تناسخی که نمیخواستم
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
به آرامی زیر آلاچیق، پشت یک میز سفید رنگ که با یک رگ طلایی به دورش تزئین شده بود نشسته بودم و مشغول نوشیدن چای بودم.
الان استراحت بین کلاس ها بود و حدود یک ساعت تا کلاس بعد وقت داشتیم..کلاس قبلی، یک کلاس تئوری در مورد جادوی پایه بود..که خب برای من مفید نیست.
" آرِل تو نمیخوای بشینی؟." از گوشه چشم به پسر ریز جسهای که کنارم ایستاده بود نگاه کردم.
آرل از این حرف من سوپرایز شده بود، به سرعت با دستپاچگی گفت:
"م-من به خودم ا-اجازه ای-اینطور جسارتی رو نمیدم ارباب جوا-" اما قبل از اینکه بتواند جمله اش را تمام کند با صدای آرام اما محکم حرفش را قطع کردم.
" بهت گفتم بشین."
او بلافاصله با تکان دادن سرش اطاعت کرد و روی صندلی رو به رویی من نشست و نگاهش را به زمین دوخت..اما هنوز هم میشد ساید صورتی کم رنگی که بز گونه اش افتاده بود را دید.
'اَه، این بچه چرا اینطوریه؟..این رفتاراش حتی برای من هم معذب کنندست.'
با بی حوصلگی فنجان چای را روی میز می کوبم و با لحنی مانند رفتارم_البته با کمی خشونت ملایم_میگویم:
" هوی، یکم حرف بزن این رفتارت خیلی رو اعصابمه.."
آرل به محض شنیدن حرف های من بلافاصله سرش را بالا آورد و با چشمانی لرزان که چیزی مانند ترس در چشمانش بود گفت:
"مُ-متاسفم ارباب جوان، قصد ناراحت کردن شما را نداشتم." چشمانش می لرزید و لبانش را محکم به هم می فشرد و تمام تلاشش را می کرد که در چشمان من نگاه کند اما موفق نمیشد.
[ ماموریت: کمی آرل را بیشتر اذیت کنید، مانند یک زوج
پاداش: صمیمیت +1 وفاداری +1 ]
[ یاداشت سیستم: در رابطه عاشقانه رنگینکمانی ات موفق باشی.]
الان استراحت بین کلاس ها بود و حدود یک ساعت تا کلاس بعد وقت داشتیم..کلاس قبلی، یک کلاس تئوری در مورد جادوی پایه بود..که خب برای من مفید نیست.
" آرِل تو نمیخوای بشینی؟." از گوشه چشم به پسر ریز جسهای که کنارم ایستاده بود نگاه کردم.
آرل از این حرف من سوپرایز شده بود، به سرعت با دستپاچگی گفت:
"م-من به خودم ا-اجازه ای-اینطور جسارتی رو نمیدم ارباب جوا-" اما قبل از اینکه بتواند جمله اش را تمام کند با صدای آرام اما محکم حرفش را قطع کردم.
" بهت گفتم بشین."
او بلافاصله با تکان دادن سرش اطاعت کرد و روی صندلی رو به رویی من نشست و نگاهش را به زمین دوخت..اما هنوز هم میشد ساید صورتی کم رنگی که بز گونه اش افتاده بود را دید.
'اَه، این بچه چرا اینطوریه؟..این رفتاراش حتی برای من هم معذب کنندست.'
با بی حوصلگی فنجان چای را روی میز می کوبم و با لحنی مانند رفتارم_البته با کمی خشونت ملایم_میگویم:
" هوی، یکم حرف بزن این رفتارت خیلی رو اعصابمه.."
آرل به محض شنیدن حرف های من بلافاصله سرش را بالا آورد و با چشمانی لرزان که چیزی مانند ترس در چشمانش بود گفت:
"مُ-متاسفم ارباب جوان، قصد ناراحت کردن شما را نداشتم." چشمانش می لرزید و لبانش را محکم به هم می فشرد و تمام تلاشش را می کرد که در چشمان من نگاه کند اما موفق نمیشد.
[ ماموریت: کمی آرل را بیشتر اذیت کنید، مانند یک زوج
پاداش: صمیمیت +1 وفاداری +1 ]
[ یاداشت سیستم: در رابطه عاشقانه رنگینکمانی ات موفق باشی.]
کتابهای تصادفی

