پروفسور کال
قسمت: 71
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 71
یک دانه شفاف عرق نمکی روی بینی رایان غلتید و بهطور نامطمئنی از نوک آن آویزان بود تا اینکه روی دستش افتاد. در حالی که چهار اسب در جاده خاکی پهنی در حال حرکت بودند. بیرون هوا خنک بود، نسیم اواسط پاییزی تظاهر به رسیدن زمستان میکرد. از سوی دیگر خورشید همچنان مقاومتی دلیرانه از خود نشان میداد و حضور خود را به همه یادآوری میکرد، زیرا پرتوهایش تمام آنچه را که لمس میکردند گرم میکردند.
برگهای جنگل مجاور عمدتاً ریخته بودند و درختان را برهنه و در معرض دید گذاشته بودند. کوهها از دور بالا آمدند. قلههای پوشیده از یخ آنها آسمان را میخراشید و همچنین آب خنک خود را به رودخانه کوچکی که به موازات جاده جریان دارد میرساند. رایان به جلو نگاه کرد، در دوردست ساختمانی بزرگ و مستحکم ساخته شده بود. در اطراف آن دهها سرباز مشغول انجام وظیفه و صفی طولانی از مسافرانی بودند که منتظر اجازه ورود بودند.
«به نظر یه ایست بازرسیه.» پروفسور کال گفت و سرش را از محفظه سرپوشیده بیرون آورد. «فقط طبیعی رفتار کن.»
«طبیعی رفتار کنیم؟ ما هیچ اشتباهی نکردیم، چرا باید "طبیعی" رفتار کنم؟»
پروفسور کال شانههایش را بالا انداخت و نگاهی کنجکاو به رایان انداخت. «آخه تو قیافت یه جوریه... انگار اصلاً آدم درستی نیستی.»
«خدایان.!» رایان زمزمه کرد: «و مردم به من میگند بچه.»
رایان کالسکه را متوقف کرد و صف طولانی جای گرفت. خوشبختانه، به نظر میرسید که صف به آرامی در حال حرکت است و هر بازرسی فقط پنج دقیقه طول میکشد. بعد از یک ساعت نوبت به آنها رسید. یک سرباز به رایان دستور داد که داخل سازه شود و او بدون اعتراض دنبال کرد.
رایان وقتی داخل شد متوجه شد که مرکز ساختمان کاملا باز است. وقتی به بالا نگاه کرد، آسمان آبی صاف ...
کتابهای تصادفی
