ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

زمین لرزید، آسمان لرزید و ترس را بر دل همه جهانیان فرو نشاند.

مردم به اطراف می دویدند و در مکان های امن پناه می گرفتند، این اتفاق در سراسر دنیا در حال رخ دادن بود.

جییییییغ.!

بوققق.!

سر صدای برخورد ماشین ها و پناه جویان خیابان را پر کرده بود.

در این شرایط حتی اگر شخصی از خود زلزله نمی ترسید، صدا های اطراف به تنهایی برای تحت فشار قرار دادنش کافی بودند.

چند دقیقه قبل زنگ دبیرستان منطقه ی 15 شهری به صدا در آمد.

دانش آموزان به صورت گروهی و با دوستان خود از مدرسه خارج شدند، صدای خنده ی زوج ها و خوشحالی تعطیلات، هیاهویی به پا کرده بود.

خصوصا این در مورد دانش آموزان سال آخر صدق می کرد، امسال درسشان تموم میشد، عده ای به دنبال دانشگاه بودند و عده ای خیال ازدواج با زوج دبیرستانشان را در سر می پروراندند.

در این بین پسری تنها و ساکت کاملا منزوی حرکت می کرد، تفاوتش با یک نگاه قابل مشاهده بود.

چشم هایش حالتی از بی تفاوتی را نشان می داد و قدم های آرامش، هاله ی بیخیالی و هشداری مثل: از من دور بمانید را برای دانش آموزان اطرافش نمایان می کرد.

دقایقی از این ماجرا نگذشته بود که حادثه ی عجیب رخ داد،زلزله زمین را لرزاند و همهمه قلب مردم را.

پسر رنگ پریده با موهای مشکی، بدنی لاغر و لباس های ژولیده خودش را به ستون کنار خیابان گرفته بود.

منظره ی تصادف و جیغ های پیاپی ترس را در دلش جا داده بود، چشم های آبی پسرک مانند موج های اقیانوس لرزان به نظر میرسید.

رایان همان طور که با یک دست ستون را گرفته بود با دست دیگر پیشانی اش را فشرد،او سردرد شدیدی داشت، درد مانند جریان های الکتریسیته در سرش می پیچید.

با اینکه امسال دبیرستان را تمام می کرد، برنامه ای برای آینده اش نداشت، او یک اوتاکو دور از اجتماع بود که تمام وقتش را به خواندن ناول و دیدن انیمه های ژاپنی و چینی می گذراند.

خانواده اش کاملا معمولی و حتی در بعضی از لحاظ زیر خط آسایش و فقرجامعه در نظر گرفته می شدند، پدرش کارگر دائمی کارخانه ضایعات و مادرش در مشاغل گوناگون پاره وقت مشغول کار بودند.

زندگی آنها به سختی می گذشت اما تقریبا یکنواخت بود، او همچنین یک خواهر کوچکتر از خود داشت.

خواهرش را زیبایی دبیرستان در نظر می گرفتند، او دختری سخت کوش بود و همیشه با رایان مقایسه میشد.

با همه ی این ها رایان می دانست که مقصر خودش است، تمامٱ انتقادات دیگران به حق بود و حتی خواهرش با او به خوبی رفتار می کرد، هر چند کمی سرد به نظر می رسید ولی این بخشی از رفتارش بود و بین دیگران فرق نمی گذاشت.

رایان او را بسیار دوست داشت در حدی که حتی برایش وقت خالی می گذاشت و به مدت کوتاهی با او صحبت می کرد.

از نظر رایان این مدت کوتاه بسیار ارزشمند بود، او داشت از زمانش برای خواندن رویاهای خودش می گذشت، این برای چه کسی ارزشمند نبود؟!

اما این ها همه خیال خام خودش بود و در نظر دیگران ارزشی نداشت.

زلزله انگار نمی خواست به پایان برسد، هر ثانیه برای رایان به سختی می گذشت، او زمان را از دست داده بود.

سر دردش بیشتر شد، موج های درد به او رحم نمی کردند، چهره ی رایان در هم رفته بود و اخم روی صورتش بیشتر و پریشان تر می شد.

بدن او دیگر تحمل نداشت ، چشم هایش را بست و هوشیاری اش را از دست داد، دست رایان از ستون شل شد و بدنش بیهوش به زمین افتاد.

صدای عجیبی در سر رایان پیچید:

{{ زمان خوشی به پایان رسید، امروز قیامت موجودات زمین است. از این پس در سرزمین واقعی زندگی خواهید کرد، سرزمین بقا، سرزمینی که مرگ حقیقی یا جاودانگی ابدی را برای شما به ارمغان خواهد داشت.!

آن جا قانون، قانون جنگل است، بکشید و قوی تر شوید، پا روی اجساد دیگران بگذارید و پله پله پیشرفت کنید یا بمیرید و پله های پیشرفت دیگران را بسازید.! }}

این دنیای حقیقی است.

به دنیای حقیقی خوش آمدید.

سیستم بقا کامل شد.

سیستم در حال راه اندازی.. 1..2. 3… 99….100

سیستم بقا راه اندازی شد.

صفحه ای عجیب در ذهن رایان درخشید.

نام :  [ رایان ]

گونه : [ انسان ]

سطح: [ K ]

امتیاز زندگی :  10/1

قیامت آغاز شد، موفق باشید.