فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پدر نامیرا

قسمت: 20

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر 20: پدرِ متحرک (walking daddy) ‌‌درحالی‌که نفس‌نفس می‌زدم، جاخالی دادم و اجازه دادم سر متحرک از روی سرم رد شه. همه مانع‌ها رو کنار زدم و به فرارم ادامه دادم. ‌‌درحالی‌که می‌دویدم، لب‌هام رو گاز گرفتم و از دوردست ایستگاه وانگسیمنی رو دیدم.*1 در جلوی ایستگاه یک ساختمان متروکه در حال ساخت وجود داشت. به نظر می‌رسید که ساخت و ساز متوقف شده بود، چون علامت "اول ایمنی" تا حدی پاره شده بود. من می‌دونستم که غیرممکنه بتونم از شر اون موجود خلاص بشم. ناخودآگاه می‌تونستم احساس کنم که محل ساخت و ساز قراره آخرین میدان جنگ من باشه. من از زیردستام به‌عنوان طعمه استفاده کردم و با عجله به سمت محل ساخت و ساز رفتم. هشت، نه، ده نفر. از اون‌ها.... من فریاد بی‌پایان زیردستام رو شنیدم. کینه توی فریادهاشون رو احساس کردم. چشم‌هامو بستم تا ناله‌هاشون رو نادیده بگیرم. ``متاسفم، خیلی متاسفم.`` مرگ اون‌ها بی‌معنی بود. من دستور جنگ بهشون نداده بودم. در عوض کاری که کرده بودم، مثل یک فرمان کامی‌کازه به شمار می‌رفت.*2 با این حال هیچ راهی وجود نداشت که اجازه بدم که خودم بمیرم. اگه من می‌مردم، برای کسایی که تو آپارتمان بودند چه اتفاقی می‌افتاد؟ چه بر سر بقیه زیردستام که از دستورات من پیروی می‌کردند می‌اومد؟ سو یئون چی می‌شدش؟ نمی‌تونستم عواقبش رو پیش‌بینی کنم. من محکم چشامو به هم فشار دادم و لب پایینیم رو گاز گرفتم. احساس بدی برای زیردستام داشتم اما من نمی‌تونستم اینجا بمیرم. من به سختی خودم رو به محل ساخت و ساز رسوندم، اگرچه برای این کار زیردست‌هام رو قربانی کردم. می‌دونستم که نیاز به استراحت دارم. در محل ساخت و ساز به دنبال سلاحی گشتم که بتونم از اون برای مبارزه با موجود سیاه استفاده کنم. پس از جست‌وجوی گسترده، چشمام به انبوهی از میلگردها افتاد. میلگردهایی در سرتاسر زمین قرار داشت. به نظر می‌رسید سیم‌هایی که‌ اون‌ها رو کنار هم نگه داشته بود، باز شده بود. «گرررررررر....» من صدای فریادش رو پشت سرم شنیدم. می‌دونستم هر لحظه ممکنه من رو از گردنم بگیره. عرق سردی روی ستون فقراتم نشست و هوای اطرافم مثل یخ سرد شد. بدون اینکه حتی سرم رو به عقب برگردونم، می‌تونستم دهان بازش رو که به گردنم فشار می‌آورد رو احساس کنم. خودم رو به سمت نزدیک‌ترین انبوه میلگردها انداختم و یکی از نزدیک‌ترینشون رو گرفتم. میلگرد رو تکان دادم و سعی کردم تعادلم رو به دست بیارم. لحظه‌ای که چشمش به چشم من افتاد، به سمت من حرکت کرد. بدن من اول واکنش نشون داد. میلگرد رو تا جایی که می‌تونستم فشار دادم و موجود رو در حالی که توی هوا پرواز می‌کرد به سیخ کشیدم. میلگرد مستقیماً از قلبش عبور کرد. هیولای سیاه جیغ و زوزه کشید. فریادش هوای اطراف من رو پر کرد. اما فریادی از سر درد نبود؛ بیشتر از سر خشم بود. فریادش مثل زمانی به شمار می‌رفت که وقتی یه شکارچی با چیزی که به‌عنوان طعمه تلقی می‌شد به چالش کشیده می‌شد. اون حتی وحشیانه‌تر تقلا کرد. طول میله گرد رو محکم‌تر گرفتم و تا جایی که می‌تونستم اون رو محکم نگه داشتم. تمام توانم رو به کار بردم و سعی کردم با مقاومت اون موجود مقابله کنم. با این حال، من فقط به اون هیولا نزدیک‌تر می‌شدم، درست مثل براده‌های آهن به سمت آهنربا. در نهایت میلگرد رو رها کردم. چشمم به یه میلگرد دیگه روی زمین افتاد و سریع اون رو برداشتم. "همگی، یه میلگرد بردارید و به اون موجود حمله کنید!" من به زیردستای باقی‌ماندم دستور دادم و هر کدام از اون‌ها یک میلگرد برداشتند و به سمت من اومدند. با تمام توانم، یه میلگرد دیگه رو به صورت مورب به بدن موجود وارد کردم. شکستن! میلگرد با صدای خرد کردن استخوان‌هاش وارد بدنش شد. خرد شدن! شکستن! ضربه زدن محکم! زیردستام هم هجوم خودشون رو انجام دادند. بدن موجود طوری به نظر می‌رسید که انگار با گلوله سوراخ سوراخ شده بود. می‌دونستم که نمی‌تونم متوقف بشم. این برای متوقف کردنش کافی به شمار نمی‌رفت. اون هیولا برای لحظه‌ای تلو تلو خورد، سپس به سمت من هجوم آورد، یکی از زیردستام رو ربود و سرش رو از بدن جدا کرد. وقتی که موجود دستش رو به سمت من دراز کرد، به سرعت تا جایی که می‌تونستم به عقب برگشتم. علی‌رغم تلاش از سرِ ناچاری من برای فرار از دستش، موفق شد بازوی چپم رو با دست‌های بلندش بگیره. شکستن! "هوم؟" ناخن‌های تیزش در آرنجم فرو رفت و نیمه پایین بازوم رو طوری جدا کرد که انگار از استایروفوم ساخته شده بود. وقتی دیدم بازوی چپم تو هوا پرواز می‌کنه، چشمام از تعجب گرد شد.*3 «گرررررر!» زوزه تهدید کننده‌اش باعث شد که مغزم از هم بپاشه. من در حالی که به سختی به انسانیتم چسبیده بودم به زیردستام دستور دادم. ``به ضربه زدن ادامه بدین، متوقف نشین.`` در حالی که به زیردستام دستور دادم تا به اون موجود حمله کنند، به داخل ساختمان نیمه کاره رفتم تا دنبال چیزی بگردم که بتونه به زندگی اون موجود پایان بده. با عجله از پله‌ها بالا رفتم و بدون توقف از طبقات دوم و سوم گذشتم. صدای فریاد زیردستام رو از پایین می‌شنیدم و به دنبال اون زوزه‌ی موجود کریه، مثل پژواکی ناهنجار به گوش می‌رسید. زوزه‌اش ذهنم رو بی‌حس کرد و باعث شد کنترل پاهام رو از دست بدم. به بالا رفتن ادامه دادم و به رون‌هام که به خاطر ترس شدید سفت شده بودند، مشت زدم. وقتی به طبقه چهارم رسیدم، یه چیزی چشمم رو گرفت. چند لوله بتنی مسلح مقاوم در برابر لرزش، نزدیک به دیوارهای زیرزمین اونجا وجود داشت. نمی‌دونستم که چرا لوله فاضلاب تو طبقه چهارم قرار داره، اما وقت اون نبود که به چنین چیزهایی فکر کنم. من از بالای نرده به پایین نگاهی انداختم تا تا وضعیت زیر رو ارزیابی کنم، و دیدم که زیردستام توسط "اون موجود" تکه پاره شده‌اند.*4 تکه‌های میلگرد از تمام بدنش بیرون زده بود، اما این اتفاق، مانعش نشده بود و مدام با بازوهاش به زیردستام حمله می‌کرد. به نظر می‌رسید که محدود کردن حرکاتش هیچ تاثیر خاصی نداشت. هنوز هم با قدرت فوق‌العاده‌اش زیردست‌هام رو تکه پاره می‌کرد، به طوری که انگار در حال پاره کردن انبوهی از کاغذ بود. وقتی برای احساساتی شدن نداشتم. برای اینکه کار رو تمام کنم، مجبور بودم تا ضربه مهلکی بزنم. با استفاده از یه میلگردی که همون اطراف قرار داشت، با تمام توانم به لوله‌های بتنی مسلح فشار وارد کردم. با این حال، یک قطعه میلگرد برای جابه‌جایی چیزی که چندین تن وزن داره، کافی به شمار نمی‌رفت. چند میلگرد رو به‌عنوان یک اهرم زیر لوله دایره‌ای فرو کردم و تا جایی که می‌تونستم‌ اون‌ها رو پایین کشیدم. دست راستم به شدت می‌لرزید و نفس کشیدن برام سخت می‌شد. لوله بتنی مسلح بالاخره تکان خورد. می‌دونستم زمانی که بتونم لوله بتنی مسلح رو به اون طرف نرده بدم، از اون موجود چیزی به‌جز پتی گوشت، چیزی باقی نمی‌مونه.*5 تمام نیروی باقی‌مانده‌ام رو جمع کردم و با فشار زیاد دندان‌های باقی‌مانده‌ام رو هم خورد کردم. ماهیچه‌هام انگار هر لحظه امکان داشت که بترکند. به سمت مفصل‌های ترکیدم، غریدم. رگ‌هام کاملاً از بدنم بیرون زدند، به طوری که انگار می‌خواستند بترکند. «گرررررر!» با تمام وجود به لوله بتن مسلح فشار وارد کردم. ضربه، چرخش، ضربه. بالاخره موفق شدم لوله بتنی مسلح رو به حرکت دربیارم. زیردستام رو در پایین دیدم که توسط موجود سیاه قتل عام شدند. ثبت کردن لوله بتنی در حال سقوط یک لحظه طول کشید. بلافاصله خم شد و برای پریدن آماده شد. صدای جیغ فلز روی بتن در محل ساخت و ساز طنین‌انداز شد. میلگردهایی که به صورت مورب در بدن اون موجود گیر کرده بود، از پرشش جلوگیری می‌کردند. همونطور که سخت و سخت‌تر تلاش می‌کرد، میلگردها گوشت و اندام‌های داخلش رو پاره کردند. میلگردها اون هیولای سیاه رو تو جای خودش نگه داشتند. «گررررررر!!!!» موجود سیاه در حالی که زوزه‌ی وحشتناکی سر می‌داد به طبقه چهارم خیره شد. این فریاد از سر نفرت نبود، بلکه فریاد حیوانی بود که می‌دونست به پایانش نزدیکه. اون هیولا می‌دونست که هیچ راهی برای جلوگیری از سقوط لوله بتنی مسلح وجود نداره. خرد شدن! زمین طوری می‌لرزید که انگار زمین لرزه‌ای رخ داده بود و نوسان شدید توده عظیمی از گرد و غبار رو بلند کرده بود. من لرزش رو از طریق پاهام احساس کردم که از ساختمان به طبقه چهارم می‌رفت. در حالی که با یه دستم دهان و بینی‌ام ر‌و پوشانده بودم، زیر چشمی یه نگاهی انداختم. ``مرده؟ اون واقعا مرده؟`` «گررر… گرر…» هنوز فریادهاش رو می‌شنیدم. نمرده بود. با وجود اینکه یک بلوک دو تنی بتن مسلح درست بالای سرش از طبقه چهارم رها شده بود، هنوز نفس می‌کشید. وقتی به طبقه اول رفتم، دستم رو مشت کردم. وقتی که گرد و غبار نشست، متوجه شدم که در اونجا به پهنا دراز شده. لوله بتنی مسلح روی میله گردها فرو اومده بود و بدنش رو هنوز سوراخ و گوشتش رو پاره می‌کرد. بدنش یه آشفته بازار کامل بود؛ از سر و دهان له‌ شدش مایع سیاه رنگ و جوهر مانندی بیرون می‌ریخت. اون موجود اونجا دراز کشیده بود و مایعی که شبیه آب کثیف باتلاق به نظر می‌رسید، ازش بیرون می‌ریخت و هیچ مقاومتی نداشت. آخرین میلگرد روی زمین رو برداشتم تا به رابطه ناامیدکننده‌ام با این موجود پایان بدم. در حالی که سر بی‌حرکتش رو نشانه گرفتم، به شدت تمرکز کردم. 'برو به جهنم.' به نظر می‌رسید رگ‌های آبی من در حال ترکیدن بود. با تمام توانم میلگرد رو داخل صورتش فرو بردم. زوزه وحشتناکی از موجود سر زد. شکستن! با فریاد آخر و در حال مرگ، میلگرد سرد جمجمه‌اش رو سوراخ کرد. بدنش مثل عروسک خیمه شب بازی با رشته‌های بریده شده شل و ول شده بود. میلگردی که اون هیولا رو سوراخ کرده بود به شدت می‌لرزید. پاهام قدرت خودشون رو از دست دادند و روی زمین افتادم. تمام شد. همه چیز تمام شده بود. من احساس بیماری نکردم. من همراه با آدرنالینی که هنوز در ماهیچه‌هام جاری بود، غرق در شادی غلبه بر حریفم بودم. نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. احساس شگفت‌انگیزی داشتم. این خوشحالی ناشی از دونستن این بود که من برای همیشه کارم با این موجود تموم شده. کودکی رو به تصویر کشیدم که با لبخند به سمتم می‌دوید. ``حالا می‌تونم برم سو یئون رو ببینم.`` بییییپ! در اون لحظه صدای بلندی به پرده گوشم حمله کرد و باعث شد دیدم تار بشه. این یک جیغ تک و بلند بود. انگار نورها جلوی چشمام برق می‌زدند. ``مغز من مشکلی داره؟`` حفظ تعادلم سخت بود، به طوری که انگار یه مشکل تو گوش داخلیم پیش اومده بود. همراه با این سردرد ناگهانی، دهانم به شدت شروع به خارش کرد. احساس می‌کردم صدها یا هزاران حشره در داخل دهانم می‌خزند. احساس کردم ذهنم از بین رفت، انگار میلگردی که سر موجود سیاه رو سوراخ کرده بود، در واقع سر من رو هم سوراخ کرده بود. این یه نوع بازگشت به وضع اولیه هست؟ به این دلیله که مفاصل من دچار کژ میزانی هستن؟`` غیرممکن بود. به‌جز این سردرد نه خستگی جسمی و نه درد جسمی رو احساس کردم. با این حال، به خاطر اون سردرد، تمام بدن من در عذاب بود. «گررررر گههه..... گرررر!» آب دهانم از دهنم جاری شد. نمی‌تونستم نفس بکشم. دست راستم رو از درد دور گردنم حلقه کردم. ``این درد از کجا میاد؟ چرا من درد دارم؟ احساس می‌کنم دارم می‌میرم احساس می‌کنم هر لحظه ممکنه بمیرم. سو یئون....`` صورتش به ذهنم خطور کرد. تصور کردم که دخترم با لبخندی زیبا به سمت من میدوه، سپس به من می‌رسه و من رو در آغو*ش می‌گیره. خیلی نزدیک به نظر می‌رسید، فقط به اندازه یه بازو دورتر، اما مثل یک سراب از جلوی من ناپدید شد. «گررررر... گااه!» مدام تکان می‌خوردم، به خودم می‌پیچیدم و سعی می‌کردم در مقابل این درد مرگبار مقامت کنم. نمی‌تونستم اینجوری بمیرم. من نمی‌تونستم سو یئون رو اینجوری پشت سرم بذارم. نفس کشیدن برام سخت‌تر می‌شد، انگار یکی سنگ بزرگی توی گلوم گذاشته بود. هیچ هوایی رو نمی‌تونستم به داخل ریه‌هام بکشم. به نظر می‌رسید خونم وقتی به گردن بسته شده‌ام رسید، جریانش رو متوقف کرد و نتونست اون رو به مغزم برسونه. احساس می‌کردم سرم در حال ترکیدنه و چشمانم قراره هر لحظه بیرون بزنه. «گرر.... گررررر..... گررراااا.» تمام زندگیم از جلوی چشمم گذشت. لحظه‌ای که سو یئون پس از مدت‌هایی که به نظر سالیان طولانی می‌رسید از من فاصله گرفته بود، من رو «بابا» صدا کرد. لحظه‌ای که بازماندگان از من تشکر کردند. لحظه‌ای که لی جونگ اوک من رو رهبر زامبی‌ها صدا زد. تمام اون خاطرات مثل یک نوار تار فیلم از جلوی چشمم گذشت. با اینکه الان اینجوری بودم، یه جسد زنده، اما هنوز لحظات گرانبهایی داشتم که احساس می‌کردم زنده هستم. «نمیر.» حرف‌های لی جونگ اوک من رو به خودم آورد. ``درسته. من نمی‌تونم بمیرم. من توی جنگ پیروز شدم و مرگ فقط برای بازنده‌هاست.`` چشمامو کاملا باز کردم و پیشونیمو به زمین کوبیدم. «گرررررر!!» تمام نیروی باقی‌مانده‌ام رو به یک بازویی که داشتم هدایت کردم و به زور بالاتنه سفت خودم رو صاف کردم. «گررررر....» در اون لحظه چیزی در دهانم که خارش داشت شروع به رشد کرد. راهش رو از لثه‌های من باز کرد و در موقعیت‌های درست خودش رشد کرد. دندان‌هام رو به هم فشار دادم تا با درد مبارزه کنم. ``صبر کن ببینم، دندون‌هام رو بهم فشار دادم؟`` می‌دونستم تمام دندان‌هام رو از دست داده‌ام، اما دقیقاً در اون لحظه دندان‌هام رو روی هم فشار می‌دادم. همانطور که پشتم رو صاف کردم، گلوی مسدود شده‌ام به آرامی پاک شد. نسیم تابستانی راه خودش رو از فاصله میان لب‌هام باز کرد. ذهنم که در پرتگاهی افتاده بود، به سختی به عقلانیت برگشت و هوای شیرین رو از طریق بینی و دهانم ثبت کرد. نفس کشیدن، نفس کشیدن. حس کردم که حواسم کم کم داره برمی‌گرده. تمام بدنم می‌لرزید. در حالی که با حرص زیاد هوا رو به درون ریه‌ام می‌کشیدم، سرفه‌هام من رو بهم ریخته بود. کم کم به خودم برگشتم و احساس راحتی شدیدی تو وجودم جاری شد. «گررررر...» وقتی نفس خفه‌ای رو که در درونم حبس شده بود بیرون دادم، بدن لرزانم شروع به آروم گرفتن کرد. به آرامی از سرجام بلند شدم و با چشمانی بسته، نفس عمیقی کشیدم. احساس طراوت و آرامشی که تا به حال تجربه نکرده بودم، دور بدنم پیچید. ترس از مرگ که چند لحظه پیش وجودم رو فرا گرفته بود، مثل باد از بین رفت. چشمم رو باز کردم و به افق خیره شدم. همه چیز دور به نظر می‌رسید، به طوری که انگار خواب می‌دیدم. تمام دنیا رو طوری دیدم که انگار در خواب عمیقی هستم. من در نقطه‌ای مبهم، بی‌معنی و بی‌وزن در زمان و مکان ایستادم. همه چیز توی این دنیا مثل موج‌هایی روی سطح دریاچه‌ای آرام بود. گردن سفتم رو ماساژ دادم و به آرامی اون رو به سمت دیگه‌ای حرکت دادم. دست راستم رو بلند کردم تا قسمتی از دهنم که می‌خارید رو بخارونم. بریدن. احساس کردم گوشتم داره تکه تکه می‌شه. خون سیاه روی انگشت اشاره دست راستم ریخت. دندان‌هام رشد کرده بود. نه- یک جفت دندون نیش بیرون اومده بود. دندان‌هام تیز و تیغ مانند بود، درست مثل دندان‌های کوسه. یک چیزی اشتباه به نظر می‌رسید. عقلانیت داشتم، با این حال همه چیز بسیار آرام به نظر می‌رسید. احساس می‌کردم که خود همیشگیم نیستم. بعد از لحظه‌ای، بوی شیرینی به مشامم رسید. مدام بو می‌کشیدم و در نهایت نگاهم به جسمی افتاد که بو ازش ساطع می‌شد. متوجه شدم که بو از اون جسد تکه شده موجود سیاه میاد. به سمتش رفتم. آب دهان قورت دادن. دهنم آب بیرون می‌ریخت. گرسنگی که نتونسته بودم اون رو احساس کنم، مثل یک آتشفشانی که در شرف انفجار بود، در درونم غوغا کرد. نمی‌دونستم وضعیتی رو که در اون لحظه توش قرار داشتم رو چطور توصیف کنم. اگه می‌گفتم عقلم رو از دست دادم درست به نظر نمی‌رسید. با این حال، من فقط از غرایز خود پیروی نکردم. بدون معطلی به سراغ سر موجود سیاه رفتم و جمجمه‌اش رو کامل ترکاندم تا مغزش نمایان بشه. مغزش سیاه بود. نمی‌دونستم چطور احساسم رو توصیف کنم. یک جورایی احساسش مثل نشستن در کنار یک تکه گوشت آبدار و لطیف در حین پختن اون هست؟ نمی‌تونستم جلوی آب دهنم رو بگیرم. من از قبل می‌تونستم طعم شیرینی رو که درون دهانم می‌چرخید رو بچشم. دهانم رو تا جایی که می‌تونستم باز کردم تا مغزش رو بخورم. قورت دادن، قورت دادن. مغزش یک غذای لذیذ بود، درست همان طور که تو ذهنم تجسم کرده بودم. در حالی که به سور گرفتن ادامه می‌دادم، احساس کردم ماهیچه‌های بدنم منقبض و مکررا منبسط می‌شن. این احساس رو داشتم که عضلاتم به اندازه ماهیچه‌های موجود سیاه سفت می‌شوند. در چند لحظه همه چیز رو تمام کرده بودم. فقط مایع باقی‌مانده بود. بیییییپ! صدای ناله بلند دوباره شروع شد. سروصدا به پرده گوشم رسید و ذهنم رو به هم ریخت. نمی‌تونستم تعادلم رو حفظ کنم. می‌دونستم که باید راست بایستم اما دنیای در مقابلم از قبل به یه طرف دیگه چرخیده بود‌. در لحظاتی سردی زمین رو از روی پوستم احساس کردم. می خواستم حرکت کنم. ذهنم به من می‌گفت حرکت کنم. اما بدن من اون رو نداشت. بعد از مدتی حس غیرعادی‌ای بدنم رو فرا گرفت. ``یک احساس غیرمعمول؟`` این احساسی به شمار می‌رفت که مدتی بود اون رو احساس نکرده بودم؛ به همین دلیل مدتی طول کشید تا بفهمم که چی هست. بعد از تبدیل شدن، هرگز چنین حسی به من دست نداده بود. خواب آلودگی. من ناگهان احساس خواب آلودگی می‌کردم. چشمام به میل خودشون روی هم افتادند. نمی‌تونستم مقاومت کنم، انگار به خواب زمستانی می‌رفتم. بدنم به طور غریزی عمل می‌کرد. خوابیدن برای من کاملا طبیعی به نظر می‌رسید. ذهنم فریاد می‌زد که حرکت کنم و باید به آپارتمان برگردم. با این حال، بدن من از اون فکر پیروی نکرد. در عوض پلک‌هام شروع به بسته شدن کردند. من چندین بار پلک زدم، قبل از اینکه کامل چشم‌هام رو ببندم، بیناییم چندین بار مثل لامپ سوسو زد. سرانجام تاریکی من رو به درون خودش فرو برد.           یادداشت مترجم:
  1. ایستگاه Wangsimni یک ایستگاه مترو در سئول، کره است. در منطقه Haengdang-dong، جایی که شخصیت اصلی زندگی می‌کند، واقع شده است.
*2. کامیکاز تکنیکی بود که خلبانان ژاپنی در جنگ جهانی دوم از آن استفاده کردند. آن‌ها مواد منفجره را به هواپیمای خود می‌چسبانند و سعی می‌کنند با کوبیدن هواپیماهای خود به اهداف دشمن، آن‌ها را از بین ببرند و خودکشی کنند. *3 در بسیاری از کشورهای آمریکا شمالی این محصول با نام استایروفوم (Styrofoam) شناخته می‌شود. یونولیت مادهای سبک و متخلخل و معمولاً سفید که در بسته‌بندی و عایق کاری کاربرد دارد در بعضی مواقع به آن فیبر سفید نیز می‌گویند. *4ﻟﻮﻟﻪﻫﺎی ﺑﺘﻦ ﻣﺴﻠﺢ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺩﺭ ﺍﻗﻄﺎﺭ ﺣﺪوﺩ 300 ﺍﻟﯽ 3600 ﻣﯿﻠﯿﻤﺘﺮ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ. ﻃﻮﻝ ﻫﺮ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯾﻦ ﻟﻮﻟﻪﻫﺎ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺑﯿﻦ ﺣﺪوﺩ 2/5 ﺍﻟﯽ 7 ﻣﺘﺮ ﻣﺘﻐﯿﺮ ﺍﺳﺖ وﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﻟﻮﻟﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﻃﻮﻝ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﯿﺰ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ. ﻓﺸﺎﺭ ﮐﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﻮﻟﻪﻫﺎ نسبتا ﮐﻢ ﺑﻮﺩﻩ و ﺩﺭ ﻧﻮﻉ ﺑﺪوﻥ ﻫﺴﺘﻪ ﻓﻮﻻﺩی ﺁﻥ ﺗﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺣﺪوﺩ 3/5 ﺍﺗﻤﺴﻔﺮ ﻣﺤﺪوﺩ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ. *5 پتی همون بِرگر هست.

کتاب‌های تصادفی