《خیله خب. دیگه بهت نیاز ندارم.》

 دست سیاه کوچک در جیب با خودش گفت: 《…یعنی من فقط ابزاری هستم که تو بتونی ازش استفاده کنی؟!》

 .

 ده دقیقه بعد.

 مرد میانسال با عجله رفت.  چهره‌ی سالخورده اش کمی نا امیدی رو نشان می داد.

 یه جیا پرسید:《مشکل چیه؟》

 صدای مرد که پر از خشم بود و هنوز آرام نشده بود گفت:《هاا، اصلا نپرس.》سپس گلگی کرد: 《هیچ کالایی دریافت نکردم و در عوض حتی مورد سرزنش هم قرار گرفتم.  گفتن من بیش از حد بیخیال هستم……..لعنت به این وضعیت.》

یه جیا گفت: 《اشکالی نداره، فهمیدم.  به هر حال، این یه منطقه‌ی خاکستریه.》

 لبخند گرمی زد و برگشت تا سوار ماشین بشه، اما صدای مرد پشت سرش رو شنید که گفت:《برای همینه که متاسفم، برادر.》

 مرد میانسال دستش رو بلند کرد.  به نظر می‌رسید که یک هیولای سیاه‌رنگ محکم به کف دستش چسبیده بود.  هشت شاخکش رو محکم دور پشت دستش پیچیده بود و مقداری مایع بی بو از لب های مکنده اش بیرون می داد.  به محض اینکه اون مایع به پشت مرد جوان رسید، به نظر می رسید مستقیماً به درون او نفوذ کرده و بدون هیچ اثری ناپدید می شود.

 بلافاصله پس از اون، مرد جوان کمی تکان خورد و سپس به صورت ضعیفی روی زمین افتاد.

 مرد میانسال با انزجار شاخک ها رو پاره کرد و سپس هیولای هشت پا رو در یک بطری شیشه ای کوچیک فرو کرد.

 کف دستش رو روی لباسش پاک کرد و آب دهانش رو روی زمین انداخت و گفت:《لعنتی، منزجر کننده‌س.》

 مرد میانسال خم شد و به سمت تاریکی پشت سرش فریاد زد:《هی، تموم شد.》

 دو نفر از تاریکی بیرون اومدن.

اون‌ها در حال هل دادن یک گاری بودند که وقتی چرخ ها روی زمین می چرخیدن، صدایی کسل کننده ایجاد می کرد.

 گاری در کنار یه جیا ایستاد.

 اون دو مرد خم شدن و جوان بیهوش رو داخل گاری گذاشتن.

 کلاه هودی یه جیا افتاد و چهره‌ی رنگ پریده و چانه‌ی تیز مرد جوان نمایان شد.  مرد میانسال گفت:《به نظر خیلی خوش قیافس.》

 دو نفر دیگر هیچ توجهی بهش نکردند.

 یکی از اون‌ها دستگاهی به اندازه‌ی کف دست از جیبش بیرون آورد و با دقت روی یه جیا رو اسکن کرد.  در تمام مدت هیچ نور یا صدایی ساطع نمیشد.

 یکی دیگه پرسید:《چطوره؟》

 مرد دستگاه رو دوباره در جیبش گذاشت و گفت:《مشکلی نیست.  فقط یک انسان معمولیه،  نه یه شبح درنده یا یه بازیکن.》

 انگار خیالشون راحت شد.

 مرد میانسال با چهره ای معمولی به مکالمه‌ی اون‌ها گوش داد.  او به وضوح تک تک کلمات رو درک می کرد، اما وقتی حرف‌ها رو  کنار هم میذاشت، چیزی نمی فهمید.

 غرغر کنان گفت: 《در مورد چی حرف میزنید؟》

 چه شبح درنده‌ای، چه بازیکنی؟

 به نظر می رسید که اون دو نفر تازه متوجه وجود اون شده بودن.

 یکی از اون‌ها با نگاه سردی به مرد میانسال خیره شد و گفت:《چیزی مثل آوردن یک نفر دیگه به اینجا نباید برای بار دوم تکرار بشه.》

 مرد میانسال سعی کرد خودش رو توجیه کنه:《قبل از اینکه وارد خونه‌ی من بشه، با چیزی که به من دادی اون را اسکن کردم.  هیچ مشکلی نداشت. فقط یک احمق پولداره که چیزهای ماوراء الطبیعه رو دوست دارد، برای همینم من……》

 قبل از اینکه بتونه حرفش رو تمام کنه، با بی رحمی حرفش رو قطع کردن:《اونوقت کسی که در اینجا دراز می کشه، تویی.》سپس با تمسخر ادامه داد:《و اون موقع، دیگه گاری شما رو به استودیوی پاکسازی حافظه نخواهد برد.》

 مرد میانسال بلافاصله دهنش رو بست.  چشمان گل آلودش از ترس برق می زد.

چرخ ها دوباره به صدا در آمد.  دو مرد با هل دادن گاری، به آرامی در شب تاریک ناپدید شدن.

 مرد میانسال با نگاه کردن به سمتی که اون دوتا درش ناپدید شدن، آب دهانش را روی زمین انداخت و گفت:《لعنتی، من برای اون‌ها کار کردم و در نهایت تونستم یه مشتری براشون بیارم، اما تنها چیزی که نصیبم میشه این رفتارشونه.》

 برگشت و دوباره سوار ماشین شد.

لحظه ای بعد موتور به صدا دراومد، چراغ ها روشن شدند و به آرامی از اسکله دور شد.

 فضا دوباره ساکت شد.  فقط صدای امواج شنیده می شد.

 در اعماق انبارها.

اون دو مرد گاری رو از میان زمینی کمی پیچیده عبور و بطور ناشناسی از میان تاریکی به راست و چپ هل دادن، انگاری که صدها بار اون مسیر رو طی کرده‌ بودن.

 بعد از مدتی نامعلوم بالاخره وایستادن.

 یکی کلیدی رو بیرون آورد و درب فلزی یه انبار رو باز کرد.

 درب بخاطر نسیم مرطوب دریا زنگ زده بود.  وقتی باز شد صدای زنگ زدگی‌ای بلند کرد.

سپس گاری رو به داخل هل دادند.

 چراغ ها روشن شدن.

 داخل انبار با ظاهر بیرونی متروک بیرونش همخونی نداشت.  دیوارهای سفید تمیز بودن و چهار گاری فلزی در وسط قرار داشتن.  فضای نزدیک درب خالی بود و اون دو مرد با گاری فشار می آوردند تا جای خالی رو پر کنن.

 پشت اتاق کاملا مسدود شده بود.

 یکی از اون‌ها رفت و پرده رو باز کرد. در اونجا، مخزن بزرگ آبی با مایع تیره و کدر وجود داشت.

اون مرد با مهارت چند دستکش محافظ ضخیم پوشید و سپس گیره‌ی مخصوصی رو از کناره‌ی اون برداشت و به آرامی داخل آب کرد.

 موجودی تیره، شبیه به ستاره‌ی دریایی بیرون آورده شد.  پنج بازوش با برجستگی‌ها و جوش‌های عجیب و غریب پوشیده شده بودن و روی شکمش دهانی پر از دندان‌های تیز بود که ترشحات بدبو از اون بیرون اومد.  اون پنج بازو تقلا میردن و به اطراف میچرخیدن.  انگار می‌خواستن از آن گیره‌ی فلزی عجیبی که بدنش رو بسته رها بشه.

 مرد با احتیاط اون موجود زشت رو برداشت و برگشت:

یکم دیگه مونده…..

 همین که برگشت بقیه‌ی حرفاش تو گلوش گیر کردن.

 دید که مرد جوانی که باید بیهوش روی گاری باشد در این لحظه نشسته.  از اونجایی که کلاهش رو دوباره نپوشیده بود، موهای کمی آشفته روی پیشانی‌ش و چشم‌های پایینش نمایان شده بودن.  زیر نور، چهره‌ی زیباش حتی رنگ پریده تر از قبل به نظر می رسید.  در کنار یه جیا، همکار اون مرد که معلوم نبود چه موقعی، بیهوش شده بود.

 مرد مات و مبهوت به صحنه‌ی مقابلش خیره شده بود.  انگار چیزی که می دید رو باور نمی کرد.

 در این لحظه، طرف مقابل چشمان کهرباییش رو که به نظر می رسید حاوی درخشش طلایی کم رنگی بود، بالا آورد. بی‌تفاوت به نظر می‌رسید، انگار اصلا همین چند دقیقه‌ی پیش بیهوش نشده بود.

 یه جیا بدون عجله از گاری پیاده شد و به آرامی روی زمین فرود اومد، مثل گربه ای که از بلندی به پایین می پره.

 لبخندی زد و سلام کرد: 《عصر بخیر.》

صرف نظر از اینکه هدف طرف مقابل چی بوده، برای کسی که خودش و محل اختفای خودش رو پنهان می کنه، غیرممکن بود که به کسی اجازه بده افراد خارجی رو به مخفیگاهش بیاره و خطر لو رفتن رو برای خودش فراهم بسازه.

 اولین سناریو اینه که ورود افراد منع بشه. راه حلش هم بسیار سادس.  بعداً می تونست مخفیانه وارد شود.

 سناریوی دوم این بود که طرف مقابل حاضر نشه که ریسک در معرض لو رفتن رو بپذیره و سعی کندپه به طور کامل خطر رو از بین ببره.

  سناریوی دوم عاقلانه‌تر بود.

 این باعث صرفه جویی در زمان برای جستجوی راهی برای ورود بدون شناسایی میشد.

 تنها مشکل این بود که برای اینکه خودش رو به یه انسان معمولی مبدل کنه، باید از هودیش استفاده کنه.