فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 21

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

بیلاپ مقابل جین ایستاد و دسته شمشیر چوبی اش را در حالی که عرق سرد روی صورتش جاری بود فشار داد. در حالی که پیشانی خود را با آستین پاک می کرد، چشمانش مدام تکان می خورد.

او از زمانی که به عنوان گارد سرپرست تبدیل شده بود، توجه چندانی به خود جلب نکرده بود، که این امر بیقراری او را توضیح می داد.

سایر دانش آموزان تماشاکننده می توانستند ببینند روح بیلاپ داشت از طریق دهان او در حال خیره شدن با جین فرار می‌کرد.

هیچکس نمی توانست به حرفهایی که پسر رانکندل به ترسو گفته بود، فکر نکند.

اگه به این شیوه ادامه بدی، نمیتونی توی این قبیله زنده بمونی.

چرا ارباب جوان چنین چیزهایی رو به من گفت...

یعنی به این دلیله که من خیلی ضعیفم؟ یا چون خیلی ترسو هستم؟

چنین سوالاتی در ذهن بیلاپ گذشت...

«آیا ارباب جوان جین سعی می کنه بیلاپ رو تحقیر کنه چون اعصاب ارباب جوان رو درگیر کرده؟»

«یعنی اون به بلاپ هشدار داد که در قبیله رانکاندل زنده نمیمونه چون اون بسیار ضعیفه؟»

«ارباب جوان جین ظالم تر از اون چیزیه که من فکر می‌کردم...»

همه دانش آموزان با هم موافق بودند.

با این وجود، چشمهای جین به بیلاپ دوخته شد و شمشیر خود را محکم گرفت.

«بیلاپ.»

«اوه! بله، ارباب جوان .»

صدای تمسخر، مسخره کردن...

کمی از خنده های مضحک سرکوب شده در بین تماشاگران طنین انداز شد. اما دانشجویانی که واکنش نشان دادند بلافاصله حرکات و نگرش خود را اصلاح کردند، زیرا می ترسیدند گارون آنها را مجازات کند.

{سرکوب شده یعنی سعی میکردن جلو خودشونو بگیرن.}

با این حال، گارون هیچ اهمیتی نداد، حتی جین هم نگاهی به آنها نکرد و چشم خود را به بلاپ دوخت.

«من قبلاً قدرت زیادی رو از نبرد با ده دانش آموزا از دست دادم.»

«بله، ارباب جوان.»

بیلاپ که به سختی به هوش آمده بود، با احترام پاسخ داد.

«و تو هنوزم سرحال نیستی!»

«بله.»

«با وجود اونکه..»

جین قبل از ادامه حرف هایش به سمت بیلاپ شروع به حرکت کرد.

«من احتمالاً در حال حاضر قوی تر از توم. بدون احتساب گارون، من به احتمال زیاد توی هر دوئل در برابر هر کسی پیروز می شم.»

بیلاپ نمی دانست چگونه به آن پاسخ دهد، بنابراین به سادگی سر تکان داد.

«به همین دلیله که من می خوام در حال حاضر با تو بجنگم.»

«ارباب جوان، من هنوز نفهمیدم شما... اورگ»!

صدا ضربه!

جین فوراً فاصله بین این دو را کاهش داد. شمشیر چوبی او به طرف شانه بلاپ پرواز کرد، اما بلاپ به رغم حرکت وحشت زده خود به نحوی موفق شد در آخرین ثانیه از ضربه جلوگیری کند.

به دنبال آن، حملات بدون وقفه مانند رودخانه ای بی پایان جریان یافت. بیلاپ هنگام عقب نشینی از شمشیر جلوگیری کرد و از آن اجتناب کرد.

«حرکتت خوبه.»

«بسیار متشکرم، اورگ

شووووپ!

جین ناگهان یک مشت شن در زمین تمرین گرفت و آن را در صورت بیلاپ پرتاب کرد. در حالی که بیلاپ سعی می کرد در برابر تمایل به بستن و مالش چشم ها مقاومت کند، شمشیر چوبی خود را محکم نگه داشت و محکم ایستاد.

«ارباب جوان ...؟»

اما جین جواب نداد و دوباره به طرف بیلاپ رفت، پیراهنش را گرفت و ساق پایش را به ران حریف زد. با بلند شدن ضربه، بیلاپ ناله ای عمیق کرد و روی زمین افتاد.

«من برای اسپار با تو تورو به اینجا صدا نزدم. همونطور که گفتم، من می خوام با تو “بجنگم”.»

جین به بیلاپ نشسته نزدیک شد، که به سختی می توانست چشم های عصبانی خود را باز کند و به پسر رانکاندل نگاه کند.

«من همچنین گفتم که” به احتمال زیاد “برنده می‌شم. در مقابل اینکه گفتم “در هر دوئل در برابر همه برنده می‌شم ” اینو نشون میده که من کامل به پیروزی مطمعن نیستم. صورتتو پاک کن.»

بیلاپ با استفاده از پیراهن ماسه های صورت و چشم هایش را پاک کرد.

«یعنی این به این معناست که حریفی که مطمئن نیستید در مقابلش پیروز می‌شید منم، ارباب جوان؟»

«بلاخره، نظرمون یکی شد. این یه اسپار نیست، این یه مبارزه واقعیه. پس وقت اونه که این عبارت باورنکردنی رو بیخیال بشی و با من جدی برخورد کنی. من می تونستم بی شمار و بارها تورو در حالی که روی زمین بودی بکشم.»

«ارباب جوان.»

«اما تنها دلیلی که من هنوز ضربه نهایی رو نزدم اینه که بهت رحم می کنم، چون تو قادر به درک مقاصد من نیستی. بایستید. من دیگه به راحتی با تو رفتار نمی کنم.»

لحن او بسیار ترسناک بود که بتوان آن را شوخی بد سلیقه دانست.

جین برگشت و بار دیگر شروع به گسترش فضای بین آنها کرد. بیلاپ صورتش را پایین انداخت و آهی عمیق بیرون داد، درست قبل از اینکه خودش را بلند کند و شمشیر چوبی اش را به کار بگیرد.

دانشجویانی که تا به حال تماشا می کردند شروع به این فکر کردند که آیا جین واقعاً دچار اختلال شده است؟

مهم نیست که بیلاپ چقدر احمق و ترسو بود، ارباب جوان بیش از حد با اون برخرود می‌کرد... یا حداقل برخی از ناظران این فکر را می کردند.

برخی حتی انتظار داشتند گارون مداخله کند و خونریزی که قرار بود آغاز شود را متوقف کند.

با این وجود، مربی فقط در کنار ایستاده بود و صحنه را با دقت در مقابل چشمانش تماشا می کرد.

با مشاهده عدم میانجیگری او، سرخوردگی در قلب دانشجویان با ناامید شدن بیشتر شد. همزمان خشم در چشمان آنها جرقه زد. شوالیه 7 ستاره که همچنین معلمی شمشیرزنی در این قبیله بود نتوانست جلوی جین رانکندل را بگیرد.

پس كادرهاي آموزشی چه كاري مي‌توانند خود به خود انجام دهند؟ اصلا هیچی...

با این حال، آنها نمی توانند جلوی شکل گیری خشم را بگیرند. عصبانیت و نارضایتی از قوی ترین دانش آموزکلاس آموزشی، جین رانکندل که به خود اجازه می‌دهد به ضعیف ترین کلاس، بیلاپ قلدری کند.

عزت و شرف رانکاندل کجا رفته بود؟! آیا پرتاب شن و ماسه به سمت دانش آموز بسیار ضعیف تر از خودش نیز بخشی از شکوه رانکاندل بود؟!

چهره همه تماشاگران با خشم و ناامیدی در حالی که دو جنگ جو را تماشا می کردند پیچیده بود.

با این حال، لحظه بعد، تمام عبارات آنها در شوک و حیرت فرو رفت.

پرتو!!

شمشیر چوبی بیلاپ از هاله می درخشید. رنگ پریده و کم نور بود، با این وجود هاله ای واقعی بود. حتی با آن مقدار کمی هاله، قدرت شمشیر زن به صورت تصاعدی افزایش می یابد و کشنده می شود.

«هاله...؟»

ضعیف ترین طبقه، بازنده ابدی. آن پسر ناگهان دارای هاله ای بود! بنابراین دانش آموزان متعجب و گیج شده بودند.

با این سرعت، یکی از دو جنگنده می تواند در طول این دوئل به طور بالقوه از بین برود.

«مربی! ما باید جلوی اونارو بگیریم! این ی کلاس آموزشیه، نه یه میدون جنگ!»

«مربی گار…»

«مربی شمشیرزنی، گارون آلتمیرو!»

جین رو به گارون کرد و با قدرت فریاد زد.

«بله، ارباب جوان.»

«تو باید چیزی رو که امروز می بینی مخفی نگه داری و به قبر خود ببری. تو نمیتونی هیچ رانکندل دیگری رو از این حادثه مطلع کنی.»

«من می‌فهمم.»

در این بین، بیلاپ هاله ای را که شمشیر چوبی خود را پوشانده بود خاموش کرد.

«با این حال، چهره او دیگر از ترس رنگ نشده بود. به نظر می رسید او در عین حال عصبانی است.»

«آیا این همون چیزیه که واقعاً می خواید اتفاق بیوفته، ارباب جوان؟»

«پس تو میتونی از هاله استفاده کنی؟ در این صورت، نباید جلوی خودتو بگیری و از حداکثر اون استفاده ببری.»

جین در مقابل بیلاپ...

دوتایشان یک نگاه خیره کوتاه داشتند. دانشجویانی که شکایت داشتند همه دهان خود را بستند و درگیری اجتناب ناپذیری را مشاهده کردند، عرق سرد بر گونه هایشان جاری بود.

بلاپ اولین کسی بود که حرکت کرد. او فوراً روی زمین زوم کرد و با حرکات شگفت آور چابکی مقابل جین ظاهر شد.

کرااااش!

جین ضربه محکم چوبی بیلاپ را مهار کرد.

همانطور که شمشیرهای آنها درهم پیچیده می شد، نبرد به محض تبدیل شدن به یک قدرت متوقف شد. رگهای بازوهای آنها با انقباض ماهیچه ها برآمدگی داشت و شمشیرهای چوبی زیر نیروهای هل دادن برابر می لرزید.

{شمشیراشون توی هم گیر کرد و بحث زور اومد وسط.}

«اگه می خواستی با من دعوا کنی، اشتباه بزرگی مرتکب شدی، ارباب جوان.»

سکررررت.

شمشیر چوبی جین شروع به لیز خوردن و ترک خوردن کرد و بلاپ شمشیر خود را بار دیگر به رنگ هاله ای در آورد.

«قبل از اینکه با دیگران دعوا کنید باید منو به چالش می کشیدید!»

ضربه ناگهانی!

شمشیر جین تحت فشار شکست. بلافاصله، زمان برای بیلاپ و دیگر دانش آموزان در همان لحظه کوتاه که شمشیر چوبی درخشان بلاپ در شانه جین فرو رفت، کند شد.

شمشیر چوبی کاملاً شانه اش را بریده بود و نزدیک بود به قلب جین برسد. وقتی دید تیغه عمیق تر و عمیق تر فرو میرفت، جین متوجه بیان بلاپ شد که به ناامیدی تبدیل شده بود.

ناامیدی از این که جوانترین رانکاندل را به این گونه در آورده بود.

علاوه بر این، ناامیدی برای زخمی کردن ارباب جوان جین که مدت ها از او به خوبی مراقبت می کرد. چشمان معصوم بیلاپ پر از چنین افکار ناامید کننده ای بود.

«فک کردی بهت اجازه میدم؟»

انفجار!

ضربه ناگهانی سنگینی به ناحیه شمشیر بیلاپ وارد شد. تکنیک رزمی دست به دست رانکاندل، ضربات متقابل. کف دست قوی جین بود.

با دور شدن شمشیر، بیلاپ به عقب گرد درآمد. با از دست دادن تعادل در بدنش، جین سریع او را از پشت گرفت و او را خفه کرد.

«کیووک!»

بقیه دانش آموزان متوجه نشدند که در آن لحظه کوتاه چه اتفاقی افتاده است، به غیر از تعدادی کمی از درجه اول هایشان، مانند مسا میلکانو.

«لعنتی ؟! یعنی تو واقعی هستی؟ این دیوونه واره!»

مسا آنچه را که می دید باور نمی کرد. اگرچه نبرد او با جین او را شگفت زده کرده بود، اما نمی تواند با شوکی که از دیدن حرکات فوق بشری فعلی جین دریافت کرد مقایسه شود.

«اررگ!»

بیلاپ نمی تواند کاری به غیر از مبارزه برای هوا انجام بدهد، زیرا از پشت خفه شده است. وقتی که دیگر دانش آموزان برای جلوگیری از جین بلند شدند، جین دستان خود را آزاد کرد.

وقتی بیلاپ سرفه می کرد و نفس می کشید، با نگاهی ناراضی به طرف جین برگشت.

«چرا توقف کردی؟ گفتی دیگه برام آسون نمیگیری، ارباب جوان! تو توی این مبارزه پیروز شدی، مگه نه ؟! الان راضی هستی؟ خوش میگذره که با بقیه در بیوفتی، ها!؟»

عصبانیت فروپاش بیلاپ به شدت نمایان شد.

جین سر تکان داد.

«اینطور نیست.»

«اگه جالب نیست، پس چرا...؟»

«برای منم غیرقابل تحمله که مجبور باشم تورو فراتر از محدودیت خودت قرار بدم. غیرقابل تحمل و رنج آور.»

«تو اصن از من چی میدونی! چرا اینقدر منو عذاب میدی؟»

«من چیز زیادی در مورد تو نمیدونم. اما یک چیز هست که من میدونم. ملاحظه کار بودنت... چیزیه که تنها زمانی میتونی از عهده اون بربیای که به یک شخصیت فوق العاده قدرتمند تبدیل شدی.»

بیلاپ یخ زد. سپس کلماتی را که جین قبل از شروع مبارزه به او گفته بود، به خاطر آورد.

اگر به این شیوه ادامه دهید، نمی توانید در این قبیله زنده بمانید.

«احتمالاً همین الان متوجه شدی، اما از من ضعیف تر هستی. تو هم از من مهربان تری من اون جنبه تورو دوست دارم اما تو نمی تونی در این گودال جهنمی با این حالت زنده بمونی!»

همانطور که جین صحبت می کرد، سایر دانش آموزان حتی نمی توانستند صدایی را بیرون بیاورند.

در نتیجه، گریه های اشک آلود بیلاپ در اطراف طنین انداز شد.

«بیلاپ. بیلاپ اشمیتز. به من نگاه کن. سرت رو بلند کن و به چشمای من نگاه کن.»

سرش را بلند کرد و چشمانشان به هم برخورد کرد.

«من واقعاً از صمیم قلب آرزو می کنم که...»

جین مکث کرد و دستش را روی شانه پسر گذاشت.

«قدرت و نیروی کافی برای محافظت از اون قلب مهربان خودتو به دست بیار، همراه با دیگران در اینجا، اینکارو انجام بده. در نهایت متاسفم.»

بیلاپ سرش را با حرفهایش تکان داد. در واقع، بیشتر به نظر می رسید که او فقط سرش را تکان می دهد. نه، مهم نیست، ترکیبی از هر دو حرکت بود.

بنابراین، جین نمی تواند بفهمد که این تأیید یا تکذیب است. پسری که اشک از چشمانش جاری بود به طرف دیگر دانش آموزان رفت.

ناگهان، خدمتکارانی که گلدان های بزرگی از ظروف خام را حمل می کردند در محل تمرین ظاهر شدند.

«هه…؟ فضا یکمی شبیه... یعنی باید بعداً برگردیم، مربی گارون؟ ارباب جوان جین؟»

در حالی که خدمتکاران در انجام کاری تردید داشتند، بیلاپ صحبت کرد.

«لطفاً امروز خدماتتونو خودتون بگیرید، ارباب جوان.»

جین خنده ی ناخوشایندی کرد.

«بسیار خوب. در حقیقت، من امروز سهم تورو هم میارم.»

وقتی ناهار به پایان می رسید، گارون بی سر و صدا قبل از شروع تمرین بعد از ظهر به آرامی به جین نزدیک شد.

«پس، شما بیلاپ اشمیتز را بیدار کردید. اون پسر دارای استعدادای برجسته ایه، اما قلب و ذهن اون کمی ضعیف بود، بنابراین من مطمئن نبودم که باید چیکار کنم... از شما سپاسگزارم، ارباب جوان. این باید برای او محرک بزرگی باشه.»

«گارون.»

«بله.»

«همینطوری یسری حرف بدون فکر نزن. بیدارش کردم؟ قلب و ذهن اونو؟ مهم نیست که قصد من چی بوده، اما باید بگم که این یه تجربه آسیب زا برای بیلاپ بود.»

«اقدامات و رفتار امروز شما مناسب یه رانکاندل بود. لطفا زیاد نگران این موضوع نباشید. اون فقط یه دانشجوی سرپرسته. اون شایسته ترحم شما نیست، اون خودش توی آینده یه ارباب میشه.»

جین قبل از آنکه پوزخند کوچکی به زبان بیاورد. به گارون خیره شد.

«مربی شمشیرزنی کادرهای نگهبان، گارون آلتمیرو. تنها زمینه ای که مجاز به قضاوت و ارزیابی من هستی شمشیرزنیه. از مرزهای خودت فراتر نرو و اون نظرات ناشایستتو برای خودن نگه دار.»

گارون احساس کرد که شکمش در حال افتادن است وقتی که جین حرف خود را بیان کرد.

«مزدورای پادشاه سیاه که قبلاً ملاقات کرده بودم، اونو یک فرمانده جوان توصیف می کردن... و مطمئناً، اون یه شکارچی وحشتناکه.»

گارون پوزخندی زد و بلافاصله سرش را پایین انداخت.

«عذرخواهی صادقانه من رو بپذیرید، ارباب جوان. همانطور که شما دستور دادید، من رویدادهای امروز رو به گور می برم.»

پایان چپتر .21

{امیدوارم لذت برده باشید.}

کتاب‌های تصادفی