فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اکنون یک توله‌ هیمورا برای او شاخ و شانه می‌کشید. همه‌شان مثل هم بودند. مغرور و از خودراضی. با قدرتشان خودنمایی می‌کردند. آکاری از حالت دست به سینه بیرون آمد. یه یاد داشت که آن پسرک سر به هوا و گستاخ چگونه در سری قبل از میدان به در شد. با قدم‌هایی بلند و خرامان خودش را به رانمارو رساند. از بالا به پسر نوزده ساله چشم دوخت اما رانمارو کوچکترین نگاهی به او نینداخت. کمی خم شد و با نفسش موهای کوتاه جلوی رانمارو را بهم ریخت:

- من که چشمم آب نمی‌خوره بتونی توی سری بعد از مسابقات سر بلند بیرون بیای. اما اگه از امتحان با نمره‌ی بالا بیرون اومدی به عنوان معلمت هر درخواستی که داشته باشی رو قبول می‌کنم.

رانمارو پوزخندی زد و دستش را آرام روی میز نهاد. با آرامش و اقتدار بلند شد. آکاری قبل از او صاف شد. رانمارو با همان چشمان خمار تاریک و شرورش، سر تا پای معلم کوتاه‌قدش را از نظر گذراند. آکاری حس می‌کرد که جلوی ببری خفته ‌ایستاده است. لرزی بدنش را درنوردید اما خودش را کنترل کرد. رانمارو ابروی چپ زخمی‌اش را بالا داد:

- هر کاری؟!

آکاری سرش را بالا گرفت تا بلکه بتواند به چهره‌ی باریک و مردانه‌ی رانمارو نگاه کند. با اطمینان و اقتدار صدایش را بالا برد:

- هر کاری!

رانمارو به اطراف نگاهی انداخت و تک تک شاگردان را از نظر گذراند:

- شنیدید که؟!

همه بلا استثنا به علامت تأیید سر تکان دادند. رانمارو سمت آکاری برگشت. روی صورتش نیشخندی درنده نقش بست. نگاهش از روی صورت و گردن آکاری پایین‌تر رفت و برای لحظاتی متوقف ماند. پلکی زد و دوباره روی چشمان آبی آکاری بازگشت:

- بهتره زیر قولت نزنی استاد! چون قراره درصورتی که مقام اول تا چهارم رو اوردم بشی صیغه‌ی شاگردت!

آکاری به سرعت تا بناگوش سرخ شد و سیلی محکمی به صورت رانمارو نواخت اما رانمارو مچ آکاری را در هوا قبل از رسیدن به صورتش گرفت. نچ‌نچی کرد:

- فکر نمی‌کردم که اینقدر زود بخوای بزنی زیر قولت استاد!

آکاری نگاهی سریع به اطراف انداخت. اگر شانه خالی می‌کرد، تک تک نگاه تو خالی شاگردان تا ابد همراه او باقی می‌ماند. از چه می‌ترسید؟ او یکی از طراحان آزمون سال بعد بود. دست سردش را از پنجه‌ی رانمارو بیرون کشید و پوزخندی تلخ زد:

- قبوله رانمارو!

رانمارو ابرویی بالا داد:

- نمی‌خوای تعهدت تو یه کاغذ مهر و امضا کنی؟

هانابی با دیدن برادر احمقش آهی کشید. هر کار که می‌کرد نمی‌توانست آن عادت زننده‌ی برادرش را تغییر بدهد. اما از سویی دیگر آکامه با تحسین به رانمارو می‌نگریست. همیشه در دل شجاعت و بی‌باکی پسرعمویش را تحسین می‌نمود. نگاه سیاهش پر از درخشش تحسین شجاعت رانمارو بود.

کیتوی نوجوان خواهر بزرگش را زیرچشمی تحت نظر داشت. شانه‌های استخوانی‌اش را جلو آورده بود و دستان باریکش ستون میان دو پایش بودند. ابروهای باریکش را در هم فرو برد و سرش را سمت رانمارو چرخاند:

- رانمارو! بیشتر از این آبروی قبیله رو نبر!

کتاب‌های تصادفی