جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 339
فصل ۳۳۹ - نگهبان قدرتمند و رقصنده ی تاریکی
لیلیث با شنیدن سخنان بای زهمین و احساس منفی تا حدودی دردناک در صدایش فهمید که به چه چیزی فکر میکند.
«نگران نباش... حتی اگه نتونی در نهایت یک کلاس آهنگری خوبو انتخاب کنی، بازم اگه خوش شانس باشی می تونی زیر کلاس های مربوط به آهنگری رو به دست بیاری.»
«چی؟» بای زه مین تا حدی از تلاش لیلیث برای تغییر حال و هوای گرفته اش چشم پوشی کرد و با چشمانی که از تعجب گرد شدهاند پرسید: «میشه زیر کلاس انتخاب کرد؟»
«چیه؟» لیلیث سرش را کج کرد. بعد مثل اینکه متوجه چیزی شده بود سیلی ملایمی به پیشانی اش زد و زمزمه کرد: «درسته... تو هنوز مرتبه ی اولی.»
«ببخشید؟» مات و مبهوت به او نگاه کرد.
برای چند ثانیه، لیلیث و بای زهمین هر دو با چشمانی درشت به یکدیگر نگاه کردند. انگار برای لحظهای ذهنشان خالی شده و اگر شخص ثالثی در کنارشان بود، احتمالاً از اینکه در آن لحظه چقدر خندهدار به نظر میرسند، می خندید.
«اهم... پس... میشه یکم راجب این چیزایی که گفتی توضیح بدی لیلی پدیا؟» بای زهمین گلویش را صاف کرد و بالاتنه اش را تکیه داد تا به او نزدیک شود و با جدیت، مستقیم در چشمان او نگاه کرد.
در ابتدا لیلیث از حرکت ناگهانی او برای نزدیک شدن به او کمی ترسید؛ اما درست زمانی که احساس کرد ممکن است هر لحظه سرخ شود، نحوه خطاب کردن بای زهمین باعث شد که نتواند از درون خود نخندد.
«هی، تو ددی کوچولو. به کی میگی لیلی پدیا؟» لیلیث با حالت طنزی این حرف را زد.
«چیه؟» بای زهمین به حالت اولیه خود بازگشت و دستانش را روی هم جمع کرد و با لبخندی کنایه آمیز گفت: «یادته کی بود که یه شب توی رخت خواب از این پسر بچه درس گرفت؟ به علاوه مگه همین چند دقیقه پیش منو برادر بزرگ صدا نزدی؟ بیا، خواهر کوچولو لیلیث، من رو برادر بزرگ صدا کن، همونطور که دوست داری؛ بعدش شاید برات آبنبات چوبی مورد علاقه تو خریدم.»
این بار لیلیث واقعاً نتوانست جلوی ظاهر شدن یک رژ گونه خفیف روی گونه های لطیفش را بگیرد. این بای زهمین را به شدت متعجب کرد و لبخند روی صورتش به شدت رشد کرد.
حتی اگر او در این لحظه بمیرد، حداقل میتواند به حالت خندان بمیرد! چون برای اولین بار در یک بازی لفظی، به نوعی این ساکیباس کوچولوی شیطون را شکست داد!
آها! حالا بدبختی های منو میفهمی؟! بای زهمین عملا از خوشحالی در داخل دلش جیغ می زند و می پرد.
بااینحال، پس از فکر کردن، متوجه شد که چیزی اشتباه است. لیلیث نباید به این راحتی سرخ شود، درست است؟ بههرحال، او یک ساکیباس است و خوب یا بد، حدود یک قرن زندگی کرده. بای زهمین بی نهایت مطمئن است که کلماتش بیشتر از آنچه که به نظر میرسند، تاثیرگذار بوده اند.
البته، باکره ای مانند بای زهمین که عملاً هیچ تجربه ای در مورد زنان یا نحوه کار قلب خانم ها ندارد، هرگز نمیتواند بفهمد که گرفتن چنین واکنش هایی از یک دختر، بستگی به این دارد که طرف مقابل چه کسی باشد، در غیر این صورت تمام واکنشی که خواهد گرفت میتواند در انزجار، ناراحتی و پرخاشگری خلاصه شود.
«داداش کوچولو زه مین، تو داری خیلی شیطون میشی.» لیلیث تمام تلاشش را کرد تا آرام شود و سپس با چهره ای پر از غرور گفت: «می خوای بهت بگم برادر بزرگ؟ مگه خوابشو ببینی! چون من از تو بزرگترم، این تویی که باید منو آبجی بزرگه صدا بزنی! اما خب... اگه دوست داری بزرگتر به نظر برسی، باید بتونی منو توی یه مبارزه شکست بدی... اوه، فقط محض اطلاعت بگم که من در مورد مبارزه با شمشیر صحبت نمیکنم!»
با شنیدن چالش زنی که در مقابلش قرار گرفته است، افکار سابق گویا از پنجره ی اتاق به بیرون پرواز کردند. بای زه مین عقب نشینی نکرد و ب...
کتابهای تصادفی

