خون کور: پانیشرز
قسمت: 76
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
به گوشی جدیدش نگاه کرد و لعنتی فرستاد. هنوز بیشتر از دو دقیقه از تماسش با چیبا نگذشته بود. مجبور شد که پنج دقیقهی تمام فحاشی آن دخترک معتاد به تکنولوژی را تحمل کند تا بتواند اتفاقات این یک هفته که اسیر ریکی بود را توضیح دهد. پس از آن نیز ده دقیقه جیبا حرص میخورد و سر میکایلا خالی میکرد.
میکایلا روی مبل رها شد. تذکرات چیبا را به یاد آورد:
- یه هفته توی خونه بمون. دیگه هیچ وقت تیپ سابقت رو نزن و عوضش کن. دیگه از مسیر همیشگی به بار آمایا نرو. مشکوک رفتار نکن.
آرنجهایش را روی رانهایش نهاد و صورتش را میان دستانش فرو برد. با حماقتش پای چیبا را هم وسط کشیده بود. چیبا به او گفته بود که همان شب موبایل و هنذفری شکستهاش ناپدید شده است.
لبش را آرام جوید و نفسش را منقطع بیرون داد. شک نداشت که موبایلش به دست قبیله هیمورا افتاده است. درها و پنجرهها را قفل کرده بود. چیبا به او گفت که نگران نباشد. شرطش برای جمع کردن گند میکایلا همکاری در قتل ایچیرو بود. موهای تن میکایلا با یادآوری ایچیرو سیخ شد و بدنش لرزید. آن چشمان زرد درنده حتی به شوخی قابل قیاس با ریکی نبود.
اگر میخواست با آن شیطان سرشاخ شود به طور قطع مبارزه را با اختلاف زیادی خواهد باخت. این طور هم نبود که بتواند چیبا را هم به کلی بپیچاند. آن دختر عفریته زرنگتر از آن بود که زیردستش او را دور بزند. بالاخره باید فرقی بین دختر یک پدرخواندهی یاکوزا با بقیه دخترها وجود میداشت.
میکایلا سرش را بالا آورد و پوفی کشید. نگاهش به آن کتاب قدیمی افتاد که روی کانتر کنار شمعها منتظر او بود. لبهایش را با زبان تر کرد. کنار پنجره ایستاد و به بیرون چشم انداخت. با اینکه عصر بود، نور چشمان حساسش را میآزرد. نمیدانست که چه اتفاقی افتاده است اما متوجه بود که حواسش تیزتر و قدرتمندتر شده است.
ریکی چه بلایی بر سرش آورده بود؟! پردهی کلفت را انداخت و سمت کتاب رفت. خودش را نفرین نمود که چرا بیشتر مراقب دفترچهی ریکی نبوده است. صدای قلقل آب بلند شد. وارد آشپزخانه گشت و بسته نودل خشک را در آبجوش انداخت. با چاپستیک نودل را هم زد تا از هم باز شود. بستهی ادویه را هم باز نمود و به مخلوط اضافه کرد.
با قابلمهی کوچک سمت کانتر رفت. روی صندلی گرد چرخان نشست. کتاب را گشود و کمی منتظر سرد شدن نودل ماند. به عنوان یک خونآشام رژیمغذایی سالمی نداشت. عموماً فستفود یا غذاهای نیمهآمادهی بازاری میخورد. به یاد آورد که یک قوطی کوکا در یخچال دارد. سریع جلوی یخچال ظاهر شد و کوکای سیاهش را بیرون آورد.
در قوطی فلزی نوشابه با پیس محکمی باز شد. میکایلا جرعهای سر کشید. بهتر بود که کارهای پر استرس را به چیبا بسپارد. نهایت مجبور میشد که از جزیرهی مرکزی مهاجرت کند و به جای دیگری برود.
کتابهای تصادفی
