فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

مسابقه بقای جهانی

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر نهم 
پوریا با نیش باز:
«یان… یه فکری کردم.»
یان فنگ که به سقف خیره بود:
«باز یکی از اون فکرایی که آخرش یا منفجر میشه یا منو زندان می‌ندازه؟»
پوریا:
«نه بابا، این یکی خیلی منطقیه… ببین، ما الان تو اردوگاه عدالتیم دیگه؟»
یان فنگ:
«آره.»
پوریا:
«خب… چرا فرار کنیم؟»
یان فنگ ابرو بالا انداخت:
«چون معمولاً آدم‌ها دوست ندارن اینجا بمونن.»
پوریا:
«درسته، ولی اگه به جای فراری بودن، پلیس بشیم چی؟»
یان فنگ با لحن بی‌احساس:
«تو میخوای پلیس بشی؟ با این پرونده‌ای که داری؟»
پوریا:
«پرونده؟ من؟ نهایت جرمم اینه که دیشب فسنجون رو با قاشق پلاستیکی خوردم.»
یان فنگ:
«و اون ماجرای دفن شدن زیر شن؟»
پوریا:
«اون تجربه‌ی عرفانی بود. ثبتش کردن تو بخش گردشگری!»
یان فنگ لحظه‌ای فکر کرد:
«پلیس شدن… یعنی دسترسی به اطلاعات، غذا، و آزادی حرکت.»
پوریا با ذوق:
«آها! پس قبول داری؟»
یان فنگ:
«من فقط میگم… شاید بد نباشه امتحان کنیم. ولی تو اول باید یاد بگیری که سوت پلیس رو چطور بزنی، نه مثل اردک.»
پوریا خندید:
«تو یادم بده، منم بهت یاد میدم قیمه رو با چی بخوری که زنده بمونی.»
....
💬 اتاق پخش زنده – کاربران ایرانی
کاربر: چایی_دارچین
«از قاتل و بیکار به پلیس شدن رسیدن، اینا رو باید گذاشت کلاس مشاوره انگیزشی.»
کاربر: گوجه_مخملی
«یان فنگ فقط به خاطر غذا حاضر شد پلیس بشه، اینم شد عدالت غذایی.»
کاربر: کله_پاچه_چی
«پوریا اگه پلیس بشه، اولین دستگیرش خودش خواهد بود.»
💬 کاربران چینی (ترجمه شده)
👤 鱼头米线 (رشته‌فرنگی با سر ماهی)
«یان فنگ پلیس می‌شود؟ این مثل دیدن پاندا با یونیفرم است.»
👤 豆浆油条 (شیر سویا و پیراشکی)
«ایرانی و چینی، در یک اردوگاه، تصمیم به پلیس شدن… این داستان دیوانه‌کننده است.»
....
یان فنگ دستاشو پشت سر قلاب کرد و همون‌طور که به دیوار سلول تکیه داده بود، گفت:
«اگه پلیس بشیم… باید لباس فرم بپوشیم. می‌تونی اون شلوارای سفت و کفشای براق رو تحمل کنی؟»
پوریا شونه بالا انداخت:
«خب الانم دارم شلوار زندان می‌پوشم، تفاوتش فقط اینه که رنگش فرق می‌کنه.»
یان فنگ:
«و باید هر روز صبح زود بیدار بشی.»
پوریا:
«داداش من هر روز صبح برای نون بربری از نونوایی تو صف وایمیستادم. این واسه من تمرین بوده.»
یان فنگ نگاهش رو به پوریا دوخت، انگار داشت ارزیابی‌اش می‌کرد.
«و مهم‌تر از همه… باید قانون رو رعایت کنی.»
پوریا یک لحظه سکوت کرد، بعد با لبخند کج گفت:
«خب… ما می‌تونیم قانون رو کمی آپدیت کنیم. مثلاً ماده‌ی ۲۷: هر مامور حق داره وسط ماموریت چایی بخوره.»
یان فنگ لبخند کمرنگی زد:
«اینو که بگی، نصف اداره پلیس میاد پیشت درخواست انتقال به گروهت بده.»
پوریا:
«آره، بعد اسم گروهمون رو میذاریم "یگان چای و عدسی".»
یان فنگ با صدای آهسته خندید و گفت:
«فکر کنم این اولین بار باشه که ایده‌ی احمقانه‌ت… بد به نظر نمی‌رسه.»
پوریا با هیجان جلو اومد:
«پس اوکیه؟ فردا صبح بهشون میگیم که می‌خوایم پلیس بشیم؟»
یان فنگ:
«آره، ولی قبلش… باید مطمئن بشیم اگه قبول نکردن، راه فرار داریم.»
پوریا:
«باشه، تو نقشه‌ی فرار رو بچین، منم نقشه‌ی پذیرایی رو.»

کتاب‌های تصادفی