جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 825
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 825: جهان نامش را میآموزد
نیروهای پادشاهی گیلز طبق برنامه پیشروی کردند.
ارتش تکامل دهندگان روح در جهت شمال حرکت میکردند، برخی پیاده بودند درحالیکه برخی دیگر از سواره استفاده میکردند، با اینحال، حقیقت این بود که وقتی هالههای قدرتمند مختلف متعلق به موجودات مرتبه دوم را احساس کردند سایر جانوران و سوارهها به خوبی رفتار کردند و دچار ترس نشدند.
البته، از آنجا که جانوران طبقهبندی نشده یا مرتبه اول عملاً هوشی نداشتند، تعداد زیادی از آنان صرفاً با احساس بوی غذای تازه به منطقه بیرونی قلمروشان حرکت کردند ولی قبل از اینکه بتوانند به فاصله صد متر در درون قلمرو بیرونی پیشروی کنند توسط سایر موجودات قدرتمند خورده شدند.
بای زهمین درحالیکه سوار بر اسبی چشم قرمز، رام شده که زمانی یک جانور جهشیافته بود سوار بود، پرسید: «در مورد این مطمئنی؟»
در کنار او، دومین پرنسس پادشاهی گیلز سوار اسب چشم قرمز دیگری شد که با حالتی محکم در چهره جوانش مستقیم به جلو نگاه میکرد.
«مطمئنم.» سرافینا محکم سری تکان داد. «همه تمام تلاش خودشون رو برای گیلز انجام میدن، حتی خواهر بزرگتر من و دیگران برای محافظت از مرز در صورت ظهور پادشاهی دشمن به سمت شمال رفتن. در چنین شرایطیه که خانواده سلطنتی گیلز باید پا پیش بزاره و از مردمش دفاع کنه.»
افتخار، جلال، ستایش، محافظت، مراقبت، عشق... از بدو تولد و به لطف جایگاهش، سرافینا همهچیز را داشت. آن مردمی که همهچیز را به او داده بودند، شهروندانی بودند که به خانواده سلطنتی اعتماد داشتند. حالا وقت آن رسیده بود که به آن مردم ثابت کند که در مورد او و خانوادهاش اشتباه نمیکردند.
بای زهمین سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت. با اینحال، او هنوز نیاز داشت تا قبل از ظهور یک دشمن جدید بر یک چیز تأکید کند.
«سرافینا، تا حالا کسی رو کشتی؟»
«آ... کسی رو کشته باشم؟» سرافینا صورتش را برگرداند تا به او نگاه کند، از سؤال او متعجب شد، اما از پاسخی که داد حتی بیشتر متعجب شد، «من .... من خیلی از اورکها، جانوران جهش یافته، درختای ارواح، گیاهای وحشی رو کشتم. و شیاطین .... اما .... من هرگز یک انسان رو نکشتم...»
دنیای آخرالزمان متفاوت از زمین، دنیایی بود که به پادشاهیهای صلحآمیز تقسیم شده بود که حتی برای جلوگیری از جنگ بین خود، نوعی اتحاد داشتند. بنابراین، اصلاً عجیب نبود که شاهزاده خانمی مانند سرافینا که هرگز قلمرو پادشاهی خانواده خود را ترک نکرده بود مجبور شود انسان دیگری را بکشد زیرا احتمالاً انسانهایی که باید کشته میشدند مانند دزد یا راهزن...
«هرچند دوست دارم حرفای قشنگ بگم، میترسم صادق باشم.» بای زهمین با قیافهای جدی به او نگاه کرد و با صدایی عمیق گفت: «اگر تصمیم بگیری تو این نبرد خونین شرکت کنی، غیرممکنه که انسانها رو نکشی... به هر حال، فکر نمیکنم همه پادشاهیها تسلیم بشن مگر اینکه همون اول قدرت خودمون رو به نمایش بزاریم.»
سرافینا برای چند دقیقه سکوت کرد و مغزش سعی کرد کلماتی را که بای زهمین به او گفته بود پردازش کند. اگر کسی به او میگفت که باید شیاطین یا جانوران جهش یافته را بکشد، اصلاً تردید نمیکرد. در پایان روز، این کاری بود که او برای به دست آوردن قدرت روح و ارتقاء سطح انجام میداد. با اینحال، کشتن کسانی که همنوع خودش بودند، چیزی بود که سرافینا به آن فکر نکرده بود، حتی اگر در دلش میدانست که فقط موضوع زمان است.
«تو... کشتی؟» سرافینا وسط حرفش ایستاد و خیلی زود متوجه شد که سؤالش چقدر احمقانه خواهد بود.
حتی پس از آن، بای زهمین به هر حال پاسخ داد. صدایش مثل بیانش سبک بود، حتی اگر کلماتش خیلی سنگین بودند.
«من انسانها رو کشتم، خیلی زیاد. بینشون، حتی افراد بیگناهی هم وجود دارن... میدونم که اگرچه اونها رو نمیشناسم. این چیزی نیست که به اون افتخار کنم و همانطور که من گناهانم رو میپذ...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی

