سیستم بقا
قسمت: 50
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در فکر فرو رفته بود، ثانیه ها و دقیقه ها میگذشت، اما هیچ جوابی برای سوالی که در سر داشت، پیدا نکرد. خودکار را دور انگشتانش تاب داد و به دفتر کهنه ی روی میز خیره شد.
صدایی سرد و آشنا باعث شد نگاهش را از روی دفتر بردارد .
«از روزی که برگشتیم خونه انگار خیلی افسرده شدی. نگو که دلتنگ مرغ عشقتی؟»
پوزخندی روی چهره آتان نقش بست.
«بیخیال! عشق چیه؟ به خوابی که دیشب دیدم فکر میکردم»
«پس موضوع کتابیه که مینویسی؟ مگه نه اینکه هر چی تو خواب میبینی مینویسی، دیگه مشکلت چیه؟»
«چیز خاصی نیست، فقط موندم چجوری شاهدخت متوجه نمیشه تو یه رویاست و هر لحظه که میگذره داره به مرگ نزدیک تر میشه؟ برام سواله که چجوری قراره چالش پنجم رو بگذرونه! »
دیا چانه ای بالا کشید و بعد از کمی مکث جواب داد:
«از کجا میخواد متوجه بشه؟ اگه خودت مثل اون تو یه رویا گیر میکردی میفهمیدی؟»
آتان دوباره خودکار را دور انگشتانش چرخاند و مدتی فکر کرد. چند باری خودکار را به میز زد و به صدای تق تق آن گوش داد.
با حس سردردی خفیف دستانش ناخوداگاه به سمت سرش رفتند، ابرو هایش را در هم کشید و گفت:
«یه چالش وقتی یه چالشه که بشه ازش گذشت، اگه راهی برای عبور از اون نباشه اونوقت دیگه یه چالش نیست، دروازه ی جهنمه!»
دیا حرفش را قطع کرد:
«منم نگفتم هیچ راهی وجود نداره، هیچ موجودی بدون نقص نیست پس قطعا راه حلی وجود داره!»
«چه راهی؟ هر چی فکر میکنم فایده ای نداره. مطلقا هیچ راهی به ذهنم نمیرسه.....»
«ببین آتان، یه سوال رو با دو روش میشه جواب داد.
یا ریشه ی سوال توی گذشته اس. یا هم باید صبر کنی تا آینده به سوالت جواب بده.»
«ولی شاهدخت اصلا متوجه نیست، سوالی نداره که بخواد دنبال جوابش بگرده!»
«داداش تو ام حوصله داریا بذار چند شب دیگه خواب ببینی جوابش خود به خود پیدا میشه. واقعا لازمه بهش فکر کنی؟»
«چی بگم، ولش کن!»
دیا ظروف صبحانه را از روی میز آتان جمع کرد، دستگیره در اتاق را کشید و گفت:
«مامان دید چند وقته افسرده ای، موضوع رو به بابا گفت. اونم گفته بری شرکت و چند وقتی پیشش بمونی. امروز یه راننده میفرسته دنبالت، کاش اینقدر که به فکرتن به فکر منم بودن! »
«کسی چیزی بهم نگفت، من کی گفتم میخوام برم شرکت؟»
«من چی ام پس؟ الان بهت گفتم دیگه!»
«اخه الان؟»
«زوده؟»
«نمیخوام برم! زنگ بزن کنسلش کن.»
دیا وارد راهرو شد و با عجله به طرف راه پله رفت.
«چی؟ چیزی گفتی؟ نشنیدم داداش! کاری داری خودت به بابا بگو.....»
تنها صدای قدم های دیا جواب حرف های بعدی اتان بود.....
چند ساعت بعد آتان سوار یک رولز رویس گوست بلک بج شد. نگاهی به راننده انداخت، مردی با مو و ابرو های بور، چهره ای خندان و هیکلی شکم دار.
به طرفش لبخندی زد و گفت:
«سلام عمو ادوارد، نباید این همه راه میومدین. خودم میومدم! ببخشید بهتون زحمت دادم.»
ادوارد خندید و گفت:
«این چه حرفیه اتان، دیدنت ارزش اینقدر راه اومدن رو داره، میبینم که از دفعه ی قبل بزرگتر شدی! »
آتان پوزخندی زد و جواب داد:
«دفعه ی قبل هم همینقدری بودم عمو، دیگه رشد نمیکنم خیالت تخت!»
«از دست شما بچه ها حتی نمیشه باهاتون خوش و بش کرد...»
«از دست شما بزرگترا، کی میخواین دست از این تعارف های الکیتون بردارین!»
در طی مسیر آتان چشمانش را بست و کمی استراحت کرد.
«اخرش نفهمیدم عمو ادوارد قبلا خودش شرکت ضایعات داشت و رییس بابا بود چجوری شد که شرکتشو ول کرد و راننده شخصی بابا شد؟
دارم زیادی فکر میکنم! »
صدای دیا دوباره درون سرش پیچید و دوباره حواسش را به سمت معمای خواب هایش برد:
«اگه خودت تو یه رویا بودی چجوری میفهمیدی؟»
نفس عمیقی کشید و با خودش گفت:
«گذشته یا آینده؟ گذشته ی شاهدخت چه چیزی ممکنه داشته باشه که بهش کمک کنه؟ مادرش؟ پدرش؟ یا شاید همدم روحی که داشت......»
«درسته چه اتفاقی برای رایان افتاد؟ از خوابام ناپدید شده بدون اینکه خبری ازش باشه.
یعنی ممکنه کلید حل معما اون باشه؟»
«چه اتفاقی برای رایان افتاد! وای *** دارم دیوونه میشم..........»
«باید دوباره برم دکتر، چند روز شرکت بودن هم بد نیست، شاید از شر این افکار مسخره راحت شدم!»
دستان ادوارد کمی میلرزید و هر از گاهی به آتان نگاه می انداخت و دوباره به جاده نگاه می کرد. با دیدن مکانی خلوت در استراحتگاه بین جاده ای متوقف شد، نگاهی به آتان انداخت و پوزخند زد. ضربان قلبش بالاتر رفته بود و هیجان از روی دست های لرزانش مشخص می شد. دستش را به طرف ساک مشکی کوچکی برد که زیر صندلی راننده قرار داشت.
سرنگی بزرگ با مایع زرد رنگ کدر که زیر نور خورشید بین زرد و قهوه ای دیده می شد از داخل ساک بیرون آورد و دوباره به طرف صندلی شاگرد برگشت.
«اومدن دنبالت ارزشش رو داشت، دنیا همینه! چیزی رو که یه روز میگیری باید یه روز پس بدی!»
سرنگ را به طرف دستان اتان برد.
اتان با حس تکان خوردن ادوارد چشمانش را باز کرد و با سردرگمی به او خیره شد، نگاهش روی سرنگ مانده بود و نمیوانست چه واکنشی نشان بدهد.
«چیشده عمو ادوارد؟چرا متوقف شدیم!»
آب دهانش را قورت داد و چند بار با دیدن مایع زرد رنگ سرنگ، پلک زد.
ادوارد با دیدن واکنش اتان مثل همیشه خندید و گفت:
«چیز خاصی نیست، نترس بچه. انسولینه، پیریه دیگه. بعضی دردا رو فقط با سوزن میشه خاموش کرد پسر...
یه روز خودت اینو متوجه میشی! »
آستینش را بالا کشید و شروع به تزریق مایع به بدن خودش کرد، اتان به دست ادوارد نگاه انداخت، پر از جای کبودی تزریق بود. بوی ترش سرکه و الکل به مشامش رسید و با برگرداندن نگاهش، شیشه ماشین را پایین داد.
وزش باد بودی سرکه را بیشتر پخش کرد و به دنبال آن صدای دیوانه وار خنده ی ادوارد شنیده شد....
صدایی سرد و آشنا باعث شد نگاهش را از روی دفتر بردارد .
«از روزی که برگشتیم خونه انگار خیلی افسرده شدی. نگو که دلتنگ مرغ عشقتی؟»
پوزخندی روی چهره آتان نقش بست.
«بیخیال! عشق چیه؟ به خوابی که دیشب دیدم فکر میکردم»
«پس موضوع کتابیه که مینویسی؟ مگه نه اینکه هر چی تو خواب میبینی مینویسی، دیگه مشکلت چیه؟»
«چیز خاصی نیست، فقط موندم چجوری شاهدخت متوجه نمیشه تو یه رویاست و هر لحظه که میگذره داره به مرگ نزدیک تر میشه؟ برام سواله که چجوری قراره چالش پنجم رو بگذرونه! »
دیا چانه ای بالا کشید و بعد از کمی مکث جواب داد:
«از کجا میخواد متوجه بشه؟ اگه خودت مثل اون تو یه رویا گیر میکردی میفهمیدی؟»
آتان دوباره خودکار را دور انگشتانش چرخاند و مدتی فکر کرد. چند باری خودکار را به میز زد و به صدای تق تق آن گوش داد.
با حس سردردی خفیف دستانش ناخوداگاه به سمت سرش رفتند، ابرو هایش را در هم کشید و گفت:
«یه چالش وقتی یه چالشه که بشه ازش گذشت، اگه راهی برای عبور از اون نباشه اونوقت دیگه یه چالش نیست، دروازه ی جهنمه!»
دیا حرفش را قطع کرد:
«منم نگفتم هیچ راهی وجود نداره، هیچ موجودی بدون نقص نیست پس قطعا راه حلی وجود داره!»
«چه راهی؟ هر چی فکر میکنم فایده ای نداره. مطلقا هیچ راهی به ذهنم نمیرسه.....»
«ببین آتان، یه سوال رو با دو روش میشه جواب داد.
یا ریشه ی سوال توی گذشته اس. یا هم باید صبر کنی تا آینده به سوالت جواب بده.»
«ولی شاهدخت اصلا متوجه نیست، سوالی نداره که بخواد دنبال جوابش بگرده!»
«داداش تو ام حوصله داریا بذار چند شب دیگه خواب ببینی جوابش خود به خود پیدا میشه. واقعا لازمه بهش فکر کنی؟»
«چی بگم، ولش کن!»
دیا ظروف صبحانه را از روی میز آتان جمع کرد، دستگیره در اتاق را کشید و گفت:
«مامان دید چند وقته افسرده ای، موضوع رو به بابا گفت. اونم گفته بری شرکت و چند وقتی پیشش بمونی. امروز یه راننده میفرسته دنبالت، کاش اینقدر که به فکرتن به فکر منم بودن! »
«کسی چیزی بهم نگفت، من کی گفتم میخوام برم شرکت؟»
«من چی ام پس؟ الان بهت گفتم دیگه!»
«اخه الان؟»
«زوده؟»
«نمیخوام برم! زنگ بزن کنسلش کن.»
دیا وارد راهرو شد و با عجله به طرف راه پله رفت.
«چی؟ چیزی گفتی؟ نشنیدم داداش! کاری داری خودت به بابا بگو.....»
تنها صدای قدم های دیا جواب حرف های بعدی اتان بود.....
چند ساعت بعد آتان سوار یک رولز رویس گوست بلک بج شد. نگاهی به راننده انداخت، مردی با مو و ابرو های بور، چهره ای خندان و هیکلی شکم دار.
به طرفش لبخندی زد و گفت:
«سلام عمو ادوارد، نباید این همه راه میومدین. خودم میومدم! ببخشید بهتون زحمت دادم.»
ادوارد خندید و گفت:
«این چه حرفیه اتان، دیدنت ارزش اینقدر راه اومدن رو داره، میبینم که از دفعه ی قبل بزرگتر شدی! »
آتان پوزخندی زد و جواب داد:
«دفعه ی قبل هم همینقدری بودم عمو، دیگه رشد نمیکنم خیالت تخت!»
«از دست شما بچه ها حتی نمیشه باهاتون خوش و بش کرد...»
«از دست شما بزرگترا، کی میخواین دست از این تعارف های الکیتون بردارین!»
در طی مسیر آتان چشمانش را بست و کمی استراحت کرد.
«اخرش نفهمیدم عمو ادوارد قبلا خودش شرکت ضایعات داشت و رییس بابا بود چجوری شد که شرکتشو ول کرد و راننده شخصی بابا شد؟
دارم زیادی فکر میکنم! »
صدای دیا دوباره درون سرش پیچید و دوباره حواسش را به سمت معمای خواب هایش برد:
«اگه خودت تو یه رویا بودی چجوری میفهمیدی؟»
نفس عمیقی کشید و با خودش گفت:
«گذشته یا آینده؟ گذشته ی شاهدخت چه چیزی ممکنه داشته باشه که بهش کمک کنه؟ مادرش؟ پدرش؟ یا شاید همدم روحی که داشت......»
«درسته چه اتفاقی برای رایان افتاد؟ از خوابام ناپدید شده بدون اینکه خبری ازش باشه.
یعنی ممکنه کلید حل معما اون باشه؟»
«چه اتفاقی برای رایان افتاد! وای *** دارم دیوونه میشم..........»
«باید دوباره برم دکتر، چند روز شرکت بودن هم بد نیست، شاید از شر این افکار مسخره راحت شدم!»
دستان ادوارد کمی میلرزید و هر از گاهی به آتان نگاه می انداخت و دوباره به جاده نگاه می کرد. با دیدن مکانی خلوت در استراحتگاه بین جاده ای متوقف شد، نگاهی به آتان انداخت و پوزخند زد. ضربان قلبش بالاتر رفته بود و هیجان از روی دست های لرزانش مشخص می شد. دستش را به طرف ساک مشکی کوچکی برد که زیر صندلی راننده قرار داشت.
سرنگی بزرگ با مایع زرد رنگ کدر که زیر نور خورشید بین زرد و قهوه ای دیده می شد از داخل ساک بیرون آورد و دوباره به طرف صندلی شاگرد برگشت.
«اومدن دنبالت ارزشش رو داشت، دنیا همینه! چیزی رو که یه روز میگیری باید یه روز پس بدی!»
سرنگ را به طرف دستان اتان برد.
اتان با حس تکان خوردن ادوارد چشمانش را باز کرد و با سردرگمی به او خیره شد، نگاهش روی سرنگ مانده بود و نمیوانست چه واکنشی نشان بدهد.
«چیشده عمو ادوارد؟چرا متوقف شدیم!»
آب دهانش را قورت داد و چند بار با دیدن مایع زرد رنگ سرنگ، پلک زد.
ادوارد با دیدن واکنش اتان مثل همیشه خندید و گفت:
«چیز خاصی نیست، نترس بچه. انسولینه، پیریه دیگه. بعضی دردا رو فقط با سوزن میشه خاموش کرد پسر...
یه روز خودت اینو متوجه میشی! »
آستینش را بالا کشید و شروع به تزریق مایع به بدن خودش کرد، اتان به دست ادوارد نگاه انداخت، پر از جای کبودی تزریق بود. بوی ترش سرکه و الکل به مشامش رسید و با برگرداندن نگاهش، شیشه ماشین را پایین داد.
وزش باد بودی سرکه را بیشتر پخش کرد و به دنبال آن صدای دیوانه وار خنده ی ادوارد شنیده شد....
کتابهای تصادفی

