فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پدر نامیرا

قسمت: 19

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر 19: پدرِ متحرک (walking daddy) در حالی که بی‌حرکت ایستاده بودم، لی جونگ اوک به حرف در اومد، صداش پر از شک بود. «پدر سو یئون.» اون هم مضطرب بود. می‌تونستم ناامیدی و سردرگمی تو صداش رو حس کنم. اون قبلاً هرگز با چنین موجود سیاهی روبرو نشده بود. احتمالاً براش جای سوال بود که چرا من دست از حرکت برداشتم. از طریق زیردستام راه افتادم و جلوی دهانش رو گرفتم. لی جونگ اوک توقع چنین کاری رو از من نداشت. چشماش کاملاً باز شد و تمام بدنش لرزید. ``فکر می‌کنه من می‌خوام بخورمش؟`` یک نگاه اجمالی به حالت مضطرب من باعث شد که اون بفهمه که اتفاق دیگه‌ای در حال رخ دادنه. اون با احتیاط دستم رو از جلوی دهانش برداشت و تا جایی که می‌تونست پلک زد. اون به من اشاره می‌کرد که می‌تونه ساکت بمونه. پاشیدن. دوباره اون صدا رو شنیدم. دندونام از ترس به هم برخورد می‌کردند. توی فاصله دور، در جهت مخالف مدرسه، من موجودی رو دیدم که دلم می‌خواست هرگز با اون روبرو نشم. یک سایه دراز که توسط نور مهتاب شکل گرفته بود، با لبخندی بزرگ به آرامی به سمت مدرسه رفت. 'یک سایه؟ نه.`` یک نفر نبود، بلکه این سایه دروگر مرگ بود.*1 پاشیدن صدای قدم‌های ترسناک موجود در خیابان ساکت طنین‌انداز شد. زامبی‌ای که راهش رو بسته بود، از ترس فریاد زد. شکافتن! تقریباً از تعجب نفس‌نفس زدم. چشمانم گرد شد و از تعجب جلوی دهانم رو گرفتم. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاده بود. موجود سیاه، سر زامبی رو خورد. مایع سیاه رنگ تیره‌ای از گردن زامبی بیرون می‌ریخت. به طور تمیزی بریده شده بود، انگار با تیغه گیوتین برش خورده بود‌. بدن زامبی مثل نی وزیده شده توسط باد روی زمین افتاد. احساس می‌کردم دارم عقلم رو از دست می‌دم. اون موجود داشت همنوع خودش رو می‌خورد. موجود سیاه بدون تردید سر زامبی رو قورت داد، به طوری که انگار داره یه آفت بی‌فایده رو از بین می‌بره. قورت دادن. صدای نفس کشیدن سنگین کسی رو از پشت سرم شنیدم. نگاهم به سمت منبع صدا رفت و روی لی جونگ اوک افتاد که چشماش پر از ترس بود. 'اه لعنتی.' به افق نگاه کردم و موجودی رو دیدم که به سمت ما خیره شده. * * * چرا من قبلاً به این موضوع فکر نکرده بودم؟ شاید، فقط شاید، وجود اون رو به‌عنوان نوعی مکانیسم دفاعی، به‌عنوان وسیله‌ای برای حفظ عقلم انکار می‌کردم. من متکبر بودم که فکر می‌کردم اون هنگ دانگ-دونگ رو برای همیشه ترک کرده و دیگه در مقابل من ظاهر نمی‌شه. احساس کردم شکمم گزگز می‌کنه و سپس ضربانِ دردناکی توی بدنم شروع شد. موجود سیاه به آرامی به سمت من میومد. من درحالی‌که از ترس یخ زده بودم، مثل یه مجسمه سنگی سرجام بی‌حرکت ایستادم. خیلی خوب می‌دونستم اگه فریاد بزنم یا مبارزه کنم، سرنوشتم مثل همون زامبی می‌شد که سرش گاز گرفته شده بود. اگه تلاش می‌کردم با اون موجود بجنگم هیچ تضمینی وجود نداشت که زنده بمونم. من خیلی خوب از توانایی‌های فیزیکیش آگاه بودم. می دونستم فرار در حال حاضر یک گزینه به شمار نمی‌ره. فقط باید امیدوار می‌بودم که توجهش رو به جای دیگه‌ای معطوف کنه. «گرر…» بالاخره بهم نزدیک شد. فریاد ناخوشایندی زد که موهای تنم رو سیخ کرد. جرات نکردم به صورتش نگاه کنم. سرم مثل یک حیوان ترسیده پایین افتاده بود. در حالی که لبخند به لب داشت، دور من حلقه زد. مدام دورم می‌چرخید، به طوری که انگار می‌خواست من رو بترسونه و در مقایسه با خودش موقعیت و جایگاهم رو به من یادآوری می‌کرد. پاشیدن، پاشیدن، پاشیدن. راه رفتن آهسته و گام‌های واضح و مشخصش، حواس من رو تقویت می‌کرد. نزدیکی اون موجود به من همه اعصابم رو فلج کرد. همان طور که اون درست جلوی من ایستاده بود همونجا یخ زده ایستادم. نمی‌دونستم چقدر زمان سپری شد. اون درست در مقابلم ایستاده بود و ترس، ناامیدی و درماندگی رو توی وجود من می‌کاشت، مثل کشاورزی که بذرهاش رو روی زمین می‌کاره. با احتیاط سرم رو بلند کردم تا نگاهی به اون موجود بندازم. فقط نگاهش باعث شد زانوهام سست بشن. لبخند به لب داشت. شک نداشتم که می‌خندید. گوشه دهانش تا جایی که می‌شد بالا رفته بود. تنها چیزی که من می‌دیدم لثه‌های قرمزش بود. به ترس من می‌خندید. دندون‌هایی به تیزی کوسه داشت و هیچ فاصله‌ای بین دندان‌هاش وجود نداشت. نمی‌تونستم بگم که چند تا دندون داره. لبخند بی‌صداش یادآور جایگاه من در زنجیره غذایی بود. احساس می‌کردم که در پایین‌ترین نقطه هستم، حتی یکم هم به "اون" نزدیک هم نیستم. روی زمین دراز کشیدم و می‌لرزیدم، بدنم از اسپاسم ویران شده بود. کمی بیشتر به من نگاه کرد، سپس توجه‌ش رو به سمت هدف اصلیش یعنی مدرسه معطوف کرد. ``اجازه می‌ده زنده بمونم؟ نسبت به ضعیف‌ها مهربونه؟`` اون موجود به سرعت به بالای دیوار رفت و بدنش رو خم کرد تا برای پریدن آماده بشه. ماهیچه‌های رانش منقبض شد و ساق پاهاش مثل یک فنر جمع شد. اون موجود درست همانند پروانه به سمت بالا شناور شد، یا مثل یک غول که سعی می‌کرد راه خود رو از اعماق جهنم به بهشت باز کنه. اونقدر بالا می‌پرید و سریع حرکت می‌کرد که نمی‌تونستم حرکاتش رو دنبال کنم. پریدن. اون به راحتی روی پشت بام مدرسه فرود اومد. با وجود اینکه پرش بزرگی کرده بود، تنها صدای ضربه ملایمی به گوش رسید. «گررررر!!!» صدای بلندی سر داد که پرده گوش رو می‌شکافت. صداش شبیه یک دیمنتور بود که هر روحی رو که در اطرافش بود می‌مکید. [2] سرم زنگ می‌زد و انگار تمام هوای اطرافم مکیده شده بود. "چه جهنمی!" «صدای چی بود؟» صدای فریاد افراد نگهبان رو می‌شنیدم. ``این مرگه.‌ اون‌ها قرارها بمیرن.`` سرم رو به شدت تکان دادم و تمام تلاشم رو کردم تا به خودم برگردم. وقتی استعدادهام برگشتند، متوجه شدم لی جونگ اوک روی زمین بود و دهانش مثل ماهی قرمز باز و بسته می‌شد. زمانی برای از دست دادن وجود نداشت. من برای مردم مدرسه متاسفم بودم، اما مجبور شدم از‌ اون‌ها برای خرید زمان برای فرار استفاده کنم. بازوی لی جونگ اوک رو گرفتم و اون رو مجبور کردم که از سر جاش بلند شه. حالا وقت اهمیت دادن به زامبی‌های اطرافمون نبود. ما باید فرار می‌کردیم ما باید بدون نگاه کردن به عقب به جلو می‌دویدیم. نکته مثبت این وضعیت این بود که زامبی‌هایی که اطراف ما بودند با شنیدن فریاد این موجود سیاه دست به فرار زدند. این یه فرصت برای من به شمار می‌رفت تا به همراه زیردستام از اونجا فرار کنم. تصور می‌کردم که برای موجود سیاه سخت باشه که ما رو در بین زامبی‌هایی که برای زندگی می‌دویدند، تشخیص بده. تا اونجا که می‌تونستم دویدم، ساختمان‌های شهر تاریک از کنارم می‌گذشتند. همه چیز در تاری گذشت، انگار از پنجره قطار در حال حرکت بیرون رو نگاه می‌کردم. بدن من توسط یک فکر مهم هدایت می‌شد - به دویدن ادامه بده. سرعتم رو بالا بردم، انگار پاهام توسط موتور به حرکت دراومده بود. تک تک ماهیچه‌های بدنم توسط سیگنال‌های خطری که ذهنم ارسال می‌کرد، کنترل می‌شد. با غروب خورشید، می‌تونستم در مقایسه با روز خیلی سریع‌تر بدوم. من برای آپارتمانمان خط مستقیمی درست کردم، در حالی که به زیردستانم دستور دادم که در جناح ما مراقب باشن و لی جونگ اوک رو نظارت کنند تا جا نمونه. زمانی برای انحراف برای اجتناب از زامبی‌ها وجود نداشت. باید مستقیم‌ترین مسیر رو طی می‌کردیم. نیازی به نگاه کردن به عقب نبود. تنها چیزی که می‌شنیدم صدای نفس‌های تند من بود. بعد از دویدنی که یک ابد طول کشید، من صدای نفس‌نفس زدنی رو از پشت شنیدم. وقتی برگشتم، لی جونگ اوک رو دیدم که خیس عرق شده بود و عق می‌زد. زمانی برای استراحت وجود نداشت. نمی‌شد گفت که بُرد اون موجود سیاه چقدره. من لی جونگ اوک رو کول کردم و به دویدن ادامه دادم. ``ما باید دور بشیم. خیلی دورتر`` من در حالی که توسط زیردستان احاطه شده بودم، مثل یک مرد دیوانه دویدم. همانطور که به دویدن ادامه می‌دادم، از دوردست مخفیانه به آپارتمان نگاهی انداختم. ``ما رسیدیم. ما تقریباً اونجاییم. فقط یکم دیگه به آپارتمانمون برمی‌گردیم...`` زوزه شیطانی‌ای هوا رو شکافت. این فریاد باعث لرزی تو ستون فقراتم شد. با تلاش گردنم رو برگرداندم تا ببینم پشت سرمون چه خبره. من از فاصله دور به موجودی که از این پشت بوم به اون پشت بوم می‌پرید و به سمت ما میومد، نگاهی انداختم. اون به ما رسیده بود و حالا ما رو تعقیب می‌کرد. "هیچ راهی وجود نداره که همه ما با هم به نتیجه برسیم." هر چقدر هم که تلاش می‌کردیم، از ما پیشی می‌گرفت. سرفه. صدای سرفه لی جونگ اوک رو از پشت سرم شنیدم. می‌دونستم با وجود ذهن آشفته‌اش با تمام توانش دویده. اون احتمالاً چند کیلومتر رو با سرعت کامل دویده بود، بدون اینکه هیچ فکری برای آروم کردن خودش داشته باشه. اون از قبل خسته شده بود. در اون چند لحظه افکارم رو جمع کردم و به زیردستام دستور دادم لی جونگ اوک رو به آپارتمان برگردونند. زیردستام در جواب غرغر کردند و آماده فرار شدند. درست در همان لحظه، من یک کشش رو احساس کردم. چیزی لباسم رو محکم گرفته بود. به پایین نگاه کردم و نگاهم به لی جونگ اوک غرق در عرق سرد افتاد. رنگ پریده بود و سخت نفس می‌کشید. «نمیر.» غافلگیر شدم. می‌دونستم از ته دل منظورش این بود. چشماش به سختی باز بود، اما می‌دونستم که داره به من نگاه می‌کنه. با این حال نمی‌دونستم باید چه واکنشی نشون بدم. ``چطور می‌تونم با این موجود سیاه مبارزه کنم؟`` مبارزه با اون آخرین کاری بود که می‌خواستم انجام دهم. بهترین کاری که از دستم برمی‌اومد فرار یا التماس برای رحم کردن بود. زنده ماندن از مبارزه با اون موجود، چیز غیرقابل تصوری به شمار می‌رفت. درخواست لی جونگ اوک از من برای زنده ماندن تقریباً یک رویای محال محسوب می‌شد. پس از لحظه‌ای، بازوی لی جونگ اوک سست شد. اون از خستگی بیهوش شده بود. ``برو جلو. برو!`` به دستور من، زیردستام به سمت آپارتمان‌مون دویدند. با دیدن جدایی من و لی جونگ اوک، موجود سیاه‌پوست برای لحظه‌ای پیشروی خود در ساختمان‌ها رو متوقف کرد. احتمالاً اون داشت به این فکر می‌کرد که اول با چه کسی برای خودش ضیافت به پا کنه. اگه دنبال لی جونگ اوک می‌رفت، طعمه بعدی مشخص بود. ``سو یئون`` من نمی‌تونستم اجازه بدم این اتفاق بیفته. نمی‌تونستم بهش اجازه بدم که دنبال لی جونگ اوک بیافته. بدون در نظر گرفتن فاصله، ۴۰ دقیقه طول کشیده بود تا ما به مدرسه برسیم. با این حال این موجود مصرانه ما رو تعقیب کرده بود. حالا که اون تو این اطراف قرار داشت، من نمی‌تونستم از امنیت افراد داخل آپارتمان اطمینان حاصل کنم. من نمی‌تونستم اون رو مستقیم به جایی که سو یئون اونجا بود، هدایت کنم. مطلقاً باید از این اتفاق جلوگیری می‌کردم. من مجبور بودم تا باهاش بجنگم. اوضاع به شکل مضحکی دراومده بود. به چهره در حال عقب‌نشینی لی جونگ اوک نگاهی انداختم و نفس عمیقی کشیدم. فرم خمیده اون از اینجا، بسیار کوچک و ناچیز به نظر می‌رسید. با این حال امیدوار بودم که اون نیم رخ خمیده به سلامت برگرده و از سو یئون محافظت کنه. تا اونجا که می‌تونستم به سمت اون موجود فریاد زدم. «گررررررررر!!!!» فریاد ناخوشایند و گلو پاره کن سکوت شهر رو در هم درید. موجود سیاه ایستاد و به من نگاه کرد. ``این طرف، احمق.`` وقت اون رسیده بود که ضعیفان هم بجنگن. موجود با عصبانیتی بیشتر از قبل زوزه کشید. برام جای سوال بود که آیا شنیده که من بهش فحش می‌دم یا نه. هیولای سیاه درست مثل یه گاو نر که به پرچم قرمز واکنش نشون می‌ده به سمت من دوید. پوستم از ترس سفت شد و می‌تونستم قصد قتل این موجود که بدنم رو در برگرفته بود، حس کنم. به قصد ترساندنش فریاد زدم، اما اون کار خاصی نکرد. مبارزه رو در رو با اون خودکشی محسوب می‌شد. با پاهای سفت شروع کردم به دویدن در جهت مخالف آپارتمانمان. ``خب، بیا فکر کنیم. فکر کن، فکر کن، فکر کن!`` نمی‌دونستم اون هیولای سیاه می‌تونه فکر کنه یا نه، اما در حال حاضر، می‌بایست کاملاً روی بقای خودم تمرکز می‌کردم. فریاد جهنمی‌اش در هوای پشت سرم پیچید. با همه تلاشم نتونستم بیشتر از این بینمون فاصله ایجاد کنم. برعکس، فریادش حتی نزدیک‌تر به گوش می‌رسید. می‌دونستم داره به من نزدیک‌تر می‌شه، قبل از اینکه من رو بگیره فقط مسئله زمان مطرح بود. «شما پنج نفر پشت سر، جلوی موجود سیاه رو بگیرید! نه، بکشیدش!» همچنان که دستوراتم رو به زیردستام می‌دادم به دویدن ادامه دادم. گرر! ارگ! گرر! وقتی دستورات بیشتری می‌دادم، فریادشون رو شنیدم. به نظر می‌رسید که این موجود از قبل به‌ اون‌ها رسیده بود. من تک و توک به پشت سرم نگاه می‌انداختم تا ببینم چه خبره. من زیردستام رو دیدم که تیکه و پاره می‌شن و گوشتشون به همه جا پرت می‌شه. ناگهان سر سبزی رو دیدم که به سمتم پرواز کرد.             یادداشت مترجم: *1در انگلیسی، مرگ غالباً با نام دروگر مرگ (به انگلیسی: Grim Reaper ) خوانده می‌شود و از قرن پانزدهم به بعد به شکل یک اسکلت که یک داس دسته بلند حمل می‌کند و با یک شنل سیاه پوشیده شده است. مرگ همچنین با نام‌های دیگری چون شیطان مرگ و فرشته ظلمت و روشنایی نیز شناخته می‌شود. *2 Dementor موجودی خیالی از مجموعه هری پاتر است که قادر است روح یک فرد را مصرف کند و قربانیان خود را در حالت نباتی قرار دهد. ☜  

کتاب‌های تصادفی