فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

مسابقه بقای جهانی

قسمت: 10

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر دهم 
سلول نیمه‌تاریک بود، فقط یک چراغ سقفی زرد که گهگاهی چشمک می‌زد. از سلول بغلی صدای خر و پف بلند یک زندانی می‌اومد که هر از گاهی وسطش سرفه می‌کرد، انگار موتور دیزل روشن می‌کرد.
پوریا پتو رو تا چونه کشید و گفت:
«یان فنگ، اینجا آدم حس می‌کنه حتی خواب هم دست دومه.»
یان فنگ که تکیه داده بود به دیوار و با گوشه‌ی پتو یه لیوان فلزی رو برق می‌نداخت، بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
«اینجا هیچ‌چیز نو نیست… حتی امید.»
پوریا:
«عه… چه شاعر شدی یهو. بذار همینو تو پادکستم بگم، قشنگه.»
یان فنگ لبخند کوتاهی زد ولی چیزی نگفت.
صدای زنگ ساعت دیواری سلول بلند شد، یعنی وقت خاموشی. یکی از نگهبان‌ها توی راهرو داد زد:
«چراغا خاموش! 
سلول دیگه داشت کاملا تاریک می‌شد و فقط نور کم‌رنگی از چراغ خاموش‌شده می‌ریخت. صدای تنفس یان فنگ تو سکوت سنگین سلول مثل تیک‌تاک ساعت به گوش می‌رسید.
پوریا که هنوز دست‌بند داشت و نشسته بود، بی‌صدا گفت:
«یان فنگ، راستش یه چیزی ذهنم رو مشغول کرده... تو این همه سکوت، توی دل تاریکی، چی باعث می‌شه هنوز این‌قدر خونسرد باشی؟»
یان فنگ چشماش رو نیمه‌باز کرد و کمی لبخند زد:
«خونسردی؟ این بیشتر به معنی صبره، صبر برای فرصته.»
پوریا اخمی کرد:
«فرصت؟ فرصتش چیه؟ اینکه پلیس‌ها دوباره بیان و ما رو ببرن؟»
یان فنگ نگاه عمیقی کرد:
«نه. فرصت یعنی اینکه بدونی هر حرکت، هر تصمیم،‌ می‌تونه مسیر آینده رو بسازه. من اینجا نیستم که تسلیم بشم، بلکه دارم می‌بینم چه حرکتی باید بکنم.»
پوریا کمی به خودش اومد و گفت:
«یعنی تو هم داری مثل من دنبال راهی برای زنده موندنی؟»
یان فنگ سرش رو ت*** داد:
«این‌جا همه دنبال بقا هستیم، ولی فرق تو و من اینه که من از قبل بلد بودم چطور این بازی رو بازی کنم. تو هنوز داری قواعد رو یاد می‌گیری.»
پوریا لبخندی زد:
«آره... ولی حداقل من قاعده‌هام با یه ذره قیمه مزه داره.»
یان فنگ این بار کمی بلندتر خندید، یه خنده‌ی نرم و تو دل‌رفته.
«بله، و این قیمه می‌تونه حتی توی تاریک‌ترین زندان هم یه نور باشه.»
سکوت دوباره سلول رو گرفت، ولی این بار سنگین نبود. مثل سکوتی بود که قبل از طوفان نیست، بلکه سکوتی بود که نوید شروع یه داستان تازه رو می‌داد.
پوریا دست‌بند رو به چشم‌هاش نگاه کرد و با یه خنده‌ی تلخ گفت:
«این دستبند رو که دیدم، یادم افتاد بچگی‌هام وقتی مامانم می‌گفت: ‘اگر درست رفتار نکنی، دستبند نامرئی می‌ذارن روت!’ خب این که خیلی ملموس‌تره!»
یان فنگ سرش رو کمی ت*** داد و گفت:
«تو اینجا همه دست‌بند دارن. فقط تفاوتش اینه که بعضی‌ها از دستبند می‌ترسن، بعضی‌ها هم دوست دارن نشونه‌ قدرتشون باشه.»
پوریا به سقف نگاه کرد و آروم گفت:
«راست می‌گی، بعضی‌ها شاید حتی از زندان خوششون بیاد... چون حداقل یه قاعده‌ای داره. ولی من هنوز نمی‌دونم قاعده چیه.»
یان فنگ آرام نشست و به پوریا گفت:
«قاعده اینه که باید حواست جمع باشه، هر لحظه ممکنه همه چیز عوض بشه.»
پوریا لبخند زد:
«حالا که حرف قاعده شد... تو که چینی هستی، یه ضرب‌المثل داری که بگی؟ من یکی ضرب‌المثلای خودمون رو دارم، شاید با هم یه راه پیدا کنیم.»
یان فنگ نگاهی کرد و بعد با صدایی نرم گفت:
«“سخت‌ترین راه، کوتاه‌ترین راه نیست.” یعنی گاهی باید صبر کنی و درست تصمیم بگیری، نه اینکه فوری واکنش نشون بدی.»
پوریا سرش را تکان داد:
«خوبه... یعنی فعلاً باید بمونیم اینجا، حرف بزنیم، همدیگه رو بهتر بشناسیم و بعد یه تصمیم درست بگیریم.»
یان فنگ با نگاهی جدی:
«دقیقا. باید فهمید اینجا کجاست و کی قابل اعتماده.»
پوریا کمی هیجان‌زده گفت:
«پس برای شروع، بیا یه قرارداد دو نفره ببندیم؛ “دستبندهای هم‌پیمان.” یعنی هرچی پیش بیاد، پشت همیم.»
یان فنگ کمی لبخند زد و دستش رو سمت پوریا دراز کرد.
«قبول.»
....
💬 پخش زنده – کاربران ایرانی:
کاربر: آشپز_بی‌قید
«پوریا داره می‌گه قرارداد دو نفره با یان فنگ؟ یعنی دوتا دستبند روی مچ، دو برابر قدرت؟!»
کاربر: قیمه_خور_بی‌پرده
«وقتی قاعده‌ها معلوم نیستن، قرارداد می‌نویسن. بچه‌ها گاتهام اومدن حسابی جدی گرفتن!»
💬 پخش زنده – کاربران چینی (ترجمه طنز):
👤 کاربر: 火锅小龙虾
«قرارداد دو نفره؟ این مثل انتخاب مهارت تو بازیه، فقط با دستبند.»
👤 کاربر: 不吃辣条的勇者
«پوریا و یان فنگ تو زندان قرارداد می‌بندن، من که می‌گم این دو تا رفیق قوی می‌شن!»
....
یان فنگ دستش رو از دست پوریا کشید و گفت:
«حالا که قرارداد بستیم، باید یه چیز دیگه رو هم بدونی. اینجا کسی به کسی اعتماد صد درصدی نداره. حتی من.»
پوریا با چشم‌های باز گفت:
«خب، من که از اول هیچکی رو ندیدم که به من صد در صدی داشته باشه به جز پدر مادرم اعتماد کنه!»
یان فنگ کمی لبخند زد:
«حرف من اینه که باید مراقب خودت باشی، اما این به معنی تنهایی نیست. تیم بودن یعنی همه حواسشون به هم باشه.»
پوریا سرش را پایین انداخت و بعد با صدایی آرام گفت:
«آره... ولی من همیشه تنهایی بهتر بودم. اینجا باید یاد بگیرم چطور با دیگران کار کنم.»
یان فنگ نگاهی کرد و گفت:
«این یه شروع خوبه. من خودم هم تازه دارم یاد می‌گیرم.»
برای چند لحظه سکوت شد، صدای قدم‌های نگهبان‌ها از دور به گوش رسید. جیل از پنجره سلول سرش را آورد و گفت:
«وقتشه. برید آماده بشید برای جلسه بازجویی.»
پوریا و یان فنگ با هم نگاهی رد و بدل کردند.
پوریا گفت:
«بیا رفیق، تا اینجا پیش هم بودیم، از اینجا به بعد هم باید باشیم.»
یان فنگ سرش را تکان داد:
«باشه، اما یادت باشه، اینجا همه‌چیز بازی نیست. باید هر قدم رو حساب شده برداریم.»
....
💬 کامنت‌ها:
کاربر: طنزباز_دوآتیشه
«یان فنگ: آدمکشی که می‌خواد با یه رفیق ایرانی تو زندان تیم بزنه؟ اینا دارن گاتهام رو به تئاتر کمدی تبدیل می‌کنن!»
کاربر: آشپز_بی‌موقع
«پوریا: وقتی دستبند روی مچته، ولی هنوز داری جوک می‌گی. استیج نورد همه‌جایی!»
👤 کاربر چینی (ترجمه طنز):
火锅小龙虾: «این دوتا هم تیم شدن؟ یعنی قراره ببینیم سریال “تیم دستبندها”؟»
不吃辣条的勇者: «پوریا با دستبندش هنوز روحیه داره، این نشون می‌ده قیمه‌ی واقعی همه‌جا جواب می‌ده!»
....

کتاب‌های تصادفی