فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس

قسمت: 853

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر 853: سیاه­چال (قسمت 1)
صدای ترق­وتروق دائمی رعدوبرق که در نقطه­ای از آسمان دور جمع میشد، هر روز وحشیانه­تر می­شد.
گردبادهای مانا که در سراسر کره­ی عظیم رعدوبرقِ همیشه در حال رشد، جمع شده بودند، با چنان سرعت فوق­العاده­ای می­چرخیدند و مانای اطراف را می­بلعیدند که، آن گیاهانی که برای زنده ماندن به مانا نیاز داشتند، پس از از دست دادن غذایی که آنها را زنده نگه می­داشت، به سرعت می­مردند.
الیس که هیبت آن او را فراگرفته بود و با چشمانی درخشان به دوردست­ها خیره شده بود، گفت: «این اولین بار تا به­حاله که می­بینم یه گنج طبیعی داره متولد میشه.»
«هاهاهاها!» زیلوگ پس از شنیدن سخنان الیس از خنده منفجر شد. «فرزند، تو از نظر پیرمردهایی مثل من و پدرت فقط یه نوزاد هستی، اما پیرمردهایی با قرن­ها سال سن هم، مثل ما، هیچ­وقت به دنیا اومدن یه گنج طبیعی رو ندیدن، جای تعجب نداره!»
شاه فیلیپ با صدای جدی اضافه کرد: «آخرین باری که یه گنج طبیعی متولد شد، زمانی بود که جهان ما از مرحله ی اول تکامل به مرحله دوم وارد شد، حداقل این چیزیه که گفته میشه و کتاب­ها ثبتش کردن. این همچنین به این معناست که هیچ کدوم از ما نمی­دونه که از این نقطه به بعد چه اتفاقی قراره بیفته، از این به بعد، بدون توجه به سن، آسمونِ مخمصه برای همه­مون یک رنگ خواهد بود.»
همانطور که قدرت رعدوبرق بیشتر و بیشتر می­شد و مانا همراه با ثبت­ها در یک نقطه متمرکز می­شد، با گذشت دقایق، حالت قیافه­ی همه کمی تغییر کرد.
پس از حدود چهل دقیقه، لیلیث شانه بای زه­مین را به آرامی لمس کرد و بدون اینکه چشمش را از پدیده ی غیرطبیعیِ دوردست بردارد، با صدایی هاج و واج گفت: «بگو، زه­مین... . این چیز که قرار نیست منفجر بشه... درسته؟... یا نه؟»
"منفجر؟" بای زه‌مین تعجب کرد و چشمانش از حیرت گشاد شد و با ذره­ای ترس به آسمان نگاه کرد.
اگر آن همه انرژی به یکباره آزاد شود، احتمالاً موج رعشه کل جهان را تکان می­دهد!
«همگی، محکم­ترین سدی که دارین رو بالا بیارین و ثابت نگه­دارین!» بای زه‌مین درحالی­که دستانش را به جلو می کشید فریاد زد: «دیوار خون!»
غرش...
در زیر چشمان گیج و شوکه­ی همه حاضران، زمین شکافته شد و دیواری عظیم زرشکی رنگ با ته رنگی از طلایی، از اعماق زمین بیرون زد و در عرض چند ثانیه، به ارتفاع چهارصد متر و تنها در فاصله دویست متری از دیوار شهر، بالا رفت.
«زه­مین؟»
«اورک؟»
«بای زه­مین؟»
«پسر؟»
 
...
همه برگشتند و به بای زه‌مین نگاه کردند که ناگهان چنین حرکت عجیبی انجام داده بود، اما با دیدن چهره­ی او که چقدر جدی است، هیچ­کس جرأت نکرد انگیزه­های او را دست­کم بگیرد. مخصوصاً کسانی که از نزدیک قدرت بای زه­مین را دیده یا چشیده بودند. برای اینکه حتی تکامل دهنده­ی روحی مانند او اینقدر جدی شود، موضوع اصلاً نمی­توانست یک شوخی باشد!
<...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی