فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 49

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل چهل و نه:

لیونل، ریو رو بلند کرد و اون رو به سمت تخت دوشس برد.

بدن لیونل مثل یه کوره داغ بود. سایه بزرگ سیاهش، تهدید کننده به شمار می رفت. ریو متوجه شد که از این خوی حیوانی دوک خوشش میاد. طعمی بود که ریو ازش خبر نداشت.

«لیونل.»

ریو دست هاشو محکم دور گردن لیونل حلقه کرد.

«من میخوامت. پس برام صبر کن.»

چشمهای لیونل به طرز تهدید آمیزی برق زد.

لیونل کنار گوشش زمزمه‌وار گفت:«نوبت منه که تورو اذیت کنم؟»

پوست داغ ریو، با بدنش برخورد کرد.

«من امروز میخواستم خودداری کنم.»

حالت در هم پیچیده لیونل، نظر ریو رو جلب کرد. ریو تمام حواسش رو فقط روی لمس لیونل متمرکز کردش. گرم و دور بود.

بدنش در برابر بدن لیونل بود. لیونلی که اون فقط آرزوش رو در سرش داشت...

خوی وحشی لیونل بر ریو تسلط کاملی داشت.

ریو گردنش رو محکم چسبیده بود تا از دورشدنش جلوگیری بکنه.

«ل-لیونل؟!»

لیونل یه حیوان وحشی به شمار می اومد و به نظر می‌رسید ریو تبدیل به بهترین طعمه براش شده بود.

لیونل با دستاش با تموم بدن اون بازی میکرد.

«ریو.»

صدای لیونل تو گوشش پیچید.

ریو کاملا غرق شد.

اون از قبل خسته شده بود و نمیتونست چیزی بگه.

لیونل بازوهای سست و تحلیل رفته ریو رو بالا برد و بازیگوشانه گفت:«همسرم باید بنیه‌اش رو بالا ببره.»

«بنظرت تو کسی محسوب نمیشی که سرشار از بنیه و استقامته؟»

«اره. من میتونم...»

ریو به لیونل که هنوز پر از انرژی بود، خیره شد. با اینحال، دیگه تهدیدی برای لیونل محسوب نمی‌شد، چون بدنش خسته و درمانده شده بود.

ریو آهی بیرون داد و سپس خمیازه کوچکی کشید.

ریو از چهره لیونل خجالت کشید.

ریو زخم های مخوفِ متعددی که روی بدن دوک حک شده بود رو دید و نفسش رو حبس کرد.

لیونل زیبا بنظر می‌رسید.

با این حال، جای زخم رو سمت چپ صورتش و زخم های بیشمار بدنش نشون میداد که اون به چه تعداد مرگ غلبه کرده.

«درد میکنه؟»

ریو جای زخم روی صورت و کنار قلبش رو نوازش کرد.

این زخم ها حتما دردناک و خطرناک بودند.

لیونل با لمس ریو لبخندی زد.

«اوایل اره، اما الان نه.»

«دروغگو.»

«من نسبت به درد بی‌حس شدم.»

«بهرحال، حتما دردناک بودن.»

«یادم نمیاد.»

«حالا برو بخواب.»

لیونل، ریو رو همانند یه کودک نوازش کرد.

اون نمیتونست روی دوشس تاثیر بزاره، به همین خاطر باهاش مثل یه پرنسس رفتار میکرد. همینطور که ریو به خواب رفت، اون احساس کردش که انرژی گرمی خودش و لیونل رو در احاطه گرفته. قدرت جادویی، جایی که شادی به واقعیت تبدیل شده بود.

ریو خوابی دید.

رویایی که درش اون و دوک با محبت به همدیگه تکیه داده بودند، تو یه چمن زار آفتابی قرار داشتند و با همدیگه می‌خندیدند.

آیا این آینده بود؟ یا نه فقط چیزی محسوب میشد که اون آرزوش رو داشت؟

«ریو خوب بخواب.»

اون صدای خواب آلود مردی رو از دور دست شنید.

با گذشت شب آرام، لیونل احساس عجیبی پیدا کرد.

اون ناگهان چشم هاشو باز کرد. لیونل متوجه چیزی شد که نمیتونست اون رو نادیده بگیره.

به نظر می‌رسید کس دیگه ای به غیر از اونها تو اتاق هست. اتاق دوشس که غرق در تاریکی بود، بیش از حد ساکت بنظر می‌رسید. انگار به غیر از خودشون، موجود زنده‌ای اونجا بود‌.

«......؟؟»

معلوم بود که لیونل انرژی کسی رو احساس می‌کرد.

«هممم؟؟»

انگار کسی داشت اون هارو نگاه میکردش.

این نوع حواس توسط سرباز یا حیوانی که به میدان جنگ میرفت، تقویت و پیشرفته به شمار می اومد.

لیونل ناگهان به جعبه جواهرات کنار تخت، خیره شد‌.

«فقط منم؟»

بنظر می‌رسید نگاه قرمزی روش قرار داره. اون دوباره به اطراف نگاه کرد اما چیز خاصی دستگیرش نشد. لیونل تسلیم شد و دوباره به خواب رفت.

در داخل جعبه جواهرات، درخشش قرمز انگشتر یاقوت به آرومی محو شد. لیونل، ریو رو در آغ*ش گرفت و اون رو به خودش تکیه داد. همینطور که ریو به ضربان قلب لیونل گوش میداد، بیشتر در بغلش خزید.

****

در اعماق شب، مردی عباپوش در عبادتگاه کلیسا اسقف ایستاده بود. اون به دور دست ها نگاه میکرد.

انالدو، کشیش همکار، باهاش صحبت کرد.

«به نظر میرسه دوک و دوشس سنتورن بعد از عروسی، به سلامتی برگشتن. از اون زمان به دوشس اطلاع داده شده که قرار نیست عمارت دوک رو ترک بکنه.»

«اینطوره؟»

انالدو به دوشس خیلی علاقمند بود اما مرد عباپوش بی تفاوت بنظر می‌رسید.

انالدو دوباره پرسید:«ایا دوشس سنتورن رو ملاقات کردین؟»

مرد سرش رو تکون داد.

«با اینحال، شما یه خانواده هستید و فامیل های یکسانی دارید.»

«من اولیویا سنتورن رو نمی‌شناسم. اون موقعی اومد که من خانواده رو ترک کرده بودم.»

انالدو که میخواست چیزی بگه، یهو جلوی خودش رو گرفت و حرفی نزد.

نیازی به دخالت تو امور خانوادگی دیگران نبود. لحظه ای که اونها راه کشیش بودن رو انتخاب کردن، خانواده هاشون رو رها و پشت سر گذاشتن.

فلیپ روابطش رو با خانوادش قطع کرد و بیش از ده سال از پایتخت سلطنتی دور بود.

واضحا، فلیپ و مادام کاتانا هیچ ارتباطی با همدیگه نداشتند. با اینحال، انالدو خصومت ظریف فلیپ نسبت به اون رو احساس میکرد.

«احساس می‌کنی اون به اسم کاتانا لطمه می‌زنه، فلیپ؟ چون اون یه دختر خوانده هست؟ یا به این دلیل که فرزندان و نسلش ممکنه عنوان سنتورن رو به ارث ببرن؟»

فلیپ سرش رو تکون داد، اما چیزی نگفت. کمی بعد، فلیپ شروع به دعا کرد و انالدو به اتاقش برگشت. بعد از اینکه دعاش تموم شد، فلیپ به بیرون رفت و به آسمان تاریک شب نگاه کرد. اون با خودش زمزمه کرد:«ریو سنتورن دختر یه جادوگره.»

*****

صبح از راه رسید. اواخر صبح بود و هنوز کسی برای بیدار کردن اونها نیومده بود. خورشید از میان پرده هایی که کامل کشیده بودند، می تابید.

ریو چشم هاشو باز کرد و به کنارش نگاهی انداخت.

«واووو.»

مرد خوابیده کنارش، مثل یه کودک جوان و بی گناه بنظر می‌رسید. جای زخم قرمز روی گونه چپش، حتی اون رو بیشتر انسانی نشون میداد.

بدون زخم، صورت زیباش بی نقص تر میشد.

«دیگه به ماریان فکر نکن.»

لیونل بدنش رو چرخوند و کشش داد. اون چشم هاشو باز کرد و به ریو سلامی داد.

«ریو، خوب خوابیدی؟»

چهره خوابالو و صدای خشن و بم لیونل، بسیار شیرین تر از دیشب بود. قلب ریو به تپش افتاد.

«ریو؟»

«اوه، چی گفتی؟»

«گفتم خوب خوابیدی؟»

«من-من خوب خوابیدم.»

لیونل به جواب آروم ریو خندید.

«ایا همسرم دوباره عاشق من شده؟»

آیا اون هرگز انتظار داشت، مردی که فکر میکرد خیلی بی احساس و خونسرد هست، بتونه اینطور شوخی بکنه؟

همه چیز برای ریو تازگی داشت.

اون هر روز احساس میکرد که ساید و بُعد جدیدی رو از لیونل کشف می‌کنه.

«ریو حالت خوبه؟ چرا نگاهت عجیبه؟»

«ه-هیچی نیست.»

ریو با عجله از جاش بلند شد و بی اختیار ناله کرد.

«اوه!!»

لحظه‌ای که اون بدنش رو حرکت داد، درد طاقت فرسایی ایجاد شد.

بدنش طوری تیر میکشید که انگار استخوان هاش شکسته.

وقتی که فکر کرد چرا درد داره، صورتش قرمز شد.

کتاب‌های تصادفی