ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

انعکاس چهره اش در تجسم های نیستی درخشید، با احساس کردن نگاه های ملکه در جایش خشکش زده و قادر به تکان خوردن نبود. با نگاه کردن به سرخی مخلوط با نیستی ناخودآگاه اشک در چشمانش جاری شد ولی حتی در این شرایط توانایی پلک زدن نداشت. بدنش می لرزید، به طوری که هر آن امکان داشت به زمین بیفتد.

فریاد های جانور طغیان را بیشتر و هراس را مهلک تر از قبل در قلب و ذهنش فرو می نشاند، آب گلویش را قورت داد. باید بر می گشت، در هر شرایطی نمی‌توانست با ملکه ی کلونی درگیر شود.

هاله ی خشم جانور حتی از هاله ی مهتاب هم فشار و ترس بیشتری را در بر می گرفت. می خواست برگردد ولی قادر به تکان خوردن نبود. شاهدخت هم احساسات متزلزل رایان را احساس می کرد، باید چاره‌ای می یافت، حتی او هم از درگیر شدن اطمینان کافی نداشت.

به عقب نگاه کرد، ورودی ای که همین چند ثانیه پیش از آن عبور کردند طوری با خاک و سنگ پر و ناپدید شده که انگار از اول چیزی جز وهم و خیال خودش آن را به وجود نمی آورد.

سرش را تکان داد، نمی دانست بدن رایان تحملش را دارد یا نه اما احتمالا دوباره مجبور می شد از تمام ظرفیتش استفاده کند. با این که فکر کردن به این موضوع هم باعث سر دردش می شد، دوباره وضعیت و تونل را بررسی و به سرعت به طرف ملکه یورش برد.

رایان که این صحنه ها را می دید کمی آرام گرفت، با خجالت سرش را پایین انداخت. به خودش که آمد تمام پشتش خیس آب شده بود.

به زودی دوباره فریاد ملکه شنیده شد، نمی توانست به طور کامل تمرکز کند اما با این وجود هم شاهدخت خون کاری از پیش نمی برد. نباید ریسک می کرد، حتی یک بار ضربه خوردن تمام احتمالات نبرد را به هیچ مبدل می ساخت.

رایان به سختی به جلو قدم گذاشت اما به دلیل کرختی بدنش در همان قدم اول به زمین افتاد.
ناله ی خفیفی زد و پهلو اش را فشرد، کمی خون روی دستش را رنگ و درد ذهنیتش را متمرکز ساخت. لب پایینش را دندان گرفت و با احساس مایعی تلخ و بوی زمخت آهن به سختی ایستاد و به طرف جلو به پیش رفت.

در این هنگام خراش های کوچکی در سرتاسر فلس های شاهدخت دیده می شد، با این وجود او همچنان غرشی زد و به طرف سر مورچه هجوم برد. دندانه های پای جانور بدنش را می خراشاند ولی بدون اهمیت همچنان به پیش می رفت.

قبل از این که امیدی برای نبرد داشته باشد باید شرایطش را مهیا می کرد، نیش های بیرون زده اش انتظار چشیدن طعم خون ملکه را داشتند اما هر بار به صورتی مجبور به عقب نشینی می شد.

رایان با دیدن این صحنه به طرف میدان دوید، باید هر طور شده کمی وقت می خرید اگر نه حتی شانس شروع کردن مبارزه را در برابر جانور غول پیکر نداشتند، چه برسد به زنده ماندن از این بلای ناخواسته. آهی کشید و از بین پاهایش عبور کرد، پرید و با یک ضربه شمشیر زنگ زده اش را در تنه جانور فرو برد.

بدن ملکه به دیواره های تونل برخورد و اگر به زمین میفتاد رایان به طور کامل پرس می شد، اما در این شرایط مهلتی برای فکر کردن به هیچ احتمالی نداشت، باید خطر را به جان می خرید همانطور که شاهدخت با وجود دانستن قدرت حریف برایشان می جنگید و سراسر بدنش در این راه پر از زخم شده بود.
چشمانش را بست و شمشیر را با تمام توانش فشرد، خراش کوچکی روی تنه جانور نشست و در پی آن رایان با سر در چاله خون افتاد. سر تا پا خونین و مالین شده ایستاد و دوباره حمله ور شد.

صدای ضربان قلبش با نفس هایش عجین و با هم مسابقه می دادند. ملکه با احساس درد در تنه اش به پایین نگاه کرد و برای چند ثانیه با حمله به طرف رایان تمرکزش را روی شاهدخت خون از دست داد.

جانور با پاهای دندانه دارش به طرف رایان هجوم برد، چیزی به برخورد نمانده بود، با احساس کردن سوزش و سرما روی سرش از قدرت حمله کاسته شد. با این وجود هم برای جا خالی دادن زمانی باقی نمی ماند.

رایان به سرعت واکنش نشان داد، شمشیرش را در برابر ضربه سپر کرد و بعد از برخورد بدنش به پرواز درآمد. با احساس سطح سخت پشتش فریادی زد و روی زمین غلتید. زخم روی پهلو اش دوباره باز شده و خون ریزی داشت، هر چند به لطف هیکل غرق در خونش چندان مشخص نمی شد.

درد امانش را بریده و سوزش، نمک زخمش شده بود. در این حین بدن شاهدخت خون به طرز عجیبی رشد کرده و به تقابل با جانور پرداخت.

آرواره های ملکه به فلس هایش خراشیده می شد و سعی داشت او را از بدنش جدا کند. با وجود درد شاهدخت تسلیم نشد، تمام تنش را می پیچاند و تعادل جانور را به هم می زد.

هر چند لمس و مکیدن خون، بقیه مورچه ها را بی‌حس و تقریبا از تقابل باز می داشت اما این مورد درباره ی ملکه چندان کاری از پیش نبرد.

فلس های سرخ رنگ شاهدخت خراشیده و با لایه های خون بافتی دوباره می یافت. با این که ذهنش از فشار هاله تحت تاثیر قرار نمی گرفت، درد قابل تحمل نبود.

بدن جانور بار ها به دیواره های تونل برخورد و با هر برخورد تونل می لرزید و گرد و غبار با بوی زمخت آهن ترکیب می شد.

با افتادن تکه ای سنگ درست کنار رایان، آب دهانش را قورت داد و با سرعت بدنش را از روی زمین جمع کرد. نگاهی به وضعیت شاهدخت انداخت که چندان مساعد هم به نظر نمی رسید.

از طرف دیگر اگر همچنان به درگیری ادامه می دادند، هر آن احتمال ریزش تونل وجود داشت. دستش را روی پهلو اش فشرد و دوباره به طرفشان خیز برداشت.

خودش را به آن ها رساند، از میان پاهای دندانه داری که به سرعت جا به جا می شدند و مسیر را می بستند عبور کرد و ضربه ی دیگری به تنه مورچه نشاند.

کار دیگری از دستش ساخته نبود، هر چند وضعیت چندان به نفعشان پیش نمی رفت اما اوضاع ملکه ی کلونی هم تعریفی نداشت.

رایان بار ها شمشیر را به تنه جانور فرو می برد و با تکیه به شانس به دو طرف غلت می زد. با این وجود واکنش خاصی نسبت به او نشان داده نمی شد.

جانور تمام تمرکزش را به کار برده بود تا با شاهدخت خون مقابله کند، هر ثانیه که پیش می رفت بیشتر احساس ضعف می کرد و این در بلند مدت به ضررش پایان می یافت.

بالاخره تحمل شاهدخت خون به سر آمد و با جیغی گوش خراش روی زمین افتاد. به خودش می پیچید و بلند ناله می زد، با وجود تمام انرژی ای که از خون مورچه می گرفت قدرت یک جانور سطح. G. در این شرایط مسئله قابل تحملی نبود.

بعد از کنار زدن بدن مار، مور به طرف رایان حمله ور شد، نیازی به حرکت خاصی برای مقابله با انسان کوچک نداشت، با پایش لگدی زد و او را به کناری انداخت.

رایان دوباره روی زمین افتاد، سرفه ای کرد و خون از دهانش بیرون پاشید، جانور با نادیده گرفتنش به طرف شاهدخت خون قدم برداشت.

زمین می لرزید و لرزش بیشتر از زمین به قلب زخم خورده ی رایان می نشست. با یک نگاه به طرف شاهدخت تقریبا وضعیت خودش را به فراموشی سپرد.

استخوان هایش درد و بدنش چاک چاک شده بود اما با محبت و ترس به طرف مار شروع به خزیدن کرد.
اشک روی صورتش قطرات خون را می شست و در آن ترکیب می شد.

با وجود این که از مرگ می ترسید، اما عشقی که نسبت به شاهدخت وجودش را فرا می گرفت، سد ترس هایش را شکافت، در همین هنگام ضربه ای دیگر به بدنش وارد و او را کنار بدن مار انداخت.

ملکه ی کلونی با پوزخند مشخصی در چهره اش به آن دو نگاه می کرد، رایان متوجه حرکتش نشد اما از این که توانست کنار شاهدخت خون باشد راضی بود.

سه زندگی را با او گذراند و به پایان رساند، زود گذشت اما شیرینی و تلخی را همراهش چشیده و می توانست یکبار دیگر کنارش به آرامش برسد.
دوباره سرفه ای زد و فلس های خونین مار را نوازش کرد.

آرام خندید و با وجود سرفه های مکرر خون با صدایی گرفته گفت: «ببخشید که نتونستم ازت مراقبت کنم! ممنون که همیشه پیشم بودی، با این که کوتاه بود اما خوشحالم که کنارت جنگیدم و زندگی کردم.»

مار با شنیدن حرف هایش به اندازه ی عادی برگشت، جیغی کشید و به سرعت گردنش را گاز گرفت.

رایان با احساس کردن سوزش و درد روی گردنش ناله ای زد اما او را از مکیدن خون باز نداشت، به جای آن آهسته و با مهربانی فلس هایش را نوازش می کرد.

برای بار دوم این احساس برایش تکرار می شد، اما چندان آزار دهنده به نظر نمی رسد. انگار قرار بود به وسیله همدم روحش به رهایی دست یابد. اما این بار این رهایی خوابی طولانی تر از دفعه های قبل خواهد بود.

پلک هایش شروع به سنگین شدن کرد و با گذر زمان دوباره بیهوش شد،
در ثانیه های آخر بار دیگر صدای آشنای همیشگی را شنید.

«شرایط تکامل همدم روح کامل شد. قدرتی که از محبت روح سر چشمه می گیرد قابل اندازه گیری نیست. این محبت است که به زندگی قدرت، رنگ و هدف می بخشد. محبت روح ها در هم آمیخته و هم افزایی صندوقچه ی نهفته اسرار را باز می کند، زندگی ای آمیخته در محبت داشته باشید و با آن به قدرت دست یابید. قلب خون را هدایت می کند و احساسات از آن سر چشمه می گیرند، در خون جاری می شوند و در چرخه ی تعاملی بی انتها به دنبال ترکیبی نهایی می گردند.
ترکیب کامل شد.
مهارت قفل گشایی شد.
همدم خون فعال شد! »