پدر نامیرا
قسمت: 18
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 18: پدرِ متحرک (walking daddy)
من تصویری برای نشان دادن رهبر جناح جوان و جناح مسن کشیدم و زیر اون کلمه رهبرها رو نوشتم.
لی جونگ اوک سرش رو تکون داد و تلاش کرد تا نقاشی من رو بفهمه. «رهبر افراد مسن و رهبر افراد جوان؟»
من به نشانه تایید سری تکون دادم. سپس پیکانهای بیشماری کشیدم تا افرادی که میخواستند اونجا رو ترک کنند، افرادی که میخواستند اونجا بمونند و اختلافشون رو توصیف کنم. لی جونگ اوک پیکانهایی کشیده بودم رو در نظر گرفت و بعد سوال پرسید: «اونها دارن تلاش میکنن تا اونجا رو ترک کنن؟ فقط افراد جوان؟»
به نشانه تایید غریدم.
«چرا میخوان اونجا رو ترک کنن؟ بقیه مردم چی؟»
من X`` `` بزرگی روی بقیه مردم کشیدم. رنگ از رخسار لی جونگ اوک پرید. «اونها مردن؟»
به نشانه انکار غریدم و سرم رو تکان دادم. لی جونگ اوک یک بار دیگر سرش رو کج کرد و سوالش رو به طور دیگهای بیان کرد: «جوانترها سالمندان رو کشتن؟»
قیافهای در آوردم و دوباره به نشانه عدم تایید غریدم. چند کلمه یادداشت کردم تا بیشتر توضیح بدهم.
- سالمندان، بچهها، بدون قدرت. جوانان، چیزی برای از دست دادن ندارن.
لی جونگ هیوک به کمکم اومد. «فکر میکنم اون میخواد بگه که جوانترها قصد دارن سالمندان و بچهها رو ول کنن؛ چون واقعاً براشون مفید نیستن.»
به نشانه تایید خرناسی کشیدم و به شانهاش زدم تا از اون به خاطر اینکه ناراحتیم رو کم کرد، تشکر کنم. احساس کردم با لمس ناگهانی من یهو پرید، اما اون به سرعت لبخند رضایتبخشی زد. بقیه گروه اومدند تا به نقاشیها و کلمات من نگاه کنند.
چویی دا هی سکوت رو شکوند. «یه دقیقه صبر کن. بیاین قبل از حرکت این موضوع رو روشن کنیم. پس تو میگی که جوانترها سالمندان رو رها میکنن؟ به همین دلیله که رهبر گروه سالمندان تو نقاشیت اخم کرده؟»
«گرر!»
«پس نقاشی صفحه بعد در مورد چیه؟ همون جایی که رهبرها در حال دعوا هستن. بین کسایی که میخوان بمونن و بین کسایی که میخوان برن، نزاع وجود داره؟»
اونقدر خوشحال بودم که نزدیک بود زوزه بکشم. احساس میکردم در عرض چند دقیقه حداقل ده سال پیر شدم. از اینکه لی جونگ هیوک فرضیات نادرست رو تصحیح کرد و مکالمه رو به مسیر اصلی برگردوند، سپاسگزار بودم.
لی جونگ اوک ساکت نشسته بود و به حرفهای بقیه گوش میداد. پس از مدتی، اون به نشانه نارضایتی اخمهای خودش رو در هم کشید، سپس خط ریشش رو خاروند و پرسید: «پس جوانترها قصد دارن برن، در حالی که سالمندان میخوان بمونن؟»
«گرر!»
«صبر کن، به نظر درست نمیاد. یک چیز اساسیتر وجود داره که منطقی نیست. اگه جوانترها قدرت رفتن دارن، چرا باید بمونن و در موردش بحث کنن؟»
من نمیدونستم چطور به این سوال پاسخ بدم. اون کاملا درست میگفت. با این حال، توضیح دادن این موضوع برام سخت به شمار میرفت. من پیکاسو نبودم، به همین خاطر محدودیتی برای توضیح دادن از طریق نقاشیهام وجود داشت. علاوه بر این، نتونستم به کلمات مناسبی برای توضیح این وضعیت فکر کنم.
در اون لحظه، لی جونگ هیوک به حرف در اومد: «شر*ط میبندم که مشکلی در مورد غذا وجود داره. احتمالاً اونها با هم مبارزه میکنن؛ چون افراد جوان تلاش میکنن تا همه غذا رو از آن خودشون بکنن. درسته؟»
«نه فکر نمیکنم که موضوع این باشه. حتی اگه اونها اونجا رو ترک کرده باشن، چیزی برای از دست دادن وجود نداره. احتمال اینکه غذای زیادی هم داشته باشن، خیلی کمه. در نهایت، اونا میخوان از شر افرادی که کمک زیادی نمیرسونن خلاص شن. گذشته از این، اونها میتونستن از همون اول با غذا اونجا رو ترک کنن.»
لی جونگ اوک به نکتهای بسیار ظریفی اشاره کرده بود. میخواستم اون رو تشویق و ذهن تیزبین و تحلیلگرش رو تصدیق کنم. اون چانهاش رو مالید، خرخری کرد و به فرضیهاش ادامه داد: «اوه، این فقط یک دلیل باقی میزاره....»
این حرف اون توجه همه رو به خودش جلب کرد. در حالی که نگاه همه روش بود، اون لبهاش رو به هم زد و به حرفهاش ادامه داد: «اونها نمیتونن بدون احساس گناه اونجا رو ترک کنن. اونها میخوان از اونجا برن اما در عین حال، نمیخوان احساس کنن در حال رها کردن افرادی هستن که میتونن اونها رو پشت سر بذارن. مثل اینه که تمام تلاش خودشون رو میکنن تا کارهاشون رو توجیه کنن. اگه از من بپرسید، اونها چیزی نیستن به جز یک مشت منافق.»
اعضای گروه با تکان دادن سرشون به نشانه تایید، موافقت خودشون با تئوری لی جونگ اوک رو نشون دادند. اون شانهای بالا انداخت و به حرف زدن ادامه داد: «این میتونه دلیل تراشی و توجیه باشه. به نظر میرسه که اونها هیچ راهی برای توجیه خواستههای خودشون ندارن، بنابراین فقط وقت خودشون رو با نزاع تلف میکنن.»
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و برای تئوریاش سری تکان دادم. من بحثی که بین مدیر مدرسه و زن شنیده بودم رو به یاد آوردم. حالا به نظر میرسید که زن فقط میخواد با ملحق کردن مدیر به تیم جستوجو از شر اون خلاص بشه. هیچ توجیهی برای اعمال اونها بهتر از کشته شدن مدیر اصلی وجود نداشت.
نه خودشون میخواستند کار کثیف رو انجام بدن و نه میخواستند وضع موجود رو حفظ کنند. تا جایی که از دستشون بر میاومد خودخواهی خودشون رو نشون میدادند. برام جای سوال بود که میدونند که دیگه مثل موجودات منطقی و باهوش عمل نمیکنند یا نه.
همانطور که به لی جونگ اوک خیره شدم، اون پوزخندی زد و گفت: «هی، پدر سو یئون...»
از تعجب خرناسی سر دادم. اون قبلا من رو رهبر زامبیها خطاب میکرد، اما حالا من رو بابای سو یئون صدا زد. این کارش باب میلم بود.
«میدونی چه خبره؟»
من جوابی ندادم. متوجه شدم که از سوال اون اجتناب میکنم. لی جونگ اوک آهی کشید و به سمت مبل رفت. اون خودش رو روی کاناپه انداخت و زمزمه کرد: «الان خیلی دیر شده.»
نور مهتاب به اتاق نشیمن میتابید، به طوری که انگار افکار اون رو روشن میکنه. حتی یک نفر هم حضور نداشت که منظور اون رو نفهمه. دیگه دیر شده بود که جوانان مدرسه رو متقاعد کنیم که جوانمردانه و اخلاقی فکر کنند. دادن فرصت دوباره به اونها بیهوده به شمار میرفت، به خصوص که تنها چیزی که اونها در حال حاضر میخواستند خلاص شدن از شر مدیر اصلی بود.
اونها هیچ تفاوتی با کودکانی که آرزوی مرگ والدین خودشون رو در دل میپروراند، نداشتند. پس از مدتی، لی جونگ اوک از من سوال دیگری پرسید: «پدر یئون، فقط یک چیز تو ذهنت هست، درسته؟»
سوال اون توجه همه رو به سمت به من جلب کرد. سرم رو تکان دادم. احساسات مختلفی چهرهام رو در برگرفته بود. تنها چیزی که آزارم میداد، سرنوشت بچهها و سالمندان بیپناه بود.
طبیعی بود که افراد جوان و افرادی که قدرت بدنی بالایی دارند، تو مدرسه نقشه فرار بکشند. ذهن من فقط درگیر بچهها و سالمندان بود. اونها بدون اینکه دلیلش رو بفهمند، خواهند مرد. میدونستم که نادیده گرفتن اونها، آخرین ذره انسانیت من رو از بین میبره. نمیتونستم از این موضوع چشمپوشی کنم. اگه این کار رو انجام میدادم، چیزی جز یک جسد مرده که هیچ انسانیتی درش وجود نداشت، محسوب نمیشدم.
وقتی از مدرسه برگشتم، التماس مدیر توی ذهنم حک شده بود. اون اونجا نبود تا خودش رو زنده نگه داره. اون میخواست که همه با هم بمونند، علیرغم اینکه خبر داشت جوانترها چه چیزی رو میخوان. اون میخواست همه رو نجات بده. وقتی متوجه شد که این یک گزینه انتخابی نیست، از ته دل گریه کرد و بقیه رو التماس کرد که با اون همسو باشن.
متأسفانه هیچکس همراه و هم یار اون نشد. از موقعی که اونها تصمیم گرفته بودند که مدیر رو بفرستند، قبل از اینکه جناح جوان دست به فرار بزنه فقط مسئله زمان مطرح بود.
لی جونگ اوک نگاه دقیقی به صورتم انداخت، سرش به نشانهی عدم تایید از این طرف به اون طرف تکان میخورد.
«نمی تونم تشخیص بدم که تو آدم خوبی هستی یا ساده لوح.»
قیافم درهم رفت.
``من، ساده لوح؟``
زندگی مردم در خطر بود. از اونجایی که نتونسته بود تصمیم به آسونی رو بگیره، باید اونو صدا میکردم و به این کار دعوتش میکردم؟
لی جونگ اوک آهی کشید و ادامه داد: «برای من فرقی نمیکنه. نمیتونم به مردم اونجا فکر نکنم.»
بهش خیره شدم و حرفی نزدم. او خودش رو هم ساده لوح خطاب میکرد. متوجه شدم که من و اون ممکنه بیشتر از اونچه که قبلاً فکر میکردم، باهم اشتراک داشته باشیم. بعد از مدتی با غرغر بلند شد و فکرش رو تمام کرد. «بسیار خوب، من به تو ایمان دارم. ناامیدم نکن.»
"ایمان، ها؟"
مطمئن نبودم که به من میگه به اعتمادش خیانت نکنم، یا میخواد هرگز نگرش مراقبت از دیگران رو رها نکنم. نتونستم جلوی پوزخند رو بگیرم. احتمالا منظورش هر دو بود. در ابتدا از رفتار اون ناراحت بودم، اما هر چه بیشتر اون رو شناختم، بیشتر متوجه شدم که من و اون خیلی خوب با هم کنار میایم. لی جونگ اوک گردنش رو خاراند و ازم پرسید: «پس برنامه چیه؟»
مداد روی میز رو محکم گرفتم.
* * *
عصر روز بعد که فرا رسید، با لی جونگ اوک به دبیرستان رفتیم. سی نفر از زیردستان من اون رو اسکورت کردند. ما فقط به یه دلیل شبانه حرکت کردیم. میخواستم وقتی به مدرسه حمله کنم، زیردستام تو اوج شرایط جسمانی قرار داشته باشند.
اگر بازماندهها به اونچه در حال رخ دادن هست توجه کرده بودند، باید از تهدید زامبیها پس از غروب آفتاب آگاه میبودند. من این رو یه حمله میدونستم، اما سی نفر زیردستی که با خودم میبردم، چیزهای اضافی محسوب میشدند.
قرار بود نمایشی از تهدید بازماندگان بسازیم. من فرض رو بر این گذاشته بودم که اونها در مقابل ما نمیجنگند، چون به نظر میرسید سلاح مناسبی در اختیار نداشتند و همچنین اراده دفاع از مدرسه توی اونها دیده نمیشد. وقتی ظاهر میشدیم و مزیت عددی دست ما بود، جوانترها فرار میکردند. در اون لحظه، لی جونگ اوک به افراد مسن و کودکانی که در کلاسها گیر افتاده بودند نزدیک میشد.
پس از تصاحب مدرسه، لی جونگ اوک بازماندهها رو ارزیابی میکرد. این برنامهای بود که شب قبل بهش رسیده بودیم. من همچنین بارها و بارها به زیردستانم فکر کرده بودم، که اونها هرگز تحت هیچ شرایطی نباید هیچ کدوم از بازماندههای مدرسه رو گاز بگیرند.
حرکت شبانه با لی جونگ اوک خطرناکتر از اون چیزی به شمار میرفت که من پیشبینی میکردم. آغشته کردن بدن اون با خون زامبی، برای پنهان کردن بوی شیرین انسانی اون کافی محسوب نمیشد. هر بار که نفس میکشید، بوش مثل عطر رامیون در تمام خیابانها میپیچید.
زامبیها که هوش و حواسشون بالا رفته بود مدام جذب اون میشدند. هر بار که زامبیهای غیردوستانه ظاهر میشدند، مجبور میشدم زیردستهام رو ردیف کنم و سر زامبیهای نزدیکتر فریاد بزنم: «حرکت کنید، گم شید! اگه میخوای بمیری نزدیکتر بیا.»
من تا اونجا که تونستم زامبیها رو به این شکل دور کردم.
نمیخواستم قبل از اینکه نقشهمون رو اجرا کنیم دچار سردرد بشم. اگه عقلم رو از دست میدادم یک فاجعه کامل رخ میداد. با این حال، چارهای نداشتم که زامبیهایی که میبینند رو به زیردست خودم تبدیل کنم. من میتونستم در مورد کسانی که فقط توانایی شنیدن دارن یا کسایی که به حس بویایی خود متکی هستند کاری انجام دهم، اما نمیدونستم کسانی که میتونن ببینند چه شگفتیهایی به همراه خواهند داشت.
اگه اونهایی که بینایی داشتند شروع به فریاد کشیدن میکردند، همه چیز خیلی سریع از کنترل من خارج میشد. هر چه بیشتر و بیشتر با زامبیها روبرو میشدیم، سرعت ما کاهش پیدا میکرد. با وجود اینکه خیلی نزدیک بودیم، به خاطر شدت سردردم مجبور شدیم چندین بار توقف کنیم.
در طول راه هشت نفر زیردست جدید جذب کردم. هر هشت نفر توانایی دیدن داشتند. من اونها رو در طول روز ندیده بودم، اما حالا اونها هر از گاهی ظاهر میشدند.
"مرد، بیا جمعش کنیم.``
چند نفس عمیق کشیدم و چک کردم ببینم لی جونگ اوک عقب افتاده یا نه. تماشای حرکت اون در حالی که زیردستانم اون رو اسکورت میکردند، دیدنی بود. حالت درهمش باعث شد خندم بگیره. احساس نسبتاً خوبی به همراه داشت. مثل این بود که به خاطر تمام شوخیهایی که برای من خرج کرده بود، به اون پاسخی داده بودم.
پس از پنجاه دقیقه حرکت، درحالیکه تمام مدت توجهمون به محیط اطرافمون بود، در نهایت به دیوار اطراف مدرسه نگاه کردیم. بیشتر از حد معمول وقتمون گرفته شده بود. به لی جونگ اوک نگاهی انداختم و بعد به مدرسه اشاره کردم. اون سرش رو تکان داد و به وضوح آب دهانش رو قورت داد. دیگه لبخندی به لب نداشت. لی جونگ اوک داشت از نظر ذهنی خودش رو برای اتفاقات بعدی آماده میکرد.
همونطور که با احتیاط به سمت دیوار میرفتم، نگرش من هم تغییر کرد. من مجبور شدم از دید نگهبانان پنهان بمونم تا مطمئن بشم که نقشه ما شکست نمیخوره. لبم رو گاز گرفتم و هر قدم رو با احتیاط برداشتم.
پاشیدن.
صدای غیرمنتظرهای من رو در مسیر متوقف کرد. پاهام یخ زد و موهام سیخ شد. بلافاصله خم شدم و به زیردستانم دستور دادم بنشینند. لی جونگ اوک مخفیانه به دنبالم اومد و با حالتی عصبی به من نگاه کرد. چشمام رو تا جایی که میتونستم باز کردم و ناحیه رو از جمله نقاط کور احتمالی رو اسکن کردم.
``این صدا از کجا میاد؟ چقدر آشناست.``
احساس ناخوشایندی در درونم جاری شد و نسیم خنک تابستانی رو حس کردم که پوستم رو نوا*زش میکنه. با لرزی توی ستون فقراتم، به نگاه کردن به اطراف ادامه دادم و به چشمان خونآلودم فشار میآوردم.
پاشیدن، پاشیدن.
دوباره شنیدم.
قدمهای چسبناک، انگار هر چه بود پاهاش خیس بود. صدای ناخوشایند روی پرده گوشم نشست. بعد از لحظهای خاطرهای فراموش شده توی ذهنم نقش بست. یخ کردم، به طوری که انگار روحی دیده بودم.
زنگ خطر تو ذهنم به صدا دراومد. اون صدا وجودم رو پر کرد، به طوری که احساس کردم که تمام آب از بدنم خارج میشه. این حسی بود که بعد از زامبی شدن کاملا فراموشش کرده بودم. این احساس که فکر میکردم دیگه هرگز مجبور به تجربه اون نمیشم، بار دیگه من رو فرا گرفت.
مرگ.
ترس از مرگ مثل آژیر توی ذهنم پیچید.
کتابهای تصادفی

