NovelEast

جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس

قسمت: 747

تنظیمات

tصل ۷۴۷ - «... من نمی‌دانستم که تو چنین ترجیحاتی داری، اگه دوست داری می‌تونم شما را ددی صدا کنم.» (قسمت ۱)

خانه بای‌زه‌مین، اگرچه بزرگ و بسیار مجلل بود، استخر حمام نداشت، اما وان حمامی به طول حدود ۱.۶۰ متر داشت و به اندازه‌ای عرض داشت که دو نفر بدون اینکه احساس کنند جا کم است با هم وارد شوند.

چون زمان تنگ بود نمی‌تونست صبر کنه تا آب گرم بشه و چاره‌ای جز کمی تقلب نداشت.

«آتش کوچک، ما یک ماموریت مهم برای تکمیل داریم.»

صدایش جدی به‌نظر می‌رسید، انگار کسی در حال رویارویی با یک دشمن قدرتمند است.

شعله آبی کوچولو فوراً مثل همیشه به ندای اربابش پاسخ نداد و درست همانطور که بای‌زه‌مین شروع به وحشت کرد، احساس کرد چیزی در گوشه‌ای از روحش تکان می‌خورد و به سرعت شعله کوچکی را که یک ثانیه بعد ظاهر شد، شناسایی کرد. او جلوی صورتش شناور بود و به سرعت سوسو می‌زد.

اگرچه بای‌زه‌مین می‌دانست که چنین چیزی ممکن نیست، اما به دلایل عجیبی می‌توانست احساس کند که شعله‌ی مورد اعتمادش هرچند که چشمی نداشت به او خیره شده و او را مسخره می‌کند.

بای‌زه‌مین پس از صاف کردن گلویش و از بین بردن چنین افکاری به وان اشاره کرد و از شعله خواست که آب را گرم کند. او مطمئن شد که آب تبخیر نمی‌شود و در عرض چند ثانیه دما به نقطه خوبی رسید، بنابراین اون به سرعت دوباره آتش کوچک را خاموش کرد.

بای‌زه‌مین به جای ماندن برای لذت بردن از آب گرم، سریع دوش گرفت و بعد از حدود ۱۰ دقیقه از حمام بیرون آمد. او مجبور شد سه بار آب را عوض کند زیرا آب بارها و بارها با مایعات جنسی که عملاً به پوست او چسبیده بود کاملاً کثیف شده بود.

وقتی با حوله‌ای ساده از حمام بیرون آمد، بای‌زه‌مین لیلیث را دید که روی تخت نشسته است.

اولین چیزی که متوجه شد این بود که او کاملاً تمیز بود و به حالت لیلی خود بازگشته بود، اما چیزی که بیش از همه توجه او را به خود جلب کرد و اخم کرد این بود که صورتش را در دستانش فرو کرده بود، در حالی که کلمات غیرقابل تشخیص را با صدایی خیلی کم زمزمه می‌کرد و حتی بای‌زه‌مین با حس شنوایی خوبش نمی‌توانست بشنود که لیلیث چه زمزمه می‌کند.

او رفت و کنارش نشست، اما همین که می‌خواست بپرسد چه مشکلی دارد، در اتاق به آرامی از بیرون زده شد.

«برادر بزرگ بای، خواهر بزرگ لیلی! عمه گفت شما دوتا باید برید پایین، چند دقیقه دیگه صبحانه سرو میشه!»

قیافه بای‌زه‌مین به خاطر صدای لو نینگ کوچولو که از آن طرف در چوبی که از داخل محکم بسته شده بود به داخل اتاق رسید، خشک شد.

«خدای من…»

دقیقاً همان کلماتی که لیلیث حدود ده دقیقه پیش گفته بود، با غر از دهان بای‌زه‌مین بیرون آمد و سرانجام متوجه شد که چه اتفاقی افتاده و اشتباهی که آنها در طول شب مرتکب شده بودند.

چون چند ثانیه بود که جوابی نگرفته بود و احتمالاً چون صدایی نمی‌شنید، لو نینگ کوچک آن طرف در کمی بلندتر به چوب زد و با صدایی کنجکاو گفت: «برادر بزرگ بای، خواهر بزرگ لیلی؟ شما دو نفر خوابید؟»

«چقدر عجیب... برادر بزرگ بای همیشه خیلی زود از خواب بیدار میشد و اغلب تو این ساعت تو خونست...»

بای‌زه‌مین به صدا زدن‌های لو نینگ کوچولو پاسخی نداد. در عوض لبه تخت کنار لیلیث نشست و مانند او صورتش را در دستانش فرو کرد و آرنج‌هایش را روی زانوهایش قرار داد.

«من میرم به خاله میگم بهتره خودش بیاد.»

بای‌زه‌مین با شنیدن زمزمه لو نینگ ناگهان از جایش برخاست و به سرعت ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی