باز: تکامل آنلاین
قسمت: 327
فصل ۳۲۷: بازگشت به قلمرو زیرین
«چی... اینجا چی شد؟»
میا پوسیدگی و ویرانی را در اطراف آنها دید و نمیتوانست بفهمد چه اتفاقی میتواند در اینجا افتاده باشد.
«من کار الف تاریکی آخر رو تموم کردم. خواهرت الان باید خوب باشه.» لیام از جایش بلند شد و همچنان روباه کوچک را در دستانش گرفته بود.
میا آنقدر گیج شده بود که نمیتوانست به روباه توجه کند، اما چند نفر دیگر که با او آمده بودند متوجه موجود جدید شدند.
آنها چند نیم نگاهی انداختند و به هیولای مرموز نگاه کردند. از ظاهرش میشد فهمید که روباه چندان ساده نیست.
اما هیچکس جرأت این را نداشت که از لیام در مورد آن بپرسد. آنها در سکوت آنجا ایستادند و میا الکس را از نظر جراحات و آسیب بررسی کرد.
در همین حال لیام دیگر در آنجا معطل نشد و از گروه دور شد. هنوز کارهای زیادی باید انجام میشد.
شینسو تنها کسی بود که لیام در میان دستهای که آنجا ایستاده بودند شناخت، بنابراین برای او دست تکان داد و به او اشاره کرد که دنبالش برود.
«پیشرفت اون قسمت چطوره؟»
«رئیس، فقط انپیسیها و شیاطین در حال مبارزه هستن. دیگه خبری از الفهای تاریکی نیست و تعداد انپیسیها هم تقریباً پایین اومده.»
لیام سری تکون داد. «این خوبه.»
شینسو سرش را خاراند و با تردید اضافه کرد. «رئیس، من فکر میکنم انپیسیها ممکنه بعد از پایان نبرد با شیاطین مبارزه کنن.»
«شاید بهتر باشد شیاطین الان عقبنشینی کنن.»
«موافقم.» لیام با لبخند به او دست زد. حتی بدون اینکه شینسو به او یادآوری کند، او ماهیت انپیسیهای انسانی پادشاهی را خوب میدانست.
شیاطین و انسانها مطلقاً با هم کنار نمیآمدند.
«خیلی خب پس من به میدون جنگ برمیگردم و به کارها رسیدگی میکنم. تو اینجا بمون و با میا برگرد.»
لیام نمیخواست گروه و مخصوصاً میا را بیجهت به عجله بیاندازد. او نمیخواست این دیدار شاد را از بین ببرد.
بهترین کار این بود که به همهی آنها زمانی داده شود تا نفسی تازه کنند.
شینسو را پشتسر گذاشت و شروع به حرکت به سمت میدان جنگ کرد که ناگهان احساس گرمی کرد و ناگهان ایستاد.
«هوم؟» لیام به دستانی که از پشت او را در آغوش گرفته بودند نگاه کرد.
ابروهایش را با شوک بالا انداخت و به این فکر کرد که آیا الکس به هوش آمده است یا خیر، اما چند تار موی بلوند عسلی که در باد پرواز میکردند، هویت آن زن را آشکار کردند.
«ممنونم لیام. خیلی ممنونم.» میا بیصدا گریه کرد.
دستهایش را محکمتر دور لیام قفل کرده بود، و لیام حتی میتوانست نفسهای نابسامان سریع و هقهق خفهاش را حس کند.
«مشکلی نیست. چیز زیادی نبود.» او از دیدن الههی یخی در چنین حالت عاطفیای واقعاً شوکه شد.
«...
کتابهای تصادفی

