ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

صدای قدم ها و لرزش اطراف آن دو را بیدار کرد، با گیجی بلند شدند، هنوز خواب آلود به نظر می رسیدند اما به زحمت چشم هایشان را باز نگه داشتند. خوابیدن در لانه دشمن کار غیر عقلانی و خطرناکی بود، این که بدون آسیب زنده ماندند باید کلاهشان را بالا می انداختند.

رایان علاوه بر کرختی و ناراحتی بدنش بخاطر خوابیدن روی زمین، طراوت و قدرت بیشتری را در خود احساس می کرد. با تعجب به رون ها ی مقابلش نگاه انداخت و دوباره به شاهدخت خون خیره شد.

سطح[H]

امتیاز زندگی :19/100

مار به سرعت نگاهش را دزدید انگار متوجه نشده و ربطی به او ندارد. همه این ها در حالی اتفاق افتاد که نگاه تیز دو جانور آن دو را زیر نظر داشتند.

بدن رایان لرزید. از روی شنیدن صدای قدم ها حدس زده بود، اما مهارت هاله آن را تایید کرد.

 «دو موجود سطح H شناسایی شدند.»

با این که هم سطح در نظر گرفته می شدند اما جثه این دو بسیار بزرگ تر از مورچه قبلی دیده می شد. نزدیک به دو متر قد داشتند و پهنای بدنشان به هشت متر می رسید. متازوم های آن دو مثل غلتک سطح زیر پاهایشان را صاف می کردند و پیش می آمدند.

رایان یک نگاه به شمشیر زنگ زده انداخت، و دوباره به مورچه ها خیره شد. این دفعه استراتژی قبلی فایده ای نداشت. باید هر کدام با یک مورچه درگیر می شدند.

شاهدخت خون برعکس رایان زبانش را بیرون تاب داد، خود غذا برای خوش آمدگویی پا پیش گذاشته بود. بدون در نظر گرفتن نظر شریکش به سمت یکی از آن ها هجوم برد. رایان هنوز به راهی برای حمله کردن به مورچه ها فکر می کرد، اما هجوم ناگهانی مار فرصت فکر کردن را به او نداد.

آهی کشید و با تکان دادن سر به سمت موجود دیگر حمله کرد، ثانیه ای بعد صدای جیغ فلز ها در میدان نبرد طنین انداز شد. شمشیر با این که آسیب زیادی به تیغه های پای مورچه نمی رساند،. اما آسیبی هم نمی دید.

سمت مار اوضاع بهتر پیش می رفت. او طبق روال دور گردن مورچه حلقه زده بود و از نوشیدن خونش لذت می برد. رایان نگاهی به آن سمت میدان انداخت و وضعیت شاهدخت خون را بررسی کرد. غرورش اجازه باخت را نمی داد. لبش را گاز گرفت و دیوانه وار به سمت سر مورچه پرید.

دندانه های آرواره مورچه گوشه پهلوی رایان را دریدند اما او باز هم تسلیم نشد. درد داشت، انگار هزاران سوزن در یک زمان به کنار بدنش حمله کرده باشند. آهسته ناله کرد، آب دهانش را قورت و شمشیرش را به سمت تجسم نیستی تکان داد. چشم مورچه سوراخ و دیدش از یک طرف محدود شد، اما با این وجود اوضاع رایان هم چنان چنگی به دل نمی زد.

 از قبل کیسه فضایی را بررسی کرده بود. به جز این شمشیر که تیغه ی بلندی داشت خنجر کوتاهی هم وجود داشت. اما برای مبارزه با چنین موجودی کافی نبود. همین باعث شد با وجود کندی شمشیر باز هم از آن استفاده کند.

مورچه ها در کل به خاطر بدن کوچکشان محدود می شدند، اما این مدل مورچه ی غول پیکر نه تنها محدودیتی برای سرعت نداشت بلکه ده برابر وزنش قدرتمند بود.

او از قبل می توانست به راحتی با موجودات سطح H تقابل داشته باشد اما همین تفاوت ها مبارزه با مورچه را سخت تر می کرد، شاید به جز جانوران افسانه ای هیچ موجودی در همان سطح حریف این نوع نمی شد. شاهدخت خون چطور می توانست؟ اما هر جور که فکر می کرد یک مار هر چند متفاوت باز هم چندان چشمگیر به نظر نمی رسید.

از نقطه کور مورچه استفاده برد و به طرف گردنش حمله کرد. جانور به سرعت واکنش نشان داد و با آراوره هایش مانع برخورد شمشیر شد.

غلتی زد و از بین پاهای مورچه زیر شکمش خزید. تیغه را تکان داد و تنه جانور را تا ابتدای متازوم برید. قسمت زیرین نرم تر از بقیه بدن بود و راحت تر برش داده می شد، اما این کارش را تمام نکرد.

مورچه جیغی کشید، تکان خورد و با خشم به طرف انسان  یورش برد. رایان از این فرصت استفاده کرد دوباره غلت زد و با شمشیر سد پایش شد.

شمشیر هیچ صدمه ای به پاهای مورچه نرساند، اما تعادلش به هم خورد و به زمین افتاد. تیغ های روی پایش برای اولین بار باعث محدودیت بیشتر شدند و بدنش را روی زمین نگه داشتند.

رایان از این فرصت نهایت استفاده را برد. با یک جهش از بالای سرش پرید و گردنش را برش داد، با این که قسمت نازکی بود اما همچنان به طور کامل قطع نشد. جانور با سر آویزان و تنه زخمی همچنان ایستاد و تلو تلو خوران به طرف رایان حرکت کرد.

چیزی به پایان این بازی نماند. در سمت شاهدخت خون هم روند به نفع مار بود اما کاملا استقامتی پیش می رفت. کم کم خون مورچه را می مکید و او را زجر کش می کرد. گردن رایان با دیدن این صحنه کمی سوزش گرفت، دستش را ناخوداگاه به سمت جای نیش های قبلی مار برد. سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد :

 «دختره ی بی رحم…. ! »

اما حرکت مورچه موقعیت را به او یاد آوری کرد، کمی عصبی شد، جاخالی داد و سپس فریاد زد :

 «یک دقیقه صبر کنی میمیری عوضی؟ حیف من که بهت رحم می کنم. لیاقتت همون خوش خط و خالِ!»

نگاه تیز شاهدخت در این هنگام اتفاقات قبل را به او یاد آوری کردند. نگاهش را دزدید و برای تلافی مثل خودش با بی محلی شمشیر را تاب داد و دوباره به سمت گردن مورچه یورش برد.

یک بار دیگر وانمود کرد برای حمله به زیر تنه موجود غلت می زند و این اقدام جانور را وادار به خم شدن کرد، این حرکت کاملا به درک مورچه بستگی داشت اما خوشبختانه تأثیری که باید را گذاشت.

رایان یک بار دیگر پرید و شمشیر را در گودی گردن جانور فرود آورد.

 با این ضربه سرش چند بار روی زمین غلت خورد و خون روی صورت رایان پاشید.  در این چند وقت دیگر به این اتفاق عادت داشت اما به خاطر شریک جدیدش در آینده چندان ساده پیش نخواهد رفت.

شمشیر حماقت بار دیگر برق زد، این بار رایان هم متوجه این موضوع شد، با این که تفاوت چندانی نداشت اما انگار با ناپدید شدن خون، زنگ زدگی روی تیغه اندکی انحلال می یافت، او چیزی در مورد آن نمی دانست. بعد از شنیدن اعلام مرگ جانور برای کمک به شاهدخت خون به سمت مورچه ی دیگر به پیش رفت.

  «موجود سطح H را کشتید.»

 «1 امتیاز زندگی به دست آمد»

در ابتدا قصد مداخله نداشت ولی احتمال آمدن چند مورچه دیگر و زخمی شدن دوباره شاهدخت خون او را مجبور به دخالت کرد.

جانور زخمی روی بدنش نداشت، اما فلس های مار اندکی خراشیده شده بود. باز هم این به منزله شکست شاهدخت خون در نظر گرفته نمی شد. رایان به خوبی احساسات مورچه را درک می کرد، ضعف از دست دادن خون هیچ قدرتی برای واکنش نشان دادنش باقی نمی گذاشت.

زخم پهلوی رایان به طور کامل بهبود نیافت، اما باز هم به لطف امتیاز زندگی خونش لخته شده و خون ریزی را متوقف کرده بود.

قدمی به جلو برداشت. این بار احتمالا آسان ترین حمله را انجام می داد، کم کم داشت به سبک مبارزه با این نوع موجود عادت می کرد، از کنار مار رد شد و به بالا پرید. اما افتضاح دفعه ی قبل را فراموش نکرد، شمشیر را به سمت گردن مورچه تاب داد و فریاد زد :

 «مراقب باش!»

 «موجود سطح H را کشتید.»

 «1 امتیاز زندگی به دست آمد.»

شاهدخت خون به سرعت به چثه ی کوچک خودش برگشت و روی شانه های رایان حلقه زد، با این تفاوت که بعد از آن شروع به زبان زدن به صورت رایان کرد.

کمی چندشش می شد، صورتش را عقب برد و گفت:

 «بسه، نکن چندش!»

مار قصد پیروی از او را نداشت و تا زمانی که خون روی صورتش پاک شد به لیس زدن ادامه داد، بعد از آن جیغی کشید و خودش را به خواب زد.

رایان تونل را دنبال و اجساد مورچه ها را از اتاقک های مختلف جمع کرد، برداشت خوبی بود اما لرزش مجدد کلونی، با جیغ های گوش خراش به او مهلتی برای خوشحالی نداد.

سقف تونل از پشت سرش شروع به ریزش کرد و با این که تمام فریاد ها و جیغ های خوفناک از سمت اتاقک پیش رو نشانه ی هشدار های خطر بودند به ناچار با عجله به طرف آن دوید.

 «چالش دوم به پایان رسید!

 روح ملکه ی کلونی تکه تکه شده، فرزندانش حق مهمان را با جانشان ادا کردند. او برای پذیرایی از شما آماده است، از پذیرایی ملکه لذت ببرید.

 چالش سوم آغاز شد!»

 «موجود سطح. G. شناسایی شد. »

رایان با شنیدن این صدا خاطره ی سگ سفیدی را به یاد آورد که مدام او را آزار می داد. زنی با موهای نقره ای پشتش نشسته و پهلو اش را نوازش می کرد. چشم های مهتاب گونه زن جوان هنوز برایش آرامش بخش به نظر می رسید. نمی دانست چقدر زمان گذشته، چند زندگی. نمی دانست خانواده اش هنوز زنده اند یا نه.

لبخند تلخی روی چهره اش نشست. موجودی عظیم با قد تقریبا سه متر و زخم های عمیق در سراسر بدنش دیوانه وار خودش را به دیوار های اتاقک می زد.

گودالی از خون زیر پایش جمع شده و حجم آسیب به جانور را نشان می داد. اما این به هیج وجه رایان را خوشحال نمی کرد. فقط ترس را در دلش بیشتر از قبل رسوخ می داد.

دوباره نگاهی به جانور انداخت. چشم های مشکی اش با رنگ قرمز تیره ترکیب شده و باله های بلندش او را از بقیه مورچه ها متمایز نشان می داد.

 «می تونم از این جهنم زنده بیرون بیام؟ »

در همین هنگام دیا دستان مادرش را نوازش می کرد، حالت چهره اش کمی درهم رفته بود، انگار به چیز مهمی فکر می کرد. با کمک فضای تاریک اطراف  تقریبا غل و زنجیر های دور گردنشان را از یاد برد. چیز های مهم تری برای فکر کردن وجود داشت.

مادرش دستی به سرش کشید و گفت:

 «نگران نباش عزیزم، حال هر دوشون خوبه!»

لبخند تلخی روی صورت خاکی دیا نشست، بلند شد و پیشانی چروکیده مادرش را بوسید. مدت زمانی که گذشت، تمام زیبایی چهره ی او را با خودش برد. این نشان می داد که با وجود آرامش در لحن صدایش چقدر نگران خانواده اش بود.

 «می دونم مامان!»