شاهزادۀ یاغی
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 7: «وداع با پایتخت»
(هالورد اپلاریا)
احتمالاً برای آخرین بار، در اتاقم _ جایی که اولینبار در این دنیا چشم باز کردم _ ایستاده بودم. بار دیگر چشمم مسحور معماری و فرهنگ مردمان این سرزمین و این دنیا شد؛ هرچند تفاوت خاصی با دنیای سابقم نداشت، فقط در یک قصر قرون وسطیای یا قبلتر حضور داشتم. با این حال، دیدن پردههای زرین و کاغذدیواریهای آبی و زرد، آینۀ قدی طلاکاریشده، مبلمان سلطنتی و تختی مخصوص یک شاهزاده بعد از دیدن آجرهای نمناک سلول زندان بسیار دیدنی و جذاب بود.
طبق دستور، من باید چند ساعت بعد از این شهر میرفتم و مقصدم، شهری دور بود. با اینکه چند ساعت بیشتر در این اتاق نبودم ولی حسی که از هالورد سابق در من باقیمانده بود، وابستگی نامحسوسی را به من القا میکرد، انگار داشتم از خانهی چندین و چند سالهام دور میشدم. سری تکان دادم و حواسم را جمع کردم. باید یکسری وسایل ضرور خصوصی را برمیداشتم و هرچه سریعتر همراه با سربازی که بیرون اتاق ایستاده بود، به محل حرکت میرفتم.
در راه اتاق، ریچارد محل چند مورد ضرور را به من گفت و من بهراحتی آنها را جمع کرده و در یک چمدان چرمی مرغوب و باکیفیت جا دادم؛ چند دست لباس، زیورآلات و یک چاقوی مخصوص برای دفاع در مواقع ضرور. چیزی که بیشتر نظرم را جلب کرد، چند کتاب قدیمی با جلد کهنه و قدیمی بود. روی یکی از جلدها تصاویری از چهرههای متکبر و خودشیفته بود. عنوان آن را زمزمه کردم: «پیشینۀ خاندانهای مهم اپلاریا.»
ریچارد گفت: ((گفتم شاید به دردت بخوره. هرچند دیگه شاهزاده نیستی.))
گفتم: (فعلاً تعلیق شدم. از کجا میدونی؟ شاید برگشتم و نذاشتم نویسندۀ بعدی این کتاب فقط ناسزا درموردت بنویسه.)
ریچارد خندۀ تمسخرهآمیزی کرد.
- ((باشه! قهرمان هالورد شجاع که آوازۀ شرارتهاش گوش فلک رو کر کرده. هه هه!))
گفتم: (حالا خواهیم دید.) و کتابها را با احتیاط فراوان درون چمدان گذاشتم؛ کارم تمام شد. نگاهی از پنجره به بیرون انداختم و برای اولینبار، مناظر بیرون قصر را دیدم.
طبق مشاهدۀ من، قصر متشکل از ساختمانها، چندین کاخ، برجهای بزرگ، زمینهای گستردۀ بعضاً سرسبز و تعداد بیشماری آدم بود که در حال جابهجاشدن بودند. اتاق من در بالای یکی از کاخها قرار داشت که نسبتاً به کاخ اصلی نزدیک بود. ورای دیوارهای خاکستری دور قصر، کموبیش ساختمانهایی مختلف در معرض دیدم قرار گرفت و در افق، رشته کوهای عریض دیدم که به دورنما جلوۀ خاص و باشکوهی میبخشید.
ناگهان چیزی را به خاطر آوردم و پرسیدم: (هی ریچارد، چرا کسی بهم کمک نکرد که وسایلم رو جمع کنم؟ اصلاً خدمتکاری دارم؟!)
ریچارد که انگار خمیازه کشیده باشد گفت: ((تازه یادت افتاد؟ بدبختانه هیچ خدمتکار شجاع و باجنبهای توی این قصر پیدا نمیشه. همه فقط چند ساعت میتونستن هیبت و ابهت من رو تحمل کنن.))
فکر کردم: آره جون خودت...
دستی تکان دادم و گفتم: (بیخیالش. لازم نیست شعر بگی.)
بعد از شنیدن صدای غرغر ریچارد، صدای چرخیدن در اتاق روی پاشنهاش در کانون توجهام قرار گرفت. برگشتم و منتظر کسی شدم که به خود اجازه داده بود که بدون اجازه وارد اتاق من بشود. لحظاتی بعد، متوجه شدم بهجز پادشاه، او تنها کسیست که میتواند بدون هیچ اجازهای وارد اتاقم شود. محو موهای مشکی بلند و چشمهای سرخش بودم که یادم آمد اخمی آمیخته با دلخوری و عصبانیت بر چهرۀ حدوداً چهلساله سالش متوجۀ من است.
زن دامن بلندش را در دست گرفت و به همراه دختری کوچکتر اما بسیار متشابه نسبت به من وارد اتاق شد. خدمتکارانشان بیرون اتاق منتظر ماندند. خواستم لب وا کنم ولی با اشارۀ انگشتش متوقف شدم.
- «چیزی نگو هالورد.»
لحنش برخلاف نسبتش با من احساس کمتری داشت. با این حال، از بیقراری دختر همراهش کمی دلگرم شدم. او مادرم ملیشیا اوریندرا و دختر همراهش، هالینا اپلاریا، خواهر تنی من بود. از گفتههای ریچارد متوجه شده بودم هالورد سابق تنها بهخاطر حمایت و پشتیبانی بیحد و حصر ملیشیا، بیقید و بند رفتار میکرد؛ هرچند قصد ریچارد بیان اینها نبود. هالینا هم بهمعنای واقعی کلمه خواهرم بود و نقش دلسوز همیشگیاش را در هر موقعیتی ایفا میکرد. خلاصه اینکه اگر این دو نفر نبودند، یا مسموم شده بودم، یا یکی از توطئهها بر من کارساز میشد یا اینقدر اذیت میشدم که دست به دامن طناب دار و زهر میشدم تا خود را از زندگی نکبتبارم خلاص کنم.
ملیشیا نگاهی به من و سپس به چمدانی کرد که هنوز جا برای چند ابزار یا شئ یادگاری داشت. با خونسردی گفت: «میبینی؟ آخرش این بازیگوشیهات کار دستت داد. به حرفهام گوش نکردی و آخرش به اینجا ختم شد.»
فکر کردم: بازیگوشی؟! اگه هالورد سابق نمیمرد که کل این حکومت رو ساقط میکرد! خواستم حرف بزنم ولی باز هم جلوی من را گرفت؛ این بار با صحبت ادامهداش.
- «ولی این بار با دفعات قبل فرق داره. دیگه از دست من کاری ساخته نیست. حکم سلطنتی رو نمیشه باطل کرد. ناچاراً باید از این قصر بری.»
هالینا که با نگاههای نگران به من خیره شده بود، گفت: «و... و توی جشن تولدم هم نیستی.» گرچه جلوی بغضش را گرفته بود ولی مطمئن بودم از نبود من ناراحت خواهد شد. از موضوع جشن تولدش بیاطلاع بودم ولی نبودم در جشن خواهر تنیام بهطور واضحی احساس میشد. بهعلاوه، شکی وجود نداشت که در آن شب آماج طعنهها و نگاههای تمسخرهآمیز اشراف و مهمانان قرار میگرفت؛ با این حال، این تقصیر هالورد سابق بود که سبب ناراحتی چنین دختر زیبایی میشد.
بدون اینکه به او خیره شوم، شروع به بر...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب شاهزادۀ یاغی را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی


