فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ما هستیم...

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

(POV ???) 

" چی؟!! کوین اینجا چی میخواد؟..ردش کنید بره اون نباید اینجا باشه " 

تلفن رو سر جاش میزارم.. 

" اه..اون باید بدونه کی تسلیم بشه..دخترم دیگه داره ازدواج میکنه " 

_دینگگگ..دینگگگ 

صدای تلفن سفید رنگ توجه منو به خودش جلب کرد..تلفن سفید برای ارتباط های خانوادگی و غیر کاری بود 

دستم رو به سمت تلفن میبرم و اون رو برمیدارم 

" الو؟ " 

صدای خش دار و ضعیفی از اونطرف تلفن به گوشم میرسه 

" سلام مامان..میخواستم یه خبری رو بهت بدم..کوین..کشته شده..فاطمه اونو..." 

صدای هق هقی که از اونطرف تلفن میومد باعث شد که نتونه جملشو کامل کنه.. 

" کوین مرده؟..ولی اونکه.." 

صدای ضعیف پشت تلفن به سرعت پرسید 

" اونکه چی؟.. کوین زند.." 

ولی قبل از اینکه دخترم بتونه جملشو کامل بگه من گفتم 

" هیچی..میخواستم بگم که تو هم باید فراموشش کنی..اگه مرده کاری از دستمون بر نمیاد" 

اره..اینطوری به نفع خودشه..اینکه فکر کنه کوین مرده، باعث میشه راحتتر بتونه فراموشش کنه 

این به سود هر دوشونه 

هیچ صدایی دیگه از پشت تلفن نیومد 

_ بوق..بوق 

پس تلفونو قطع کرد 

" ببخشید دخترم..ولی این به صلاح خودته."
.
.
.
( میا POV ) 

هنوزم اون شبو یادم میاد..چشممامو به آرومی روی هم میزارم و گذشته رو مرور میکنم 

علیرضا لباساشو در آورد و اومد توی تخت..من از قبل لباس هام رو در آورده بودمو و آماده بودم 

تا همین چند ساعت قبل با هم نامزد کرده بودیم بودیم..ولی به دلایلی حالا با هم توی یک تخت بودیم..با اینکه هنوز ازدواج نکرده ایم 

" عزیزم..میخوام شروع کنم " 

صدای علیرضا که حالا روم بود من رو به خودم آورد 

" با..باشه.." 

هنوز یکم خجالت میکشیدم..ولی خب‌..یکمم..تحریک شده بودم 

توی همین افکار بودم که ناگهان چیزی رو روی لب هام احساس کردم..لب های علیرضا بود..گرم و..خیس بود 

" هاف..هاف.." 

بعد از حدود چند ثانیه که علیرضا لب هاش رو از من جدا کرد بالاخره تونستم نفس بکشم... 

" خوشت اومد کوچولوی من؟ " 

وقتی اون گفت " کوچولوی من " راستش اینکه من رو مال خودش میدونست باعث شد ضربان قلبم بالا بره و ناخواسته لبخندی روی لبم اومد به آرومی دهنم رو باز کردم که چیزی بگم 

" کوین..دوست دا.." 

اما جمله ام با چیزی که دیدم ناتمام ماند..کوین هنوزم یکی از همون لبخندای همیشگیشو روی لبش داشت..ولی چیزی که فرق میکرد چشماش بود.. 

هیچ روحی توی چشماش دیده نمیشد..بدون ذره ای احساس... 

" خب عزیزم میخوام کار اصلی رو شروع کنم" 

این رو با لحن شاد ی گفت و به آرومی اون کار رو شروع کرد.. 

" آه.." 

...حدود چند دقیقه از شروع اون کار میگذره..راستش خیلی لذت بخشه..و من کاری جز ناله کردن و نفس نفس زدن انجام نمیدادم.. 

ولی کوین مدام جمله های عاشقانه میگفت..شاید اگه یک دختر که اون رو نمیشناخت بود فکر میکرد که علیرضا با تمام وجود عاشقشه.. 

اما من اون رو میشناختم..توی جمله هاش هیچ احساسی وجود نداشت..هیچی.. 

.... 

با مرور اون خاطرات به آرومی یک قطره اشک از گوشه چشمم به روی گونه ام سر میخوره 

" چرا..چرا من نمیتونم باشم؟ "

کتاب‌های تصادفی