من یه عنکبوتم، خب که چی؟!
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«فصل هشتم»
«اِلف خدمتکار»
پدرم من رو احضار کرده.
هم من و هم کاتیا. البته که هر وقت صحبت از من میشه، کاتیا هم درگیره.
بنا به دلایلی باید فِی رو هم با خودم ببرم.
هر سه ما هنوز نمیدونیم موضوع از چه قراره...
+تو که فکر نمیکنی که قراره موضوع ازدواج رو پیش بکشن؟!
_چی؟ ازدواج کی؟
+خب، آااااممم... میدونی... تو و من...!!!
این حرف کاتیا من رو شکه کرد!
_نه، مطمعنم اینطور نیست.
++چی شده؟ نکنه کاتیا تو گلوت گیرکرده؟!!
_اولاً نه، دوماً اگر به کسی چنین علاقهای داشته باشم، اون کاتیا نیست! آخه به ما نگاه کن... دوتا جوان همسن که از یه خونواده هستن. درسته که ما با همدیگه کنار میایم ولی واقعا غافلگیر میشم اگر خونوادههامون چنین پیشنهادی رو بدن...!
وقتی از این زاویه بهش نگاه کنی، مسئله ازدواج ما چندان هم دور از انتظار نیست...
هرچی باشه، من یکی از اعضای خانواده سلطنتی ام و کاتیا، دختر محترمترین دوک کشور.
وقتی اینطور به قضیه نگاه کنید، ما انتخاب عالی برای همدیگه هستیم.
_آاااا، اون موقع تو مشکلی نداری؟!
+ معلومه که نه! اصلا نمیتونم ازدواج با یه مرد رو تصور کنم! ولی کاریش نمیشه کرد و دیر یا زود این اتفاق باید بیوفته؛ برای همین هم دارم خودم رو آماده میکنم.
_تعجب کردم که فکر همه چییش رو کردی!
+اِهم، خیلی ببخشیدا ولی توی انتخاب بد از بدتر، ترجیح میدم با تو ازدواج کنم تا یه مردی که اصلا نمیشناسم، تازه تو قضیه تناسخ من رو هم میدونی... از اون گذشته، این کار درستی نیست، ولی میتونیم بعد از ازدواج هروقت که خواستیم از هم جدا بشیم.
یعنی میشه همچین کاری رو کرد؟!
من تا به الان اصلا به فکر ازدواج نیوفتاده بودم، ولی از اونجایی که من یکی از اعضای مجرد و جوون این خانواده اشرافی ام، مثل اینکه دیر یا زود باید باهاش رو به رو بشم.
در این صورت، بهترین انتخاب من مسلماً کاتیائه، چون بعد ازدواجمون میتونیم دوباره کارهای عادی همیشگیمون رو انجام بدیم، بدون هیچ... کار اضافه ای...!!!!!
البته این نقشه یه مشکل کوچولویی هم داره.
+اووو راستی، خواهرت رو میخوای چیکار کنی؟!
_آاااا...
درسته.
خواهرم سو عمراً بزاره از این موضوع قصر در برم.
حتی شده که دیدم سو به فِی چشم غره میره! آخر چطور کسی میتونه از یه حیوون خونگی فقط به خاطر اینکه ماده هست، متنفر باشه!!
خیلی دوست دارم دلیل این کارش رو بپرسم، ولی راستش رو بخواید میترسم!
میترسم که جوابش یه چیزی مثل " خب چرا که نه!" باشه...!!!
سو همین الانش هم میخواد سر به تن کاتیا نباشه؛ حالا فرض کنید خبری از وصلت ما بشنوه...! اون موقع اصلا معلوم نیست ممکنه دست به چه کارس بزنه.
+صحیح، اون به احتمال زیاد منو میکشه.
_بیخیال، به نظرم داری یکم زیادی شلوغش میکنی...
+اووو جداً، فکر میکنی دارم شلوغ میکنم؟!!
++باید اعتراف کنم خواهرت از اون کساییه که اینکارها ازش برمیاد.
درسته که سو یکم اذیت میکنه، ولی دیگه اونها هم دارن مبالغه میکنن.
همینطور که به گفتوگو ادامه میدیم، دو نفر دیگه وارد اتاق میشن... یه مرد و یه دختر بچه.
من، کاتیا و فِی هرسه از ورود این تازهواردها شکه شدیم...
گوشهای اونها خیلی بزرگتر از گوشهای عادی آدمهاست...
+_درود بر شما دوستان من؛ اسم من پوتیماس هَریفِناس هست و من سفیر اِلفها هستم که با خوش نیتی به امپراطوری زیبای شما اومدم. این من بودم که خواستار ملاقات با شما شدم. از دیدار با شما خیلی خرسندم.
این یارو، پوتیماس، با تن صدایی خودش رو معرفی میکنه که انگار اصلا علاقهای به بودن در اینجا نداره.
این اولین باریه که یه اِلف رو ملاقات میکنم.
من میدونستم که این نژاد در این دنیا وجود داره، ولی دیدن یکی از اونها از نزدیک داره بیشتر و بیشتر این حس بودن در یه دنیای فانتزی رو بهم منتقل میکنه.
+_ هممم، پس شما اون رو اوردید...
از این مدل خیره شدن پوتیماس به من اصلا خوشم نمیاد.
+_خیلی خب اوکا، این دوتا انسان و این جانور همون چیزی رو دارن که دنبالش بودیم، پس من بقیه قضیه رو به خودت میسپارم.
_+خیلی خیلی خب، متوجه شدم.
+_پس من دیگه راهی میشم...
_+خییییلی ممنون بابت کمکت!
پوتیماس بدون هیچ حرف دیگهای اتاق رو ترک میکنه، انگار نه انگار که ما اصلا وجود داشتیم.
تنها کاری که من و کاتیا تونستیم بکنیم این بود که مثل احمقها به همدیگه نگاه کنیم.
بدون اینکه بدونم قدم بعدی چیه، توجهم رو به سمت دختر بچه میبرم.
_+خیلی خب خیلی خب، چطوره با یه معرفی شروع کنیم؟! اسم رسمی من فیلیموس هاریفِناسه. از دیدنتون خیلی خیلی خوششششحالم.
من و کاتیا بهم خیره میشیم.
آخر چطور باید به چنین معرفی از یه دختر کوچولو جواب بدیم؟!
_+میدونید، به نظر من وقتی معلمتون خودش رو معرفی میکنه، مودبترین کار اینه که بهش جواب بدید، مگه نه؟!!! و شما باید کی باششششید؟!!!
_آهام، بله، عذر میخوام؛ من چهارمین شاهزاده این پادشاهی، شلِین زاگان آنالیِت هستم.
+و من، دختر بزرگ دوک آنابالد، کارناتیا سِری آنابالد هستم.
من و کاتیا هر دو جلو میریم تا خودمون رو معرفی کنیم.
_+که اینطور، که اینطور؛ یه شاهزاده و یه دختر که قراره شاهزاده خانم بشه... وااااای چقدر نااااز!!!
طرز حرف زدن اون داره یکسری خاطراتی رو برام زنده میکنه...
طرز رفتار و صحبتهای اون به نظر خیلی آشنا میاد.
حالا فهمیدم اون من رو یاد کی میندازه...
هر دو چشمهای من و نادیا از تعجب گرد شدن.
این غیرممکنه... خانم اوکا!!!!!!
_+شما نباید به معلمتون اسممستعار بدید، ولی با این حال درست حدس زدید.
پیش چشم ما، معلم دبیرستانمون خانم کانامی اوکازاکی یا همون خانم اوکا خودمون ایستاده!
این خانم معلم که هممون با اسم مستعار صداش میکردیم، یه آدم واقعا بدشانسه...
اینطور که شنیدم، اون در دوران دبیرستانش تن صدای کاراکتر مانگای مورد علاقش رو تقلید میکرده؛ اون قدری که دیگه همیشه همینطوری حرف میزنه!
اون به خاطر علاقه شدیدش به مانگا به دانشگاه رفت و مدرک تاریخ در رابطه با تاریخچه مانگا گرفت. در آخر هم به خاطر این معلم شد تا بتونه با یکی از شاگردهاش ازدواج کنه...
این واقعا بدترین دلیل برای معلم شدنه!
با این حال، این کارهای اون باعث محبوبیتش میون دانشآموزها شده.
_+خیلی خب، شما چطوووور؟! شمایی که خودت رو یه حیوون خونگی جا زدی!!!
++هاااااا؟؟!!! از کجا حدس زدی؟؟!!!
_+راستش رو بخوای خیلی واضحه!! میدونی، تو تا الان باید فهمیده باشی ا اونجایی که تو رو همراه با این دو نفر دعوت به ملاقات کردم.
فِی به نظر حسابی ناراحت میاد؛ راستش اون همیشه توی کلاس خانم اوکا بد رفتاری میکرد، اونقدری که چندین بار به خاطر کارهاش از کلاس اخراج شد.
شاید به خاطر همینه که یکم به نظر سر به زیر میاد.
++آااااام... من فِیرون هستم.
_+آهان، بله بله خیلی هم عاااالی!
معلم سر فِی رو نوازش میکنه.
فِی یکمی از خجالت خودش رو جمع میکنه.
_خب، نگفتید خانم اوکا، شما اینجا چیکار میکنید؟
_+اینجا چیکار میکنم؟! خب معلومه دیگه، چون میدونستم هر سهتای شما اینجائید! هیچ میدونستید شما دوتا حسابی سر زبونها افتادید! همه دارن درباره اعجوبههای خاندان آلانیِت صحبت میکنند!
از اونجایی که بعد از این همه مدت دوباره تونستیم با معلممون صحبت کنیم، از وسطهای مکالمه شروع کردین به ژاپنی صحبت کردن.
چیزی نگذشت که به معلممون اسامی خودمون در زندگیهای قبلی رو گفتیم.
اون لحظهای که اسم اصلی کاتیا رو شنید، چشمهاش گرد شد و یه چیزی مثل " واااای چقدر بانمک" گفت...!
+پس شما فقط برای دیدن ما به اینجا اومدید؟
_+درررررسته!
++خیلی خب، متوجهم که چطور تونستی این دوتا کلهکدو رو پیدا کنی، ولی قضیه من رو از کجا فهمیدی؟! فکر میکردم خیلی خوب به عنوان یه حیوون خونگی خودم رو مخفی کردم!
_+پس مثل اینکه هنوز متوجه نشدی چقدر عجیب هستی عزززززیزم! خبر داری که شایعاتی پشت سرت هست؟؟ اینکه حیوون خونگی شاهزاده درست مثل خودش یه اعجوبه است...!
++چی؟؟!! واقعاً؟!!!!
_+دررررسته؛ یه هیولای معمولی به هیچ وجه به فرمانهای یه فردی که مهارت [کنترل حیوانات] رو نداره رو اجرا نمیکنه... حالا بماند که تو به غیر از اینکار، حتی همراه با صاحبت تمرین میکنی!
++فکرکنم درست میگی... چقدر ساده به این کارهام نگاه میکردم...
واقعا نگرانکنندست که اطلاعات چقدر راحت از قصر خارج میشه، ولی خب مثل اینکه جلوی خبرچینی رو نمیشه گرفت.
_+ولی عزززززیزلنم، این تنها دلیلی نیست که من پیش شما اومدم؛ خودتون خوب میدونید که من هنوزم یه معلم هستم!درسته که هممون تناسخ پیدا کردیم، ولی این وظیفه منه که امنیت دانشآموزانم رو تامین کنم!
اون یکجورایی به شوخی این حرف رو زد، ولی من میدونم که اون از این حرفش کاملا جدیه...
راستش رو بخواید اصلا به اینکه سر بقیه افراد کلاس چی اومده فکر نکردم. از وقتی که چشم به این دنیا باز کردم، فقط سلامت خودم برام مهم بوده.
شک داشتم که ممکنه بقیه همکلاسیهام هم از اینجا سر در آورده باشند، ولی اصلا به فکرم خطور نکرد که به دنبال اونها بگردم.
_+خودتون خوووووب میدونید که این دنیا خیلی خطرناکتر از ژاپنه! اگر کاری برای تامین امنیت شما از دستم برمیاد، خوشحال میشم براتون انجام بدم...
واقعا از خودم تعجب میکنم.
تا الان فکر میکردم چون خودم در جایی امن هستم، بقیه دوستام هم وضعیت من رو دارن... چقدر من بیفکرم.
باید زودتر متوجه میشدم؛ حتی فِی به من گفته بود که چطور تا لبه مرگ رفته، ولی داستان اون برای من غیر قابل باور بود...
_خب، پس شما اینجائید که از ما محافظت کنین؟
_+اووو وای خدای من، نه اصلا!!! با مقامی که شما دارید به سختی میتونم شمارو حتی برای چند لحظه جایی ببرم... ولی اگر خودتون دوست داشته باشید، ولی اگرمیل داشته باشید میتونید مهمان روستای اِلفها باشید.
+پس شما بقیه بچهها رو هم پیدا کردید؟!!
_+اوووو بله! درست یازدهتا از همکلاسیهاتون توی روستای ما هستند؛ تازه، من تونستم با ششتای دیگه هم ارتباط برقرار کنم، از جمله شما سهتا! به تازگی جای دو نفر دیگه رو هم پیدا کردم. بعد از ملاقات با شما قرار به دیدن اونها برم.
توی کلاس ما، 25 نفر دانشآموز داشته.
این یعنی جای شش نفر هنوز نامعلومه.
نمیخوام اینجور آدمی باشم، ولی اگ نیمه پر لیوان رو ببینیم، فقط شش نفر پیدا نشدن.
توی دنیای به این بزرگی، پیدا کردن افراد خیلی سخته، مخصوصا اینکه چهرشون هم اونطور نباشه که یادت میاد.
_مثل اینکه شما در تموم این مدت مشغول پیدا کردن ما بودید!
_+خب به عنوان یه معلم، این طبیعته منه. از اون گذشته، بیشتر بچهها توی سکونتگاههای انسانها بودن، پس پیدا کردنشون اونقدرها که فکر میکنید سخت نبوده!
++بیشترشون؟!...
فِی از اسن حرف معلم یکم شوکه شد.
_نگران نباش.££ این تنها جملهای بود که تونستم برای آروم کردنش بگم.
برخلاف حرفها و تعارفهای خانم اوکا، واضح بود که اون تا حالا سخت مشغول پیدا کردن همه بوده.
دوباره به نشانه تشکر به خانم اوکا تعظیم میکنم.
_+خییییلی خب، کلی حرف برای گفتن داریم، ولی من الان دارم میرم با مسئول مدرسه قصر صحبت کنم... پس بعداً سر کلاس میبینمتون.
چییی... من و کاتیا قرار بود که خیلی زود توی این مدرسه شرکت کنیم!
از اونجایی که اجازه داریم حیوونهای خونگی خودمون رو بیاریم، پس من فِی رو هم با خودم میبرم.
در افق، یه زندگی کاملاً جدید در انتظارمونه...
بخش12
جنگی صد متر بالاتر
آااااه... خیلی خستم؛ دیگه نمیتونم چشمام رو بیشتر از این باز نگه دارم.
داشت یادم میرفت یه کمپ ساده بدون درست کردن لونه چقدر دردسر داره.
فکر میکردم می تونم بدون خواب کافی، یکم بیشتر به راهم ادامه بدم، ولی انگار اگر هرچه زودتر راهی برای داشتن یه خواب کافی پیدا نکنم، خیلی زود خودم رو توی موقعیت سختی قرار میدم!
ولی خب اگر کار من به همین راحتی بود اون موقع مجبور نبودم انقدر به خودم فشار بیارم تا خستگی من رو از پا در بیاره.
به احتمال زیاد اژدهای زمینی این طرفها پیداش نمیشه، ولی فعلا اون مشکل من نیست؛ مشکل من این ناحیه است که تا خرخره پر از هیولاهای قویه! معلوم نیست، امکانش هست یکی از این هیولاها با یه حمله ساده بتونه از تارهای لونم رد بشه!
این حرفها به این معنی نیست که باید شروع به ساختن یه لونه محکم و مقاوم درست کنم.
اصلا دلم نمیخواد اینجا مستقر بشم؛ باید هرچه زودتر از منطقه خارج بشم؛ اصلا منطقی نیست بیشتر از این اینجا بمونم.
پس نتیجه میگیریم درست کردن یه لونه ساده بیشتر با عقل جور در میاد، ولی از طرفی نمیدونم آیا این لونه به اندازه کافی در برابر این هیولاها مقاوم هست یا نه...
ای بابا، همش دارم به این موضوع لونه درست کردن فک میکنم... دوباره و دوباره؛ انگار توی یه حلقه فکری گیردافتادم!
دارم زیادی از مغز خستم کار میکشم.
اصلا میدونید چیه... یه لونه ساده خیلی هم کار آمد هست، اگر ازش درست استفاده کنم، درست میگم؟!
مثلا به جای اینکه همینطوری وسط زمین درستش کنم، میتونم توی یه قسمتی که دسترسی به اون سخته بناش کنم.
سنگهای دور و اطرافم خیلی تیز و زاویه دارند، اما هیچکدوم موقعیت مناسبی برای خونم فراهم نمیکنن.
یک دقیقه صبر کن ببینم... شاید اصلا نیازی به مخفی شدن نباشه!
تا وقتی که دست هیولاهای دیگه به من نرسه، میتونم لونه رو هرجایی که بخوام بسازم، مگه نه؟
پس در این صورت یه جای عالی رو برای این کار سراغ درم.
پس یه راست میرم اونجا. منظورم از اونجا، سقف این غاره! پس باید شروع با بالا رفتن کنم...
هووو... اوووو پسر، اینجا به طور ترسناکی مرتفعه؛ یعنی میتونم یه خواب راحت داشته باشم؟!
تا به الان که هیچ هیولای پرنده یا هیولایی که بتونه از دیوار بالا بره رو ندیدم.
البته به جز حلزونهای حشرهای!
از وقتی توی این ناحیه بزرگ اومدم هیچ زنبوری رو ندیدم؛ برای همین پیش خودم گفتم بهتره روی سقف لونه رو بسازم.
پس بدون وقت تلف کردن، شروع به ساختن خونه میکنم.
اووووو پسر، اینجا جدی جدی خیلی بالائه! ارتفاع اینجا صدمتری میشه!
اگه بیوفتم مرگم حتمیه!
راستش قراره به خودم یه طناب نجات ببندم، ولی با این حال هنوزم خیلی ترسیدم!
زود باش [مقاومت در برابر ترس]... زودباش به یه دردی بخوررررر...!
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [مقاومت در برابر ترس_سطح5] به [ مقاومت در برابر ترس_سطح6] رسید.»
اِهِم... ببخشید، یکم زود قضاوت کردم!
خیلی خب خیلی خب، نمیخواد بگید من ترسواَم؛ فقط یکم حواسم پرت شد...!
حالا هرچی... فعلا تونستم چهارچوب لونه رو کامل کنم.
همممم... موقعیت لونم کاملا برای افراد روی زمین واضحه، مگه نه؟!
اگه صدمهای از یه حمله از راه دور ببینه، حتما فرو میریزه، درست میگم؟!
بهتره که یکم بیشتر سعی در مخفی کردنش کنم.
شاید بتونم از سنگهایی که روی زمین ریخته یه استفادهای بکنم.
خودم رو با تار، کمی پایین میارم... نه، این سنگها زیادی بزرگ هستن.
یعنی میتونم تیکه تیکشون کنم؟ شاید مهارت تاربراّنم بتونه کمک کنه.
سریع یه تکه تار درست میکنم، مهارت تار براّن رو فعال میکنم و یه ضربه محکم به تکه سنگ می زنم...
تونستم یکم روی اون ترک بندازم ولی توی تکه کردن راهی به جایی نمیبرم.
صبر کتم ببینم، شاید بتونم مثل اره باهاش کار کنم... آره، مثل اینکه داره یه اتفاقاتی میوفته!
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [تاربراّن_سطح3] به [تار براّن_ سطح4] رسید.
همینطور که سطح مهارتم بالا میره، کارم هم سریعتر پیش میره.
خیلی خب، الان ما یه تکه سنگ تراش خورده داریم!
شاید بتونم با چسبوندن اون به تارهای لونم، از اون به عنوان استتار استفاده کنم.
اول از همه، چندتا تار محکم به سنگ وصل میکنم و خودم رو صد متر بالا میبرم.
حالا تنها کاری که باید بکنم اینه که بکشمش بالاااا...اووووف!!!
اووو پسر، چقدر سنگینه! آاااه بیخیال، زودباش تو میتونی...
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت پایهای [قدرت_سطح2 ] به [ قدرت_سطح3 ] رسید.»
همزمان قدرتم هم زیاد شد؛ ولی با این حال بازهم بالا آوردنش خیلی سخته!
اوووو پسر، نوارهای سبز و قرمز استقامتم هردو دارن کمتر و کمتر میشن... عجب دردسری شد.
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت[ سرعت عمل و عکسالعمل_سطح1 ] کسب شد.
+ تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت[ تحمل_سطح1 ] کسب شد.»
چندتا مهارت جدید به دست آوردم ولی فعلا وقت بررسیشون رو ندارم.
زوووود باااااش... بکشششششش...!!!
هففف، هففف... هی!
بالاخره، تونستم بذارمش اونجایی که میخوام.
حالا که دقت میکنم، نوار قرمز رنگ استقامتم تموم مقدار انرژی که مهارت پرخوری بهش داده بود رو مصرف کرده.
برای همینه که کلی درد کشیدم.
عجب! نقشم این بود که با درست کردن لونه، بتونم به خودم خواب کافی برسونم، ولی حالا که فکرش رو میکنم، انگار زحمت بیشتری برای خودم درست کردم!
اووو پسر، داری شوخی میکنی!! این همه انرژی فقط برای همین یه کار؟!!!
...هیییی، حالا هرچی.
حالا که نتیجه کار رو میبینم، انگار که زحماتم کار ساز بوده؛ این سنگ بزرک تونسته لونم رو خیلی خوب مخفی کنه.
حالا، عقط باید جای خوابم رو درست کنم و... تموم شد!
آخیش! این شد یه چیزی!!
هاااه، این ابریشمهای دور و اطرافم بهم احساس امنیت میدن... بدون اینها نمیتونم خواب راحتی داشته باشم.
اووو راستی، بهتره قبل از خواب اطلاعات اون مهارتهای جدید رو بررسی کنم.
+ «[سرعت عمل و عکسالعمل] : به اندازه مقدار لول این مهارت، به استقامت افزوده میشود.»
+ «[تحمل] : به اندازه مقدار سطح این مهارت، به استقامت افزوده میشود.»
هممم، مثل اینکه اینها بوسترهای( کمک کنندههای) استقامت هستن.
میزان نوارهای استقامتم که 40 بود الان هرکدومشون به 41 رسیده. استقامت همیشه به کارم میاد، پس این پیشرفت خوبیه.
خب، حالا که همه چیز رو بررسی کردم، دیگه وقتشه خستگی رو از تنم بیرون کنم!
از اونجایی که خیلی وقته نتونستم یه خواب درست داشته باشم، از این موقعیت استفاده میکنم و تا جایی که دلم بخواد میخوابم!!!
پس شب بخیر...
هااااه، اوووو پسر، عجب خواب خوبی رفتم!
صبر کن ببینم، این طبیعی نیست...
حالا دیگه چی شده؟؟!!
دلم میخواست یکم بیشتر بخوابم، ولی پس چرا اینقدر احساس بیداری میکنم؟!
هممم... انگاری موهای بدنم سیخ شده... این خبر خوبی نیست!
سرم رو از پشت لونم بیرون میارم و از کنار سنگ به پایین نگاه میکنم.
+«اَنوگورَچ سطح3: وضعیت ناخوانا.»
+« اَنوگورَچ سطح6: وضعیت ناخوانا.»
+«اَنوگورَچ سطح5: وضعیت ناخوانا.»
+«اَنوگورَچ سطح8 : وضعیت نیمه خوانا.»
جان: 168/165 (سبز) ذخیره جادو: 38/38 (آبی)
استقامت: 127/127 (زرد) 118/109 (قرمز)
مهارتها ناخوانا میباشند.
یک گروه از اون میمونهای بدترکیب درحال موقعیتگیری برای حمله هستند... فکر کنم یه پنجاهتایی میشن!!!
هییی... حتما شوخیت گرفته..!
این بچهها از وجود من کاملا آگاه هستن.
ولی آخه چرا؟!
فکر میکردم خیلی خوب پنهان شدم؛ من خودم حتی روی زمین رفتم تا از مخفی بودنش اطمینان پیدا کنم.
با یه نگاه سطحی، اینجا فقط یکسری سنگ میبینی که از سقف بیرن زده.
پس چرا؟!
تنها چیزی که میتونم به اونها ربط بدم، اون میمونی هست که شکستش دادم.
یعنی چی کاری کردم؟ مثلا رد بویی از خودم به جا گذاشتم یا چیز دیگهای؟؟
اصلا نمیدونم.
هرچی که هست، این میمونها روی زمین منتظر من هستن.
حتی بعضیهاشون هم آماده بالا اومدن از دیوار هستن... مثل اینکه همسن الانش هم بعضیهاشون دارن این کار رو میکنن!!!
ای لعنتی.
مثل اینکه بالا اومدن از یه دیوار صاف سنگی حتی برای این میمونها هم سخته، از اونجایی که بالا اومدنشون به کندی انجام میشه.
مثل اینکه تا اولین برخوردم چند دقیقهای وقت دارم. بهتره تا وقتش رو دارم یه کاری انجام بدم.
بهترین کار اینه که تا وقتش رو دارم از روی سقف فرار کنم.
صد در صد غیر ممکنه بتونم به تنهایی چنین گروه بزرگی از هیولاها رو شکست بدم.
خیلی خب، وقتشه که سر به بیابون بزارم!
عجیبه، رنگ سقف این قسمت فرق میکنه... صبر کن ببینم، چرا اینجا اینقدر لیزه؟؟!!!
تارهای من به سختی میتونن خودشون رو بچسبونن.
...اوه نه...
فقط چند متر جلوتر از لونم، جنس سنگهای سقف به شدت تغییر میکنه. اینقدری صاف و لیزه که حتی چسبناکترین تارهام هم نمیتونن خودشون رو به درستی بچسبونن.
خب، انگار گزینه فرار از روی سقف حذف میشه!
مثل اینکه باید شانس فرارم رو روی دیوارها امتحان کنم.
با اینکارم به احتمال زیاد اونها رو وادار میکنم که من رو دنبال کنن؛ اون موقع فقط تحمل و استقامته که سرنوشت شکارو شکارچی رو معلوم میکنه...
خیلی خب بزن بر... پاااااانک.. هااان!!! دارن بهم سنگ پرتاب میکنن!!!
اصلا خوب نیست، این جونورها دارن بهم سنگ میزنن!
آخه چطور میتونن تا این ارتفاع چیزی پرتاب کنن؟!
هوووی... یکی دیگه!
با سرعت تمام، پشت سنگی که به خونم چسبوندم، پناه میگیرم. چند لحظه بعد یه سنگ درست اون جایی که ایستاده بودم خورد!
باتوجه به فاصلهای که بین من و اونها هست، سنگها قبل از اینکه به من برسن کلی از انرژی و سرعتشون کم میشه. ولی با این حال اگه حتی یکی از این سنگها بهم بخوره، از روی سقف کنده میشم!
حالا که دقت میکنم، چون سنگها درست اونجایی که چند لحظه پیش بودم برخورد میکنن، پس باید این میمونها مهارت پرتاب یا مهارت ضربه یا حتی هردو رو داشته باشن.
ترس داره توی استخوونام نفوذ میکنه...
غیرممکنه بتونم اینطوری فرار کنم. حالا باید چکار کنم؟! مثل اینکه تنها گزینهای که برام میمونه، جواب دادن آتش با آتشه!
درسته که خونم خیلی ساده درست شده، ولی میتونم ازش به عنوان مرکز حملاتم استفاده کنم.
تا قبل اینکه هیولاها بهم برسن، بهترین کاری اینه که خونم رو تا جایی که میتونم قوی و مستحکم کنم تا وقتی که میمونها رسیدن، اونها رو به پایین بندازم.
اگه قرار باشه حریفهای من درست مثل خودم خودشون رو به دیوار بچسبونن، برخلاف زنبورها دیگه شرایط نبرد به نفع هیچ کس نیست!
راستش حالا که من از تارهام هم برای نگه داشتن خودم به سقف و هم برای دفاع از اطرافم استفاده میکنم، ایندفعه من بالا دستی رو دارم!
چارهای جز سعی کردن ندارم.
اول از همه، یکسری تار درست میکنم و با مهارت کنترل تار، اونها رو به دیوارهای اطراف میچسبونم.
این یه تاکتیک ساده به حساب میاد چون اینطوری بالا اومدن اونها سخنتر میشه.
با سنگهایی که همش به سمتم پرتاب میشه، کارکردن یخورده سخته؛ از اون گذشته، انگار که موج اول هیولاها تا نیمه دیوار رو بالا اومدن.
لعنتی، اونها سریعتر از اونی که فکر میکردم روی دیوارها حرکت میکنن.
غیرممکنه بتونم همشون رو با تارهایی که پهن کردم گیر بندازم.
حالا چی؟!
هااه! شاید بتونم حمله رو تا قبل از رسیدن اونها شروع کنم!
من مهارت پرتاب و ضربه رو دارم، ولی چیزی دور و اطرافم برای پرتاب نیست...
صبر کن ببینم؛ چرا، انگار یه چیزی هست!
هممم، شاید نتونم چیزی رو پرتاب کنم... ولی مطمعنا میتونم رها کنم!!!
سرم رو از پشت سنگ بیرون میارم و مهارت سم ترکیبیم رو فعال میکنم.
مطمعن باشید از اون سم ضعیف استفاده نمیکنم، بلکه از سم عنکبوتی مهلکی که که تموم عمرم ازش استفاده میکردم رو به کار میبرم!
یک توپ بزرگ پر از سم جلوی چشمهام ظاهر میشه و جاذبه اون رو به پایین میکشه.
هیولایی که درست زیر من بود نمیتونه به موقع عکس العمل نشون بده و سم درست وسط صورتش میخوره!
اون با قدرت هرچه تمام از روی درد فریاد میکشه و به سمت پایین سقوط میکنه.
مثل اینکه این تاکتیک هم جواب میده!
خیلی سریع مقدار جادویی که سم ترکیبی مصرف کرد رو بررسی میکنم... مثل اینکه فقط یه عدد از ذخیره جادوم رو مصرف کرده... باتوجه به اینکه کنترل تارم یکم جادو مصرف کرده، الان 35تا جادو برام باقی مونده؛ پس یعنی 35 بار میتونم این کار رو تکرار کنم!
اگر همشون به هدف بخکرند، تقریبا از شر نصف این ارتش هیولاها خلاص میشم.
فوراً یه گوی دیگه رو به پایین رها میکنم. یکی دیگه از میمونها هم از بین رفت!
حالا این شد یه استراتژی که میتونم روش حساب کنم!!
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [ سم ترکیبی_سطح1 ] به [ سم ترکیبی_سطح2] رسید.»
مهارتم لول پیدا کرد، ولی فعلا نمیتونم به جزئیاتش توجه کنم.
فعلا سم عنکبوتیم قویتر از هر سم جدیدیه که در اختیار دارم.
با موفقیت تونستم چندتای دیگه از اونها رو به پایین بندازم، ولی همشون دارن کم کم با حملات من آشنا میشم.
حالا بیشترشون به جای اینکه از زیر لونم با بالا بیاند، الان دارن از دیوارهای دورتر استفاده میکنن.
تا اونجایی که میتونم همشون رو با توپهای سمیم بمب بارون میکنم، قبل از اینکه همشون از دسترس من خارج بشن.
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [برخورد_سطح2 ] به [ برخورد_سطح3 ] رسید.»
خیلی عالیه! این میمونها درست مثل مگس دارن روی زمین میوفتن!
حالا بقیهشون از دیوارهای دور دست دارن خودشون رو به من میرسونن... پس دیگه این جور حمله دیگه کارساز نیست.
از اون گذشته، ذخیره جادوم دیگه کم کم داشت تموم میشد.
چندتا از تارهای ابریشمیم رو به سمت چندتا از میمونها پرتاب میکنم.
جنگ تازه شروع شده...
هیولاها به صعودشون ادامه میدن.
من سعی دارم با مهارت کنترل تارم چندتا دام چسبناک بر سر راه میمونها پهن کنم تا بالا اومدنشون مشکلتر بشه.
این اصلا خوب نیست! برای این کار به اندازه کافی جادو ندارم! مثل اینکه زیاد از حد از سم ترکیبیم استفاده کردم.
اگه اینطوره، پس باید به صورت دستی خودم به جلو برم و دامها رو پهن کنم.
یک سنگ دیگه به سمتم پرتاب میشه، پس با سرعت پشت تکه سنگ خونم پناه میگیرم.
میمونهای روی زمین هنوز هم بدون هیچ معطلی به پرتاب سنگ ادامه میدن. این سنگها چنان صدمهای به من وارد نمیکنن، ولی با این حال حسابی روی اعصابن!
نزدیکترین میمون خودش رو توی تله چسبناکم میندازه.
همونطور که حدس زدید، درست سر جاشون گیر میوفتن!
این کارم میتونه زمان با ارزشی برام بخره... چون اینطوری میمونهای پشت سرس مجبورن صب ک... چی؟؟!!! این عوضیا دارن از همنوعای خودشون به عنوان نردبوم استفاده میکنن!!!
وقتی یکیشون سرجاش میچسبه یا اینکه سرعتش کم میشه، بقیشون بدن اون رو لگد میکنن و از روی اون رد میشت!!!
درسته که هنوزم چندتایی تله روی دیوار باقی مونده، ولی این هیولاها هنوز با سرعت به سمتم حرکت میکنن!
لعنت بهش! دیگه وقت فکر کردن ندارم.
تور عنکبوتیم رو به سمت نزدیکترین گروه هیولاها نشونه میگیرم و به سمتشون پرتاب میکنم. این 5تا میمون توی تور رو به حال خودشون رها میکنم.
هرچی بیشتر دست و پا بزنن، بیشتر خودشون رو گیر میندازن.
این تور پر از هیولا یه مانع خوبی برای بالا اومدن بقیهشون میشه.
به خودم فهموندم در صورتی که یکی از این میمونها داخل تله بیوفته، دیگه تهدیدی حساب نمیشه؛ به خاطر اینکه مهارتهای پایهای اونها اونقدری نیست که بگزاره اونها از این تلهها خارج بشن.
ایندفعه از مهارت کنترل تارم استفاده نمیکنم.
استراتژی جدیدم اینه که همه میمونها رو با تارهای چسبناکم گیر بندازم.
مطمعن باشید بعدا سرصبر کلک همشون رو میکنم.
تور بعدی رو پرتاب میکنم. ایندفعه هفت هشتا هیولا رو گیر میندازم.
تا میام تور سوم رو پرتاب کنم، یه سنگ از پایین درست به سمت صورتم میاد.
از روی ترس با سرعت جاخالی میدم.
این عوضیا خیلی خوب باهم همکاری میکنن.
اگه اونها اینقدر باهوشن، پس چرا به دنبال منن؟! مگه یه عنکبوت کوچکلو چقدر میتونه برای اونها مهم باشه؟؟!!!
ولی انگار اینها با چشمهای پر از خون میخوان هرطور شده شکست من رو ببینن!!
_" بیخیال! دست بردارید! من دیگه نمیتونم با همه جونورهایی که این طبقه یه سمتم میندازه رو به رو بشم!! اگر اینقدر ارادتون توی انجام کاری قویه، بهتره یه کاره بهتر انجام بدید!!!"
چپ و راست به سمت هیولاها تار پرتاب میکنم و همزمان توی ذهنم برای خودم چرت و پرت میگم!
از اونجایی که اونها از هر طرف ظاهر میشن، مجبورم تارهام رو به همه سمت پرتاب کنم.
همزمان سعی میکنم از مهارت کنترل تار کمک بگیرم تا تارهام روی زمین پخشتر بشه.
اگه ذخیره جادوم تموم بشه توی بد دردسری می افتم!
میپرسید چرا داخل خونه ساده و کوچیکم نمیرم؟! خب چون که صد متر بالای زمینم!!!
خودتون خوب میدونید تارهای خونم شکستناپذیر نیست! مثلا آتیش میتونه اونها رو کنار بزنه... یادتونه اژدهای زمینی چطور با یه حرکت، کل لونه عظیمم رو نابود کرد؟!!
از اون گذشته، این لونهای که الان دارم اونقدر قوی نیست؛ یعنی دیوارهایواون با یه ضربه قوی میتونن پاره بشن!
البته خودم خوب میدونم ضربات این میمونها اونقدر قدرت نداره که آسیبی به لونم بزنه. اگر لونم روی زمین بود، خیلی راحت به داخل میرفتم و باحاشون مقابله میکردم.
ولی الان اگر هرکدومشون به لونم بچسبه، لونم سنگین و سنگینتر میشه و اون موقع...
...وزنشون، من و لونه رو از سقف میکنه و به پایین میندازه!!!
این لونه، پایههای لازم برای متصل بودن به سقف رو نداره؛ اون فقط با چندتا تار چسبناک به سقف چسبیده!... فهمیدید؟!!... چسبیییییده!!!!!!
میدونم این لونه میتونه وزن من و این سنگ رو تحمل کنه، ولی بیشتر از این...
برای یه لحظه تصمیم گرفتم لونه رو بزرگتر کنم؛ ولی بعد تصمیمم رو عوض گردم و تمرکزم رو گذاشتم روی متوقف کردن هیولاهایی که نزدیک میشن. به این نتیجه رسیدم با بزرگتر کردن لونه، فقط وزن اون رو بیشتر میشه...
خب، شاید لونه بزرگتر میتونست وزن تعداد میمونهای باقی مونده رو تحمل کنه.
میپرسید "چرا الان نمیتونه؟!" خب، چون تعداد میمونها اصلا کم نشده...!
اولش فکر کردم بع خاطره اینه که نتونستم کلک میمونهایی که به خاطر توپهای سمی من سقوط کردن رو بکنم، ولی پایین رو که نگاه میکنم، میبینم که جسد همشون اون پایین روی هم تلنبار شده!
پس اینطور نیست که بدون هیچ دلیلی یکدفعه زنده شده باشن!
جواب خیلی ساده است... هیولاهای بیشتری دارن بیرون میان.
مثل اینکه این میمونها نیروی کمکی خبر کردن!
هه هه...
نمیدونم دارن از کجا سروکلشون پیدا میشه ولی از چیزی که مطمعنم اینه که تعدادشون داره زیادتر و زیادتر میشه. بار اولی که شمردم تقریبا پنجاهتا از اونبدترکیبها اینجا بود؛ اما الان به راحتی میتونم بگم تعدادشون دوبرابر شده و داره همینطور بیشت هم میشه!
دیدن این ماراتون تموم نشدنی اصلا بهم روحیه نمیده!!!
حالا باید چیکار کنم؟! نه تنها ذخیره جادوم کاملا تموم شده، نوار قرمز رنگ استقامتم هم داره اونقدری کم میشه که دیگه نتونم به مبارزه ادامه بدم.
همه اینها به این خاطره که تمام این مدت داشتم تار اینطرف و اون طرف پرتاب میکردم.
اگر استقامتم تموم بشه اون موقع همه چی تمومه... اون موقع است که دیگه نمیتونم تار درست کنم و ...
پس باید از این اتفاق جلوگیری کنم.
با سرعت هرچه تمام یه گرزعنکبوتی درست میکنم.
گرز رو با تموم قدرت به سمت نزدیکترین میمون پرتاب میکنم.
با یه حرکت دستم، گرز درست به هدف میخوره!
حالا میزارم چسبندگی گرزم کار خودش رو بکنه و در آخر اون رو به طرف خودم میکشم.
خیلی سریع، دست و پای میمون رو میبندم و با نیشم برای همیشه ساکتش میکنم!
طی این پروسه، یه سنگ بهم برخورد کرد.
آخخ... فقط 5تا از جونم کم شد.
درست همونطور که تصور میکردم، این سنگها وقتی که به من میرسن دیگه چندان قدرتی ندارن.
ضربه دردناکی بود، ولی مهارتهای [از بین بردن درد] و [کاهش درد] بهم کمک میکنن دردم رو فراموش کنم.
چیزی نمیگذره که سم کار خودش رو میکنه؛ وقته خوردنه!
باید هرچه زودتر این غذا رو تموم کنم تا سریعا به میدان نبرد برگردم.
دیوارها چسبناک صعود رو برای میمونها سخت کرده؛ بعضیهاشون اونقدر توی تارهای من گیر افتادن که دیگه اصلا توانایی حرکت ندارند؛ ولی با این حال بقیه میمونها از بدن همنوعهای خودشون که توی تارها گیر افتادن به عنوان یه راه جدید استفاده میکنن و به سمت من حرکت میکنن.
دیگه کم کم دارن به من میرسن.
خوشبختانه تونستم کمی از استقامتم رو بازیابی کنم. ممکنه این شانس رو دیگه به دست نیارم.
پس مهمه که تا جایی که میتونم از بدن این میمون استفاده کنم چون هر لقمه میتونه کلی بهم کمک کنه.
هوووه... تموم شد!
احساس میکنم با اینکارم، خشم و نفرت میمونها رو نسبت به خودم بیشتر کردم.
_"خوب من رو نگاه کنید... من یه شکارچیام و شما همتون شکار من هستید...!!!"
دوباره یه عالمه تار روی دور و اطرافم بخش میکنم.
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [تمرکز_سطح2 ] به [تمرکز_سطح3 ] رسید.»
از اونجایی که تموم تمرکزم رو روی این نبرد گذاشتم، طبیعه که این مهارتم لول پیدا کنه.
ولی الان این موضوع اصلا برام مهم نیست. اگر حتی یه لحظه حواسم پرت بشه، دیگه کارم تمومه.
درست زیر من یه تپه از جسد هیولاهاست که توی تار من گیر افتاده بودن... ولی تعداد میمونها نه تنها کم نشده، داره زیادتر هم میشه!
درسته که تعداد میمونهای گیروافتاده در تار داره زیادتر میشه، ولی تعداد نیرویهای کمکی هم دارن بیشتر و بیشتر هم میشند!
مثل این میمونه که تمام میمونهای هیولایی این طبقه درست اینجا جمع شدن.
فقط 2تا ذخیره جادو برام باقی مونده.
نمیدونم چه ضررهایی بهم وارد میشه اگر این عدد به صفر برسه؛ برای همین هم دیگه از هیچ قدرت جادویی استفاده نمیکنم. این به اون معنیه که دیگه نمیتونم از مهارت کنترل تارم استفاده کنم.
اما این مسئله مهمی نیست، چون ارتش هیولاها دیگه اینجاست...
اونقدری بهم نزدیک شدن که استفاده مهارت کنترل تار کمکی بهم نمیکنه.
یک تار دیگه درست میکنم و یه میمون دیگه رو توی اون گیر میندازم.
اتفاقی که بعدش میوفته خیلی شوکه کنندست.
همینطور که دستهاش به هم چسبیده، یکدفعه ای میپره.
صدای شکسته شدن استخوانهاش به وضوح شنیده میشه.
هیچ هیولایی امید زنده موندن سقوط از این ارتفاع رو نداره.
بین مرگ یا گرفتن راه هم رزمهاش، اون هیولای لعنتی مرگ رو انتخاب کرد!!!
واقعا که غیرقابل باوره.
حتی فکر کردن به طرز فکر اون مو به تنم سیخ میکنه.
نقشه اولم این بود که اینقدر به دفاع و ضد حمله ادامه بدم تا در آخر هیولاها از شکار من دست بکشند؛ ولی حالا میبینم که این کشمکش فقط میتونه دوتا پایان داشته باشه... مرگ من یا مرگ اونها...!
یک سنگ دیگه به طرفم میاد، ولی اصلا از سرجام تکون نمیخورم؛ حتی ثانیهای برای تلف کردن ندارم.
سنگ به بدنم برخورد میکنه و کمی از جونم کم میشه، ولی به خاطر مهارتهای از بین رفتن درد و کاهش درد هیچ چیزی حس نمیکنم.
زیاد شدن جونم رو به مهارت بازیابی جان خودکارم میسپارم.
با اینکه آسیب دیدم ولی دست از تار زدن برنمیدارم.
تنها راه زنده موندنم همینه...
اولین بار که با یکی از این میمونها رو به رو شدم، اون رو چیزی جز یه هیولای ناچیز و حقیر چیز دیگهای حساب نمیکردم؛ آخر واقعا اونها دربرابر یه اژدهای زمینی هیچی نیستن.
درسته که هیچ هیولای دیگهای قدرتی مثل اژدها نداره، ولی این باعث نمیشه که من اونها رو دست کم بگیرم.
واقعا که چقدر احمق بودم! یعنی به این زودی یادم رفت که خودم چقدر ضعیف هستم؟! در مقایسه با من، هر موجود دیگهای یه حریف سرسخت برای من به حساب میاد.
واقعا پیش خودم چی فکر کردم که میتونم به سراغ هر چیز پایینتر از خودم حمله کنم؟! اخر این هیولاها رو نگاه کنید!... با اینکه من به لحاظ عددی ضعیفتر از اونها به حساب میام، ولی با این حال با چنان عزم راسخی بهم حمله میکنن که حتی مرگ هم جلودارشون نیست!!!
واقعا چقدر ساده بودم که فکر میکردم میتونم به راحتی از این طبقه عبور کنم.
در همین لحظه، یه سنگ دیگر به بدنم برخورد میکنه.
درست در همون لحظه، فقط برای چند صدم ثانیه احساس ترس کردم.
درست در همون لحظه، یه حس درد توی یکی از پاهای راستم احساس کردم.
یکی از هیولاها که بیشتر بدنش توی تار گیر کرده، با دست راست آزادش خودش رو به من رسونده و پام رو با تمام قدرت فشار میده.
یک صدای شکستن ناخوشآیند از پام شنیده میشه.
با تمام توانم درد خورد کننده رو به کنار میزنم و نیشم رو در دست اون فرو میبرم.
موقعی که دست هیولا بالاخره شل میشه، میبینم که نیمی از پام کنده شده.
درد میکنه... اونقدر درد میکنه که هیچ سک از مهارتهای ضد دردم نمیتونن اون رو خنثی کنن.
از اونجایی که فقط قسمتی از پام کنده شده و نه همه اون، امیدوارم مهارت بازیابی جان خودکارم بتونه ترتیب بهبودیم رو بده.
حداقل اگر لول پیدا کنم پام خودش خوب میشه، مگه نه؟!!!
نه، نباید وقت رو تلف کنم؛ نمیتونم به پای از دست رفتم فکر کنم.
این حمله کلی از زمان با ارزش من رو ازم گرفت.
میمون بعدی هر لحظه ممکنه سر برسه.
دوباره تار درست میکنم، ولی اینبار ترسیدم... دوباره میزان استقامتم داره تموم میشه.
یکی دیگه از میمونها رو توی تار گیر میندازم که چیزی طول نمیکشه که خیلی سریع خودش رو به فضای خالی زیرین پرت کنه.
بدون هیچ توجهی به سرانجامش، به کارم ادامه میدم.
+«امتیازهای تجربی به میزان مورد نیاز رسیدند: کاراکترِ عنکبوت تاراتکت کوچک از لول 4 به لول 5 رسید.»
+«تمامی مهارتهای پایه افزایش یافتند.»
+«امتیازهای تخصصی جدید اضافه شدند.»
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت[ تمرکز_سطح3 ] به [ تمرکز_سطح2 ] ، مهارت [ ضربه_سطح3] به [ ضربه_سطح4 ]، مهارت [ استحکام بدنی_سطح2 ] به [ استحکام بدنی_سطح3 ] رسید.»
+«امتیازهای مهارتی کسب شدند. »
به محض شنیدن صدای الهی، به داخل خونم عقب نشینی میکنم.
زمانبندی خوبی بود ولی این اتفاق یه بدی داره... پوست انداختن.
با سرعت هرچه بیشتر پوست قدیمی رو از بدنم میکنم. پای آسیب دیدم بدون هیچ مشکلی مثل روز اولش شده.
پوستم رو خوشکم رو به کنار میندازم و با سرعت هرچه بیشتر به خط نبرد بر میگردم؛ حتی چند ثانیهای که وقت پوست انداختنم کردم میتونه فرق بین زندگی یا مرگم باشه.
درست همونطور که فکر میکردم، یکی اط میمونها توی تارهای کف لونم گیر افتاده.
هیولاها بالاخره به خط آخر دفاع من رسیدن.
میزان ذخیرههای استقامت و جادوم دوباره پر شدند، ولی نگرانم که یکم برای این کار دیر شده باشه.
نه صبر کن، انگار هنوز امیدی هست!
یکی از پاهام رو از خونم بیرون میبرم... سریعا یکی ازمیمونها پام رو میگیره. ولی خب اهمنیتی نداره!
با سرعت تمام و تا جایی که میتونم تار به بیرون اسپری میکنم تا اینکه یه محوطه فوم مانند درست میشه.
بعد تمام قدرت جادوییم رو روی مهارت کنترل تارم متمرکز میکنم. ذره ذره، تارهای روی هم انبوه شده به کنترل من در میان.
از اونجایی که این مهارتم افزایش لول پیدا کرده، درسته که نمیتونم تمام این انبوه تار رو کنترل کنم، ولی میتونم تعداد خیلی زیادی از اونها رو فرمان بدم!
از اونجایی که دارم کلی تار رو همزمان کنترل میکنم، میزان ذخیره جادوم با سرعت سرسام آوری شروع به کم شدن میکنه.
دوباره پای گرفتار شدم یه صدای ناخوشآیند شکستگی میده.
در یه لحظه، چندین دست بدنم رو میگیرن و من رو از لونم به بیرون میکشن.
پاها و بدنم توی دستهای این هیولاها گرفتار شدن اما تونستم سرم رو آزاد نگه دارم.
همه اونها بیرحمانه با تمام قدرت سعی تلاش میکنن بدنم رو خورد کنن.
میزان جانم با سرعت شروع به کم شدن میکنه و همزمان، درد هولناک مثل یه ارّه از داخل سرم عبور میکنه.
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت جدید [زندگی_سطح1 ] کسب شد.»
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت جدید [ انبوه جادو_سطح1 ] کسب شد.»
در همون لحظهای که صدای الهی رو میشنوم، تارهام آماده میشن.
با تمام تمرکز و قدرتی که برام باقی مونده، به انبوه تارها فرمان میدم و به دنبال این کارم، تمامی تارهای اطرافم از سقف کنده و به همراه میمونهای هیولایی چسبیده به اونها به سمت زمین سقوط میکنن...
با یه غرش سهمگین، توده تار و هیولا روی میمونهای زیر من میافته و کار اونها رو هم یکسره میکنه.
+«امتیازهای تجربی به میزان مورد نیاز رسیدند: کاراکترِ عنکبوت تاراتکت کوچک لول 5 به لول 6 افزایش پیدا کرد.»
+«تمامی مهارتهای پایه افزایش یافتند.»
+«امتیازهای تخصصی جدید کسب شدند.»
+«تخصص به میزان میورد نیاز رسید: مهارت [ کنترل تار_سطح6 ] به [ کنترل تار_سطح7 ]، مهارت [ پرخوری_سطح3 ] به [پرخوری _سطح4 ] رسید.»
+« امتیازهای مهارتی کسب شدند.»
+«امتیازهای تجربی به میزان مورد نیاز رسید: کاراکترِ عنکبوت تاراتکت کوچک لول 6 به لول 7 رسید.»
+«تمامی مهارتهای پایه افزایش یافتند.»
+«امتیازهای تخصصی جدید کسب شدند.»
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [ کاهش درد_سطح5 ] به [ کاهش درد_سطح6 ]، مهارت [ مخفی شدن_سطح 5 ] به [ مخفی شدن_سطح6 ]، مهارت [ جاخالی دادن_سطح2 ] به [ جاخالی دادن_ سطح3 ] رسید.»
+«امتیازهای مهارتی کسب شدند. »
موفق شدم یه دسته بزرگ از هیولاها رو نابود کنم.
با تشکر از پروسه پوست انداختنم، حالا بدن گیر افتاده در دستهای این هیولاها، حالا دوباره آزاد شده.
تموم چیزی که اونها الان نگه داشتن دو تکه پوست به درد نخوره!
اون انبوه تارهایی که درست کردم تونست ترتیب خیلی از میمونها رو بده، ولی اونهایی که به لونم چسبیده بودن هنوز روی سقفان.
با اینکه اونها توی تارها گیر کردند، بازهم تار بیشتری به دور اونها میزنم و بدون هیچ رحم و معطلی، با نیشم به زندگیشون پایان میدم.
وقتی آخرسن هیولا دست از تکون خوردن برمیداره، یه نفس راحت میکشم.
این جنگ اصلا حتی نزدیک به اتمام هم نرسیده...
این تازه موج اول بود...!

قلبم به استراحت احتیاج داره، ولی بااین حال بازهم با کار وامیدارمش... نبرد من ادامه داره.
نمیتونم تا وقتس که تک تک این هیولاها از بین نرفتن دفاعم رو پایین بیارم.
سریعا از لونهام بیرون میرم و اتفاقات پایین دست رو بررسی میکنم.
یک منظره دهشتآور جلوی چشمام ظاهر میشه.
جنازه اونهایی که توی تارهام سقوط کردن با بدن خرد شده اونهایی که زیر لونم قرار داشتند، همه جا رو گرفته.
و در میان این سلاخی، هنوز افرادی رو میبینم که با اراده تمام دوباره سعی در بالا اومدن رو دارن.
بدون هیچ معطلی دوباره شروع به پراکنده کردن تارهام میکنم.
میمونها هنوز عزم خودشون رو از دست ندادند؛ موقعی که آمادگی خودشون رو دوباره به دست بیارن، به سمت من هجوم میارن.
قبل از اینکه این اتفاق بیوفته، باید خود من هم آمادگیهایی انجام بدم.
نیروهای کمکی به حمله خودشون ادامه میدن...
_"جداً ؟!! آخه چندتا از شما وجود داره؟؟!!!"
میان این هیولاها، دشمنی رو میبیتم که اصلا از دیدنش خوشحال نیستم...
+«باگراگرَچ لول3 : جدول وضعیت ناخوانا.»
+«باگراگرَچ لول4 : جدول وضعیت ناخوانا.»
+«باگراگرَچ لول6 : جدول وضعیت ناخوانا.»
یک پوزه مثل تمساح با دندانهای بیشمار و مثل ارّه و به تیزی دندانهای شیطان...
قد اونها دوبرابر هر میمونیه که تا حالا مبارزه کردم؛ با ماهیچههای کلفت و بدنهای عجیب و بد فرم... مثل اینکه اینها مدل شیطانی این میمونها هستند!
هه، نگاه کنید... این همون هیولاییه که برای اولین بار توی این طبقه دیدم!
اسم گونه این میمونهای معمولی، آنوگرَچه. باید زودتر این رو میفهمیدم؛ این میمونهای شیطانی شکل تکامل یافته این آنوگرَچها هستند!!!
حالا چندین نفر از این موجودات نفرت انگیز به عنوان نیروهای کمکی به اینجا اومدن.
فعلا سه تا از اونها رو میبینم که از سر و کله بقیه میمونها بالا میرن!
مثل اینکه لول اونها کمتر از اون هیولاییه که اولین بار دیدم، ولی با این حال اونها شکل تکامل یافته یه گونه بهتر و بالاتر من هستند؛ پس نباید دست کم بگیرمشون! از اون گذشته، حتی میمونهای معمولی جنگاورهای نترسی هستند، پس این مدل تکامل یافتشون مسلما نمیتونه ضعیف باشه!
چهرشون هم خیلی ترسناکه! پس میشه نتیجه گرفت که الان واقعا توی بد دردسری افتادم...!
درسته که قدرت اونها در مقایسه با اژدهای زمینی هیچی نیست، ولی با این حال اونها نه تنها از من قویترند، بلکه سهتا از اونها هم اینجا اومدند!
سختی این طبقه دوباره بالا رفته.
از ترس سر جام خشک میشم، البته فقط برای چند لحظه.
موقعی که حرکت ارتش میمونها به سمتم رو دیدم، دوباره به واقعیت برگشتم.
تا جایی که امکان داره از کوه تارهای روی زمین من فاصله میگیرن و دوباره مثل اول از دیوارهای دور دست شروع به بالا اومدن میکنن.
به حرکاتشون که نگاه میکنم، متوجه میشم که اونها از خطرات تارهام خیلی خوب خبر دارن.
با یه چشم روی میمونهای شیطانی، تار زدنم رو شروع میکنم.
اون تکامل یافتهها هنوز از سرجاشون حرکت نکردند؛ مثل اینکه علاقهای به همکاری با بقیه میمونها ندارن.
این خبر خوبیه، ولی نمیتونم خوشبین باشم. باید تا جایی که میتونم چشم ازشون برندارم.
مثل اینکه اون پایینیها دست از پرتاب سنگ برداشتن.
با پرتاب سنگ کاری با جایی نمیبردند؛ از اون گذشته، این انبوه تارهام که روی زمین افتادن هم از موقعیت گیریشون هم جلوگیری میکنه.
خب، مثل اینکه همشون دست از پرتاب سنگ برداشتن و تموم تمرکز و تلاش خودشون رو روی صعود از دیوار گذاشتن. راستش برای من خوب شد؛ آخه اون سنگها خیلی دست و پا گیر من بودند! همش یا جونم رو کم میکردن یا جلوی حرکاتم رو میگرفتن. حذف شدن این حرکت میمونها یه ترحم کوچک برای من حساب میشه.
هممم... یکی از میمونهای شیطانی شروع به حرکت میکنه.
خیلی یواش، یه تخته سنگ برمیداره... چی؟؟!!! یه تخته سنگ؟؟!!!
تخته سنگ رو بدون اینکه یه خم به ابرو بیاره، اون رو بلند میکنه! این سنگیه که یه تکهش رو برای خونم استفاده کردم!
اولش فکر میکردم نمیشه اون رو از زمین کند؛ ولی این هیولا اون رو جوری از زمین بلند میکنه که انگار یه تکه ابریشمه! من حتی توی بلند کردن یه تکه کوچک اون سنگ مشکل داشتم!
خیلی خب، حالا چی؟
داری باهام شوخی میکنی!!!!... نگو که میخوای...
با سرعت هرچه تمام خونهم رو تخلیه میکنم.
چند لحظه بعد، تخته سنگ مثل یه توپ رها شده از توپخانه، به بالا پرتاب میشه و با صدای کر کننده به خونه من برخورد میکنه.
وقتی که گرد و خاک به کنار میره، میبینم که خونهم بدجوری آسیب دیده.
_"این واقعا دیگه واقعا نامردیه!!!"
این لعنتیا زیادی قوی هستن! کافیه یه ضربه از این سنگ بخورم تا به یه لکه روی دیوار تبدیل بشم!
خوشبختانه دیگه چنسن سنگی توی دور و اطراف این میمونها نیست؛ پس امیدوارم دیگه خبری از این تخته سنگهای پرنده هم نباشه!
خب، مثل اینکه خونه ساده من دیگه درب و داغون شده.
از الان به بعد، دیگه نمیتونم ازش استفاده کنم. این اصلا خوب نیست...
اینکه یه لونه برای دفاع از خودم نداشته باشم، به خودیه خودش بد هست، ولی حالا جای پای درستی برای نگه داشتن خودم به سقف هم دیگه ندارم!
تنها چیزی که باعث میشد روی حملاتم تمرکز داشته باشم این بود که نگران نگه داشتن خودم نبودم.حالا با از بین رفتن خونهم، یه اشتباه کوچک کافیه تا به پایین پرتاب بشم!!
درسته که یه تار نجات بهم وصل هست تا از سقوط آزاد من جلوگیری کنه، ولی اگر به روی زمین بیوفتم، اون موقع است که دریایی از هیولا روی سرم میریزه!
اگر پام به روی زمین برسه، هیولاها بازی رو بردن.
در لحظه تصمیمم رو میگیرم.
با اینکه زمان زیادی ندارم، ولی شروع به درست کردن یه جای پای مناسب میکنم.
با این کارم دیگه وقتی برای درست کردن تله باقی نمیگذارم، ولی از اینکارم پشیمون هم نیستم چون این بهترین تصمیم ممکنه.
خیلی خب، یه قسمت داربست مانند برای خودم درست کردم.
حالا یه موقعیت مناسب برای رو در رویی با اونها رو دارم.
خیلی خب، اینم از شروع موج دوّمِ دیوانگی...!
با نزدیکتر شدن میمونها، شروع به پرتاب تار به سمتشون میکنم.
بیشتر اتفاقاتی که داره میوفته درست مثل موج اوّله، ولی با این حال چندتا تفاوت اساسی موجود داره.
حالا میمونها خبر دارن که تارهام چکار میکنن.
اونها فهمیدن که اگر توی تارهام گیر بیوفتند، دیگه فرار کردن براشون غیرممکن میشه.
برای همین هم سعی میکنن تاجای ممکن از هم فاصله بگیرن و روی تلههای من بپرن تا با یدن خودشون بتونن یه راه بیخطر برای همرزمانشون درست کنن.
نتیجه کارشون رو میشه دید... اطراف من پر شده از میمونهایی که از تارهام آویزون شدن یا اونهایی که از دیوارهای دور دست به سمت من میان.
حالا موج جدیدی از میمونها از روی بدنهمنوعانشون به سمت من هجوم میارن.
درست مثل دفعه قبل، به محض اینکه توی تلههای من میاوفتند، خودشون رو به پایین پرتاب میکنن.
استراتژی اونها یه خودکشی به تمام معناست! اونها به کشتن من خیلی بیشتر از زندگی خودشون اهمنیت میدن! ولی در عین حال کارها و حرکاتشون از پیش تعیین شده و برنامهریزی شدهاست.
این هیولاها واقعا خلاص شدن از دستشون سخته...!
با این همه، مهم نیست چه ضد حملهای رو در برابر من انجام میدن؛ خودکشی اونها داره همینطور از تعدادشون کم میکنه.
از وقتی که میمونهای شیطانی اومدن، سر و کله هیچ نیروی کمکی جدیدی پیدا نشده.
اگر ماجرا همینطور پیشبره و این سهتا تکامل یافتهها کاری نکنند، میمونها قبل از اینکه به من برسن میمیرن.
با این حال نمیزارم این فکر پیروزی حواسم رو پرت کنه.
همینطور که به مقابله با میمونها ادامه میدم، چشمم رو از برادرهای تکاملیافتشون برنمیدارم.
این واقعا کار پر استرسیه؛ به خاطر همین هم مهارت تمرکزم دوباره یه لول زیاد شد.
بالاخره، یکی از میمونهای شیطانی شروع به حرکت میکنه. اون کمترین لول رو بین دوتای دیگه داره.
هیولا باویک صورت متعجب شروع به دویدن میکنه.
خیلی خوب میشد اگر همینطور به راهش ادامه میداد و فرار میکرد، ولی ماجراهای من هیچ وقت به این آسونی تموم نمیشن...!
میمون غولپیکر همون راهی رو که به عقب رفته بود رو با سرعت هرچه تمام برمیگرده.
_"نه... تو جرئت اینکار رو نداری!!!"
حس ششمم بهم میگه چرا، خیلی هم جرئت اینکار رو داره! پس خودم رو برای یک ضد حمله دقیق آماده میکنم.
حدسم درست بود؛ این میمون لعنتی با یه دویدن طولانی و یه پرش بلند، از روی تارها و میمونها میپره.
این پاهای قدرتمندش داره اون رو به طرفم میاره!
کاملا به موقع، ساخت تور عنکبوتیم رو تموم میکنم و اون رو به طرف این غول بیشاخ و دم پرتاب میکنم.
خوشبختانه، ضربه تورم اونقدری بود که بتونه شتاب اون رو کم کنه و مسیر پرش میمون رو کمی به سمت پایین بیاره. میمون شیطانی با یه صدای شکستگی بلند به دیوار پایین من برخورد میکنه. با اینکه برای چند لحظه بیهوش و بیحرکت روی دیوار میچسبه، ولی خیلی زود هوشیاریش رو به دست میاره و شروع به تقلا برای رهایی از تارهام میکنه.
از اونجایی که میدونستم با چه میمون گندهای رو به رو هستم، زودتر قدرت چسبندگی تورم رو زیاد کرده بودم. حالا با فعال کردن مهارت سم ترکیبیم، یه گوی پر از سم عنکبوتیم رو دهنش هدف میگیرم.
گوی به طور کاملا دقیق داخل دهانش سقوط میکنه و خیلی زود این هیولا از درد شروع به فریاد زدن میکنه.
اولش خیلی نگران شدم که یه گوی سمی برای کشتنش کار ساز نیست؛ پس گوی دوم رو آماده و دوباره به پایین انداختم.
سم خیلی دقیق و زیبا میان آروارههای این جونور قرار میگیره.
+«امتیازهای تجربی به میزان مورد نیاز رسیدند: کاراکتر تاراتکت کوچک از لول7 به لول8 رسید.»
+«تمامی مهارتهای پایه افزایش یافتند.»
+«امتیازهای تخصصی جدید کسب شدند.»
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [افزایش میدان دید_سطح1] به [ افزایش میدان دید_سطح2]، قابلیت [ مقاومت در برابر اسید_سطح3] به [ مقاومت در برابر اسید_سطح4] رسید.»
+«امتیازهای مهارتی جدید کسب شدند. »
این افزایش لول من نشونه اینه که این رقیب بدترکیب من نفس آخر خودش رو کشیده.
با سرعت پوست قدیمیم رو از بدنم میکنم؛ الان وقت استراحت نیست.
به محض اینکه روم رو به دوتا میمونشیطانی دیگه ب میگردونم، میبینم که یکی از اونها از پرش این یکی به عنوان حواس پرتی استفاده کرده و مثل بقیه میمونهای معمولی، درحال بالا اومدن از دیوارهاست.
چرا اینقدر سریعه؟!!
درست همین چند لحظه پیش روی زمین بود؛ حالا به چند قدمی من رسیده! این هیولا بیرحمانه میمونهای دیگه رو زیر دست و پاهاش له میکنه تا خودش رو به من برسونه.
با سرعتی خارقالعاده و صعودی بینظیر، مسیر رسیدن به من رو در یه چشم برهم زدن تموم میکنه.
با سرعت یه ردیف تار به سمتش پرتاب میکنم.
میمون غولپیکر با اینکه با هر دو دست به دیوار چسبیده، ولی بدون ذرهای سختی اونها رو جاخالی میده!
ولی اشتباه اون اینه که به سمتی از دیوار جاخالی میده که هیچ میمونی اونجا نیست. تنها چیزی که روی اون دیواره، تا دلتون بخواد تار و تلههای منه!
طولی نمیکشه که اون خودش رو وسط اون دیوار گیر میندازه. با تموم قدرت سعی میکنه خودش رو رها کنه، ولی حتی قدرت اون هم برای کندن تارهای ابریشمیم کافی نیست.
هرچی بیشتر و بیشتر برای فرار تقلا میکنه، استحکام دیوار کمتر و کمتر میشه.
صد البته زمان تقلای هیولا رو نمیزارم به هدر بره! پس شروع به پخش کردن تارهای بیشتر روی بدن اون میکنم.
خب، مثل اینکه تا مدتی فرار برای اون غیرممکنه. حالا که این یکی مشکل هم حل شده، سریعا به دنبال میمون سوم به این طرف و اون طرف نگاه میکنم.
از اونجایی که این دوتا تا الان حرکت خودشون رو انجام دادن، مطمعنم اون یکی هم دست به کار شده.
بله، درست حدس زدم.
با دهان کاملا بازش داره مستقیم به طرفم میاد!
؟!؟!؟!؟!؟!
چی شد؟! فکر میکردم میتونم به موقع عمل کنم و ترتیب این یکی رو هم بدم؛ ولی به جاش از روی غریزه به سمت فضای خالی پایین دست خودم رو پرتاب کردم!
درست مثل میمونهای دیگه، من هم الان درحال سقوط به سمت زمینم...
با اینکه خودم رو به پایین انداختم، ولی بازهم به اندازه کافی سریع نبودم... تمامی پاهای سمت راستم و قسمتی از پایین تنم به طور کامل از جا کنده شدن.
میزان جانم به سمت صفر سقوط میکنه.
درد، من رو بین مرز هوشی و بیهوشی میبره. اگر الان از هوش برم، دیگه هیچ وقت بیدار نمیشم.
بین زمین و هوا، یه تار به سقف پرتاب میکنم تا از برخوردم به زمین جلوگیری کنم.
نیروی گریز از مرکز چنان من رو به دیوار میکوبه که برای چند لحظه اطرافم سیاه شد.
با نیشهایی به هم فشرده، سعی میکنم خودم رو بیدار نگه دارم.
+تخصص به میزان مورد نیاز رسید: قابلیت [مقاومت در برابر بیهوشی_سطح1] به دست آمد.
با کمک این قابلیت جدید، خودم رو هوشیار نگه میدارم.
نگاهم ناخواسته به جایی که قبلا ایستاده بودم میوفته.
میمونشیطانی سوم جاپاها و داربستهایی که درست کرده بودم رو کاملا از بین برد... ولی توی پروسه اینکار خودش رو توی تارهام گرفتار کرده.
دقیقا، درست فکر کردید! من فقط یه جای پای معمولی درست نکردم؛ اون رو جوری طراحی کردم که درصورت نیاز ازش به عنوان یه تله استفاده کنم؛ ولی انتظارش رو نداشتم که به یه ضربه تخریب بشه!
با هر توانی که برام باقی مونده، خودم رو به بالا میکشم.
از اونجایی که نیمی از پاهام رو از دست دادم، از مهارت کنترل تارم استفاده میکنم تا خودم رو به بالا ببرم.
خودم رو با بالای سر هیولای در دام افتاده میرسونم.
با کنترل تار، دهان اون رو باز میکنم؛سم ترکیبی رو فعال و یه گوی بزرگ از سم عنکبوتی رو به داخل حلقش فرو میکنم.
+«امتیازهای تجربی به میزان مورد نیاز رسیدند: کاراکتر تاراتکت کوچک از لول8 به لول9 رسید.»
+«تمامی مهارتهای پایه افزایش یافتند.»
+«امتیازهای تخصصی جدید کسب شدند.»
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [افزایش جان خودکار_سطح2] به [ افزایش جان_سطح3]، +مهارت [ جان_سطح1] به [جان_سطح2]، مهارت [ سرعت عمل و عکسالعمل_سطح1] به [ سرعت عمل و عکسالعمل_سطح2]، مهارت [ سماجت_سطح1 ] به [ سماجت_سطح2] رسید.
+امتیازهای مهارتی جدید کسب شدند. »
یک افزایش لول دیگه و یه پوست انداختن دیگه...
هوووف... این یکی خیلی نزدیک بودا!! اگه افزایش سطح پیدا نکرده بودم، مطمعنم این جراحت کارم رو میساخت!!
ولی موفق شدم.
میمونشیطانی دوم، داره کم کم از قولوزنجیرهاش فرار میکنه؛ پس تار بیشتری بهش میچسبونم.
باتشکر از خرابیهایی که این سه تا میمونشیطانی بوجود آوردن، همه پیشرفهایی که بقیه میمونها توی بالا اومدن داشتن از بین رفت.
حالا که دقت میکنم، همکاری اونها کاملا از بین رفته و جای خودش رو به هرجومرج داده.
دیگه خبری از سنگپرتابکنها نیست و تعداد نیرویهای صعودی هم به طور چشمگیری کم شده.
هاه؟! صبر کن ببینم، فکر کنم الان این شانس رو دارم که به جای اینکه با همه میمونهای باقی مونده مبارزه کنم، از مهلکه فرار کنم!
نه، الان فرار کردن کار احمقانهایه؛ من خونهبزرگم رو ترک نکردم که فقط مشغول فرار کردن باشم؛ از اون گذشته، من قسم خوردم که دیگه هیچوقت از چیزی نترسم.
حداقلش میدونم همه میمونها توی تله گیر افتادن.
صدها میمونها در تلاشی بیهوده، دستهاشون رو به سمت من دراز میکنن تا شاید اینطوری معجزهای بشه و بتونن من رو بگیرن.
به سراغ آخرین میمونشیطانی میرم و اینقدری تار به دور اون میزنم که دیگه نمیتونه حتی انگشتش رو تکون بده.
بعد به اطرافم نگاه میکنم.
تا جایی که چشم کار میکنه، میمون گیر افتاده در تار دیده میشه... حتی یکی از اونها توانایی حرکت نداره.
فقط برای اینکه مطمعن بشم، یکبار دیگه روی زمین رو بررسی میکنم... خبری از نیروهای کمکی نیست.
گوشهام رو تیز میکنم... هیچ چیز جدیدی نمیشنوم.
مثل اینکه آخرای ماجرا هستم؛ همه حملهکنندهها رو گیر انداختم.
خیلی وسوسه کنندست که الان استراحت کنم، ولی نه، نباید دفاعم رو پایین بیارم.
درسته که نمیتونن حرکت کنن، ولی هنوز زندهاند!
درست پایین من، اونقدر میمون هست که اصلا حوصله شمردنشون رو ندارم. در بین اونها، جنازه میمونهای شیطانی به راحتی قابل رویته. فقط یکی از اونها هنوز زنده است که البته توی تارهام گی افتاده.
خیلی خوب میدونم که این گندهبک توانایی پاره کردن تارهام رو داره، البته نه با یه ضربه! اما اگر اونرو به حال خودشون رها کنم، دیر یا زود خودش رو از تارهام رهایی میده.
برای همین هم به محض اینکه به نزدیکی اون رسیدم، خیلی سریع تار بیشتری به بندهای اسارتش اضافه کردم.
با اینکار، این میمون بزرگ رو از بقیه جدا میکنم.
اینکار خیلی سختتر از چیزی بود که تصور میکردم. خوب شد بعد از کشتن دوتا میمونشیطانی دفاعم رو پایین نیاوردم!
از اونجایی که از کلی تار برای بیحرکت نگه داشتن اون استفاده میکنم، میزان ذخیره جادو و استقامتم هردو خیلی کم شدن.
تنها دلیلی که هنوز این بدترکیب رو زنده نگه داشتم، اینه که وقت کشتنش رو هنوز پیدا نکردم! چون به محض گیر انداختنش، سر و کله آخرین میمونها پیدا شد... البته گیر انداختن اونها هم زساد طول نکشید!
حالا یه مشکلی که هست اینه که این میمونشیطانی الان درست وسط بقیه میمونها به دام افتاده؛ یعنی نمیتونم مستقیماً به سراغش برم...
اگربخوام اول کار این گنده رو تموم کنم، باید اول از دریایی از هیولاها رد بشم.
انجام اینکار مساوی با خودکشیه!
الان چیزی که من رو میترسونه همکاری دوبارهی میمونهای معمولی با این بدترکیبه! اگر همشون دست به دست هم بدند، با کمک قدرت این میمونشیطانی میتونن تارهای اطرافشون رو از جا بکنن!!
خوشبختانه فکر اینکار به ذهن هیچکدومشون خطور نکرده...
این موضوع خیالم رو راحت میکنه، ولی من هنوز نتونستم اولویتهای رفتاری این میمونها رو درک کنم؛ راستش دلیل این جنگ رو هم اصلا نفهمیدم! غیرممکنه که برای خوردن من این نبرد دیوانهوار رو شروع کرده باشن. اصلا دلیل اینکارشون رو نمیدونم.
تنها جوابی که به ذهنم میرسه اینه که اونها برای گرفتن انتقام میمون اولی که شکار کردم دست به چنین رفتاری زدند؛ ولی آخر این همه فداکاری و تلفات ارزش یه میمون رو داشته؟!
هممم...
خب، فکر کردن به این موضوع من رو به جایی نمیرسونه. مثل اینکه رفتار هیولاها هنوز برام مثل یه راز باقی مونده.
خیلی خب، وقتشه که کار این میمون گنده رو یکسره کنیم...!
مسلما من چنین جرئتی ندارم که اون بالا برم و مستقیما بهش حمله کنم! برای همین هم استراتژی قبلیم رو ادامه میدم؛ به بالای سر اون میرم و سعی میکنم چند گوی سمی توی دهنش بندازم.
از اونجایی که اون طعم حملات سمی من رو چشیده، الان ضعیفتر از حالت معمولشه.
حالا که میدونم خطر اصلی نمیتونه دردسری برام ایجاد کنه، یکی یکی به سراغ بقیه میمونها میرم و با نیش سمیم اونها رو از بین میبرم.
میدونم که نیشم برای کار کردن نیاز به مصرف مقدار کمی استقامت داره، ولی اونقدر کمه که هیچوقت نگرانم نکرده.
راستش اینقدری تعداد این هیولاها زیاد هست که ایندفعه احتمال تموم شدن نوار استقامتم نگرانم میکنه!!
پس مطمعنا وسط کار مجبور میشم کمی صبر کنم، یکی از اونها رو بخورم و بعد دوباره ادامه بوم.
میمونهای گیروافتاده در تارها، از روی ناچاری سعی میکنن یکجور مقاومت از خودشون نشون بدن. به محض اینکع به یکس از اونها نزدیک میشم، یه خورناس به منظو تهدید برای من میکشه، ولی به نظر شما اینکار من رو متوقف میکنه؟!!
اونها این جنگ رو شروع کردن، پس باید فکر اینجاش رو هم میکردن.
مطمعن باشید وجدانم اصلا به خاطر کشتن چنین موجودی، سنگینی نمیکنه!
برای همین، بدون هیچ توجهی به فریادها یا دستوپا زدنشون، کارشون رو تموم میکنم.
+ «شرایط برای کسب لقب جدید محیا شد: لقب [بیرحم] کسب شد.»
+«مهارت [جادوی کافر_سطح1] و قابلیت [مقاومت در برابر کفر_سطح1] به سبب کسب لقب جدید به دست آمدند؛ مهارت [جادوی کافر_سطح1] به [جادوی کافر_سطح2] تبدیل شد.»
هممم... یه لقب جدید دیگه! ولی این مهارتهای جدید یکمی من رو میترسونن...!
این دومین لقب منه که بهم جادوی کافر رو داده. مثل اینکه صدای الهی داره سعی میکنه اینطوری من از کارهام خجالت بکشم! ولی من اصلا موجود بدی نیستم!
فعلا تصمیم گرفتم بعدا جزئیات مهارتهام رو مطالعه کنم.
در موقع نبرد تا دلتون بخواد ارتقای سطح پیدا کردم. بعدا همه مهارتهام رو همزمان باهم بررسی میکنم.
+«امتیازهای تجربی به میزان مورد نیاز رسیدند: کاراکتر تاراتکت کوچک از لول9 به لول10 رسید.»
+«تمامی مهارتهای پایه افزایش یافتند.»
+«امتیازهای تخصصی جدید کسب شدند.»
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [سم ترکیب_سطح2] به [سم ترکیبی_سطح3]، مهارت [پرتاب_سطح2] به [پرتاب_سطح3]، مهارت [جادوی انبوه_سطح1] به [جادوی انبوه_سطح2] رسید.»
+«امتیازهای مهارتی جدید کسب شدند.»
+«شرایط برای تکامل کاراکتر تاراتکت محیا شد.»
اوووو پسر، به این زودی به لول 10 رسیدم!!!
درسته کلی توی نبرد لول پیدا کروم ولی اصلا فکرش رو نمیکردم به این زودی بتونم دوباره تکامل پیدا کنم!
+«چندین گزینه برای ادامه روند تکامل وجود دارد؛ لطفا یکی از این گزینهای زیر را انتخاب کنید:
-تاراتکت.
-تاراتکت کوچک سمی.»
هممم؟
انتظار داشتم تاراتکت کوچک توی گزینهها باشه، ولی انگار یه صفت "سمی" هم بهش اضافه شده!
یعنی این میتونه یه نژادی باشه که توی تولید و استفاده از سم حسابی تخصص داره؟!
خب، فعلا این گزینههاس تکامل رو باید کنار بگذارم و یه جای امن برای شروع فرایند تکاملم پیدا کنم.
بهتره که کار بقیه میمونها رو یکسره کنم...
+«شرایط برای کسب یک لقب جدید محیا شد: لقب [قصاب هیولاها] کسب شد.»
+مهارتهای [قدرت هرکول_سطح1] و مهارت [تنومندی_سطح1] به سبب کسب لقب جدید به دست آمدند.»
+«مهارت پایهای [قدرت_سطح3] به مهارت پایهای [قدرت هرکول_سطح1] و مهارت پایهای [ استحکام بدنی_سطح3] به مهارت پایهای [تنومندی_سطح1] تبدیل شدند.»
یک لقب دیگه! هممم...
انگاری یکی از اون خطرناکهاش هم هست!
عجیبه؛ مثل اینکه این لقب، مدل پیشرفتهی [شکارچی هیولا] هست. حالا چرا مهارتهای پایهای قدرت و استحکام بدنی به قدرت هرکول و تنومندی تبدیل شدن؟؟!!!
باید به خودم یادآوری کنم که بعدا جزئیاتشون رو بررسی کنم...
الان ولی، برمیگردم به کار معمول "کشتن هیولاها"...!
نیش، نیش و نیش... گاهی میون کارم هم برای یه غذا خوردن، مکث میکنم.
ادامه میدم.... تا اینکه تنها موجود زنده اینجا من میشم...!!!
دیگه تموم شد. ایندفعه، دیگه واقعا تموم شد...!
دیگه هیچ قدرتی برام نمونده، ولی یه احساسی دارم که داره خیلی بیشتر از یه خستگی ساده خودش رو نشون میده...
...من برنده شدم!!!
_"آهای با همتونم! منو ببینید... من زنده موندم!!"
بار اول، وقتی که از کشتار اژدهای زمینی زنده بیرون اومدم، تنها حسی که داشتم حس ترس بود. البته یکمی هم عصبانی بودم!
وقتی که از خونهم توی طبقه بالا رونده شدم، با خودم پیمانی بستم؛ با خودم عهد کردم که از این به بعد با غرور و افتخار زندگی کنم. ولی همش این عهد رو میشکستم...
هیچ افتخاری توی کارهایی که میکردم نبود؛ فقط فرار میکردم تا زنده بمونم!
فکر نمیکنم اون تصمیمات، تصمیمات غلطی بودن. اگر توی اون موقعیتها کاری بجز فرار میکردم، شاید الان اینجا نبودم.
ولی با این حال، هربار غرورم رو مثل یه لباس از تنم میکندم و با فرارم اون رو پشت سر رها میکردم.
همیشه درحال فرار؛ همیشه ترسیده؛ همیشه عصبانی و پشیمون از تصمیماتم...
اما اینبار، اینبار ایستادگی کردم و زنده موندم تا داستانش رو تعریف کنم.
اعتراف مسکنم، این به خاطر اون بود که هیچ راه فراری نداشتم!!
ولی با این حال موندم و پیروز نبرد شدم.
این اولین پیروزی منصفانهای بود که از زمان ورود به طبقه زیرین داشتم.
حسابی هیجان زدهام!
احساس میکنم میتونم از پس هرچیزی بربیام!
هاها هااا!!
_"قهرمانها، اربابهای شیطانی، هر کس و هر چیزی، بیاید ببینم چیکار میتونید بکنید!!!"
البته به جز اژدهای زمینی! لطفا اون نه!
باز دوباره، چند لحظهای مکث میکنم تا حس شادی پیروزی رو دوباره احساس کنم.
من زندهاااااامممممم...
«بخش سوم»
پایان
_"خیلی خب گویِف، لطفا راه رو نشون بده."
+"حتما قربان؛ ولی قبل از اون باید بگم که این افتخار بزرگیه که میتونم در این ماموریت همراهیتون کنم، آقای جولیوس قهرمان!"
راهنمای هزارتو، گویِف، در ملاقات با من، با متانت تمام، تعظیم میکنه.
همینطور که از اسمش پیداست، کار اون راهنمایی ماجراجوها به داخل هزارتوی اِلِروئیه.
گویِف یه راهنمای حرفهای و با تجربه است. از اونجایی که من از مقام و جایگاه بالایی برخورددارم، بهترین و تواناترین فرد هم برای هدایت من در هزارتو انتخاب شده.
+"خیلی خب آقای قهرمان، نمیخوام فضولی کنم، ولی شما برای کشتن هیولای خاصی دارید به این سفر میرید؟"
_"دقیقا همینطوره. ماجراجوها خبری از یه گون جدیدی از تاراتکت آوردند؛ من قراره اون رو از بین ببرم."
به عنوان قهرمان، وظیفه پیدا کردم تا اون رو شکار کنم.
_"خیلی خب، شروع کنیم؟"
با یه فرمان دستم، گویِف و همراهانم به سمت ورودی حرکت میکنیم.
من اولین قدم رو به داخل بزرگترین هزارتوی شناخته شده میذارم...
«پشت صحنه»
سلام بر شما و همه خوانندههای عزیز. من اوکینا بابا هستم.
"من یه عنکبوت هستم، خب که چی؟"اولین بار به عنوان یه رمان کوتاه به داخل سایت قرار گرفت، ولی حالا اون به یه کتاب تبدیل شده!
"صبرکن ببینم، چی؟ یه کتاب؟ تو عقلت رو از دست دادی آقای ناشر؟!"این تقریبا همون عکسالعملی بود که اولین بار داشتم.
آخر این درباره یه عنکبوته!
شاید این چیزی نباشه که چنگی به دل بزنه!
و شما خوانندهها! شمایی که این کتاب رو میخونید، شما هم عقلتون رو از دست دادید؟!
اگر تونستید تا اینجا برسید، مطمعنا که دیوونهاید یا اینکه عنکبوتها خیلی براتون جالباند!
حالا که به این کتاب و تمامی این ماجراها دوباره نگاه میکنم، مثل اینکه کاملا در اشتباه بودم... این بهترین و جالبترین نوشتهایه که تا حالا چشمم بهش افتاده.
دوست دارم از چند نفر تشکر ویژه کنم:
از کادوکاوا برای انتخاب چنین رمان عجیبی؛ از سر ناشر ما، آقای k ؛ تسوکاسا کیریو ی عزیز، کسی که با اون برنامه فشردش، بازهم برای ویراستاری این کتاب برنامه ریزی کرد؛ همینطور خیلیهای دیگه که در خلق این اثر نقش داشتن.
از شما خواننده محترم که وقت و تصوراتتون رو صرف این کتاب میکنید، ممنونم.
مطمعنم در آینده باز دوباره همدیگه رو میبینیم.
ماجراجویی ما تازه شروع شده...!
کتابهای تصادفی



