ورود عضویت
Gimai Seikatsu-04
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر11: 27 سپتامبر (یکشنبه) – آسامورا یوتا

انگار تابستون داشت زور آخرش رو می‌زد. تابش مستقیم آفتاب دمای هوا رو به شدت افزایش داده بود و موقعی که من به موسسه‌ی آموزشی رسیدم دما حداقل 30 درجه‌ی سانتی‌گراد بود. برای فرار از گرما با تمام سرعت خودم رو داخل ساختمون کشیدم. وقتی در اتوماتیک پشت سرم بسته شد و منو از گرمای بیرون جدا کرد احساس کردم که بالاخره می‌تونم نفس راحتی بکشم. بعد از اینکه یکم خنک شدم دوباره راه افتادم.

دری رو که روش نوشته بود “اتاق خودآموزی” باز کردم. با وجود اینکه تقریباً همون ساعت دیروز رسیده بودم، اما اتاق خیلی شلوغ‌تر بود. به اطراف نگاهی انداختم و فوجینامی سان رو تو همون جای دیروزی پیدا کردم. خوش‌بختانه صندلی کناریش هنوز خالی بود، برای همین از فرصت استفاده کردم و اونجا نشستم. مطابق معمول، اون شدیداً روی کتاب‌ها و یادداشت‌هاش تمرکز کرده بود.

طبیعتاً من صداش نزدم. وسایلم رو از کیفم بیرون آوردم و روی کتاب فیزیکم تمرکز کردم. تو امتحانات پایان ترم تونسته بودم تو فیزیک 70 بگیرم که برام یه دستاورد بزرگ تلقی می‌شد. فیزیکی که تو دبیرستان تدریس می‌شه چیز زیاد سختی نیست و بیشترش رو میشه فقط با خوندن از روی کتاب فهمید. چیزی که من توش مشکل دارم پیدا کردن فرمول صحیح و محاسبه کردن اونه. حتی وقتی که می‌دونم مساله ازم چی می‌خواد، تو محاسباتش کند پیش می‌رم و از بقیه عقب می‌افتم.

حالا پس … هوم، سرعت شتاب یک جسم در یک سطح شیب‌دار صاف را محاسبه کنید، ها؟ معمولا و نه فقط محدود به فیزیک، عمومی‌ترین توصیه در مورد سوالات امتحانی اینه که اول یکبار روی سوال رو با دقت بخونید. برای مثال نکته‌ی برجسته‌ی این سوال عبارت “سطح‌ شیب‌دار صاف” عه. به عبارت دیگه، این یه سطح شیب‌داره که درش لازم نیست اصطکاک رو در نظر بگیرید. دلیل اینکه وقتی یه جعبه‌ی مقوایی بالای تپه قرار می‌گیره مثل یه بلوک یخی به پایین نمی‌لغزه، اصطکاک بین جعبه و زمینه. با این حال، سوالات فیزیک دبیرستان معمولاً اصطکاک رو در نظر نمی‌گیرند. از روی هوس، شروع کردم به فکر کردن در این باره که تو دانشگاه چطور این مساله رو مطرح می‌کنند. حرفای آیاسه سان از دیروز ذهنم رو مشغول کرده بود.

«نه به این معنا که کسی بهت بگه باید چطور فکر کنی، بلکه باید فرایند فکری خودت رو پیدا کنی و اون رو در قالب کلمات بیان کنی.»

به عبارت دیگه، تو دانشگاه، خودت مساله‌ای که باید حلش کنی رو طرح می‌کنی. به عنوان مثال، اگر این شیب واقعاً اصطکاک داشته باشه چی می‌شه؟ اگه این سطح اصلاً تو سیاره‌ی زمین نبود چی؟ راستش خیلی سرگرم‌کننده به نظر می‌رسه. اوه، درسته، یه چی شبیه به این رو تو یه رمان علمی تخیلی خونده بودم. تو سطح ماه، گرانش خیلی کمی وجود داره و حتی یه قطره آب خیلی کندتر از روی زمین از روی پوست شما جاری می‌شه. اوه، حتی نمی‌تونم تصور کنم که اگه بخوای روی ماه دوش بگیری چطوری می شه… شتاب، آره، برگردیم سر پیداکردن شتاب…

صدای حرکت مداد روی کاغذ و به دنبالش ورق زدن صفحات کتاب رو می‌شنیدم. هر وقت سوالی رو با موفقیت حل می‌کردم و صفحه رو ورق می‌زدم، انگار در جواب موفقیت من، شخص دیگه‌ای هم صفحه‌ای رو ورق می زد. تقریباً مثل یه مسابقه بود. ناخودآگاه لبخندی زدم.

همچنان تو سکوت نشسته بودم و داشتم به حل کردن مسائلم ادامه می‌دادم که صدای لغزشی شنیدم و وقتی سرم رو بلند کردم فوجینامی سان رو دیدم که از روی صندلیش بلند شده بود و داشت به من نگاه می‌کرد. بدون اینکه حرفی بزنه کیفش رو برداشت و به در اشاره کرد.

ها؟ … به همین زودی وقتش رسید؟ با تعجب گوشیم رو چک کردم و دیدم که ساعت از دوازده گذشته. اونقدر تمرکز کرده بودم که متوجه رسیدن وقت ناهار نشده بودم. بعد از اینکه وارد راهرو شدم فوجینامی سان باهام صحبت کرد.

«بیا امروز تو یه رستوران خانوادگی ناهار بخوریم.»

«رستوران خانوادگی؟»

«من یه جایی رو می‌شناسم که قیمتاش مناسبه. چطوره؟»

اینکه هرازگاهی تو همچین جاهایی غذا بخوری ضرری نداره.

«باشه. بیا همینکارو بکنیم.»

به محض اینکه از ساختمون خارج شدیم، گرما دوباره به سمت ما هجوم آورد.

«امروز خیلی گرمه!»

«خوب، چند وقت دیگه فصل عوض می‌شه، پس این گرما فقط چند روز دیگه ادامه داره.»

همونطور که داشتیم درباره‌ی آب و هوا حرف می‌زدیم، به رستوران موردنظر رسیدیم. درست همونطور که فوجینامی سان گفته بود، بیشتر مشتریای اینجا رو دانش‌آموزا تشکیل می‌دادند. خوب، از اونجایی که اینجا یه جای ارزون و اقتصادی بود، پس تعجبی نداشت. این یه رستوران زنجیره‌ای ایتالیایی بود.

بعد از اینکه خودمون رو زیر باد کولر خنک کردیم، تو یه محوطه‌ی کوچیک بسته نزدیک پنجره‌ها روبروی همدیگه نشستیم. از اونجایی که نمی‌تونستیم وقت زیادی رو تلف کنیم، هردومون به سرعت سفارش دادیم. من یه کانابورای ساده سفارش دادم و فوجینامی سان پپرونچینو انتخاب کرد.

«من غذاهای تندی که روشون یه عالمه روغن زیتون ریخته شده باشه دوست دارم.»

«منم چیزای تند رو دوست دارم، اما … امروز خیلی درس خوندم و خیلی گشنم شده.»

«آره. تو حتی متوجهم نشدی.»

«دقیقاً متوجه چی نشدم؟»

«قبلاً تو اتاق مطالعه، من یه مدت به آساموراکون خیره شده بودم و منتظر بودم تا متوجه بشی.»

پس برای همین بود؟ فکر می‌کردم که با صدای کشیده شدن صندلیش به واقعیت برگشتم اما انگار ناخودآگاه نگاهش رو حس کرده بودم.

«می‌تونستی یه چیزی بگی.»

«نمی‌خواستم بقیه رو اذیت کنم.»

«به هرحال، چرا می‌خواستی امروز بیایم اینجا؟»

«خوب، وقتی بهت نگاه می‌کردم هوس کردم. می‌خواستم باهات حرف بزنم، اما تو سالن چشمای زیادی رومون بود. اوه، بزار برای هردوتامون آب بیارم. نوشیدنی‌های اینجا سلف سرویسه.»

«پس بزار من برم.»

«نه، تو همین جا بمون.»

«حداقل بزار مال خودم رو بگیرم.»

چند لحظه باهم بحث کردیم اما درنهایت باهم رفتیم، و با دستمال مرطوب و آب تو دستامون سر میزمون برگشتیم. یکم بعد غذامون هم اومد. فوجینامی سان مقدار زیادی از روغن زیتونی رو که به عنوان چاشنی روی میزمون قرار داشت برداشت و روی غذاش ریخت. همین کارو با فلفل سیاه هم انجام داد. بعد با چنگال پاستاها رو برداشت و مشغول خوردن شد.

به نظر میاد که اون به اینجور غذاها عادت کرده، شاید اون زیاد میاد اینجا؟

با این حال، نمی‌دونم فوجینامی سان درباره‌ی چی اینقدر کنجکاو بوده که بهم خیره شده. نکنه کار عجیبی کردم؟ اوه، درسته، منم باید تمام تلاشم برای پیشبرد این رابطه رو انجام بدم.

«فوجینامی سان، رابطت با کتابا چجوریه؟»

«کتابا؟ خوب، من ازشون بدم نمیاد.»

چه جواب عجیبی.

«پس یعنی ازشون خوشت هم نمیاد؟»

«خوب، نه دقیقاً. من کتاب خوندن رو دوست دارم. اما برای انتخاب سرگرمی‌هام عموماً جنبه‌ی هزینه عملکرد رو هم ملاک قرار می‌دم. فکر کنم قبلاً بهش اشاره کردم، اما من پول زیادی برای خرج کردن ندارم، برای همین تمرکز روی همچین سرگرمی‌هایی برام سخته.»

«متوجهم…»

«برای مثال، اون شبیه‌ساز گلف، با پول دوتا کتاب شومیز می‌تونم برای یه هفته هرچقدر که بخوام شبا توش تمرین کنم، برای همین به نظرم ارزشش بیشتره.»

قبلاً اشاره کرده بود که اگه تو این کار بهتر بشه می‌تونه خانوادش رو خوشحال کنه.

«تو چجور کتابایی می‌خونی، آسامورا کون؟»

«آم .. خوب، هرچی که توجهم رو جلب کنه. ادبیات عامه‌پسند، کتاب‌های معروف خارجی، رمان‌های علمی تخیلی و یا حتی لایت ناول.»

«لایت ناول؟ این دقیقاً یه ژانر نیست، مگه نه؟»

پوزخندی زدم، البته که در این حد می‌دونست.

«خوب، اشتباه نمی‌کنی. لایت ناول‌هایی با موضوعات علمی تخیلی، معمایی، برشی از زندگی، اکشن و حتی ورزشی وجود داره … حدس می‌زنم این دقیقاً یه ژانر نیست. قبل از اینکه ما به دنیا بیایم، به اونها رمان‌های ویژه‌ی نونهالان می‌گفتند.»

«اینطوریه؟»

«فکر کنم منظور از نونهالان تو اینجا دختر و پسرهای نوجوونه.»

به عبارت دیگه، هرچیزی که مخاطبش افراد هم سن و سال ما باشند نونهالانه خطاب می‌شند. لایت‌ناول‌ها، رمان‌هایی هستند که به قلم ساده نوشته شده‌اند و خوندشون آسونه، و همین‌طور مخاطبشون جوون‌ها هستند – حداقل، من که اینجوری شنیدم.

«حالا که به داستان‌های علمی تخیلی علاقه داری، پس تو فیزیک هم خوب هستی؟»

«خوب، نمی‌تونم صد در صد تاییدش کنم، بعضی‌ وقت‌ها باهاش مشکل دارم.»

«واقعاً؟ اما موضوعی که امروز داشتی روش کار می‌کردی فیزیک بود، نه؟ با توجه به اینکه خیلی سریع مسئله‌ها رو حل می‌کردی فکر کردم توش خوبی.»

از شنیدنش تعجب کردم. انگار اون خیلی با دقت منو تماشا می‌کرده.

«خوب، از ژانرش خوشم میاد.»

«تازگیا رمان خوبی خوندی؟»

بعد از کمی فکر کردن، بهش درباره‌ی رمان علمی تخیلی که اخیراً خونده بودم گفتم. این یه رمان ترجمه‌شده‌ی خارجی بود که تو یه آینده‌ی دور، زمانی که سفر فضایی رایج شده اتفاق می‌اوفته. ظاهراً حتی رئیس جمهور آمریکا هم این کتاب رو خونده. خوب، این طور نیست که خونده شدنش توسط یه آدم مشهور باعث افزایش لذت من از خوندنش بشه. اما دیدن اینکه کشورها و فرهنگ‌های دیگه چطور بهش واکنش نشون می‌دن برام جالب بود.

«یه بار تو یه کتابفروشی دیدمش. اما نسخه‌ی گالینگور بود، برای همین نمی‌تونستم بخرمش.»

«آره، منطقیه.»

در واقع این رمانی بود که یومیوری سنپای بهم توصیه‌ش کرده بود. اگه اینطوری نبود، من کل حقوق یه ماهم رو برای خریدن یه نسخه‌ی گالینگور گرون قیمت خرج نمی‌کردم.

«کتاب دیگه‌ای نمی‌شناسی که خوندنش یکم آسونتر باشه؟»

«پس یه کتابی که اخیراً تبدیل به فیلم شده چطوره؟ این یه کتاب شومیزه و داستانش درباره‌ی یه گربه‌ست که داره دنبال تابستون می‌گرده.»

«اوه، آره. من دارم این کتابو می‌خونم. این یه کتاب فانتزی خارجیه، مگه نه؟ حتی منم دربارش می‌دونم. گربه‌ی تو کتاب واقعاً ناز بود. من تریلرهای فیلمش رو هم دیدم و گربه‌ی تو فیلمم واقعاً نازه.»

اون دوبار از کلمه‌ی “ناز” استفاده کرد. فکر کنم اون واقعاً گربه‌ها رو دوست داره.

«صحبت از گربه‌ها شد، میدونی، کتاب‌های دیگه‌ای هم درباره‌ی گربه‌ها وجود داره.»

«آره…»

بعد از اون، شروع کردیم به صحبت درباره‌ی کتابایی که توشون گربه وجود داشت. اوه درسته، یومیوری سان یه رمان معمایی درباره‌ی یه گربه‌ی کارآگاه رو دوست داشت. من دربارش به فوجینامی سان گفتم و اون ازم پرسید که آیا جالبه یا نه؟ و هرچند من فقط خلاصه‌اش رو خونده بودم بهش گفتم که حداقل امیدوارکننده به نظر می‌رسید. اون درباره‌ی یه گربه بود که باهوش‌تر از هر انسانیه و به مردم کمک می‌کنه تا جنایات رو حل کنند. پس البته که جالبه. وقتی این رو بهش گفتم، اونم به نظر علاقمند می‌رسید.

علایق ما درباره‌ی کتاب‌ها یکی بودند و دیدگاه‌هامون درباره‌ی خیلی از چیزها هم مشابه بود. مثل زمان‌هایی که با آیاسه سان صحبت می‌کردم احساس راحتی می‌کردم. با این فکر که آشنا شدن با آدم‌های جدید زیادم بد نیست به طور اتفاقی از پنجره به بیرون نگاه کردم.

آیاسه سان رو دیدم. اون جلوی یه فروشگاه ایستاده بود و درحالی که داشت تلاش می‌کرد از نور خورشید دوری کنه با خوش‌حالی با یه پسر حرف می‌زد. چرا اون پسر اینجاست؟ اون پسره کیه؟ بلافاصله نگاهم رو از پنجره برگردوندم. اگرچه تشخیصش از این فاصله سخت بود، اما قیافه‌ی پسره به طرز عجیبی آشنا بود. فکر کنم آیاسه سان قبلاً بهم گفته بود که امروز جلسه‌ی مطالعه دارند. موندم اون اینجا چکار می‌کنه؟ و چرا فقط اون دوتا هستند؟ همکلاسی‌های دیگش کجا بودند؟

«هااااه…»

صدای آهی شنیدم و سرم رو بلند کردم.

«اوه … ببخشید، داشتیم درباره‌ی چی حرف می‌زدیم؟»

«آم … ما درباره‌ی چیزی صحبت نمی‌کردیم.»

اوه … فضای بینمون خیلی ناخوشایند شده بود. نمی‌تونم بهش بگم که دیدن آیاسه سان بیرون از پنجره باعث شده حواسم پرت بشه.

«آهان … خوب، آم…»

«لازم نیست دنبال موضوعی برای حرف زدن بگردی. خوب، راستش من واقعاً دربارش کنجکاو شده بودم. راستش من ملاقاتمون تو شبیه ساز گلف رو بخاطر دارم، دیروز هم وقتی به اتاق مطالعه اومدی، به نظر می‌رسید …» اون برای لحظه‌ای تردید کرد و با حالتی نامطمئن ادامه داد «مثل این بود که داشتی فرار می‌کردی.»

فرار می‌کردم؟ وقتی این رو گفت، چیزی به سینه‌ام چنگ زد.

«به نظر تو اینطوری می‌اومد؟»

«آره.» فوجینامی سان اینو می‌گفت و به نظر می‌رسید نگاه تو چشماش تغییر کرده.

چشمان قهوه‌ای تیره‌ی اون انگار مستقیماً به روح من خیره شده بودند. احساس می‌کردم که دارم یه اسکن ام‌آرآی انجام می‌دم.

«اون موقع حالت چهره‌ات خیلی برام آشنا بود، برای همین نمی‌تونستم حس کنجکاویم رو کنترل کنم. و از اونجایی که نمی‌خواستی با من لاس بزنی و توی اتاق مطالعه واقعاً داشتی درس می‌خوندی، متوجه شدم که تو واقعاً آدم سخت‌کوشی هستی. پس تنها چیزی که می‌تونستم بهش فکر کنم این بود که داری از کسی یا چیزی فرار می‌کنی.»

«شاید…»

نمی‌خواستم اینو بگم، اما بعد از گفتن همه ی این حرف‌ها، دیگه نمی‌تونستم انکارش کنم. من داشتم یه قدم رو به جلو برمی‌داشتم و به دنبال ایجاد روابط و ارتباطات جدید بودم … حداقل این چیزی بود که مدام به خودم تلقینش می‌کردم. اما شاید فقط داشتم به واقعیت پشت می‌کردم و دنبال راهی برای فرار می‌گشتم. اگر اینطوری باشه، پس من باید به طرز باورنکردنی گستاخ بوده باشم. گذشته از همه‌ی این‌ها، من با فوجینامی سان به عنوان وسیله‌ای برای فرار رفتار کرده بودم.

 

 

«معذرت می‌خوام.»

«نیازی به عذرخواهی کردن نیست. تو هیچ کار بدی انجام ندادی. بعلاوه، من می‌تونم بیشتر احساساتت رو درک کنم.»

نمی‌دونم منظورش از این حرف چی بود.

«برای فرار از واقعیت سعی می‌کنی با آدمای جدید آشنا بشی، راستش منم همچین تجربه‌ای داشتم … آم، ببخشید، می‌تونم یکم پودینگ سفارش بدم؟ پودینگای اینجا محشره.» اون گفت، و بعد تبلت رو برداشت تا سفارش بده.

«با توجه به حقوق کمی که می‌گیرم، این یکی از معدود ریخت ‌وپاش‌هاییه که می‌تونم انجامش بدم. می‌تونم از تو خونه جعبه‌ی ناهار هم بیارم، اما با توجه به خستگی ناشی از کار، خواب کافی هم به همون اندازه‌ی غذا مهمه، برای همین اگه بگم بیرون غذا می‌خورم فشارش کمتره.»

فشار؟… برای چی؟ می‌خواستم بپرسم اما یادم اومد همین دیروز، وقتی ازش درباره‌ی دلیلش برای تمرین گلف پرسیدم، اون گفت که می‌خواد همراه خانوادش به یه بازی گلف بره. با این حال اون خانوادش رو “اون آدما” خطاب کرد. من به وضوح به خاطر دارم، چونکه حس کردم که یه چیزی درست نیست.

جوری که اون درباره‌ی اونا حرف می‌زد خیلی سرد بود، احتمالاً نشون دهنده‌ی این بود که فوجینامی سان خیلی به خانوادش نزدیک نیست. اما اینجوری هم نبود که اونا رو دوست نداشته باشه. بیشتر شبیه این بود که … اون دربرابرشون محتاط بود؟ وقتی دربارش فکر کردم، به ذهنم رسید که ممکنه شبیه احساس من نسبت به آکیکوسان باشه. شاید “اون آدما” خودشون رو مجبور می‌کنند که جعبه‌ی ناهار برای اون آماده کنند، درست مثل آکیکوسان که می‌خواست خودش رو مجبور کنه که هم تو جلسه‌ی اولیا مربیان آیاسه سان شرکت کنه و هم تو جلسه‌ی من. اون نمی‌خواد والدینش این کار رو انجام بدند، همچنین اون نمی‌تونه خودش برای خودش جعبه‌ی ناهار درست کنه.

برای همینه که اون بهشون می‌گه که بیرون غذا می‌خوره، و برای همینه که اون رستورانای زنجیره‌ای مثل این رو می‌شناسه.

اون بلافاصله همه‌ی پودینگی که سفارش داده بود رو داخل دهنش گذاشت و درحالی که گونه‌هاش باد کرده بودند چشمانش رو مثل یه گربه‌ی خوشحال باریک می‌کرد. تو اون لحظه، فوجینامی سان قدبلند مثل یه بچه گربه‌ی کوچک به نظر می‌رسید.

«همم، طعم خوشبختی – و همش با نصف یه سکه‌ی 500 ینی.»

می‌دونستم که اون چقدر سر هزینه‌ها سخت‌گیره برای همین این حرفا باعث تعجبم نشد. بعد از تموم کردن پودینگ، اون به طور ناگهانی صاف نشست.

«پس برگردیم به موضوع قبلی … چیزی که ازش فرار می‌کردی، احتمالاً مربوط به عشق و عاشقی نبود؟»

از اونجایی که مستقیماً داشت به من نگاه می‌کرد، نتونستم موضوع رو منحرف کنم.

«ازکجاـــ؟»

«از کجا می‌دونستم؟ از اونجایی که تو دنبال یه دختر به عنوان وسیله‌ای برای فرار بودی، من حدس زدم. اغلب همچین چیزی اتفاق میوفته، نه؟ چونکه عشقت به نتیجه نرسیده دنبال یه عشق جدید بودی تا حواست رو پرت کنی.»

«این فریب دادن بقیه نیست؟»

«اگه این کارو هدفمند انجام بدند بله. با این حال، آدمای زیادی نیستند که بدونند سعی دارند از چیزی فرار کنند. اونها فقط فکر می‌کنند که سعی دارند از کسی یا چیزی دوری می‌کنند و این فقط باعث ناراحتی بیشتر اونها می‌شه. اگه این خط فکری رو دنبال کنی، تو هم آخرش متوجه می‌شی.»

حتی اگه سرزنشم می‌کرد به اندازه‌ی لبخندی که روی صورتش نقش بسته بود منو آزار نمی‌داد.

«دیگه اونقدرام پیش نمی‌رم.»

فکر می‌کردم آیاسه سان همیشه نسبت به آدمای دیگه خشک و بی‌احساسه، اما فوجینامی سان از اون هم فراتر رفت. همیشه فکر می‌کردم که من و آیاسه سان تو این مورد شبیه هم هستیم. اینطور نبود که اون هیچ توقعی از جنس مخالف نداره، بلکه اون دوست نداشت توقعات خودش رو به بقیه تحمیل کنه یا توقعات کسی بهش تحمیل بشه، و اون هرگز سعی نکرده بود با کسی به نقطه‌ی مشترکی برسه.

تو اولین ملاقاتمون، آیاسه سان این موضوع رو به طور کامل برای من روشن کرد و منم تاییدش کردم. وقتی لبخند اون رو دیدم، فهمیدم اونم مثل منه. اما لبخندی که الان روی لبای فوجینامی سانه کاملاً متفاوته. این لبخندیه که داره منو محکوم می‌کنه.

«… می‌دونی، من عاشق کسی شدم که نباید نسبت بهش احساسی می‌داشتم.»

«خیلی کلیشه‌ای.»

«واوو، حرفات از چاقو تیزتره.»

«به نظر میومد که می‌خواستی بهت چاقو بزنم، پس منم این کارو کردم.»

ناخودآگاه گونه‌ام رو لمس کردم … جدی؟ انگار واقعاً اینجوری به نظر می‌رسم. فوجینامی سانی که داشت منو سرزنش می‌کرد شبیه دکتری به نظر می‌رسید که آماده است جراحی بیمارش رو شروع کنه. «این قسمت بد به نظر می‌رسه، پس الان قطعش می‌کنم.» – یا یه چیزی شبیهش. راستش من فقط تو سریال‌های تلویزیونی یه دکتر درحال عمل رو دیده‌ام، اما اگه یه دکتر حرفه‌ای بود که هیچ اشتباهی نمی‌کرد، بدون شک همچین حالت سرد و منطقی داشت.

«اگه بخوام احساسات خودخواهانه‌ام رو تو اولویت قرار بدم، ممکنه به خانوادم آسیب بزنم. من واقعاً باید این احساسات رو فراموش کنم، اما انگار هرکاری که می‌کنم نتیجه‌ی عکس می‌ده.»

«که این‌طور، این یه موضوع کاملاً جدیه.»

لبخند ناامیدانه‌ای زدم. حداقل برای من که خیلی جدیه. فوجینامی سان دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و با یه «هممم» منو با دقت بررسی کرد.

«امروز بعد از تموم شدن کلاسات وقت داری؟»

« باید برم سرکار، امروز شیفت دارم.»

«پس بیا بعدش همدیگه رو ببینیم.»

«مشکلی نیست، اما … می‌تونم بپرسم چرا؟»

«بیا یکم خوش بگذرونیم، باشه؟ نمی‌تونی ردش کنی.»

راستش، از اونجایی که همین تازگیا تا دیروقت با یومیوری سنپای بیرون بودم زیاد مشتاق همچین کاری نبودم. مکثی کردم، اولش خواستم پیشنهادش رو رد کنم، اما بعد تصویر آیاسه سان و اون پسره اومد جلوی چشمم. احساسات تیره و تاری که از اعماق قلبم به وجود اومده بود راه گلوم رو بست و نذاشت چیزی بگم.

«اگه به یه بهونه نیاز داری، می‌تونی من رو فقط به عنوان یه ابزار برای فرار از واقعیت در نظر بگیری. چطوره؟»

«الان دیگه هیچ دلیلی برای رد کردنش ندارم.»

«عالیه. پس تصمیم گرفته شد.»

ما شناسه‌های لاین خودمون رو باهمدیگه رد و بدل کردیم و به موسسه‌ی آموزشی برگشتیم.

وقتی که شیفت من تموم شد، ساعت دیگه 9 شده بود. با این حال، خیابون‌های شیبویا به شلوغی همیشه بود. سایه‌های عابرای پیاده زیر نور چراغ‌ها می‌رقصیدند. فوجینامی سان و من قرار بود همدیگه رو ملاقات کنیم – نه جلوی مجسمه‌ی معروف هاچیکو، بلکه درست جلوی کتابفروشی که من توش کار می‌کردم، یکم بعد از چهارراه نزدیک مجسمه.

«ببخشید که منتظرت گذاشتم.» من گفتم.

موقعی که داشتیم درباره‌ی زمان و مکان ملاقاتمون تصمیم می‌گرفتیم، فکر نمی‌کردم که این همه منتظرش بزارم.

«منم تازه رسیدم.» فوجینامی سان جواب داد.

«پس قراره کجا بریم؟»

«نیازی به این همه عجله نیست. هنوز شب طولانی در پیش داریم.»

«ما که نمی‌خوایم تمام شب بیرون باشیم، درسته؟» با لحنی جدی گفتم.

فوجینامی سان با نیشخندی بهم گفت که داشته سر به سرم می‌گذاشته.

«پس تو اینجا نیمه وقت کار می‌کنی، آسامورا کون؟»

«اوه، آره. تو گفتی که هر از گاهی به عنوان مشتری میومدی اینجا، نه؟»

«آره. می‌تونستی بهم بگی اینجا کار می‌کنی.»

نمی‌خواستم مخفیش کنم، اما اونقدری هم بهم نزدیک نبودیم که بخوام در این باره باهاش صحبت کنم.

«معمولاً قبل از اینکه برم سرکار میام اینجا، درست بعد از اینکه مغازه رو باز می‌کنند.»

«اوه، برای همینه که تاحالا همدیگه رو ندیده بودیم.»

این با عقل جور در میومد. اون همیشه وقتی میومد اینجا که من مدرسه بودم.

«پس چرا یکم این اطراف قدم نزنیم. نترس، من هیچ جای خطرناکی نمی‌برمت، برای همین نمی‌خواد خیلی محتاط باشی.»

«اگه اینجوری باشه که خیلی خوب می‌شه. راستش، من زیاد به قدرت بدنیم اعتماد ندارم.»

«صداقتت خیلی تحسین‌برانگیزه.» فوجینامی سان گفت و جلوتر از من به راه افتاد.

از مرکز شهر به سمت ایستگاه قطار رفتیم و از اونجا تور شیبویاگردی شبانه‌ی فوجینامی ماهو شروع شد.

«بچه‌ مثبتی مثل آسامورا کون، با کارائوکه رفتن که مشکلی نداره، نه؟»

پس این روزا بچه مثبت‌ها می‌رن کارائوکه؟ این دنیا داره به کجا می‌ره؟

«همم، من زیاد اهلش نیستم.»

من معمولاً هر سه ماه یکبار با مارو به کارائوکه می رم. دلیلش هم اینه که مارو می‌خواد تمام آهنگ‌های تیتراژ انیمه‌های درحال پخش رو تمرین کنه. اون متن آهنگ‌ها رو حفظ می‌کنه و بعد جلوی من اجراشون می‌کنه تا من ببینم درست می‌خونه یا نه. در واقع اون خواننده‌ی خوبی هم هست. نیازی به گفتن نیست که اون تن صدای بالایی هم داره، فکر کنم به این خاطره که اون در حین بازی بیسبال زیاد داد می‌زنه.

«واوو، تو واقعاً نماد یه دانش‌آموز وظیفه‌شناسی. پس نظرت درباره‌ی اون جا چیه؟ تا حالا امتحانش کردی؟»

من خط نگاه فوجینامی سان رو دنبال کردم. اون طرف خیابون ساختمون سیاهی رو دیدم که با چراغ‌های رنگارنگی تزیین شده بود.

«یه سالن بولینگ؟»

«فقط اون نیست. اون یه مجتمع تفریحیه، بولینگ، بیلیارد، کارائوکه، پینگ پنگ، و حتی یه مرکز بازی.»

ما به اونجا رسیدیم و یادم اومد که تا حالا چندین بار از کنار این ساختمون رد شده‌ام اما تاحالا هیچ وقت واردش نشده بودم.

«خیلی بزرگه.»

«و کاملاً امن. می‌دونی، خیلی وقت پیش‌ها، بولینگ و بیلیارد به عنوان سرگرمی‌های افراد بزرگسال در نظر گرفته می‌شدند. بولینگ از دهه‌ی 70 و بیلیارد از دهه‌ی 80 محبوب شد.»

«این مال بیشتر از نیم قرن پیشه. آدمایی که اون زمان این رو بازی می‌کردند حتی از آقاجونم هم سنشون بیشتره.»

«آره. من تو قرن 21 متولد شدم، پس اون آدما مال نسل پدربزرگ و مادربزگ من هستند. به هرحال، این ساختمون جدیداً افتتاح شده، و از اونجایی که نزدیک ایستگاه قطاره دسترسی بهش آسونه. به علاوه تا وقت حرکت اولین قطار صبح بازه، برای همین اگه آخرین قطار شب رو از دست بدی، می‌تونی شب رو اینجا بگذرونی.»

پس یعنی اون قبلاً این کار رو کرده؟

«یادم می‌مونه.»

هرچند برای من واقعاً مهم نیست. چون می‌تونم با یکم پیاده‌روی یا با دوچرخم خیلی زود به خونه برسم. بعد از اون به ایستگاه قطار برگشتیم و به سمت شیبویا هیکاری رفتیم. ساعت دقیقاً 9:27 دقیقه‌ی شب بود. رستوران‌های سوشی و مغازه‌های کاری فروشی مثل همیشه پر از مشتری بودند.

قبل از اینکه آقاجونم دوباره ازدواج کنه و خونواده‌ی آیاسه به خونه‌ی ما نقل مکان کنند یه بار اینجا شام خورده بودم. هرچند مناظر و ساختمون‌های اینجا برای من آشنا بودند اما فوجینامی سان بهم درباره‌ی انواع مختلفی از مغازه‌ها و مراکزی گفت که من تا حالا هیچ وقت ندیده بودمشون.

«آسامورا کون یه دانش‌آموز دبیرستانیه، برای همین حداکثر کاری که می‌تونم بکنم اینه که بیرون بارها و کلوپ‌ها رو بهت نشون بدم.»

«مگه تو هم هم‌سن و سال من نیستی، فوجینامی سان؟»

«ما ممکنه هم‌سن و سال باشیم، اما تجربه‌ای که تو زندگی بدست آوردیم کاملاً متفاوته آسامورا کون.»

اون شبیه یکی از اون قهرمان‌های لایت‌ناول‌ها بود که تا حالا چندین زندگی رو پشت سر گذاشته. هیچ وقت تصور نمی‌کردم که همچین جمله‌ای رو تو واقعیت بشنوم.

«یجورایی درسته.»

دوباره تو اطراف ایستگاه قطار به راه افتادیم (درواقع، از درب شرقی ایستگاه به سمت درب جنوبی رفتیم.). فوجینامی سان مسیر معمول تو خیابون تاماگاوا رو دنبال نکرد، بلکه به سمت یه کوچه‌ی تاریک پیچید.

«وقتی تو شیبویا زندگی می‌کنید، سکوتی که شب به وجود میاره رو فراموش می‌کنی. تو حومه ی شهر، وقتی ساعت 7 میشه، حتی خیلی از خیابون اصلی هم تاریک می‌شند.»

«تاحالا اون‌جاها رفتی؟»

«بعضی وقتا دوست داری جایی بری که هیچ کس نشناسدت، مگه نه؟»

این طور نیست که منظورش رو نفهمم. اما اگه از من بپرسند که آیا تا به حال همچین کاری انجام دادم، نزدیک‌ترین چیزی که می‌تونم بگم لگدزدن به قوطی‌های خالی توی پارک در اواخر شب بوده. چیزی که بیشتر از همه حالم رو خوب کرد انداختن درست قوطی‌‌ها تو ظرف کنار ماشین فروش بود.

«تو هیچ کار اشتباهی انجام نمی‌دی، برای همین فکر کنم باید یکم بیشتر به خودت اعتماد داشته باشی.»

«شاید من فقط جراتش رو ندارم.»

«حتی اگه جرات انجام کارهای غیراخلاقی یا ارتکاب جرم رو داشته باشی، این نوع جرعت تو زندگی به هیچ دردی نمی‌خوره. اوه اینجاست. اگه کتاب‌ها رو دوست داری بهتره این مکان رو به خاطر بسپاری.»

فوجینامی سان، درحالی که جلوی یه ساختمون سه طبقه ایستاده بود گفت.

«اینجا دیگه کجاست؟»

«یه کتابخونه.»

«ها؟»

«یا حداقل اینطور صداش می‌کنند. اینجا جاییه که می‌تونی حین کتاب خوندن الکل هم بنوشی. برای همین هم بین کتابخوان ها و هم بین دوستداران الکل محبوبه. وقتی به سن قانونی رسیدی و یه بزرگسال شدی، یادت نره یه سر به اینجا بزنی.»

«از پرسیدن دوبارش متنفرم، اما تو واقعاً یه نوجون زیر سن قانونی هستی دیگه؟»

«البته، من فقط دربارش می‌دونم، همش همین.»

با این حال، برای یه نوجون زیر سن قانونی، اون یکم زیادی درباره‌ی همچین جاهایی می‌دونست. اما اون دوباره تاکید کرد که تا حالا هیچ وقت سعی نکرده واردشون بشه. (البته بیشتر به این دلیل که همشون خیلی گرون به نظر می‌رسیدند و فکر نمی‌کرد بتونه هزینه‌هاشون رو با حقوقش بپردازه.)

ما به پیاده‌رویمون تو خیابونای شیبویا ادامه دادیم و اون به ترسیم کردن یه نقشه‌ی ذهنی برای من ادامه داد.

راستش از اون‌جایی که اون اولش گفت ما قراره یکم سرگرم بشیم، من فکر می‌کردم اون یه مکان مشخص تو ذهنش داره، ولی ما فقط داشتیم به مغازه‌های مختلف نگاه می‌کردیم و هرگز حتی یک بار هم متوقف نشدیم. با این حال، قدم زدن تو اطراف شیبویا و نگاه کردن به افراد مختلفی که از کنارشون رد می شدیم سرگرم‌کننده بود. و متوجه شدم که شهر چیزهای بیشتری از اونچه که من می‌دونستم برای ارائه داره. در طول این مدت، احساس می‌کردیم ماهی‌هایی هستیم که داریم در یک اقیانوس وسیع شنا می‌کنیم.

مناطق تفریحی پدیده‌های معمولی تو شهرهای بزرگ هستند، اما این باعث نمیشه که اونها به طور خاصی امن تلقی بشند. فقط قدم زدن تو خیابون باعث می شد که هرازگاهی عصبی بشم. فوجینامی سان با بی‌پروایی تمام به جلو می‌رفت، علی‌رغم اینکه هربار که به یه کوچه می‌پیچیدیم ممکن بود اتفاقی بیوفته.

این اتفاق تو خیابون اصلی هم افتاد. تو یه گوشه از خیابون، دختری هم‌سن و سال خودم رو دیدم که به بازوی مردی چسبیده بود که سنش از آقاجون منم بیشتر بود. دخترک صورتش از الکل قرمز شده بود اما بازم الکل بیشتری درخواست می‌کرد. کارمند دیگه‌ای که کراواتش رو باز کرده بود، مثل یه تنه‌ی درخت روی زمین ولو شده بود و زن دیگری هم بود که داشت کنار تیر چراغ برق بالا می‌آورد.

«همه‌ی اونها تو تاریکی شب گم شده‌اند، مگه نه؟ با این حال، هر روز صبح ماسکی به صورتشون می‌زنند و به عنوان یه عضو وظیفه‌شناس جامعه سر کارشون برمی‌گردند.»

«خوب، حدس می‌زنم اینجوری باشه، حتی آقاجون منم هر از گاهی مست میاد خونه.»

حالا که بهش اشاره کرد، دلیلی که آقاجونم در وهله‌ی اول با آکیکوسان ملاقات کرد این بود که اون توسط مافوقش به باری که آکیکوسان اونجا کار می‌کرد کشیده شد و در نهایت مست شد.

فوجینامی سان ادامه داد:«وقتی تو کوچه پس کوچه‌های شیبویا قدم می‌زنی، دنیا تا لبه پر از آدمای بد و اشتباهی به نظر می‌رسه. با این حال، گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که چه چیزی درست و غلط رو تعیین می‌کنه.»

«خوب، شوگرددی داشتن یکم سوال‌برانگیزه.»

البته معنیش این نیست که من شوگرمامی داشتن رو قبول دارم.

«باید درک کنی که آدمایی وجود دارند که فقط به این شیوه می‌تونند زندگی کنند. حتی خود من، زمانی که تو مدرسه‌ی راهنمایی بودم ـــ» اون نگاهی به دختری که داشت وارد یه کوچه‌ی باریک می‌شد انداخت.

«من وسط همه ی این آدمای بد بودم، حتی الانم هستم. اما همه چی رو جدی می‌گیرم، صبح‌ها کار می‌کنم و عصرها به مدرسه‌ی شبونه می‌رم.»

«آمم…» با سردرگمی سرم رو کج کردم.

پس، اساساً چیزی که اون می‌خواست بهم نشون بده نقاط توریستی شیبویا نبود، بلکه مردمی بود که زیر نور این چراغ‌ها زندگی می‌کردند؟

«اونا می‌دونند که عادی نیستند، می‌دونند که تو چشم جامعه مثل بقیه‌ی آدمای معمولی دیده نمی‌شند. با این حال، تک تک این آدما، صرف نظر از اینکه از چه دیدگاهی بهشون نگاه می‌کنی، توسط محیطی که داخلش کشیده شده‌اند شکل گرفته‌اند، بنابراین هیچ درست و غلطی وجود نداره.»

بالاخره فهمیدم که اون می‌خواد چی بهم بگه. با این حال چیزی که هنوز دربارش گیج بودم این بود:

«چرا داری اینا رو به من می‌گی؟»

«وقتی دارم به تو نگاه می‌کنم انگار دارم به خود قدیمیم نگاه می‌کنم و این منو اذیت می‌کنه.»

«من شبیه گذشته‌های توام؟»

«اینجور آدما.» اون به گروه خاصی از آدمای تو خیابون اشاره کرد. مردانی مست که با صورتی که مثل لبو قرمز شده بود تو خیابون تلوتلو می‌خوردند. مرد جوونی که کت براقی پوشیده بود داشت سعی می‌کرد برای مغازه‌ای که پشت سرش بود تبلیغ کنه و یکم دورتر از اون زنی که لباسی نیمه برهنه پوشیده بود داشت آگهی پخش می‌کرد.

«تو … جوری بزرگ شدی که هیچ وقت هیچ انتظاری از زن‌ها نداشته باشی، مگه نه؟»

آب دهنم رو قورت دادم.

«تو یه دیدگاه صاف و ساده داری. این ممکنه که نقطه‌ی قوتت باشه، اما با توجه به اینکه چرا اینطوری تربیت شدی، این می‌تونه بزرگ‌ترین نقطه ضعفت هم باشه.»

«نقطه ضعف….»

«قبلاً ازت پرسیدم، نه؟ درباره‌ی دختری که به مدرسه‌ی بزرگسالان می‌ره و شبا هم تا دیروقت تو یه مرکز بازی می‌مونه، چه فکری می‌کنی.»

«آره. یادمه.»

«اون زمان، تو به سادگی این موضوع رو قبول کردی. این خیلی تحسین‌برانگیزه و نشون می‌ده که تو یه دیدگاه منصفانه و بی‌طرف داری. با این حال، اگه بخوام دلیل داشتن همچین دیدگاهی رو حدس بزنم ـــ» فوجینامی سان آهی کشید و طوری مکث کرد که انگار داره دنبال کلمات مناسب می‌گرده.

پس از چند لحظه بدون اینکه نگاهش رو از خیابون برگردونه ادامه داد.

«به این دلیلی که تو بدون هیچ توقعی از زن‌ها بزرگ شدی.»

این کلمات خاطرات قدیمی دوران کودکیم رو زنده کرد. صدای آلبوم موسیقی که مدت‌ها بود بهش گوش نداده بودم دوباره تو گوشم پیچید و چهره‌ای زنی که هیچ وقت لبخندش رو ندیده بودم جلوی چشمام ظاهر شد، مادرم.

فوجینامی سان بهم توضیح داد که دلیل اینکه من همچین شخصیتی داشتم، این بود که در تمام زندگیم مجبور بودم کسی رو تحمل کنم که عملاً به هیچ دردی نمی‌خورد. در این مورد به خصوص، یه زن.

اون همچنین گفت که احساسات من رو درک می‌کنه، چونکه اونم قبلاً همچین چیزی رو پشت سر گذاشته.

«البته در مورد من، موضوع مختص مردان یا زنان نبود. بلکه به طور کلی همه‌ی آدم‌ها.»

بعدش، اون بدون ذره‌ای تردید شروع به تعریف گذشته‌اش کرد. این اتفاق زمانی افتاده بود که اون تو مدرسه‌ی راهنمایی درس می‌خوند. اون هردوی والدینش رو به‌طور همزمان تو یه تصادف رانندگی از دست داد. با اینکه اون مستحق همدردی و حمایت اطرافیانش بود، اما در عوض تنها چیزی که نصیبش شد نگاه‌ها و رفتار سرد اونا بود. ظاهراً ازدواج والدینش برخلاف میل خانواده‌های اون‌ها بود، بنابراین وقتی اون اتفاق افتاد، چیزی که فوجینامی سان تو مراسم خاکسپاری شنید ابراز غم و اندوه نبود، بلکه مردمی بودند که تحقیرش کردند و بهش گفتند که والدینش سزاوار همچین سرنوشتی بودند. بدتر اینکه، عمه‌ای که اون رو به خونش برد، هرگز هیچ عشقی بهش نشون نداد. اون همیشه درباره‌ی والدین فوجینامی سان بد حرف می‌زد. البته نه به طور مستقیم، بلکه با گوشه کنایه.

«چقدر بی‌رحمانه ….»

«خوب، وقتی همچین زندگی داشته باشی، بالاخره یه جا کم میاری.»

جز سکوت و تکون دادن سرم کاری از دستم برنمیومد.

«با این حال، احساسی که نسبت به عمه‌ام داشتم، عصبانیت نبود. بلکه یک نوع احساس ناامیدی و تسلیم شدن بود.»

ظاهراً از اون لحظه بود که اون تموم انتظارات خودش از آدمای دیگه رو قطع کرد. از اون زمان، اون شروع به فرار کردن از خونه و تا دیروقت بیرون موندن به عنوان نوعی شورش و اعتراض علیه عمه‌اش کرد. و با این کار عملاً زندگی خودش رو نابود کرد. آسیب‌های روحیش وضعیت جسمانیش رو هم تحت‌الشعاع قرار داده بود و سرانجام اون مدرسه رو هم ترک کرد.

منظورش رو می‌فهمیدم. اینطور نبود که گذشته‌ی من هم به اندازه‌ی گذشته‌ی اون غم‌انگیز بوده باشه، اما منم هیچ وقت هیچ محبتی از مادر واقعی خودم دریافت نکرده بودم. بنابراین درحالی که کنار فوجینامی سان قدم می‌زدم، درباره‌ی گذشته‌ی خودم به اون گفتم. هرچند حرفای من به وضوح تحت‌الشعاع حرفای قبلی اون قرار گرفت.

در حین صحبتمون، ما یک دور کامل شیبویا رو گشتیم و به دوگنزاکا رسیدیم. نباید وقت زیادی تا تغییر روز مونده باشه. فوجینامی سان درحالی که هردو دستش رو تو جیب‌هاش فرو کرده بود به آسمون نگاه کرد. از اونجایی که اون حتی از منم بلندتر بود، خیلی از افرادی که از اونجا می‌گذشتند با نگاه‌های تحسین آمیز و بعضاً متعجب به اون نگاه می‌کردند. بعضی‌ها حتی نگاه‌های مشکوکی به من می‌کردند. ببخشید، من کسی نیستم که اون رو به اینجا کشونده باشم. من فقط دارم اون رو دنبال می‌کنم.

«آه. چقدر خسته کننده.»

«چیه؟»

«ظاهراً امشب ماه بدر داریم.»

به آسمون نگاه کردم و درخشش ماه رو در آنسوی ابرهای نازک دیدم. که اینطور، پس امشب ماه کامله. وقتی اون شب همراه آیاسه سان از شیبویا به خونه رفتم هم همچین ماه روشنی وجود داشت.

«از امروز، ماه توی نقطه‌ی بالاتری از مدارش قرار می‌گیره.»

«واقعاً؟»

«تو تابستون، فاصله‌ی ما با خورشید بیشتر میشه و اینطوری خورشید تو جایگاه بالاتری در آسمون قرار می‌گیره و درنتیجه مقدار تابشش افزایش پیدا میکنه. در مقابل ماه در مدار پایین‌تری قرار می‌گیره. اما تو زمستون این اتفاق برعکس می‌شه، و فاصله ی ما با خورشید کاهش پیدا می‌کنه و باعث بالاتر قرار گرفتن ماه تو مدارش می‌شه. البته هنوز ماه به اوج خودش نرسیده اما از امروز همینطوری داخل مدارش بالا و بالاتر می‌ره.»

«همونطور که از کسی که فیزیک دوست داره انتظار می‌رفت.»

«البته، این بیشتر دانش ستاره‌شناسیه. و خوب، آره، من دوستش دارم.»

فوجینامی سان نگاهش رو از آسمون گرفت و مستقیم به من نگاه کرد.

«تو می‌گی که هیچ توقعی از زن‌ها نداری، اما احتمالاً این یه دروغه.»

«نیست …»

«حدس می‌زدم اینو بگی. منم تا وقتی مادربزرگ بهش اشاره نکرده بود، اصلاً متوجه نشده بودم که دارم به خودم دروغ می‌گم، که دارم خودم رو گول می‌زنم.»

«مادربزرگ؟»

«خانواده‌ی فعلی من. شخصی متفاوت از عمه‌ام. من به فرزندی گرفته شدم.»

ظاهراً یک بار که اون تو اواخر شب مشغول بازی بوده، یه زن که مدیر یکی از اون موسسات غیرقانونی خدمات جنسی بوده اون رو پیدا می‌کنه. و بعد از شنیدن درباره‌ی شرایط خانوادگی پیچیده‌ی فوجینامی سان نمی‌تونه اون رو تنها بزاره.

بعد از صحبت با خانواده ی فوجینامی سان و به خصوص عمه‌اش، اون فوجینامی سان رو به فرزندی قبول می‌کنه. و درست در اولین روزی که اونا شروع به زندگی با همدیگه می‌کنند، اون زن این حرف‌ها رو به فوجینامی سان می زنه.

«اون گفت: می‌دونی، احتمالا باید با خودت به یه تفاهمی برسی.»

«تفاهم؟»

«سازش، تعدیل. اینکه آیا واقعاً از اینکه همیشه احساساتم رو نادیده ‌بگیرم، از اینکه هیچ وقت هیچ توقعی از کسی نداشته باشم، عصبانی نیستم؟ واقعاً مشکلی با این ندارم؟ اساساً، این چیزی بود که اون ازم پرسید.»

یعنی دلیل اینکه اون حین گفتن این حرف‌ها به تیر چراغ برق تکیه داده بود این بود که نمی‌تونست بدون هیچ حمایتی بایسته؟ شایدم من داشتم بیش از حد بهش فکر می‌کردم.

«اون بهم گفت “تو واقعاً می‌خواستی به یکی تکیه کنی، اما به انتظاراتت خیانت شد، حتما از این بابت عصبانی هستی، نه؟” اما من باهاش مخالفت کردم و گفتم موضوع این نیست.»

«و … بعدش؟»

«اون ازم پرسید که پس چرا مثل یه خلافکار رفتار می‌کنم. اون لحظه برای من لحظه‌ی حقیقت بود. به یکباره شروع به اشک ریختن کردم، تمام شب رو گریه کردم.»

درست در همین لحظه چراغی که ما زیرش ایستاده بودیم خاموش شد. شاید باطریش تموم شده بود. ناگهان ابرهایی که ماه رو پوشونده بودند کنار رفتند و ماه درخشان مستقیماً بالای سر ما ظاهر شد. صحنه‌ی زیبایی بود.

«آساموراکون، می‌خوای به زور احساسات رو سرکوب کنی، به این امید که شاید یه روز از بین برند؟»

صدام درنمیومد. نورهای مصنوعی درخشان شیبویا رو روشن کرده بودند، قطعاً این چراغ‌های ویترین مغازه‌ی کناری بود که صورت فوجینامی سان رو روشن کرده بود، با این حال، احساس می‌کردم این ماه بالای سرماست که نور رو ایجاد کرده.

«خوب، آخه … من نمی‌تونم احساساتم رو افشاء کنم … مهم نیست چی میشه.»

«اگه احساسات بعد از اینکه به اندازه‌ی کافی سرکوبشون کردی از بین برند خیلی خوب می‌شه …. از فوت پدرومادرم … پنج سال گذشته بود. اون شب برای اولین بار، متوجه شدم احساساتی که مدت‌ها پیش باید از بین می‌رفتند، هنوز من رو آزار می‌دادند.»

«پنج سال؟»

«احساسات از بین نمی‌رند آسامورا کون. اونا فقط به یه محرک برای برگشتن احتیاج دارند. بعد از اینکه اون شخص منو به فرزندی گرفت و منو از دست عمه‌ام آزاد کرد. مشکلات جسمی من جوری ناپدید شدند، انگار که از اول اصلاً وجود نداشتند. فهمیدم که هیچ وقت نمی‌تونم عمه‌ام و اقواممون رو ببخشم و هنوز که هنوزه تلفنم رو قطع کرده‌ام.»

ابرها دوباره ماه رو پوشونده بودند و فقط نور ساختمون‌های اطراف چهره‌ی فوجینامی سان رو روشن کرده بود.

«من هنوزم معتقدم که توانایی تو در رفتار بی‌طرفانه و بدون پیش‌داوری، نقطه‌ی قوت توعه و چیزیه که تو آدما سخت پیدا می‌شه. با این حال، رفتار بی‌طرفانه با یه نفر و نداشتن هیچ توقعی از اون، دوتا چیز متفاوت هستند. بالاخره همه‌ی ما انسان هستیم و انسان با امید زنده است.»

مهم نیست چقدر تلاش می‌کنیم، اگه اون چیزی رو که از ته دل می‌خوایم به دست نیاریم، زخمش تا همیشه تو قلبمون باقی خواهد موند. بالاخره همه‌ی ما انسان هستیم، ها؟ گفتگویی که تو اولین روز آشناییمون با آیاسه سان داشتم به خاطرم اومد. وقتی با همدیگه تنها بودیم اون چیزی رو به من گفت.

«من هیچ توقعی ازت ندارم، و می‌خوام تو هم همین رفتار رو با من داشته باشی.» اون این حرف‌ها رو قبل از اینکه زندگی مشترکمون تو یه خونه شروع بشه زد و من از شنیدنش احساس آرامش کردم. به این دلیل که فکر می‌کردم ما دوتا مثل هم هستیم. اگه بی طرفانه بهش نگاه کنید، این کلمات اونقدر بی‌ادبانه بودند که جرات نمی‌کردید اونا رو تو اولین ملاقاتتون به زبون بیارید. اینها کلماتی بودند که حتی می‌تونستند باعث خشم و عصبانیت بشند. اما با این وجود، اون نیت قلبی خودش رو به من نشون داد. شایدم اون دنبال یه کشمکش و درگیری مستقیم بود …. اما من اینطوری ندیدمش.

اما آیا اون واقعاً هیچ انتظاری از من نداشت؟ و می‌تونم این سوال رو از خودم هم بپرسم. من بعد از اینکه آقاجونم دوباره ازدواج کرد متوجه این موضوع شدم، یا شایدم سعی کردم اونجوری فکر کنم.، اما آیا من واقعاً هیچ انتظاری نداشتم؟

«گوش کن، آسامورا کون. اگه واقعاً بی‌طرفانه و بدون پیش‌داوری رفتار می‌کردی، تو اعماق وجودت هی به خودت نمی‌گفتی که “من هیچ انتظاری از زن‌ها ندارم”. از لحظه‌ای که سعی کردی مدام روش پافشاری کنی، از مسیر بی‌طرفانه بودنت خارج شدی. و هرچقدر بیشتر روش پافشاری کنی، بیشتر متزلزل می‌شی.»

نمی‌تونستم چیزی بگم. اصلاً نمی‌تونستم دلیلی برای رد حرفایی که فوجینامی سان داشت بهم می‌زد پیدا کنم.

«متاسفم که درباره‌ی همچین چیز غم‌انگیزی صحبت کردم. این فقط احساسی بود که موقع تماشای تو داشتم. اینکه احساسات رو رها می‌کنی، از خواسته‌هات دست می‌کشی و فقط امیدواری که بقیه کار درست رو انجام بدند. تو همچین آدمی هستی، مگه نه؟ آدمی که وقتی پای اخلاقیات و هنجارهای جامعه وسط باشه به آسونی وا می‌ده.»

«اما آدمی که مطابق هنجارهای جامعه رفتار نکنه توسط بقیه طرد می‌شه.»

«این دقیقاً همون چیزی بود که داشتم دربارش حرف می‌زدم. این واقعاً رقت‌انگیزه.» فوجینامی سان آهی کشید و بعد حرفاش رو ادامه داد.

«حتی اگه مدام به خودت بگی از هیچ کس انتظاری نداری و همش خودت رو فریب بدی که این یه هنجاره عمومیه، بازهم ناخودآگاه برخی انتظارات رو داری و اگه این انتظارات برآورده نشند عصبانی می‌شی و بدون اینکه حتی بفهمی به خودت صدمه می‌زنی.»

«پس اساساً بیشتر شبیه اینه که “تقصیر توعه که بهم امید دادی” درسته؟»

«اما عصبانی شدن از دست کسی به خاطر اینکه انتظارات یکطرفه تورو برآورده نکرده خیلی خودخواهانست، نه؟»

«این خودخواهانه است، اما احساسات مردمم همینطوره. به همین دلیله که می‌گم نباید به خودت دروغ بگی، یه دروغ رو نمیشه تا ابد ادامه داد.»

این کلمات رو گفت، دستش رو تکون داد و رفت. زیر نور چراغ‌های خیابون رفتنش رو تماشا کردم. نمی تونستم باهاش مخالفت کنم. با سکوتم جوابش رو دادم.

حتی پس از گذشتن از نیمه شب، سر و صدای شیبویا از بین نمی‌رفت. بی‌پایان، بدون لحظه‌ای سکون زندگی در اطراف من جریان داشت. همونطور که بی‌حرکت اونجا ایستاده بودم، احساس کردم که ماه از آسمون داره بهم لبخند می‌زنه.