جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 116
فصل ۱۱۶: کمپ چهار بزرگ (قسمت ۲)
وو یوجین نمیتوانست نگاهی به مرد میانسالی که به تازگی آن کلمات را گفته و شانسش را دور انداخته بود نکرده و تاسف نخورد. فقط او نبود. عملاً همه بازماندگان حاضر میدانستند که بای زهمین به هیچ وجه یک قدیس نیست.
بای زهمین قبل از اینکه مستقیم در چشمان مرد کچل نگاه کند، یک ثانیه به آب دهانش روی زمین نگاه کرد.
«چقدرم که شما بزرگوار و بینظیری.»
سپس بدون لحظهای درنگ و با یک شلیک سر مرد منفجر شد. تکههای جمجمه به همراه گوشت و خون بر روی زمین پرواز کردند و باعث شدند تا بازماندگان ترسو هنگام تماشای صحنه از اتوبوس و از داخل فروشگاه، نالههای وحشتناکی از خود بیرون کنند.
چنهه نتوانست جلوی اخمش را بگیرد. او حتی در حال حاضر نمیتوانست کاملاً با روش بای زهمین موافق باشد زیرا از دوران کودکی احساس عدالتخواهی قدرتمندی داشت. با این حال، اگرچه او نسبتاً منصف بود، اما نه فضول بود و نه احمق. او قبل از آخرالزمان نیز میدانست که جامعه پوسیده است.
حتی مواردی را نیز در مورد سیاستمداران، پلیسها یا افسران نظامی میدانست ولی تا زمانی که از آستانه خاصی عبور نکرده و مایل بودند وظایف یا دستوراتشان را انجام دهند، او مخالف استفاده از روشهای اینچنینی بود.
با دیدن مرگ مرد کچل، بقیه اعضای باند شوکه شدند و نتوانستند با نگاهی جدید به مرد جوان روبروی خود نگاه نکنند. با اینکه اوایل بیست سالگیاش بود، اما وقتی ماشه را فشار میداد حتی یک پلک هم نزد!
بای زهمین اسلحه را به طرف یک فرد دیگر گرفت و با سردی پرسید: «کی هستین، از کجا اومدین و چرا ما رو هدف گرفتین؟»
«ص-صحبت میکنم! لعنت بهت قول میدم صحبت کنم! به من شلیک نکن!»
هدف بای زهمین این بار لو شنگ بود که از دور با دوربین گروه را زیر نظر داشت.
لو شنگ با دیدن کشته شدن سایر اعضای گروهش، واقعا ترسیده بود. بنابراین وقتی تفنگ را درست بالای سرش احساس کرد، کوچکترین دریغی هم نکرد و پذیرفت که هر چه میدانست را بگوید. او به هیچ وجه یک قهرمان...
کتابهای تصادفی


