پروفسور کال
قسمت: 72
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل72
«نجات یک زندگی»
سرمحافظ به سمت سربازی که در نزدیکی ایستاده بود فریاد زد: «عجله کن! باید یه شفا دهنده پیدا کنی!»
محافظ در وحشت بود، نه به این دلیل که از جان تاجر میترسید، بلکه به این دلیل که اگر میمرد، هیچ کدام از آنها پولی دریافت نمیکردند. آنها نیم ماه پیش استخدام شدند و از آن زمان تا کنون هر روز مجبور بودند این مرد وحشتناک را تحمل کنند. متأسفانه، آنها عادت داشتند برای چنین افرادی کار کنند، بنابراین نگرش خاص این تاجر چیزی بود که قبلاً با آن دست و پنجه نرم کرده بودند.
سرباز قبل از فرار و ناپدید شدن در داخل پادگان، با لکنت زبان گفت: «بله، البته.»
جمعیت کمی دور تاجری که هنوز روی حیاط بزرگ خاکی دراز کشیده بود، جمع شده بودند. چهار محافظ تمام تلاش خود را برای معالجه مرد انجام میدادند، اما دانش آنها در مورد کمکهای اولیه فقط در مورد زخمهای خارجی و استخوانهای شکسته اعمال میشد، نه هر چیزی که به تاجر آسیب زده بود.
«نباید کاری کنیم؟» بنجامین از گروه پرسید. «پروفسور، شما میتونید به اون کمک کنید، نمیتونید؟»
پروفسور کال در حالی که کلمات ناخوانا را روی صفحات زرد مینوشت، بدون آنکه چشم از دفترش بر دارد، پاسخ داد. «این واقعاً به ما مربوط نیست، و همچنین، اون مرد یه عوضیه.»
«پروفسور ترفل؟» بن به معلم دیگرش نگاه کرد.
او درحالی که آشکارا نگران سلامت مرد بود، اما نمیتوانست به هیچ وجه کمکی کند گفت: «من تو طلسمهای شفادهنده خیلی وارد نیستم، فقط میتونم در مورد بریدگیهای کوچیک و رگ به رگ شدن کمک کنم، همین. ببخشید.»
«به من نگاه نکن، تنها چیزی که من توش مهارت دارم شمشیر زنیه.» ماریسا پیشگیرانه گفت و هر دو دستش را بالا گرفت.
«متأسفم که این رو میگیم اما هیچ یک از ما توانایی جادویی زیادی نداریم.» شاهدخت الساندریا هم به جای خودش و هم لیلی صحبت کرد.
لورا در حالی که به سمت جایی که تاجر دراز کشیده بود میرفت، با قاطعیت گفت: «من انجامش میدم.»
بن، رایان و ریچارد قبل از اینکه پشت سر او به راه بیوفتند نگاهی سری...
کتابهای تصادفی
