فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس

قسمت: 836

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل ۸۳۶: آخرالزمان سوم و تولد گنج افسانه‌ای «قسمت ۱»
 
 
 
 
«پدر!» 
جوان‌ترین شاهزاده‌خانم پادشاهی گیلز، سرافینا، که حالا مثل بای زه‌مین نامش بر سر زبان‌ها افتاده بود—به دلیل جایگاهش در خاندان سلطنتی پادشاهی رو به ‌رشد گیلز— از بالای اسب خود پایین پرید. او بدون توجه به چشمان میلیون‌ها نفر که پشت­سرش بودند، به سمت مرد میان‌سالی که به‌سویش می‌آمد، دوید. 
پادشاه فیلیپ هیچ تلاشی برای جلوگیری از سرافینا نکرد که خود را در آغوشش انداخت. برخلاف گذشته، او حالا ترجیح می‌داد دخترش را در آغوش بگیرد، حتی اگر این کار به قیمت از دست دادن وقاری باشد که فقط در موقعیت‌های خاص مقابل مردم به دست می‌آمد. زیرا فیلیپ پس از از دست دادن همسرش، هلنا، دریافته بود که آغوشی که همیشه بدیهی می‌پنداشت، ممکن است در لحظه‌ای غیرمنتظره برای همیشه از دست برود. 
بای زه‌مین در سکوت دستش را بالا برد و نیروها و شهروندانی که از شمال‌شرقی دنبالش آمده بودند، بدون سؤال متوقف شدند. ژنرال‌هایی که پشت­سر او سوار بر اسب بودند، بی‌صدا به دیدار پدر و دختر نگاه کردند. 
فقط نیم‌ماه از آخرین دیدارشان گذشته بود، اما خطراتی که فیلیپ دی­گیلز و سرافینا دی­گیلز در این مدت با آن روبه‌رو شده بودند، آن‌قدر شدید بود که هیچ‌کدام مطمئن نبودند دوباره یکدیگر را خواهند دید یا نه. 
پس از چند ثانیه در آغوش گرفتن، پادشاه گیلز به‌آرامی دستش را از روی شانه‌های کوچک‌ترین دخترش برداشت. به چشمان زمردین او که مثل جواهر می‌درخشیدند نگاه کرد. هرچند گیجی را در نگاهش دید، اما برای فیلیپ چیزی که اهمیت داشت این بود که دخترش سالم و سلامت جلوی او ایستاده بود. 
پادشاه با آهی از سر آرامش گفت: «خدا رو شکر که حالت خوبه، کوچولو.»
سرافینا بینی کوچکش را چین داد تا جلوی اشک‌هایش را بگیرد و با نگرانی پرسید: «پدر، شنیدم تو نبرد شمال‌غرب با پادشاه دشمن زخمی شدی. زخمات چطورن؟» 
«هه­هه!» پادشاه فیلیپ بلند خندید و حتی ضربه محکمی به شانه چپش زد، انگار که جای نگرانی نیست: «اون پیرمرد تونست با شمشیرش یه خراش درست‌درمون به من بزنه، ولی من هم تو جواب، مغزش رو با نیزه‌م سوراخ کردم! بعد از یه هفته استراحت و درمان شفادهنده‌های مختلف، آمادهم که برگردم به میدون جنگ و ۵۰، ۶۰ دور دیگه بجنگم!» 
سرافینا با نگاهی بی‌روح به پدرش خیره شد و پیش از آنکه پادشاه بزرگ بادها— که حالا یکی از شش چهره درخشان دنیای آخرالزمان بود—بتواند واکنشی نشان دهد، مشت کوچکش را محکم به شانه راست او کوبید. 
بوم! 
«آخ!» 
صدای انفجار کوچکی بلند شد، اما به‌سختی شنیده شد، چون صدای ناله اسب‌های جهش‌یافته و غرش آرام موجودات رام‌شده آن را پوشاند. 
پادشاه فیلیپ با چهره‌ای رنگ‌پریده شانه راستش را گرفت و با لبخندی تلخ به سرافینا نگاه کرد: «دخترم، یه کم به این استخونای پیر رحم کن. می‌خوای بابات رو بکشی یا چی؟» 
«هومف! اینم تقاص تلاشت برای گول زدن این شاهزاده‌خانم!» سرافینا زیر لب غرغر کرد و بعد با نگرانی لبش را گزید: «بگو ببینم، پدر... زخمت خیلی جدیه؟» 
پادشاه آهی کشید و درحالی­که سر دخترش را نوازش می‌کرد، با صدایی آرام گفت: «سرا، بیا بریم تو، با هم حرف می‌زنیم. اول بذار با این پسر چند تا کار فوری رو تموم کنم. تو هم با خواهرت برو.» 
«باشه.» سرافینا مخالف...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی