فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ما هستیم...

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
( POV کوین )

" هوممم...پس دوست نداره من رو ببینه... " 

خب اشکال نداره..به هر حال فقط اومده بودم یه سلامی کنم. 

به آرومی از روی صندلی ای که کنار دیوار بود بلند میشوم و بعد از اینکه به نگهبان یه چشمک جذاب و دلربا زدم از اونجا خارج میشم 

"..." 

_" این پسره ی لعنتی مشکلش چیه؟" مرد نگهبانی که انجا ایستاده بود با انزجار این جمله رو زیر لب، بعد از اینکه کوین چشمک زد گفت

.

.

.



دود سیگار رو از میون لب هام خارج میکنم... 

" منظره ی زیباییه مگه نه؟.‌." 

دختری که کنارم نشسته با انزجار بهم نگاه میکنه و بعد با صدایی که انگار به اجبار داره با من صحبت میکنه می گوید 

" خب، امیدوارم دلیل قانع کننده ای بهم بدی که همین الان به نامزدت زنگ نزنم و خبر زنده موندنت رو نگم." 

با بی حوصلگی به دختر نگاه میکنم و بعد با لحنی خسته میگویم 

" یک میلیون دلار‌.‌.کافیه؟ " 

دخترک به محض اینکه من این حرف رو زدم چشماش گشادتر شد و با لکنت زبان گفت 

" یک..میلیون..د..دلار؟..این پولو از کجا آوردی؟!! "

پوک دیگری به سیگار میزنم و میگویم 

" اینش مهم نیست..فقط کافیه برام چند تا کار کوچولو انجام بدی تا اون پول مال تو بشه..خب..موافقی؟ "

[ این یک یکم کوتاه شد ولی توی قسمتای بعد جبران میکنم]

کتاب‌های تصادفی