فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سیستم بقا

قسمت: 49

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
ایلیارا با قدم های سبک به سمت تالار قصر حرکت کرد، کفش های نقره ای رنگ کریستالی اش با رگه های لاجوردی درخشیدند و بدون برخورد با سطح زمین، پیش رفتند. 
ردای بلندش با هاله ای از مه پوشیده شده بود، رگه های زربافت طلا روی لباسش برق زدند و در ترکیب با مه، سنگ های قیمتی ای که روی یقه و سر شانه هایش قرار گرفته بودند را مثل ستارگان آسمان تاریک، برجسته کردند. 
با ورودش به تالار، توجه افراد بسیاری به سمتش کشیده شد. موج های صدا ترک خوردند و از شوک ورود ملکه، سکوت تالار را در خود غرق کرد.
ایلیارا ایستاد، به سمت حاضرین لبخند زد و دوباره به حرکت ادامه داد. یکی یکی از میان ستون های یشمی که انتهایش مشخص نمی شد، عبور کرد. هر قدمی که بر می داشت ستون ها با آتش روشن میشدند و راه را برایش مشخص می کردند. 
با عبور از اولین ردیف ستون ها، دستبند روی مچش گر گرفت و شعله های آتش را آرام کرد. هنوز شعله ها ناپدید نشده بودند که زمین زیر پایش با رعد های بنفش حضورش را جشن گرفت. 
اینبار رگه ای از رعد از روی کمربند فلزی اش غرید و سالن را در موج این غرش لرزاند. 
قدم های ایلیارا درست در میانه تالار متوقف شد، تاج ظریف بلورین موهای سرخ رنگش را کنار زد و در آسمان بالای سرش معلق شد. 
با پرواز تاج به سمت بالا، زمین لرزید و تختی خاکستری از دل زمین سر بر آورد و در ارتفاعی بالاتر از جایگاه های دیگر حاضرین قرار گرفت. با ایستادن تاج در میانه آسمان، کهکشان ها و ستارهای بی شمار با محوریت تاج شروع به گردش کردند. 
ایلیارا روی تخت نشست، لبه های سنگی آن را نوازش کرد و به طرف نزدیک ترین جایگاه سر تکان داد. 
مردی با ردای مشکی از روی تختی حک شده با اشکال اژدهای تاریک، ایستاد و به طرف ملکه تعظیم کرد. 
«من! پادشاه قلمرو تاریک! به یگانه ملکه ی هفت قلمرو درود می فرستم!» 
مدالی با تصویر اژدها در بالای سرش برق زد و دوباره  روی جایگاهش نشست. 
مردی با بدنی تنومند و بال های سفید روی پشتش، ایستاد و همان حرف ها را تکرار کرد. 
«من! رئیس نژاد ببر های بالدار! از طرف خودم و مردم سرزمینم به یگانه ملکه ی هفت قلمرو درود میفرستم!» 
مدالی با کلمه ی باد در بالای سرش درخشید و سپس روی جایگاهش نشست. 
به ترتیب بقیه حاضرین هم از دیگر نژاد ها«قبلیه ی روباه نه دم با مدال چشمی در میان خورشید، قبیله ی شیاطین جنگل با مدال درختی با ریشه های در هم تنیده و.......» به ملکه درود فرستادند. 
با اتمام تشریفات ورود، ایلیارا شروع به صحبت کرد: 
«منم به تمام نژاد ها و قبایل سرزمینم درود میفرستم و از دیدن دوباره شما خرسندم! جلسه ی امروز برای بررسی وضعیت قلمرو مثل جلسات ماهیانه گذشته مطرح شده و امیدوارم بتونیم با هماهنگی وضعیت رو به بهترین شکل مدیریت کنیم!.....» 
مردی زیبا با نه دم از روی جایگاهش بلند شد و کلام ملکه را قطع کرد.
«چه مدیریتی بانوی من؟ چه خرسندی ای؟ تو ماه گذشته چندین نفر از اعضای قبیله ی من به دست مردم قلمرو سایه ربوده شدن! 
هر بار که این موضوع رو مطرح کردم، عده ای به بهانه ی مخالفت شما با جنگ و کشتار، مانع اینکار من شدن. 
تا کی باید با سکوت این وضع رو تحمل کنیم؟
اگر شمشیر یا شعله های شما کند شده و دیگه نمیتونه ببره و بسوزونه، اجازه بدین تا من خودم به این موضوع  رسیدگی کنم! 
بانوی من اندکی از باور های ارمانی خودتون فاصله بگیرید و به حقایق نگاه کنید!
حاکمان بقیه قلمرو ها، از مهربانی و خویشتنداری شما سوع استفاده میکنن!» 
در این لحظه غباری تاریک در میان تالار منفجر شد و گلوی روباه نه دم را به تکیه گاه تختش قفل کرد!» چندین نفر از اعضای قبایل روباه که در اطراف جایگاه ایستاده بودند به طرف هاله ی تاریک هجوم اوردند تا آن را متوقف کنند، اما همه در غبار تاریک مهار شدند و توان حرکت نداشتند. 
جاناتان از روی صندلی اژدهای تاریک ایستاد و صدایش تالار بی انتها را به لرزه انداخت. 
 «از کی جایگاه ملکه ی این سرزمین اینقدر پایین اومده که جرعت سرزنششون رو به خودتون میدین!
 به چشمان لرزان روباه نه دم نگاه انداخت و ادامه داد: 
روباه عوضی! خیال کردی اینجا خونه ی خودته که صداتو رو سرت میذاری!»
روباه نه دم با صدای خفه ای سرفه کرد و جواب داد: 
«سرورم! پسر من هم ربوده شده. تا کی باید ساکت باشم؟» 
ایلیارا با نگاهی سنگین به تعامل آنها خیره مانده بود، با انگشتان باریکش دسته ی تختش را فشرد اما چیزی نگفت. 
پیرمردی از جایگاه شیاطین جنگل ایستاد و درخواست کرد: 
«عالیجناب، جیمز بی دلیل حرف نمیزنه.
این همه مردم بیگناه بدون هیچ ردی ناپدید شدن! باید کاری انجام بدیم.» 
چهره ی جاناتان در هم کشیده شد، بال های تیره اش را که شعله های مشکی را ساطع می کرد به سمت پیرمرد چرخاند و با نگاهی خوفناک زمزمه کرد: 
«تو میخوای اینارو به ملکه یاد بدی؟» 
اینبار نوبت قویترین قبیله بود، مرد تنومند با بال های سفید به طرف ملکه تعظیم کرد و گفت: 
«بانوی من، مدت هاست که حاکمان قلمرو سایه، پا از حدشون فراتر گذاشتن و قلمرو های مارو مورد تعرض خودشون قرار دادن. 
اگه بخوایم امنیت خودمون رو حفظ کنیم، باید حاکمان سرکش قلمرو سایه رو سرکوب کنیم و این راهی نداره به جز ورود به جنگ!
ما از جنگ نمیترسیم بانوی من، تنها چیزی که نیاز داریم اراده ی شماست!
لطفا بانوی من! باید تصمیم بگیرید این تصمیم برای حفظ آرامش مردم لازمه. » 
جایگاه ها یک به یک درخشیدند و رئسای قبایل با هماهنگی یک جمله را فریاد زدند. 
«ما از جنگ نمیترسیم بانوی من، تنها چیزی که نیاز داریم اراده ی شماست!» 
غبار تاریک بار دیگر منفجر شد و کل تالار را در بر گرفت، جاناتان نگاهی گذرا به تمامی جایگاه ها انداخت و با صدایی آرام سالن را غرق در سکوت کرد.
«همتون میخواین بمیرین! نه؟» 
جای انگشت ایلیارا روی تخت سلطنتش باقی ماند، دیگر نمیتوانست تحمل کند. در جایگاهش ایستاد و بلافاصله با بر افروختن شعله های آتش، غبار تاریک از تالار کنار زده شد و روباه نه دم و اعضای قبیله اش آزاد شدند. 
«کافیه جاناتان! باید با گفتگو این موضوع رو پیش ببریم» 
سپس نگاهش را به طرف دیگران برد و ادامه داد: 
«من هیچ شکی نسبت به شجاعت و درایت شما ندارم و میفهمم چقدر نگران مردم و عزیزانتون هستید که تو این چند روزه گم شدن و هیچ خبری ازشون نیست.
 منتهی هنوز مشخص نشده که مقصر این اتفاق چه کسانی هستن! 
ازتون میخوام چند روزی بهم وقت بدین تا این موضوع رو بررسی کنم، بهتون قول میدیم! هر کسی که امنیت و آرامش مردم قلمرو هامون رو به هم زده باشه، دیگه رنگ و روی ارامش رو به عمرش نمیبینه......» 
جاناتان سری تکان داد و گفت: 
«همگی ما با شما موافقیم، درست نمیگم؟» 
نگاهش دوباره به طرف روباه نه دم کشیده شد، مرد زیبا با دیدن چشمان تاریک جاناتان نگاهش را دزدید و ناخوداگاه شروع به سرفه کرد. 
در میان این سرفه ها ناگهان دروازه ی تالار باز شد. ویکتوریا سراسیمه به طرف جایگاه ها دوید قدم هایش میلرزید و چهره اش به طرز عجیبی رنگ پرید بود، با رسیدن به جایگاه ملکه روی زمین زانو زد. 
«بانوی من! خبر بد. 
شاهدخت!........ شاهدخت!»
«شاهدخت چی ویکتوریا؟»
ویکتوریا نگاهی به ملکه انداخت و با همون چشمان مه آلود به طرف جاناتان نگاه کرد، آب دهانش را قورت داد و با سری پایین بریده بریده زمزمه کرد: 
«بانوی من!...... شاهدخت.....  شاهدخت.. توی تله ی فضایی جنگجویان سایه افتادن..... هیچ ردی از ایشون و همراهانشون به جا نمونده!» 
ایلیارا به چشمان جاناتان خیره شد و تالار در سکوتی سهمگین فرو رفت.
 چند ثانیه گذشت، بدن ملکه با شعله هایی از آتش درخشید و از میان جمع ناپدید شد، بقیه رئسای قبایل هم یکی یکی ناپدید شدند و جلسه ماهیانه دربار بدون نتیجه به پایان رسید.
تنها دو نفر در میان تالار باقی ماندند. 
مردی با ردای سیاه به طرف لبخند زد و با نگاهی به جایگاه خالی ملکه، زمزمه: 
«کارتون عالی بود دیگه حرفی برای زدن باقی نمیمونه! بالاخره ایلیارا تو تله افتاد!» 
ببر بالدار قهقهه ای زد و جواب داد: 
«به شما نمیرسیم عالیجناب، اگه نمیدونستم واقعا فکر میکردم پشت ملکه ایستادین.» 
« تو اشتباه نمیکنی ویلیام، من پشت ملکه ایستادم! 
یه موجود شکست ناپذیر مثل اون رو نمیشه رو در رو متوقف کرد.......» 








کتاب‌های تصادفی