ورود عضویت
Gimai Seikatsu-04
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر12: 27 سپتامبر (یکشنبه) – آیاسه ساکی

«ســـاکـــی! این‌ طرف!»

از کنار گیت ورودی گذشتم و به طرف جایی رفتم که مایا داشت برام دست تکون می‌داد. اون با تعدادی از همکلاسی‌هامون احاطه شده بود. احتمالاً من آخرین نفری بودم که می‌رسیدم، برای همین یکم قدم‌هام رو تند کردم. در حین راه رفتن تعداد آدمایی که اومده بودند رو شمردم. دوتا پسر و سه تا دختر، از جمله مایا. اگه من رو هم حساب کنیم ، در کل شیش نفر می‌شدیم. انگار من واقعاً آخرین نفر بودم.

«ببخشید، خیلی منتظرتون گذاشتم؟»

«نه بابا! هنوز یکم تا زمان ملاقاتمون مونده بود.» مایا با لبخندی به لب اینو گفت، اما من مطمئن نبودم که تونسته باشم معنی واقعی پشت لبخندش رو درک کنم.

جلسه‌ی مطالعه‌ی امروز قراره تو خونه ی مایا برگزار بشه. ظاهراً اون تو یه آپارتمان همین نزدیکی‌ها زندگی می‌کنه، اما خیلی کم پیش میاد اون کسی رو به خونش دعوت کنه. اون سه‌تا داداش کوچیک داره که نیاز به مراقبت دارند. از اونجایی که والدینش اکثر اوقات بیرونند اون مجبوره که از بچه‌ها نگهداری کنه.

ظاهراً امروز والدینش کوچولوها رو بردند گردش و اون می‌تونه آزادانه از خونه استفاده کنه. برای همین پیشنهاد کرد که جلسه‌ی مطالعمون رو اونجا برگزار کنیم. بعد از خارج شددن از ایستگاه قطار و یکم پیاده‌روی، خیلی زود جلوی خونه‌ی مایا رسیدیم.

«واوو! خیلی بزرگه!»

«چه ساختمون گنده‌ای!»

«من تمام تلاشم رو براش انجام دادم.»

«مایا، تلاش تو هیچ تاثیری تو اندازه‌ی ساختمون نداره.»

«ساکی! مجبوری همش بزنی تو ذوقم؟» لحن کودکانه‌ی مایا باعث خنده‌ی همه‌ی اطرافیانش شد.

خوب، من تو همچین چیزایی هیچ مهارتی نداشتم، اما حرفای اون روز پروفسور کودو رو به یاد آوردم. امروز شیش نفر اینجا هستند، که دونفر از اون‌ها پسره، و یکیشون شینجو کونه که در وهله‌ی اول این جلسه‌ی مطالعه رو برنامه‌ریزی کرده بود. من برنامه داشتم تا باهاشون بیشتر آشنا بشم.

بعد از رد شدن از در ورودی به سمت آسانسور حرکت کردیم. علی‌رغم اینکه ساختمون خیلی بزرگ بود، آسانسور به طرز مسخره‌ای کوچیک بود. به نظر می‌رسید که ما شش تا به سختی می‌تونیم خودمون رو داخلش جا بدیم، برای همین پسرا مجبور شدند که سوار آسانسور بعدی بشند. بعد از توقف آسانسور درب خودکار باز شد و ما پیاده شدیم. زیر پلاک فلزی که شماره‌ی واحد روش نوشته شده بود یه تابلوی کوچیک چوبی قرار داشت که با خطی زیبا روش نوشته شده بود “خوش آمدید”. حدس می‌زنم از ر وی احتیاط، اسم خانوادگیشون رو جایی ننوشته بودند. مایا در رو باز کرد و همه رفتیم داخل. فضای اتاق نشیمن حدود 16 متر مربع بود، که با دیدنش نفس همه بند اومد.

«خــیــلــی بــــزرگـــــــه!»

«آره. فضای اینجا بزرگتر از چیزیه که ما برای جلسه ی مطالعه بهش نیاز داریم.»

«چقدر باحال!»

مایا بهمون تعارف کرد:«راحت باشید و هرجا که می‌خواید بشینید.»، و همه دور میز نشستند. مایا به سمت آشپزخونه رفت. فهمیدم اون می‌خواد چکار کنه، برای همین کیفم رو گذاشتم زمین و دنبالش رفتم.

«ها؟ ساکی، دستشویی اینطرفی نیست ها، می‌دونی.»

«خیلی بامزه بود! زودباش، یکمیشون رو بده من.»

سه تا از بطری‌های یه لیتری چایی رو که مایا سعی داشت تنهایی تا اتاق نشیمن بیاره از دستش گرفتم.

«بچه‌ها! بیاید و هرکدوم یکی بگیرید. ساکی چان، یه دنیا ممنون.» کسی که داشت حرف می‌زد دختری بود که مایا همیشه بهش “یومیچی” می‌گفت.

شینجو کون هم فوراً برای کمک ایستاد. لیوان‌ها و زیرلیوانی‌ها رو قبلاً آماده کرده بود.

«کسایی که نگران خیس شدن دستشون هستند می‌تونند از دستمال کاغذی استفاده کنند.»

«مایا! همه چی خوبه، بگیر بشین دیگه، داری معذبمون می‌کنی.»

«ساکی خیلی مهربونه. بفرمایید، اینم چند تا تنقلات که دستتون رو هم کثیف نمی‌کنه.»

«ما اومدیم اینجا درس بخونیم دیگه، نه؟»

«البته. اما تنقلات هم لازمه.»

«انگار تصوری که من از یه جلسه‌ی مطالعه دارم با تصوری که مایا داره فرق می‌کنه…»

همه خندیدند. هرچند چیزی برای خنده نبود. من مایا رو می‌شناسم و اون کاملاً جدیه. اگه بزارم هرکاری دلش می‌خواد بکنه، خیلی زود این تبدیل به یه مهمونی چای می‌شه. خوب، با توجه به هدفی که من تو ذهنم دارم، اونم به خودی خود اشکالی نداره ـــ

صبرکن، نه.

«خوب، قراره چطوری این جلسه‌ی مطالعه رو پیش ببریم؟» مایا پرسید.

«چیزی هست که بخوایید روش تمرکز کنید؟» من پرسیدم.

«برای من فرقی نمی‌کنه.»

«این ناراساکا سان خودمونه. اون تو هر درسی بهترین نمرات رو می‌گیره.»

«واوو، بچه درسخون‌ها واقعاً فرق دارند.»

«هی هی، می‌تونید یکم بیشتر تحسینم کنید. جدای از شوخی، نظرتون چیه که هرکدوم از ما تو درسی که درش ضعیف هستیم تمرکز کنیم؟»

«درسی که توش ضعیف هستیم؟»

«برای یومیچی، این باید زبان ژاپنی باشه، نه؟»

یومیچی وقتی اخم می‌کرد یکم ناز به نظر می‌رسید.

«آسونه، با این تعداد، حتماً کسی وجود داره که تو یه درس خوب باشه. به این ترتیب می‌تونه به اونی که توش بده آموزش بده.»

اوه، که اینطور. منطقیه. اگه اینجوری روی دروس تمرکز کنیم، وضعیت از “نمی‌دونم چطور باید حلش کنم”، به “حداقل راه حلش رو می‌دونم” تغییر می‌کنه. وقتی تو درسی خوبی، حتی اگه نتونی مستقیماً جواب نهایی سوال رو پیدا کنی، حداقلش می‌دونی کجا رو باید بگردی.

اما اگه تو درسی بد بودی چی؟ اون موقع نمی‌تونی بری تو فرهنگ لغت دنبالش بگردی، یا از سوالات مشابه به عنوان مرجع استفاده کنی یا حتی آنلاین جستجوش کنی. تو این مواقع باید چکار کرد؟ اگه این سوال رو چند ماه پیش از من می‌پرسیدند، احتمالاً جوابی براش نداشتم. اما الان برام مثل روز روشنه. فقط باید به بقیه تکیه کنی. اگه به شونه‌های یه نفر دیگه تکیه کنی، می‌تونی مسافت بیشتری رو طی کنی. قبلاً آسامورا کون – منظورم نی سانه، هرازگاهی بهم چیزای مختلفی رو یاد می‌داد. اما آموزش دادن دروسی که توشون خوب هستم به دیگران موضوع کاملاً جدیدی برای منه. من نقاط ضعفم رو بهش نشون می‌دم و ازشون جواب می‌خوام. در عین حال اگه از ضعف شخص دیگه‌ای مطلع بشم سعی می‌کنم تا اونجا که در توانمه بهش کمک کنم، این یه نوع بده بستون کلاسیکه. همچین منطقی باید برام آشنا باشه، اما قبلاً هرگز نمی‌تونستم همچین کاری انجام بدم.

اما الان درکش می‌کنم. تکیه کردن به دیگران یه مهارته، که نیاز به تمرین کردن داره. من از تکیه کردن به دیگران متنفر بودم، همونطور که از تکیه کردن دیگران به خودم بدم می‌اومد. اگه دیگران از من انتظاراتی داشتند، نمی‌دونستم چکار باید بکنم تا اونا راضی بشند. تا زمانی که نتونم ذهنشون رو بخونم یا مستقیماً اونچه رو که از من می‌خواهند از دهنشون نشنوم راهی برای فهمیدنش ندارم. توانایی حدس زدن اونچه که دیگران ازت می‌خواند یه مهارت خدادادیه – این چیزی بود که همیشه در موردش فکر می‌کردم.

اگه چیزی ازم می‌خوای، بهم بگو. اگه ازم می‌خوای تا کاری رو انجام ندم، بازم بهم بگو. اگه مردم می‌تونستند به راحتی احساساتشون رو بهم بگند اونوقت همه مون خوشحال بودیم. همچین طرز تفکری هنوزم عمیقاً در من ریشه کرده، و من باور ندارم که اشتباه باشه. اما همچین طرز تفکری کاملاً مخالف با شرایط فعلی منه. به هر حال، تنها کسی که باید احساساتم رو بهش نشون بدم، تنها کسی که باید باهاش صادق باشم، همون کسیه که هیچ وقت نمی‌تونم احساسات واقعیم رو بهش بگم.

پدر بیولوژیکیم رو به یاد آوردم. حتی با وجود اینکه مامان بعد از اینکه اون تو کارش شکست خورد ازش حمایت کرد، وقتی به موفقیت رسید شروع به رنجوندن مامانم کرد. اینجور نیست که من اون رو بخشیده باشم، اما الان می‌تونم یکم بیشتر درکش کنم. اون نمی‌تونست ضعف‌های خوش رو به مامان نشون بده. نمی‌تونست بهش تکیه کنه، نمی‌تونست یه رابطه‌ی بده بستون با مامان ایجاد کنه. اون مهارت تکیه کردن به همسرش رو نداشت.

پس یعنی منم همینطوری هستم؟ من مشکلی نداشتم که بهش درباره‌ی مشکلم با ادبیات ژاپنی بگم. و با این حال نمی‌تونم این احساسی که تو سینه‌ام هست رو توضیح بدم. فکر می‌کنم اگه بدونم این احساس چیه بد میشه. اما واقعاً همش همینه؟

«ای بابا. ســــاکــــــی!!!»

«ها؟» سرم رو بلند کردم و مایا رو دیدم که داره دستش رو جلوی صورتم تکون می‌ده.

«تو گرسنت نیست؟»

حالا که اون بهش اشاره کرد، متوجه شدم که شکمم واقعاً خالیه. وقتی ساعت گوشیم رو نگاه کردم، دیدم که ساعت 11:57 است.

«عه، به همین زودی وقت ناهار شد؟»

«اوهوم. پس، چکار باید بکنیم؟ یه چی سفارش بدیم؟ شایدم بهتره خودمون یه چیز ساده درست کنیم؟» مایا پرسید. هرچند، امکان نداشت که خودمون بتونیم برای شش نفر غذا درست کنیم.

سفارش دادن غذا هم خیلی گرون در می‌اومد.

«من میرم نزدیک‌ترین فروشگاه رفاه و یه چیزی برای خوردن می‌خرم.»

«همم، پس همه‌مون باید باهم بریم؟»

«اینجوری فقط فروشگاه رو بی‌خودی شلوغ می‌کنیم. اگه چیزی می‌خوایید بهم بگید، من براتون می‌خرم.»

«تو حواست حتی به کوچکترین چیزها هم هست ها … من یه بشقاب دسرم می‌خوام.»

من شروع به نوشتن سفارش بقیه کردم و خیلی زود متوجه شدم که خیلی زیادند. به خصوص وقتی نوبت به سفارش نوشیدنی‌ها رسید. اما منم معمولاً وقتی می‌رم فروشگاه زیاد خرید می‌کنم. پس آوردنشون نباید برام مشکل باشه.

«آوردن این همه چیز باید برات مشکل باشه، نه؟ بزار منم بیام کمکت.»

«اوه … باشه. ممنون.»

شینجو کون بهم پیشنهاد کمک داد، پس ما دوتایی به سمت فروشگاه به راه افتادیم. مایا و بقیه خونه موندند و ظروف غذاخوری رو آماده کردند.

فروشگاه رفاه خیلی به آپارتمان مایا نزدیک بود. وقتی به خیابون اصلی می‌پیچیدید، می‌تونستید فروشگاه رو روبه‌روی یه رستوران زنجیره‌ی ایتالیایی، که این روزا بین دانش آموزا محبوب شده بود، ببینید. این یادم آورد که من بیلبورد یه موسسه‌ی آموزشی رو این اطراف دیده بودم و معلوم شد که همون موسسه‌ای که آسامورا کون بهش می‌ره. خوب، فقط یکی دوتا موسسه‌ی آموزشی محبوب این اطراف وجود داره، پس زیادم اتفاقی نیست.

صبر کن … این خوب نیست. دوباره داشتم به آسامورا کون فکر می‌کردم. نمی‌تونستم این کارو بکنم. من تصمیم گرفته بودم رابطه‌های جدیدی ایجاد کنم. ما خیلی زود به فروشگاه رسیدیم و مشغول خرید شدیم. ما نون، اونیگیری، چند مدل ساندویچ، ، انواع مختلفی از تنقلات و همچنین سه بطری بزرگ چای خریدیم. بعد از اینکه پول همه‌شون رو جلوی صندوق حساب کردیم، شینجو کون کیسه‌ی سنگینی رو که بطری‌های چای توش بود برداشت.

«می‌تونی یکمی از وسایلت رو به من بدی.»

«پس لطفاً بگیرشون.»

من گفتم و کیسه‌‌ای رو که توش پیچس‌های سیب‌زمینی بود بهش دادم. این انصاف نبود. اون عملاً داشت همه چیز رو خودش تنهایی حمل می‌کرد.

«که اینطور.»

«ها؟»

وقتی لبخند شینجو کون رو دیدم، یادم اومد که چندتا از همکلاسی‌های دخترم داشتند درباره‌ی اینکه اون چقدر محبوبه حرف می‌زدند. بالاخره دلیلش رو فهمیدم. اون واقعاً یه جنتلمن بود.

«ممنون که اونا رو حمل می‌کنی.»

«خودم خواستم که کمک کنم. تازه تو هم دستات پره.»

«درست می‌گی، اما هنوزم …»

خوب، من آدمی نیستم که اهل تعارف کردن باشه، و همینطور هم ترجیح می‌دم بقیه چیزی ازم بگیرند تا چیزی بهم بدند، برای همین فکر می‌کنم که نیازی نبود که اون ملاحظه‌ی منو بکنه. با این حال، هنگام خروج از فروشگاه نزدیک بود زمین بخورم، برای همین احساس خجالت می‌کردم. خوشبختانه، شینجوکون منو گرفت، برای همین بدون افتادن تونستم خودم رو جمع و جور بکنم.

«م‌-ممنون.»

«چیز مهمی نبود.»

با اینکه اینطور می‌گه، اما دوتا کیسه ی سنگین دستشه و همچنان باید مواظب دختری مثل منم باشه.

«می‌تونی بیشتر بهم تکیه کنی.» اون زیر لب زمزمه کرد، اما من واقعاً ترجیح می‌دادم دیگه زمین نخورم. وگرنه رویای تنهایی زندگی کردنم یه آرزوی دست نیافتنی می‌شد. از اونجایی که اون اینجوری بهم کمک کرده بود از الان شروع به شک کردن کرده بودم که نکنه من واقعاً یه آدم دست و پا چلفتی باشم؟

«می‌گم، آیاسه.»

تو افکارم غرق شده بودم، اما وقتی اسمم رو شنیدم دوباره به واقعیت برگشتم.

«شنیدم که تو و آسامورا کون خواهر و برادر ناتنی هم هستید.»

برای یه لحظه خشکم زد.

«این … فقط چند نفر این رو می‌دونند.»

«واقعاً؟ من اینو مستقیم از خود آسامورا شنیدم.»

«ها؟»

«تو جلسه‌ی اولیا و مربیان، من به طور اتفاقی دیدم که مادرش با تو وارد کلاس شد، بنابراین در این مورد ازش پرسیدم.»

«اوه … که اینطور.»

آرومتر شدم.هیچ وقت انتظار نداشتم که آسامورا کون از اون مدل آدمایی باشه که راه بیوفته و به بقیه درمورد خواهر و برادر ناتنی بودن ما بگه، اما با توجه به شرایط، فهمیدم که چاره‌ی دیگه‌ای نداشته.

شینجو کون متوجه شده بود که انگار من نمی‌دونم چطور باید به این گفتگو ادامه بدم، برای همین بحث رو عوض کرد.

«آیاسه، تو همیشه خیلی منظم و سربه‌زیری. من فکر می‌کردم که تو حتماً یه داداش کوچیکتر داری.»

«نه واقعاً. اینجوریام نیست.»

من واقعاً کسی نیستم که همیشه بتونم منطقی رفتار کنم.

«ولی مطمئناً اینجوری به نظر می‌رسی.»

«داری زیادی بزرگش می‌کنی. در عوض، تو هم همیشه همه چیز رو تحت کنترل داری. تو هم مثل یه برادر بزرگتر می‌مونی.»

«راستش، من واقعاً یه خواهر کوچکتر دارم.»

«که اینطور … بهم نزدیکید؟»

«یجورایی؟! همونقدر که خواهر و برادرای دیگه بهم نزدیکند.»

«پس بهش کمک می‌کنی تا کیسه‌های سنگین رو حمل کنه؟»

«ام، خوب، مسلماً.»

«دستش رو می‌گیری تا زمین نخوره؟»

«وقتی هر دومون کوچیکتر بودیم، آره.»

دلیل اینکه دلم می‌خواست یکم سربه‌سرش بزارم این بود که شرط می‌بندم خواهر کوچیکترش همیشه به داشتن برادری مثل اون افتخار می‌کنه.

«تو واقعاً به خواهرت اهمیت می‌دی. این شگفت انگیزه.»

«این کاریه که هر برادر بزرگتری انجامش می‌ده.»

بعد از شنیدن این حرف، دوباره متوجه شدم که باهاش موافقم. این طبیعیه که یه برادر بزرگتر به خواهرش اهمیت بده. تموم کارهایی که آسامورا کون برام انجام داد – دنبال یه کار نیمه وقت برام گشت، تو درسام کمکم کرد، دنبال یه راه برای بهبود مطالعه‌ام گشت – یعنی اون همه ی این کارها رو به عنوان یه برادر بزرگتر انجام داده بود؟ متوجه شدم که دوباره دارم به اون فکر می‌کنم. دفعه‌ی بعدی که سرم رو بلند کردم تا به اطراف نگاه کنم، تقریباً دیگه به آپارتمان رسیده بودیم.

جلسه ی مطالعه‌ی گروهی حدود ساعت 6 بعد از ظهر تموم شد. اواخر سپتامبر، خورشید نسبتاً زود، حدود ساعت 5:30 غروب می‌کنه. هرچند هنوز یکم نور تو آسمون باقی مونده، اما همه چی به سرعت تاریک می‌شه، برای همین الان بهترین وقت برای تموم کردن همه چیز بود.

بعلاوه به مایا گفته شد که والدینش به همراه داداشای کوچیکش یکم بعد از ساعت 6 برمی‌گردند. درس خوندمون چند بار اینجا و اونجا از مسیرش منحرف شد، اما فکر می‌کنم در کل پیشرفت خوبی داشتیم. حداقل، من که احساس می‌کنم خودم رو بهبود بخشیده‌ام.

به محض خروج از آپارتمان، متوجه شدیم که آسمون شرقی رنگ شب به خودش گرفته، هنوز رگه‌هایی از قرمز و نارنجی دیده می‌شد، اما اونا هم به زودی ناپدید می‌شدند. مایا بهمون پیشنهاد کرد که تا ایستگاه قطار باهامون بیاد، اما ما اصرار کردیم که تو خونه بمونه و منتظر رسیدن برادراش باشه.

برای همین حالا فقط 5 نفر بودیم. آخرین باری که اینطوری باهم صحبت کردیم، روزی بود که باهم به استخر رفته بودیم، و من اون زمان به طرز غیرمنتظره‌ای احساس لذت کرده بودم.

«آیاسه.»

همزمان با صدا کردن اسمم، یکی جلوم رو گرفت.

«شینجو کون؟»

«یه لحظه وقت داری؟»

با این روش عجیبی که برای صدازدنم استفاده کرد، احساس کردم که یه چیزی درست نیست. بقیه بدون ما به راهشون ادامه دادند، اما اگه یکم قدمامون رو تند می‌کردیم بهشون می‌رسیدیم.

«اینجوری ازشون عقب میوفتیم ها.»

«باید باهات درباره‌ی چیزی صحبت کنم.»

«بله؟»

«امم … چطور باید بگمش؟» شینجو کون اومد از جلوم کنار و کنار من دوباره به راه افتاد. به نظر می‌رسید که اون حواسش به کسایی که جلوتر از ما می‌رفتند هم بود، انگار نمی‌خواست ک خیلی بهشون نزدیک بشه.

«چیزی لازم داری؟»

«خوب، داشتم فکر می‌کردم که امروز عجب روزی بود، نه؟»

«آره. انگار امسال تابستون نمی‌خواد دست برداره. حتی با اینکه جیرجیرک‌ها دیگه جیرجیر نمی‌کنند، اما هنوزم مثل یه بعد از ظهر گرم تابستونیه.»

با این حال، فصل به آرومی درحال تغییره، چند هفته‌ی پیش، زمانی که هشدار گرمازدگی از تلویزیون پخش شد، کل جزیره قرمز به رنگ قرمز در اومده بود، اما حالا تا حدودی به رنگ زرد تغییر کرده. گل‌های آفتابگردونی که تو گوشه‌ی خیابون رشد کرده بودند هم شروع به پژمرده شدن کرده‌ بودند و ابرهای آسمون عصرگاهی هم دیگه اون درخشش قرمز رنگ خودشون رو نداشتند، در عوض، رنگ‌های آروم پاییزی داشتند.

چراغ‌های توی پیاده‌رو هم دیگه نور گرم و سرکوب‌کننده‌ای از خودشون ساطع نمی‌کردند، بلکه نوری داشتند که به شما اجازه می‌داد آروم باشید و هنگام غروب خورشید به آرومی به سمت خونه پیاده‌روی کنید.

سایه‌هایی که تو خیابون انداخته بودیم طولانی و طولانی‌تر شد، تا اینکه قدم‌های شینجو کون کند شد و در نهایت کاملاً متوقف شد. چون چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم، منم ایستادم. متوجه شدم که شینجو کون به سمت من چرخیده، حالتی که توی نگاه خیره‌اش بود باعث شد یکم احساس بی‌قراری کنم.

«من ازت خوشم میاد.»

اون اینو گفت و درست وقتی کلمات می‌خواستند از دهانم خارج بشند دوباره اونا رو قورت دادم. اون حتماً بخاطر سکوت من احساس اضظراب کرده بود، برای همین تصمیم گرفت دوباره حرفاش رو تکرار کنه.

«من ازت خوشم میاد، آیاسه.»

«اوه، واقعاً.»

صبر کن، یه لحظه وایسا. این جواب درستی نیست.هردومون دوباره ساکت شدیم.

«آم … ممنون، خوشحالم که همچین احساسی داری، اما -» داشتم دنبال کلمات درست می‌گشتم.

این یه اعتراف بود، مگه نه؟ الان باید چکار کنم؟ هیچ وقت انتظار نداشتم که شینجو کون همچین احساسی نسبت بهم داشته باشه. الان چطور باید ردش کنم؟ … درست زمانی که داشتم به این فکر می‌کردم، از خودم تعجب کردم. چرا بلافاصله دارم به این فکر می‌کنم که اونو رد کنم؟ می‌دونم که شینجو کون چه آدم جذابیه. بعد از اینکه تمام روز نگاهش کردم، متوجه شدم که اون کوچکترین عیبی تو وجودش نداره. می‌دونستم که چندتا از همکلاسی‌های دخترم با نگاه‌هایی محبت‌آمیز اونو تماشا می‌کنند. اگه منطقی بهش نگاه کنیم، اون از اون دسته آدماست که با هرکسی می‌تونه راه بیاد. اون مهربون و باملاحظه است. اگه من جای خواهر کوچیکترش بودم، مطمئناً احساس خوشبختی می‌کردم.

وقتی یکم پیش صدام زد، به نوعی احساس بی‌قراری کردم. احتمالاً حدس می‌زدم که همچین اتفاقی قراره بیوفته، اما تصمیم گرفته بودم نادیده بگیرمش.

«معذرت می‌خوام.» به سمت شینجو کون چرخیدم، تا اونجایی که می‌تونستم سرم رو پایین آوردم و عمیقاً بهش تعظیم کردم. «نمی‌تونم به اون چشم بهت نگاه کنم…»

«اما تو که با کسی قرار نمی‌ذاری، درسته؟»

«ها؟ آم … آره.»

«اگه اینجوریه، پس چرا با من بیرون نمیری؟ ممکنه در نهایت بتونی منو به یه چشم دیگه ببینی، مگه نه؟»

این … نمی‌دونم.

«یا شایدم یکی هست که دوستش داری، اما هنوز نتونستی بهش اعتراف کنی؟»

«نه … نیست.»

«با این حال، تو نمی‌خوای با من بیرون بیای؟»

«با این حال، باهات بیرون نمیام.»

نمیدونم چرا، اما من نمی‌تونم آینده‌ای رو تصور کنم که توش اون رو دوست داشته باشم. می‌دونم که اون آدم خوبیه، و مطمئنم که برادر بزرگتر معرکه‌ایه، اما هنوزم …

«پس، شاید تو واقعاً … به آساموراــ»

«هان؟»

«نه، چیزی نیست … متوجهم. من تسلیمم. من نمی‌خوام رابطم با یه همکلاسی که باهاش اوقات خوبی رو سپری کردم رو خراب کنم.»

«شینجو کون …»

«اوهوم، فکر کنم باید یکم بیشتر با آسامورا می‌گشتم.»

حرفاش منو دوباره شوکه کرد.

«چرا؟»

چرا اون داره همش به آسامورا کون اشاره می‌کنه؟

«تو برادر بزرگترت رو دوست داری، نه؟»

«این …» نتونستم بلافاصله انکارش کنم.

«آه، پس تو حتی انکارش هم نمی‌کنی. حتی با اینکه تو یه چشم به هم زدن منو رد کردی.»

«مثل یه برادر بزرگتر، همش همین.»

«همم؟ خوب، پس همین جا تمومش می‌کنم. اما اگه می‌تونستم بفهمم که اون چجور پسریه و برای چی تو این همه ازش خوشت میاد، شاید هنوز یه شانسی داشتم.» جوری اینو گفت انگار که یه جوکه، اما من واقعاً نمی‌تونستم منطق پشت حرفش رو بفهمم.

حتی اگه مثل برادر بزرگتر کسی که بهش اعتراف کردی رفتار کنی، در نهایت مثل یه برادر بزرگتر دوست داشته خواهی شد، مگه نه؟ همچین منطقی برای من عجیب بود، اما اون آدم بدی نیست، برای همین خوشحال میشم اگه آسامورا کون بتونه دوستای بیشتری پیدا کنه. درست در همین لحظه، صداهایی رو شنیدم که من و شینجو کون رو صدا می‌کردند. اونها همکلاسی‌هامون بودند که منتظر بودند تا ما بهشون برسیم.

خورشید غروب کرده بود و طلوع ماه نشون از پایان روز و نزدیکتر شدن فصل جدید می‌داد. وقتی به ایستگاه قطار رسیدیم، همه جا تاریک شده بود و شب به طور کامل از ما استقبال کرد. می‌خواستم دکمه‌ی آسانسور رو بزنم که متوجه شدم آسامورا کون تو لاین بهم پیام داده و گفته که امشب تو راه خونه قراره یه جای دیگه هم بره و دیر به خونه میاد.

وقتی به این فکر می‌کنم که اون دوباره با یومیوری سنپایه، احساس می‌کنم که چیزی تو سینه‌ام سنگینی می‌کنه و احساسات غمگینی قلبم رو پر می‌کنه. دختره‌ی اوباش لعنتی، بهش فحش دادم، ولی به دلایلی هم احساس آرامش کردم. احساس می‌کنم سرم داغ شده. امشب حتی نمی‌تونم به صورتش نگاه کنم.

“با این حال، اگه با یه پسر جذاب دیگه برخورد کردی، و با وجود این هنوزم احساسات تغییر نکرد، پس مطمئن شو برای احساسی که داری ارزش قائل می‌شی.”

چیزی که پروفسور کودو بهم گفته بود رو به یاد آوردم. لحن حرفاش جوری بود که انگار اون از همون اول تمام حقیقت رو می‌دونست، که باعث شده بود حرفاش جذابیت عجیبی پیدا کنه، و احساس می‌کردم که اون حرفا دارند من رو به جلو هل می‌دند. حتی اگر برخلاف تمام اصول و اخلاقیات مدرنی بود که من می‌شناختم.

برای آروم شدن به زمان احتیاج داشتم. حداقل برای یه روز باید فاصلم رو باهاش حفظ می‌کردم و از روبه‌رو شدن باهاش جلوگیری می‌کردم. اما وقتی فردا بیاد، من دیگه آروم شدم، و وضعیتم هنوزم تغییری نکرده، بعد …

«آم؟…»

«عه؟ اوه، معذرت می‌خوام، لطفاً بفرمایید.»

یکی دیگه از ساکنان ساختمون منو صدا کرد، و متوجه شدم که تمام مدت جلوی آسانسور ایستاده‌ام. از جلوی در کنار کشیدم، اون شخص رو تماشا کردم که وارد آسانسور شد و تا وقتی که در آسانسور داشت بسته می‌شد براش دست تکون دادم.

ــــ من کاملاً بهم ریخته بودم.