فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سیستم بقا

قسمت: 48

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
سکوتی گوش خراش فضا را پر کرد و همه چیز متوقف شد. برگ هایی ک در حال افتادن بودند، بین زمین و آسمان معلق ماندند. 
 پاتریک گلویش را گرفت، احساس خفگی بدنش را سست کرده بود. لبانش تکان خورد، اما کلمه ای شنیده نشد. 
 نگاهی به دیگران انداخت، رنگشان پریده و نفشان در سینه حبس شده بود..... 
 وزش باد حس نمیشد و تنها چیزی که هنوز جریان داشت خطوط خاکستری رنگی بود که فضای اطراف را در بر می گرفت. 
 ناگهان صدای ترکیدن، دوباره زمان را به حرکت در آورد. صدای زنگ مانندی بلند شد و به دنبال آن شاهدخت و سربازان دست هایشان را روی سرشان گذاشتند و با احساس فشاری سنگین روی زمین افتادند. 
 شاهدخت دو طرف سرش را با دست گرفته بود، چشمانش را بست و چهره اش در هم فرو رفت. 
 صدای زنگ قطع نمیشد، رگ های روی سرش بر آمده شدند و قطره ی اشکی از گوشه چشمانش به پایین غلتید. 
 صدای خس خس سینه اش پی در پی شنیده می شد، مشت هایش را گره زد و بدنش روی زمین به خود پیچید. 
 فضای اطراف مثل آینه ای خرد شد، ذره های نور بین فضای خرد شده انعکاس یافتند و در کنار جریان خاکستری رنگ بی انتها، با محیط در هم آمیختند.
 هنوز فشار روی سربازان کم نشده بود که سایه ای در میان باریکه های نور درخشید. ایلان ناپدید شد و ثانیه ای بعد بدن شاهدخت را در آغوش نگه داشت. 
 با چشمان لرزان رد سایه را دنبال کرد اما دیگر برای واکنش دیر شده بود. 
 خون پاشید و سر یکی از سربازان روی زمین غلتید. بدن شاهدخت با تماشای این صحنه لرزید و دستانش را دور هیکل تنومند ایلان محکم کرد. لرزه ی بدنش متوقف نمیشد، چشمانش را بست و جیغی بلند سر داد. 
 «چیزی نیست شاهدخت، لطفا آروم باشین!» 
 ایلان بدن شاهدخت را فشرد، تمام حواسش را متمرکز کرد و آماده حمله شد.  
 سایه بار دیگر درخشید و صدای ناله ی یکی دیگر از سربازان بلند شد. بدنش بی رحمانه از وسط نصف شده بود. 
 با دیدن این اتفاق زانو های شاهدخت سست شد، صدای جیغش این بار با جریانی از اشک همراه بود و هق هق کنان شروع به گریه کرد. 
 «عمو، یه کاری بکن. اونا.... اونا... مردن!  عمو.... یه کاری بکن!» 
 صدای شکسته و تکه تکه شاهدخت با دیدن غلتیدن سری دیگر، قطع شد. قطرات خون روی صورتش پاشید.  چشمان درشتش باز ماندند و قطرات اشک روی صورتش جاری شدند. 
 «اونا.... اونا.... سربازای منن! عمو! عمو! نجاتشون بده...» 
 «آروم باشین بانوی من!» 
 چهره ی ایلان ثابت بود، دیگر آن لبخند همیشگی را نداشت، با نگاهش به دنبال رد سایه ای می گشت ک هر بار از یک طرف جان سربازان را میگرفت. 
 ناله ای دیگر شنیده شد. شاهدخت با لرزش به سمت سربازی ک روی سینه اش سوراخ شده بود، نگاه کرد. خون از دهان سرباز بیرون پاشید، دستانش را به طرف شاهدخت دراز کرد و با لبخند روی زمین افتاد. 
 تصاویر جلوی چشمان شاهدخت درخشیدند. این لبخند را قبلا دیده بود. 
 تصویر همان سرباز بود، لحظه ای با لبخند به طرف پاتریک رفت و با ضربه به کمرش خندید و گفت: 
 «چطوری خوشگله!» 
 قطرات اشک صورت شاهدخت را خیس کرده بود، موهای سرخ رنگش به صورتش چسبیده بودند و چهره ی شکسته اش، قلب ایلان را به درد می آورد. 
 چند دیقه ای بیشتر طول نکشید ک جسد تمام سربازان روی زمین غلتید. ایلان بدن شاهدخت را رها کرد و آماده ی مبارزه شد، شاهدخت بی حال روی زمین افتاد، صدای خس خس سینه اش به گوش می رسید، با چشمانی گیج به جسد سربازان خیره شد و آرام زیر لب زمزمه کرد...... 
 در این لحظه چندین سایه در کنارشان برق زد و پنج نفر با ردای خاکستری و سربندی حک شده با کلمه ی سایه جلوی چشمانشان ظاهر شدند. 
 هر پنج نفر نقاب های عجیب به چهره داشتند و محتاطانه به ایلان نگاه میکردند. 
 با دیدن مهاجمان شمشیر بلندی در دستان ایلان ظاهر شد، به طرفشان خیز برداشت و پرسید: 
 «چی میخواین؟ میدونین دارین چیکار میکنین؟» 
 مردی با نقاب دلقک، خنده ای زد به طرفش قدم برداشت و با قهقهه جواب داد: 
 «ما میدونیم چی میخوایم فرمانده ایلان! تنها چیزی که در موردش افسوس میخورم، اینه که اسطوره ای مثل تو باید به این روز بیفته. یه مهره ی زنگ زده که نمیتونه تحقق آرمان واحد رو ببینه.....»
 ایلان بدون توجه به صحبت های مرد نقاب دار، ضربه ای به پشت سر شاهدخت زد و به دنبال آن بدن بیهوش شاهدخت روی زمین افتاد.
 «معذرت میخوام بانوی من، لطفا یکم استراحت کنین!»
 سپس چشمانش با شعله ای نارنجی رنگ درخشید، نگاهی به جنگجویان سایه انداخت و با صدایی وز وز مانند زمزمه کرد: 
 «خون ما سربازا برای ریخته شدنه! جونمون برای فداشدنه! دلیل زندگیمون کشته شدنه! 
 اما یه جایی رو اشتباه کردید، اشک این دختر بی تقاص نمیمونه........» 
 شعله نارنجی رنگ درخشید و بدن مردی که نقاب دلقک به چهره داشت بعد از فریادی غم انگیز تبدیل به خاکستر شد....... 

کتاب‌های تصادفی