فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پدر نامیرا

قسمت: 10

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر 10: پدرِ متحرک (walking daddy)   هق زدن. من مداد رنگی‌ها رو رها کردم و خیلی سریع نگاهم رو پایین انداختم. لب پایینم رو گاز گرفتم و جلوی خودم رو گرفتم تا فریاد وحشتناک دیگه‌ای از دهنم خارج نشه. در حالی که من دیگه از نقاشی کشیدن دست کشیده بودم، سویئون مداد رنگی رو برداشت و شروع به کشیدن یه چیزی بالای نقاشی من کرد. مردی بود که بازی کردن ‌بچه‌های دیگه رو تماشا می‌کرد. اون مرد لبخندی به لب داشت و چشماش پر از کنجکاوی بود. من به مرد توی نقاشی اشاره کردم و بعد به خودم اشاره زدم. با خودم فکر کردم که آیا منظور اون همینه. سویئون بدون گفتن هیچ کلمه‌ای، فقط سرش رو تکون داد. سر تکون دادنش بیش از هر کلمه‌ای معنا منتقل می‌کرد. "آیا اون من رو به‌عنوان پدرش می‌پذیره؟ با اینکه من شبیه یه هیولا به‌نظر می‌رسم... اون فکر می‌کنه من باباشم؟" مرد توی نقاشی با لبخند درخشانش. این نشانه امید و پذیرش بود. اون تمایل داشت تا به من اجازه بده که باهاش بمونم. دیگه نتونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم. بلند زیر گریه زدم. سویئون در ابتدا نمی‌دونست که چیکار بکنه اما همون‌طور که از نزدیک به من نگاه می‌کرد، شروع به قلقلک دادن مچ دستم کرد. این کاری بود وقتی که انسان بودم برای سر به سر گذاشتن باهاش انجام می‌دادم. با فکر کردن در این باره، اشکام دوباره شروع به ریختن کرد. "کوچولوی من، شیرین من، خیلی باهوش ومهربونه" کلمات برای بیان احساساتی که تو وجودم فوران کرده بود، کافی به‌شمار نمی‌رفت. تو اون لحظه.... به‌طور باورنکردنی احساس زنده بودن کردم. من محکم اون رو در آغوش گرفتم. اون کامل گاردش رو نسبت به من رو پایین نیاورده بود و می‌تونستم عصبی بودنش رو حس کنم. با اینحال، متوجه لرزش بدن من شد و به آرومی روی خوشش نسبت به من رو باز کرد. بعد از مدتی، اون با احتیاط تمام شروع به نوازش کردن پشت من کرد. تعجب به من غلبه کرد. به‌نظر می‌رسید که اون کاملاً درک می‌کنه که چه کاری باید انجام بده. من هر راهی رو پیدا کردم که از اون تعریف کنم و قدردانیم رو بهش نشون بدم؛ اما البته که من فقط صداهای زوزه مانندی می‌کشم. * * * به این فکر کردم که چند شب اشک سرکوب شده و فرو خورده از چشمهای من سرازیر شده. شونه‌هام مثل یه حوله خیس از این گریه کردن شل و ول و خمیده شده بود. سویئون تو آغوشم قرار داشت. با شنیدن گریه من، اونم پا به پای من گریه کرده بود. دخترم که از اون همه گریه کردن خسته شده بود، حالا مثل یه فرشته تو بغلم به خواب رفته بود. حالا هرچقدر که دلم می‌خواست، می‌تونستم ببینمش. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و لبخند زدم. چشمام رو بستم و از لحظه فراموش نشدنی اون که دوباره من رو بابا صدا کرد لذت بردم. خاطرات اولین باری که من رو بابا صدا زد رو به یاد آوردم. اون تاتی‌تاتی کرد و برای من کلمه "بابا" رو زمزمه کرده بود. لبخندم روی صورتم نشست. این شادی که مدت‌ها آرزوش رو داشتم بسیار شیرین و خیره کننده محسوب می‌شد. اگر این یه رویا بود، هرگز دلم نمی‌خواست به پایان برسه. «گررر... گررر.» صدای "زامبی‌ها" رو از میان شیشه‌های شکسته بالکن می‌شنیدم. این فریادی بود که هنگام جستجوی طُعمه سر میدادند. می‌تونستم بگم که از دور میاد. از جهتی که می‌اومد، تصور کردم که بازماندگان دیگه‌ای هم تو آپارتمان‌های مختلف هستند. تا زمانی که من کنار سویئون بودم، اونها هرگز به ما حمله نمی‌کردند. در حقیقت اونها نمی‌تونستن حمله کنند، چون من اینجا بودم. توی سلسله مراتب این موجودات، من بالای هرم قرار داشتم. امکان نداشت این موجوداتی که به‌شدت از من می‌ترسیدند، به این مکان نزدیک بشن. من به سویئون که مثل یه بچه کوچولو خوابیده بود، نگاه کردم و هر چیزی که توی بیرون داشت اتفاق می‌افتاد رو نادیده گرفتم. در حال حاضر.... تنها چیزی که می‌خواستم این بود که کنار دخترم باشم. دوباره می‌خواستم گرمای اون رو با دستام احساس کنم. اما صدای فریادشون نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. من چهره‌ام رو در هم کشیدم و سویئون رو بلند کردم. دخترم رو روی تخت گذاشتم و سنگر رو محض احتیاط دوباره چیدم. من به‌سمت بالکن رفتم تا وضعیت بیرون رو بررسی کنم. "چه کسی روی مخ این زامبی‌ها رفته؟" می‌خواستم نگاهی اجمالی به کسی که آرامش من رو به هم می‌زد، داشته باشم. "اونها" رو دیدم که در اون طرف خیابون زیگزاگی راه می‌رفتند و چند تا آدم رو دنبال می‌کردند. دو مرد و یک زن بودند. به دلایلی طرز لباس پوشیدن اونها آشنا به‌نظر می‌رسید….. پلک زدم، سپس روی انسان‌های فراری تمرکز کردم. درنهایت ویژگی‌های اونها رو شناسایی کردم و خاطراتی که به کُنج ذهنم رفته بود، دوباره زنده شدند. وقتی خاطراتم برگشتند، تکان تعجبی رو احساس کردم. این سه نفری بودند که قبلاً دیده بودم - پدری که نتونست از همسر و نوزادش محافظت کنه و دو نفر دیگه‌ای که همراه اون بودند. آخرین باری که اونها رو دیدم، اون دونفر تلاش می‌کردند تا پدر رو روی زمین پین کنند. "اونه تونستند زنده بمونن؟" نرده بالکن رو گرفتم. من فکر می‌کردم که اونها مردن اما اینطور نبود. اون روز، من تلاش کردم تا با استفاده از آیینه دستی به زن و نوزادی که تو واحد 704 گیر افتاده بودند، کمک کنم. اما به خاطر اون نقشه اتفاقی، سرانجام من این شد و اون مادر و بچه دیگه توی این دنیا نبودند. یه خاطره وحشتناک بود که نمی‌تونستم از سرم بیرون کنم. هرگز فکر نمی‌کردم اون سه نفری که به داروخونه رفتن، هنوز زنده باشن. وقتی در موردش فکر می‌کردی، اون موضوع با عقل جور در می‌‍ومد، چون در اون زمان، هم ورودی آپارتمان 101 و هم‌ مجتمع آپارتمانی پر از زامبی‌ها بود. تو اون بازه زمانی، بازگشت به ساختمان آپارتمان غیرممکن به‌نظر می‌رسید. نه، کاملا غیرممکن به‌شمار می‌رفت. بعد از تموم شدن کار اون موجودات با واحد 704، به دنبال اون سه نفر رفته بودند‌. اونا می‌بایست شکار می‌شدند و تمام توان خودشون رو باید صرف فرار می‌کردند. نمی‌تونستم باور کنم اونها از اون تاریکی زنده عبور کردند. اون انسان‌ها برای زندگی عزیزشون می‌دویدند و به آخرین رشته امید چنگ زده بودند.اونها احتمالاً یک مجتمع آپارتمانی متفاوت برای مخفی شدن پیدا کرده بودند، مجتمعی که مثل این توی جهنم زندگی نمی‌کرد. «دا هی!» زنی رو دیدم که توی فاصله دوری از گروه روی زمین افتاده بود. اون برای بلند شدن تقلا می‌کرد و کفش‌هاش هیچ جا دیده نمی‌شد. مردی که اسم اون رو صدا میزد، بدون تردید به دنبالش رفت. مردی که گروه رو رهبری می‌کرد، گره انگشتاش دور بیل رو محکم کرد و از اون برای ضربه زدن به نزدیک‌ترین موجود استفاده کرد. پس از غروب آفتاب، توانایی‌های بدنی این موجودات از انسان پیشی گرفته بود. جلو زدن از اونها تقریباً غیرممکن به‌شمار می‌رفت، حتی اگه با تمام وجود تلاش می‌کردی. توقف فقط برای کمک به یک زن روی زمین عملا خودکشی محسوب می‌شد. در همون لحظه، کفش‌های اون زن رو دیدم که پشت سرش روی زمین افتاده بود. پاپوش بژ. من همون موقع اون کفش‌ها رو شناختم. همون‌هایی بودند که زن لرزان در اتاق کارکنان فروشگاه پوشیده بود. «متشکرم...» لحظه‌ای رو به یاد آوردم که زن از من تشکر کرد. این یک روش معمولی برای ابراز قدردانی بود، اما من رو امیدوار کرده بود که در این دنیای لعنتی هنوز ظاهری از انسانیت باقی مونده. این امید از نجات یافتگان واحد 704 به‌وجود اومد. از ته گلوم فریاد زدم و تا جایی که می‌تونستم نرده رو محکم گرفتم. «گگررر!!!» شاید من یک احمق بودم که اشتباهات مشابه رو بارها و بارها مرتکب شدم. اما من هنوز اخلاق، تفکر منطقی، عادات و غرایز یک انسان مناسب رو داشتم، درست مانند زمانی که زنده بودم. بدون معطلی در جهتی که بازمانده‌ها قرار داشتند، فریاد کشیدم. فریادم در دل تاریکی رخنه کرد. تقریباً بلافاصله، موجوداتی که به دنبال اون سه نفر می‌رفتند در مسیر خود ایستادند و به‌سمت من نگاه کردند. مستقیم در چشماشون خیره شدم و یک فکر ساده به بیرون فرستادم. "گم شید" اونها نگاهی بین خودشون رد و بدل کردند، و لحظه‌ای یخ زدند. "صدای من رو شنیدن؟" نمی‌تونستم بگم. متأسفانه، اون موجودات نتونستند مستقیم به چشم‌های من خیره بشن. چشمای خون آلود من فوراً به اونها نشون می‌داد که چقدر می‌تونم تهدید کننده باشم. می‌خواستم فوراً به کمک اون سه نفر بشتابم، اما نگران بودم وقتی که میرم، اونها به خونه‌ام هجوم بیارن. می‌خواستم انسان‌ها رو نجات بدم، اما اما اولویت اول من همیشه سویئون بوده و خواهد بود. در اون لحظه نقشه‌ای به ذهنم خطور کرد. اگه اونایی که بهشون گفته بودم سر جاشون بمونن رو صدا بزنم چی؟ بیا فرض کنیم دستورات من با همون روشی که تله‌پاتی کار می‌کنه عمل می‌کنه، محدوده تله‌پاتی چقدره؟ با استفاده از ذهنم، بارها و بارها اونها رو صدا زدم. نمی‌دونستم اونها صدای منو دریافت می‌کنن یا نه. اونها حدود بیست دقیقه با پای پیاده تا اینجا فاصله داشتند. من هیچ سیگنالی از اونها دریافت نکردم. بنابراین تنها چاره‌ام این بود که منتظر بمونم و ببینم آیا همون‌طور که من بهشون دستور دادم اینجا ظاهر می‌شن یا نه. "بیست دقیقه با پای پیاده خیلی راهه" انتظار مثل یک ابدیت طول می‌کشید، مخصوصاً در شرایطی که هر دقیقه، هر ثانیه انسان‌ها در معرض خطر بودند‌. «گرر... گرر...» می‌تونستم صدای فریادشون که در طول شب رخ می‌داد، رو بشنوم. از طرف مقابل آپارتمان، درست پشت سرم اون صداها به گوش می‌رسیدند‌. سریع به سمت آشپزخانه دویدم تا اون طرف آپارتمان رو ببینم. از دور تونستم گروهی از کرم‌های شب تاب سبز رو ببینم، که از دور به این سمت می‌اومدند. من مطمئن بودم که اونها با پیاده‌روی آروم تو فاصله بیست دقیقه‌ای از من قرار دارند. با اینحال، اونها تو دو دقیقه به اینجا رسیدند. از اونجایی که اونها احساس خستگی نمی‌کردند، تصوری از استراحت نداشتند. درعوض، اونها صرفا به اجرای دستورات خودشون تمرکز کردند، که توضیح می‌داد چرا انقدر سریع به اینجا اومده بودند. اونها با تمام سرعت به‌سمت جایی که من بودم، می‌دویدند. خیلی سریع همه در طبقه همکف آپارتمان 104 که من بودم، جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و به سمت بالکن رفتم. به زیر دستانم خیره شدم و به آنها دستور دادم که سه نفر رو نجات بدهند. «گررر...؟» اونها پرسشگرانه به من نگاه کردند و متوجه نشدند که من چه چیزی گفتم. "آیا اونها نمی‌دونند "نجات" به چه معنایی هست؟" لب‌هام رو بهم زدم و دستورم رو دوباره بیان کردم. "سه انسان رو با احتیاط پیش من بیارید. نمی‌خوام هیچ کدوم از اونها آسیب ببینند. حتی به گاز گرفتن اونها هم فکر نکنید" «گررر!» زامبی‌ها یکپارچه شروع به حرکت کردند. من به محل سه نفر اشاره کردم و کسی که توانایی دیدن رو داشت جلو اومد و بقیه سریعاً اون رو دنبال کردند. زامبی‌هایی که این سه نفر رو تعقیب می‌کردند، خیلی زود با گروه زیر دستان من روبرو می‌شن. قرار نبود این یک درگیری فیزیکی باشه، بلکه بیشتر یک رقابت لفظی بود که هر طرف سعی می‌کرد ادعا کنه که قلمرو برای اون هست..... بازماندگان به من نگاهی انداختند و سپس به گروه زیردستانم نگاه کردند، به‌طوری که انگار شیره‌ی روحشون از وجودشون بیرون کشیده شده بود. چهره اونها پر از سردرگمی بود و می‌تونستم احساس کنم میلیون‌ها سوال به ذهنشون هجوم آورده. با این‌حال، از اونجایی که فهمیده بودند که هیچ راهی برای خروج وجود نداره، اونها باهم گروه شدند و به دو گروه زامبی‌هایی دندون قروچه می‌کردند، نگاه کردند. پس از چند لحظه، بعضی از زیر دستام در حالی‌که بازماندگان رو حمل می‌کردند، به‌سمت من اومدند. بازماندگان فریاد می‌کشیدند و همه تلاش خودشون رو می‌کردند تا مقاومت کنند اما با غروب خورشید، این موجودات هیچ مشکل و سختی‌ای نداشتند. زمانی که بازمانده‌ها رو به طبقه همکف اوردن، به زیردستام گفتم: «انسان‌ها رو بالا بفرستید و از در ورودی محافظت کنید. اجازه ندید چیزی داخل بشه.» «گرررر!» "اونها" سه نفر رو روی زمین پرت کردند و با سر بهشون اشاره کردند تا از پله ها بالا برن. بازماندگان، کاملاً بی‌اطلاع از اینکه چه خبره از پله‌ها بالا اومدند، درحالی که زیردستای من در طبقه‌ی همکف نگهبانی می‌دادند. لحظاتی بعد، اونها جلوی واحد 504 جایی که من بودم، رسیدند. اونها با دیدن درب ورودی که به سختی از لولا‌های اون آویزان شده بود، تردید کردند. من از دور اونهارو تماشا کردم. جلوی در ایستاده بودند و برای اینکه وارد بشن، تردید داشتند. صدای سرد و عمیقی بلند شد: «چه کار می‌کنی؟ برو داخل.» کمی بعد صدای قدم‌هایی رو شنیدم که به اتاق نشیمن نزدیک‌تر می‌شدند. من زیر چشمی به اونها نگاهی انداختم، تا ببینم که چه تجهیزاتی دارن. اونها آیتم‌های مختلفی در اختیار داشتند. مرد پشتی بیل بزرگی در دست داشت و مرد جلویی چاقویی در دست گرفته بود. زن پشت سر یه کوله پشتی کاملا پرشده رو حمل می‌کرد. به‌نظر می‌رسید اون باربر گروه هست. به‌محض اینکه اونها وارد اتاق نشیمن شدن، گاردشون رو پایین آوردن. من حضورشونو احساس کردم، اما به اونها نه نگاهی انداختم و نه دهانم رو باز کردم. اگه من رو می‌دیدند، احتمالا به سمتم هجوم می‌آوردند. به‌علاوه، من نمی‌تونستم حرف بزنم. مرد بیل به دست پرسید: «چه کوفتی داره اتفاق می‌افته؟ تو انسانی؟» من ساکت موندم. «حرف بزن! چطور زامبی‌ها رو کنترل می‌کنی؟» اونها سردتر از چیزی بودن که من انتظار داشتم. مرد صدای تهدید کننده‌ای داشت و حتی خودش رو به زحمت ننداخت تا از من به‌خاطر نجات جونشون تشکر کنه. با این‌حال، من اونها رو اینجا نیاورده بودم تا تشکرشون نسبت به خودم رو بشنوم. به آرومی به سمتشون برگشتم.

کتاب‌های تصادفی