بازیکن قاتل
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
تقریبا دیگه داره ظهر میشه ، ولی هنوز اونها به خونه برنگشتند ، کم کم حوصله ام داره تموم میشه
" دیگه وقت تلف کردن کافیه"
به سمت در خانه می روم ، واز خانه خارج می شوم
" میدونم که خطرناکه که از خونه خارج بشم ، ولی چند جا رو باید برم"
[ همه بازیکنان توجه، اولین آپدیت انجام شد ، از حالا NPC های بازی نیز در واقعیت و در بین شما وجود خواهند داشت]
؟؟
این خیلی خیلی اتفاق افتصاحیه ، البته این برای کسی که بین NPC ها محبوبه خیلی اتفاق خوبیه ، چون میتونه یه عالمه ماموریت از اونها بگیره
ولی من...
خب من به دلیل کشتن چند تا از NPC های مهم مثله پادشاه شهر آغازین ، مورد تنفر اکثر NPC ها هستم
ولی با این حال بعضی از NPC های شرور با من رابطه خوبی دارند ، برای مثال من یه مدت به عنوان یه مزدور به ملکه خون آشام ها خدمت می کردم
و ماموریت های زیاد و پر سودی به من و افراد گیلدم پیشنهاد می داد
اگه که NPC ها حافظه شون پاک نشده باشه ، توی دردسر بزرگی می افتم
بعضی از بازیکنایی که با من دشمنند ، با شایعه پراکنی در میان NPC ها باعث می شوند که نفرت به من بین اونها حتی بیشتر گسترش پیدا کنه
چون وقتی از یه حدی بیشتر مورد تنفر قرار بگیری ، NPC ها اعتمادشون رو به تو از دست می دهند
اما اگه که حافظه اونها کاملا پاک شده باشه ، خیلی راحت می تونم این بار تبدیل به یک بازیکن محبوب بشم
راستش منفور شدن سخت تر از محبوب شدنه
یه لحظه صبر کن....
حتی اگه اونها حافظشون رو داشته باشند ، الان چهره من ، همون چهره شخصیتم توی بازی نیست
پس نیازی نیست نگران نفرتم بین NPC ها باشم
پس حالا وقتشه که به دانجنی که همین نزدیکیه برم.
.
.
.
.
بلاخره رسیدم ، دانجن تقریبا 10 کیلومتر از خونه فاصله داره
تا اونجا که یادم میاد توی همین ساختمون متروکه بود ، یه در که وقتی بازش کنی مستقیما تو رو می فرسته به یه دانجن مبتدی
وارد ساختمان متروکه ای که انگار هر لحظه امکان داشت فرو بریزه می شوم
" هنوز هم مثله قبلا کثیفه"
چیدمان اینجا دقیقا مثله چیدمانه توی بازیه ، انگار که واقعا اون بازی رو *** ساخته بود
توی اونجا قدم میزنم ، حس عجیبی داشت ، توی بازی هم اوج گرفتنم از اینجا شروع شد ، البته پنج بار توی این دانجن مردم
ولی یه حسی توی وجودم بود که مجبورم می کرد هی دوباره به اینجا بیام فکر کنم بهش می گن
" غرور"
این حس غرور در ابتدا باعث شد که خیلی سریع رشد کنم ، اما یه روز غرورم شکست....
..........فلش بک............
" من واقعا دوست دارم ، لطفا باهام قرار بزار"
صورت بی حسی به خودش گرفته بود ، چند لحظه بعد لب هاش ت*** خورد و کلماتی رو گفت که هیچ شمشیر و یا تفنگ یا هر اسلحه ی دیگه ای توی این بازی لعنتی نمیتونست انقدر به من آسیب بزنه
" ببخشید ، ولی من ترجیح میدم با کسی قرار بزارم که مثل روانیا کسی رو نکشه ، فکر کنم باید دنبال کس دیگه ای باشی"
این یه بازی مگه نه؟
پس کشتن داخلش چه اشکالی داره؟ به نظر من راه سرگرم شدن توی این بازی لعنتی همینه ، بازی ای که اجازه میده حداقل چند ساعتی از اون واقعیتی که احساسات همه مون رو کشته فرار کنیم
لبخندی زدم که از پشت نقاب روی صورتم معلوم نبود ولی از حالت چشمام می شد فهمید که لبخند زدم
" راستش این حرف هات خیلی دردناک بود"
[ بازیکن " ستاره ی سرخ" از بازی خارج شد]
پس حتی اونقدر برات اهمیت نداشتم که به کل حرف هام گوش بدی؟
به آسمونی نگاه میکنم که کاملا آبیه بدون هیچ تکه ابری ، این بازی زیادی واقعیه
" الان باید گریه کنم نه؟"
_اون ارزش گریه کردن رو نداره، اون الان دیگه حایی تو آیندت نداره ، حالا فقط به جلوت نگاه کن و ادامه بده.
این اخرین کلماتی بود که غرورم به من گفت
راستش زیادی به خودم مغرور شده بودم که فکر می کردم قوی بودن توی بازی باعث میشه که اون با من قرار بزاره
حقیقت اینه که توی بازی منفورم و توی زندگی واقعی یه سیاه لشکر
دیگه بعد از اون اتفاق هیچ وقت غرورم رو دوباره ندیدم
شاید یه روز برگرده ، یعنی اون روز بازم کسی هست که غرورم رو بشکنه؟
..........پایان فلش بک............
با یاد آوری اون خاطره ، یه جورایی انگار انرژی که همین چند لحظه پیش داشتم ، از بدنم تخلیه شده بود
" نه..اون فقط گذشتست"
سرم رو بالا می گیریم و با اراده ای که نمیدونم یهو از کجا اومد ، به در کهنه و زنگ زده آهنی ای که رو به رویم بود نگاه می کنم
" حالا وقتشه اون در رو باز کنم"
دستگیره در را می گیرم و با یک فشار در را باز می کنم
هنوز امتیازات آماری ای که از ارتقاء لول به بالاتر از 20 به دست اورده ام را استفاده نکرده ام
ولی خب ، تا وقتی که به لول 40 نرسم قرار نیست هیچ کدوم از اونها رو استفاده کنم
شاید این به نظر احمقانه بیاد ، ولی وقتی که اون چیز رو توی بازی کشف کردم ، لول 320 بودم ، و دیر شده بود
اما برای بدست آوردن اون اکانتم را حذف کردم تا بتوانم دوباره شروع کنم
ولی توی دنیای واقعی نمیتونم دوباره برگردم ، پس باید از تنها فرستی که دارم استفاده کنم
برای همین به این دانجن آمده ام تا کمی لول آپ کنم
وارد اتاقی که پشت در بود می شوم و به محض اینکه اولین پایم رو توی اتاق گذاشتم ، ناگهان نور شدیدی به سمت من تابید که باعث شد به صورت ناخودآگاه با دستانم مانع از رسیدن نور به صورتم بشوم
وقتی تابش نور تموم میشه ، چشمام رو باز می کنم و می بینم که...
" انتقال پیدا کردم"
جایی که توش هستم رو بررسی میکنم ، یجورایی مثله غاره ، پشت سرم بن بسته ، ولی جلو ام انگار که یک راهه
ولی اینجا اونقدر تاریکه که نمیتوانم بیشتر از چند قدم جلوترم را ببینم
باید احتیاط کنم ، اینجا یجورایی متفاوت از بازی به نظر میرسه
خب یه راه حل مناسب برای این کار دارم
[ توانایی فعال شد]
" یوکی ، با فاصله کمی ، جلوتر از من حرکت کن و به هر دشمنی که برخورد کردیم بهش حمله کن"
با اینکه یوکی را احضار کرده بودم ، اما نیدونستم که اون اینجا نمیتونه پتامسیل واقعیش رو نشون بده ، چون فضای این غار خیلی برای یوکی که تکامل پیدا کرده محدود و کوچیکه
اما هنوز هم میتونه به عنوان یه سپر از من در مقابل تهدیدات محافظت کنه...
الان ، چند دقیقه ای میشه که در حال حرکت کردن به سمت جلو هستم ، اما تا حالا با هیچ مسیر فرعی یا دشمنی برخورد نداشتیم
به هر حال ، این غار فقط جای گوبلین هاست ، پس فکر نکنم که زیاد خطرناک باشه
اشتباه نکنید این غرور نیست ، فقط اطمینانه ، چون توی بازی بارها به این دانجن اومدم ، ولی هیچ موجودی قویتر از گوبلین اینجا نبوده
وقتی داشتم به این چیز ها فکر می کردم ، ناگهان حس کردم که به یه چیز نرم برخورد کردم
" یوکی..چرا ایستادی؟"
یوکی به یه چیزی خیره شده بود و صدایی از خودش در میاورد
_ غرررر..غررر
یوکی به نطر عصبانی میرسید ، پس فکر کنم چیزی توی تاریکیه
سعی میکنم از کنار یوکی به اونجا نگاه کنم
" چ..چطور ممکنه؟..چرا..چرا یه ترول اینجاست؟؟"
" دیگه وقت تلف کردن کافیه"
به سمت در خانه می روم ، واز خانه خارج می شوم
" میدونم که خطرناکه که از خونه خارج بشم ، ولی چند جا رو باید برم"
[ همه بازیکنان توجه، اولین آپدیت انجام شد ، از حالا NPC های بازی نیز در واقعیت و در بین شما وجود خواهند داشت]
؟؟
این خیلی خیلی اتفاق افتصاحیه ، البته این برای کسی که بین NPC ها محبوبه خیلی اتفاق خوبیه ، چون میتونه یه عالمه ماموریت از اونها بگیره
ولی من...
خب من به دلیل کشتن چند تا از NPC های مهم مثله پادشاه شهر آغازین ، مورد تنفر اکثر NPC ها هستم
ولی با این حال بعضی از NPC های شرور با من رابطه خوبی دارند ، برای مثال من یه مدت به عنوان یه مزدور به ملکه خون آشام ها خدمت می کردم
و ماموریت های زیاد و پر سودی به من و افراد گیلدم پیشنهاد می داد
اگه که NPC ها حافظه شون پاک نشده باشه ، توی دردسر بزرگی می افتم
بعضی از بازیکنایی که با من دشمنند ، با شایعه پراکنی در میان NPC ها باعث می شوند که نفرت به من بین اونها حتی بیشتر گسترش پیدا کنه
چون وقتی از یه حدی بیشتر مورد تنفر قرار بگیری ، NPC ها اعتمادشون رو به تو از دست می دهند
اما اگه که حافظه اونها کاملا پاک شده باشه ، خیلی راحت می تونم این بار تبدیل به یک بازیکن محبوب بشم
راستش منفور شدن سخت تر از محبوب شدنه
یه لحظه صبر کن....
حتی اگه اونها حافظشون رو داشته باشند ، الان چهره من ، همون چهره شخصیتم توی بازی نیست
پس نیازی نیست نگران نفرتم بین NPC ها باشم
پس حالا وقتشه که به دانجنی که همین نزدیکیه برم.
.
.
.
.
بلاخره رسیدم ، دانجن تقریبا 10 کیلومتر از خونه فاصله داره
تا اونجا که یادم میاد توی همین ساختمون متروکه بود ، یه در که وقتی بازش کنی مستقیما تو رو می فرسته به یه دانجن مبتدی
وارد ساختمان متروکه ای که انگار هر لحظه امکان داشت فرو بریزه می شوم
" هنوز هم مثله قبلا کثیفه"
چیدمان اینجا دقیقا مثله چیدمانه توی بازیه ، انگار که واقعا اون بازی رو *** ساخته بود
توی اونجا قدم میزنم ، حس عجیبی داشت ، توی بازی هم اوج گرفتنم از اینجا شروع شد ، البته پنج بار توی این دانجن مردم
ولی یه حسی توی وجودم بود که مجبورم می کرد هی دوباره به اینجا بیام فکر کنم بهش می گن
" غرور"
این حس غرور در ابتدا باعث شد که خیلی سریع رشد کنم ، اما یه روز غرورم شکست....
..........فلش بک............
" من واقعا دوست دارم ، لطفا باهام قرار بزار"
صورت بی حسی به خودش گرفته بود ، چند لحظه بعد لب هاش ت*** خورد و کلماتی رو گفت که هیچ شمشیر و یا تفنگ یا هر اسلحه ی دیگه ای توی این بازی لعنتی نمیتونست انقدر به من آسیب بزنه
" ببخشید ، ولی من ترجیح میدم با کسی قرار بزارم که مثل روانیا کسی رو نکشه ، فکر کنم باید دنبال کس دیگه ای باشی"
این یه بازی مگه نه؟
پس کشتن داخلش چه اشکالی داره؟ به نظر من راه سرگرم شدن توی این بازی لعنتی همینه ، بازی ای که اجازه میده حداقل چند ساعتی از اون واقعیتی که احساسات همه مون رو کشته فرار کنیم
لبخندی زدم که از پشت نقاب روی صورتم معلوم نبود ولی از حالت چشمام می شد فهمید که لبخند زدم
" راستش این حرف هات خیلی دردناک بود"
[ بازیکن " ستاره ی سرخ" از بازی خارج شد]
پس حتی اونقدر برات اهمیت نداشتم که به کل حرف هام گوش بدی؟
به آسمونی نگاه میکنم که کاملا آبیه بدون هیچ تکه ابری ، این بازی زیادی واقعیه
" الان باید گریه کنم نه؟"
_اون ارزش گریه کردن رو نداره، اون الان دیگه حایی تو آیندت نداره ، حالا فقط به جلوت نگاه کن و ادامه بده.
این اخرین کلماتی بود که غرورم به من گفت
راستش زیادی به خودم مغرور شده بودم که فکر می کردم قوی بودن توی بازی باعث میشه که اون با من قرار بزاره
حقیقت اینه که توی بازی منفورم و توی زندگی واقعی یه سیاه لشکر
دیگه بعد از اون اتفاق هیچ وقت غرورم رو دوباره ندیدم
شاید یه روز برگرده ، یعنی اون روز بازم کسی هست که غرورم رو بشکنه؟
..........پایان فلش بک............
با یاد آوری اون خاطره ، یه جورایی انگار انرژی که همین چند لحظه پیش داشتم ، از بدنم تخلیه شده بود
" نه..اون فقط گذشتست"
سرم رو بالا می گیریم و با اراده ای که نمیدونم یهو از کجا اومد ، به در کهنه و زنگ زده آهنی ای که رو به رویم بود نگاه می کنم
" حالا وقتشه اون در رو باز کنم"
دستگیره در را می گیرم و با یک فشار در را باز می کنم
هنوز امتیازات آماری ای که از ارتقاء لول به بالاتر از 20 به دست اورده ام را استفاده نکرده ام
ولی خب ، تا وقتی که به لول 40 نرسم قرار نیست هیچ کدوم از اونها رو استفاده کنم
شاید این به نظر احمقانه بیاد ، ولی وقتی که اون چیز رو توی بازی کشف کردم ، لول 320 بودم ، و دیر شده بود
اما برای بدست آوردن اون اکانتم را حذف کردم تا بتوانم دوباره شروع کنم
ولی توی دنیای واقعی نمیتونم دوباره برگردم ، پس باید از تنها فرستی که دارم استفاده کنم
برای همین به این دانجن آمده ام تا کمی لول آپ کنم
وارد اتاقی که پشت در بود می شوم و به محض اینکه اولین پایم رو توی اتاق گذاشتم ، ناگهان نور شدیدی به سمت من تابید که باعث شد به صورت ناخودآگاه با دستانم مانع از رسیدن نور به صورتم بشوم
وقتی تابش نور تموم میشه ، چشمام رو باز می کنم و می بینم که...
" انتقال پیدا کردم"
جایی که توش هستم رو بررسی میکنم ، یجورایی مثله غاره ، پشت سرم بن بسته ، ولی جلو ام انگار که یک راهه
ولی اینجا اونقدر تاریکه که نمیتوانم بیشتر از چند قدم جلوترم را ببینم
باید احتیاط کنم ، اینجا یجورایی متفاوت از بازی به نظر میرسه
خب یه راه حل مناسب برای این کار دارم
[ توانایی فعال شد]
" یوکی ، با فاصله کمی ، جلوتر از من حرکت کن و به هر دشمنی که برخورد کردیم بهش حمله کن"
با اینکه یوکی را احضار کرده بودم ، اما نیدونستم که اون اینجا نمیتونه پتامسیل واقعیش رو نشون بده ، چون فضای این غار خیلی برای یوکی که تکامل پیدا کرده محدود و کوچیکه
اما هنوز هم میتونه به عنوان یه سپر از من در مقابل تهدیدات محافظت کنه...
الان ، چند دقیقه ای میشه که در حال حرکت کردن به سمت جلو هستم ، اما تا حالا با هیچ مسیر فرعی یا دشمنی برخورد نداشتیم
به هر حال ، این غار فقط جای گوبلین هاست ، پس فکر نکنم که زیاد خطرناک باشه
اشتباه نکنید این غرور نیست ، فقط اطمینانه ، چون توی بازی بارها به این دانجن اومدم ، ولی هیچ موجودی قویتر از گوبلین اینجا نبوده
وقتی داشتم به این چیز ها فکر می کردم ، ناگهان حس کردم که به یه چیز نرم برخورد کردم
" یوکی..چرا ایستادی؟"
یوکی به یه چیزی خیره شده بود و صدایی از خودش در میاورد
_ غرررر..غررر
یوکی به نطر عصبانی میرسید ، پس فکر کنم چیزی توی تاریکیه
سعی میکنم از کنار یوکی به اونجا نگاه کنم
" چ..چطور ممکنه؟..چرا..چرا یه ترول اینجاست؟؟"