باز: تکامل آنلاین
قسمت: 333
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۳۳۳: یک ماموریت پادشاهی دیگر؟
«هوم؟»
پادشاه پلک زد و مژههای پرپشت خود را به هم زد. تا آنجایی که به یاد می آورد از دادن هر نوع کمکی به این فرد خودداری کرده بود.
اما او اکنون در مقابلش ایستاده بود و اعلام می کرد که نه تنها الفهای تاریکی، بلکه شیاطینی را که به سرزمین آنها حمله کرده بودند را نیز با موفقیت بیرون کرده است.
صبر کن، از کی این همه شیاطین پا به داخل پادشاهی گِرش گذاشتند؟ چرا او در این مورد چیزی نمیدانست؟
پادشاه جوان اخم کرد و دو فرورفتگی روی گونههایش را برجستهتر کرد.
او به لیام خیره شد و از بالا تا پایین به او نگاه کرد و سعی کرد همه چیز را در مورد او تشخیص دهد.
با این حال، لیام در سکوت با لبخندی مودبانه ایستاده بود و منتظر بود تا پادشاه هر کاری که میخواهد انجام دهد و هر طور که میخواهد پاسخ دهد.
فقط میا داشت عرق سرد میریخت چون لیام فقط برای الفهای تاریکی اعتبار نمیگرفت، بلکه برای شیاطین هم اعتبار میگرفت!
مگر او نبود که از ابتدا شیاطین را به اینجا آورد؟ اگر آن رازش فاش می شد چه اتفاقی میافتاد؟
میا خنگ نبود و میدانست که پادشاه پادشاهی بزرگی مانند گرش نیز نمیتواند احمق باشد.
لیام اساساً نقش یک مامور مضاعف را بازی می کرد که هم از طرف انسانها و هم از طرف شیاطین پاداش می گرفت.
اگر این موضوع معلوم می شد چه اتفاقی می افتاد؟
با دانستن مجازاتهای سخت در این بازی، احتمالاً اسیر و زندانی یا به سرعت به اعدام محکوم میشود!
با این حال آن مرد با خونسردی داشت دروغ میگفت!
در حالی که دستهایش را پشت سرش قرار داده بود، انگشتانش را روی هم گذاشت، بیصدا امیدوار بود که همهچیز درست شود.
در همینحال، لیام و پادشاه جوان هنوز در یک مسابقه نگاه خیره با یکدیگر محبوس بودند.
آنها در سکوت به یکدیگر نگاه میکردند و هیچ کدام از طرفین چیزی نمیگفتند.
لیام به خود زحمت صحبت کردن نداد زیرا میخواست طرف مقابلش عصبی شود.
پادشاه حوصله صحبت کردن را نداشت زیرا نمیتوانست آنچه را که واقعاً میخواهد بگوید، چون صدراعظم هم در آن لحظه حضور داشت.
چون تازه به تاج و تخت رسیده بود، نمیتوانست موقعیت خود را اینطور به خطر بیندازد، به همین دلیل بود که نمیتوانست واحدهای بیشتری برای حمایت از لیام در موضوع الفهای تاریکی بدهد.
در نهایت، به نوعی، همه چیز به آرامی حل شده بود.
با این حال... هنوز هم چیزی ناراحت کننده در کل موضوع وجود داشت که پادشاه را مشکوک و مضطرب کرد.
چگونه یک دوک تازه منصوب شده میتواند کاری به این مهمی را بدون حمایت کافی انجام دهد؟
انگشتانش را روی صندلی تکان داد و میلیونها سوال در ذهنش بود.
اگر مرد مقابل او واقعاً اینقدر قدرتمند بود، پس این دلیل بیشتری بود که او باید مراقبش باشد!
پادشاه با دندان قروچه کردن و قورت دادن آنچه در ابتدا قصد داشت بگوید، سرانجام پاسخ داد.
«خب. تو کمک زیادی به پادشاهی ما کردی. به عنوان پاداش، من…»
با این حال، لیام بلافاصله صحبت مرد را قطع کرد.
«لطفا، اعلیحضرت. هیچ پاداشی لازم نیست.»
با فروتنی سرش را تکان داد و قبل از اینکه دوباره لبخندی مودبانه بزند، یکبار تعظیم کرد.
اگرچه اقدام او در قطع صحبتهای شاه بیادبانه بود، اما پس از این حرکات هیچ کس نتوانست از او سوال کند.
«پس؟ برای چی اینجایی؟ صحبت کن؟»
پادشاه دندانهایش را به هم فشار داد.
«بله، اعلیحضرت، من برای همین اینجا هستم.»
لیام بی شرمانه ادامه داد.
«اگرچه ما به نوعی متجاوزان رو از قلمرومون ریشه کن کردیم، اما زمینها و جنگل...