جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 273
۲۷۳ - فشار
بای زهمین در رویاهای خود چیزی شبیه به آنچه شخصیتهای انیمه میبینند پری روی بینی خود دیده بود زیرا به نوعی شروع به احساس خارش خاصی در آن ناحیه از صورت خود کرد.
او که عصبانی شده بود، خرخر کرد و با دست تکان داد تا پر مزاحم را کنار بزند، قبل از اینکه دوباره بخوابد و سرانجام ناپدید شد. با این حال، دیری نگذشت که دوباره همان حس عطسه را حس کرد و تنها پس از آن چشمان خواب آلودش به آرامی باز شد.
چشمانش از نور شدید خورشید که از پنجره وارد میشد مانند خون آشام ریز شد، سعی کرد دوباره آنها را ببندد. متاسفانه این اختلال عجیب برگشت.
این بار که کاملاً بیدار بود، بای زهمین چشمانش را باز کرد و با عصبانیت به پهلو نگاه کرد، در حالی که لیلیث با لبخندی شاد او را تماشا میکرد.
او اکنون لباس مشکی تیره همیشگی خود را پوشیده بود، ساده و شیک و بدون حاشیه. وقتی روی لبه تخت نشست، تار بلندی از موهای براقش را در دست گرفته بود و با بازیگوشی آن را جلو و عقب میبرد و گاهی دهان و چانهاش را نوازش میکرد.
«لیلیث!» نتوانست با صدای بلند ناله نکند. درست زمانی که او چنین رویای شیرینی را میدید... چند وقت است که او یک شب راحت نخوابیده است؟ شاید از اولین روزی که دنیا تغییر کرد و حتی میتوانست قبل ترهم باشد.
«ههه~ برادر کوچولو زه مین، با اینکه تو تو خواب خیلی بامزه به نظر میرسی و باعث میشه که من بخوام تو رو بخورم، اما فکر میکنم اگر تو بیدار نشی ممکنه بعضی افراد به زودی بیصبر بشن.» لیلیث لبهایش را با لبخندی جذاب روی چشمانش جمع کرد. وقتی به صورتش نگاه کرد کمی برق زد.
با دیدن لبخند او، آزار جزئی که بای زهمین قبلاً احساس کرده بود، ناگهان از پنجره به بیرون پرواز کرد. علاوه بر این، پس از یادآوری همه چیزهایی که درست قبل از به خواب رفتن اتفاق افتاده بود و نحوه رابطه بین او و خودش به وضوح نزدیکتر و صمیمیتر شده بود، دیگر جرات عصبانی شدن را پیدا نکرد.
«ساعت چنده» او پرسید و به آرامی نشست.
«چرا خودت به اون نگاه نمیکنی؟» لیلیث در حالی که حالت بای زهمین را مطالعه میکرد و منتظر واکنش بعدی او بود، میل به خندیدن را فرو نشاند. به ساعت دیجیتال کنار چراغ کوچک روی میز کنار تخت اشاره کرد.
بای زهمین به سمتی که اشاره کرد نگاه کرد و صورتش کاملا تغییر کرد.
ناباوری، شوک، تعجب، سرزنش، و بسیاری از احساسات دیگر در مردمک چشمانش ظاهر شد که او به چهار عدد قرمز بزرگ که نشانگر ۱۲:۳۲ بود نگاه میکرد.
او مات و مبهوت شد.
بای زهمین تا آن ساعتها آخرین بار کی خوابیده بود، اما شاید از زمانی که مدرسه ابتدایی را شروع کرده بود، به یاد نداشت. بدتر از آن، او مانند خوک بدون مراقبت در دنیا میخوابید، در حالی که واقعاً کار زیادی برای انجام دادن داشت.
«ظاهراً، برادر کوچولو زهمین واقعاً دوست داشت تمام شب از نظر جسمی به بدن من وصل باشه~» لیلیث با خوشحالی لبخند زد و با تکان سر، جدی پاسخ داد.
«در واقع، در اون لحظه بنا به دلایلی احساس میکردم از تمام بارهایی که روی دوشم بود رها شدم.» پس از بیان این کلمات بدون هیچ نشانی از شرم، از جایش بلند شد و برای شستن صورتش و مسواک زدن به حمام خصوصی داخل اتاق رفت.
لیلیث با نگاه عجیبی به پشتش نگاه کرد و بیصدا زمزمه کرد: «پسر کوچولو... واقعاً معنی شرم رو نمیدونی، درسته؟»
از حمام، پاسخ بای زهمین به سرعت به گوش او رسید، «از بهترین معلم یاد گرفتم!»
«ههههه...» لیلیث قبل از ناپدید شدن با ظرافت خندید و اجازه داد خنده ملایمش به آرامی از میان دیوارها طنین انداز شود تا دلیلی باشد بر اینکه وجودش توهم نبوده است.
* * *
در اتاق نشیمن ویلا با گذشت زمان، فضا هر دقیقه ناخوشایندتر میشد.
بیش از دو ساعت و ...
کتابهای تصادفی

