جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 323
فصل ۳۲۳ - درجه حماسی: جواهر ذخیرهساز مایع
پس از اینکه شانگوان بینگ شو میمون انفجاری مرتبه دوم را به قتل رساند، مجسمه یخیای که موجود، درون آن مهر و موم شده بود، سرانجام تکه تکه شد و بدن بیجان میمون به سنگینی روی زمین افتاد.
باران، شروع به از بین بردن خون کرد، اما بای زهمین طبیعتاً حاضر نبود چنین چیز باارزشیای را از دست بدهد، بنابراین با عجله مهارت دستکاری خون مرتبه دوم خود را فعال کرد.
سووش! سووش! سووش!
بیش از دویست لیتر خون از باران جدا شد و به آسمان پرواز کرد و یک کره قرمز بزرگ را تشکیل داد که به زودی درخشندگی یاقوتی به خود گرفت و سفت شد.
بنگ!
کره خون جامد به سنگینی روی زمین افتاد و پس از لحظه ای لرزیدن، سرانجام به شکل منجمد ایستاد. قطرات آب که روی سطح آن میافتادند، بدون اینکه حتی یک قطره خون با خود ببرند، به سادگی روی بدنه کره میلغزیدند.
با دیدن اینکه شانگوان بینگ شو به او نگاه می کند، بای زهمین شانه هایش را بالا انداخت و طوری که انگار تابلو بود گفت: «نمیتونم بذارم همچین گنج طبیعیای حروم بشه، نه؟ تازشم، مصرفم برای فعال نگه داشتن مهارتم برای چیزی به این پیش پا افتادگی هیچی نیست.»
«... گمونم حق با توعه.» آهی کشید و سرش را تکان داد.
خون یک موجود مرتبه دوم، الان بسیار گرانبها بود. فقط با نوشیدن آن همراه با وعده های غذایی خود، احتمال زیادی وجود داشت که حتی او و بای زهمین فواید مختلفی به دست آورند، و حتی اگر این فواید با قدرتی که از قدرت روح خالص به دست می آوردند قابل مقایسه نباشد، از آنجایی که به هر حال این یک مزیت اضافی بود که آنها پس از پیروزی به دست آوردند باز هم بسیار مورد استقبال قرار می گرفت.
در مورد بقیه هم، احتمالا فقط یک موجود مرتبه اول میتوانست قدرت انفجاری موجود در خون یک موجود مرتبه دوم از نوع آتش را تحمل کند. بای زهمین و شانگوان بینگ شو باید بعدا از این اطمینان حاصل کنند.
«اوه، حالا یادم اومد.» بای زهمین ناگهان متوجه شد که بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده است، چیز مهمی را فراموش کرده، بنابراین با عجله دستش را به داخل کیفش برد و یک بطری ۶۰۰ میلی لیتری را از آن بیرون آورد.
بطری پر از خون بود.
شانگوان بینگ شو از دیدن مناظر عجیب غافلگیر نشد. او قبلاً عادت کرده بود بای زهمین را با چندین بطری خون توی کیفش ببیند. علاوه بر این، از آنجایی که مهارت اصلی او کنترل خون بود، طبیعتاً فکر می کرد که او باید همیشه زخیره خونی برای خود داشته باشد.
«بیا، بخورش. این خون مال خرس کهنیه که اون دفعه کشتیمش.» او در حالی که بطری پر از محتویات مایع درخشان را به او می داد، گفت.
شانگوان بینگ شو ناخودآگاه دستش را دراز کرد و بطری را گرفت. وقتی بالاخره فهمید که بای زهمین به او چه گفته بود، گوشه لبش چند بار لرزید و زیر لب چیزی زمزمه کرد.
بای زهمین میدانست که او به چه فکر میکند، زیرا او نیز قبلاً همین فکر را کرده بود.
«نگران نباش واقعا اونقدرا هم که فکرشو میکنی بد مزه نیست.» او اطمینان داد.
شانگوان بینگ شو لحظهای تردید کرد، اما در نهایت دندانهایش را به هم فشار داد و بطری را باز کرد و لبه اش را به لبش نزدیک کرد.
وقتی اولین قطره خون بیرون سرید، چشمان شانگوان بینگ شو کمی گشاد شد و وقتی متوجه شد که بای زهمین حقیقت را به او گفته و طعم خون آنقدر ها که به نظر میآید بد نیست کمی شوکه شد. طعمش کمی شیرین اما در عین حال تا حدودی ترش بود. اگرچه این غذای لذیذ نبود، اما آنطور که او تصور می کرد منزجر کننده نبود.
به زودی بطری نیم لیتری کاملاً خالی شد و خون داخل آن توسط شانگوان بینگ شو با بلع های زیاد نوشیده شد.
وقتی بطری را زمین گذاشت، لبهایش به دلیل خون مایع باقی مانده قرمز شده بود، و با وجود اینکه آن خون به زودی توسط طوفان سهمگین از بین رفت، بای زهمین توانست آن را کمتر از یک ثانیه...
کتابهای تصادفی


