فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

رانمارو ابروی زخمی‌اش را بالا داد و بدون نگاه به کیتو جوابش را داد:

- خفه شو توله روباه! تو از قبیله هیمورا نیستی که بخوای برای ما نگران باشی!

کیتو دندان‌های سفیدش را روی هم فشرد. موهای کوتاهش به رنگ سفید برگشتند و گوش‌های مخملینش ظاهر گشتند. دست خودش نبود. هر موقع که هیجان‌زده می‌شد به حالت نیمه روباه بودنش شیفت می‌داد. از روی صندلی پایین پرید و سمت رانمارو چرخید:

- تا جایی که می‌دونم من پسر بزرگ رئیس قبیله‌ام!

رانمارو پوزخندی زد و دستش را بالا آورد. نگاهی تحقیرآمیز به پسرک لاغراندام با آن چشمان نقره‌ای وحشی کرد. دستش به صورت مردانه‌اش کشید:

- توله‌ی یه زنیکه قاتل و نفوذی جزو قبیله‌ی ما نیس!

آکامه شرم و آزردگی را در چهره‌ی برادر کوچکش دید. به خودش آمد. شلوار سیاهش زیر فشار پنجه‌های ظریفش چروک شده بود. نفسی کشید. صدای تپش قلبش همانند کوبش طبل جنگی بود. بدون آنکه به رانمارو نگاه کند صدایش را بالا برد اما مثل این بود که صدایش از ته چاه بالا می‌آید:

- رانمارو سان! این شرط‌بندی درست نیست. قوانین می‌گن که بستن شرط باید در حدود توانایی‌های فرد و در چهارچوب خاصی باشه. درخواست شما خارج از چهارچوبه.

آکاری با رضایت به ناجی خودش نگاه کرد اما رانمارو نفسش را با خشونت بیرون داد:

- انگار سرت به تنت زیادی کرده دختر توت‌فرنگی! تو حتی عرضه نداری تو چشم من نگاه کنی و حرفت رو بزنی اونوقت برا من از قوانین زر زر می‌کنی؟!

آکاری دوباره آرامش خودش را به دست آورد. راه فرار را به دست آورده بود. نگاهی پر تحسین به آکامه انداخت. اخلاقیات این دختر به قبیله‌ی پدری‌اش نرفته بود. آکامه برخلاف همه‌ی نیمه شیاطین میل به راستگویی و درستکاری داشت. شاید اخلاق قبیله‌ی مادری‌اش را به ارث برده بود. استاد آکاری با قدم‌هایی شمرده از انتهای کلاس دور شد:

- چیزی که آکامه چان می‌گه، درسته! قوانین نباید زیر پا گذاشته بشن.

رانمارو دندان‌قروچه‌ای کرد:

- تو فقط داری از زیر شرط در می‌ری!

آکاری با موذی‌گری شانه‌هایش را بالا انداخت:

- اعتراضت وارد نیست هیمورا رانمارو! چون من با شرطت موافقت کرده بودم.

آکاری سمت میزش رفت و پشت آن نشست:

- هیمورا آکامه! شش نمره به نمرات امتحان نهاییت اضافه می‌شه!

هانابی دستش را برای سوال پرسیدن بالا برد. آکاری با علامت سر به هانابی اجازه داد. هانابی پشت چشمی نازک کرد:

- استاد؟! چرا شیش نمره بهش دادید؟

آکاری دفترش را گشود و نگاهی هوشمندانه به هانابی انداخت:

- برای اینکه شجاعت گفتن حقیقت رو داشت و همینطور دفاع از قوانین.

اما آکامه در میز اول سرش را پایین انداخته بود. دستانش از فرط اضطراب زرد شده بود. با شنیدن تعاریف استاد آکاری کمی از اضطرابش کم شد. آب دهانش را به زور قورت داد. نیم نگاهی سریع به برادر افسرده‌اش انداخت:

- ا... استاد؟!

کتاب‌های تصادفی